عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷ - مدیح
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵
باز مارا هوس خوش پسری افتادست
بازمان از پی دل دردسری افتادست
کار دل سخت بدافتاد درین بار که او
بکف سخت دل بد جگری افتادست
من نمیدانم کاین مشغله بر من زچه خاست
بیش ازین نیست که ما را نظری افتادست
هان بترس ایدل سرگشته که در آنسرکوی
هر کجا پای نهی تازه سری افتادست
چه خوشست اینکه شکایت کنم از عشق بدو
یعنی این کار مرا با دگری افتادست
بازمان از پی دل دردسری افتادست
کار دل سخت بدافتاد درین بار که او
بکف سخت دل بد جگری افتادست
من نمیدانم کاین مشغله بر من زچه خاست
بیش ازین نیست که ما را نظری افتادست
هان بترس ایدل سرگشته که در آنسرکوی
هر کجا پای نهی تازه سری افتادست
چه خوشست اینکه شکایت کنم از عشق بدو
یعنی این کار مرا با دگری افتادست
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چشمم از گریه دوش ناسودست
تا سحر گه سرشک پالودست
گر نخفتست چشم من شاید
چشم او باری از چه نغنودست
روزها شد که آن نگارین روی
بمن آن روی خوب ننمودست
بی سبب رخ ز من نهان دارد
می ندانم که این که فرمودست
گفتم از چشم بد نگه دارش
مگر آن چشم چشم من بودست
سرکشی بود عادتش همه عمر
خشم و دشنام نو در افزودست
راضیم گر چه پای بازگرفت
باری از درد سر بر آسودست
تا سحر گه سرشک پالودست
گر نخفتست چشم من شاید
چشم او باری از چه نغنودست
روزها شد که آن نگارین روی
بمن آن روی خوب ننمودست
بی سبب رخ ز من نهان دارد
می ندانم که این که فرمودست
گفتم از چشم بد نگه دارش
مگر آن چشم چشم من بودست
سرکشی بود عادتش همه عمر
خشم و دشنام نو در افزودست
راضیم گر چه پای بازگرفت
باری از درد سر بر آسودست
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
تماشا میکنم از دور هرکسی دلبری دارد
چه تدبیر ایمسلمانان دل من کافری دارد
بخونمن چرا کوشد سر زلفین خونخوارش
مگر زلفش نمیخواهد که چونمن چاکری دارد
مرا گفتی گر از سنگی ترا غم نیست گرداند
تو این معنی کسیرا گوکه از هستی دری دارد
دل اندر وصل چو نبندم که وصل تو کسی یابد
که جزاشگش بود سیمی بجز چهره زری دارد
مرا تا دسترس نبود بوصل از پای ننشینم
همی جویم که میدانم که اینرشته سری دارد
چه تدبیر ایمسلمانان دل من کافری دارد
بخونمن چرا کوشد سر زلفین خونخوارش
مگر زلفش نمیخواهد که چونمن چاکری دارد
مرا گفتی گر از سنگی ترا غم نیست گرداند
تو این معنی کسیرا گوکه از هستی دری دارد
دل اندر وصل چو نبندم که وصل تو کسی یابد
که جزاشگش بود سیمی بجز چهره زری دارد
مرا تا دسترس نبود بوصل از پای ننشینم
همی جویم که میدانم که اینرشته سری دارد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یاری که رخش ماه و قدش سرو روان بود
دادیم بدو جان و دل و مصلحت آن بود
چون دیدمش از دور بدانشکل و بدان قد
گفتم که جفاکار بود راست چنان بود
فی الجمله مرا زیروزبر کرد که در عشق
من سست عنان بودم و او سخت کمان بود
گر هیچ ننالم زغمش گوید خاموش
انصاف بده خامش ازین بیش توان بود
در من نگرد ناگه یعنی که ندانم
گوید چه رسید او را بیچاره جوان بود
زودا که بانگشت بهم باز نمایند
کاین گور فلانست که دربند فلان بود
دادیم بدو جان و دل و مصلحت آن بود
چون دیدمش از دور بدانشکل و بدان قد
گفتم که جفاکار بود راست چنان بود
فی الجمله مرا زیروزبر کرد که در عشق
من سست عنان بودم و او سخت کمان بود
گر هیچ ننالم زغمش گوید خاموش
انصاف بده خامش ازین بیش توان بود
در من نگرد ناگه یعنی که ندانم
گوید چه رسید او را بیچاره جوان بود
زودا که بانگشت بهم باز نمایند
کاین گور فلانست که دربند فلان بود
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
باز غم تاختن چنان آورد
که دل خسته را بجان آورد
خویشتن در دهان مرگ افکند
هر که نام تو بر زبان آورد
زلفت از حد ببرد جور و جفا
تا مرا باز در فغان آورد
دل برد پای مزد جان خواهد
رسم نوبین که در جهان آورد
آنچه با ما همیکند غم تو
بعبارت نمیتوان آورد
چه کسی با سگم برابر کرد
کاولم لقمه استخوان آورد
از همه خرمی بشستم دست
تا غمت پای در میان آورد
دل چو تو پایمزد کرد بدست
اینهمه درد سر ازآن آورد
که دل خسته را بجان آورد
خویشتن در دهان مرگ افکند
هر که نام تو بر زبان آورد
زلفت از حد ببرد جور و جفا
تا مرا باز در فغان آورد
دل برد پای مزد جان خواهد
رسم نوبین که در جهان آورد
آنچه با ما همیکند غم تو
بعبارت نمیتوان آورد
چه کسی با سگم برابر کرد
کاولم لقمه استخوان آورد
از همه خرمی بشستم دست
تا غمت پای در میان آورد
دل چو تو پایمزد کرد بدست
اینهمه درد سر ازآن آورد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
وه که دگرباره عشق دست برآورد
صبر بیکبارگی ز پای در آورد
خواب ز چشمم ربود و آب در افزود
وه که خود این بار شیوه دگر آورد
تا بتم از خط عهد پای برون برد
بر سر محنت زده جهان بسر آورد
برد دل و گفت توبه کردم و رفتم
تو به صد بار از گنه بتر آورد
دیده من تابروی دوست نگه کرد
خود چه دهم شرح تا چه دردسر آورد
لعل ویم دی بخشم و ناز و جفا گفت
آنهمه صفرا چه بود کان شکر آورد
صبر بیکبارگی ز پای در آورد
خواب ز چشمم ربود و آب در افزود
وه که خود این بار شیوه دگر آورد
تا بتم از خط عهد پای برون برد
بر سر محنت زده جهان بسر آورد
برد دل و گفت توبه کردم و رفتم
تو به صد بار از گنه بتر آورد
دیده من تابروی دوست نگه کرد
خود چه دهم شرح تا چه دردسر آورد
لعل ویم دی بخشم و ناز و جفا گفت
آنهمه صفرا چه بود کان شکر آورد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
جز غم او مرا که شاد کند
جز فراقش مرا که یاد کند
فرد ماندیم از وی و هجر همی
زخم بر مهره گشاد کند
نرگس مست او ببو العجبی
جادوانرا باوستاد کند
غارت دل بزلف فرماید
غمزه را پس امیر داد کند
یارب آن سنگدل مرا هرگز
جز بدشنام هیچ یاد کند؟
تکیه بر وعده های او کردم
که شبانگاه و بامداد کند
جز من و زلف او کسی بجهان
تکیه هرگز بر آب و باد کند؟
جز فراقش مرا که یاد کند
فرد ماندیم از وی و هجر همی
زخم بر مهره گشاد کند
نرگس مست او ببو العجبی
جادوانرا باوستاد کند
غارت دل بزلف فرماید
غمزه را پس امیر داد کند
یارب آن سنگدل مرا هرگز
جز بدشنام هیچ یاد کند؟
تکیه بر وعده های او کردم
که شبانگاه و بامداد کند
جز من و زلف او کسی بجهان
تکیه هرگز بر آب و باد کند؟
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
کارم نه بر مراد دل ریش میرود
روزم همه بکام بد اندیش میرود
با کافران نمیرود اندر دیار روم
آنچ از فراق بر من درویش میرود
دیده نگاه کرد و دل اندر بلا فتاد
دیده پی هلاک دل ریش میرود
دل گشت اسیر حلقه زلفش بحرص وصل
بس سر که در سر طمع خویش میرود
تلخ است پاسخ تو و آنهم زبخت ماست
کزنوش تو سخن همه چون نیش میرود
کج میدهی تو وعده و بالله که خوب نیست
کاندر جهان حدیث کم و بیش میرود
میکن جفا و جور که در گنجد اینهمه
میکن عتاب و نازکت از پیش میرود
روزم همه بکام بد اندیش میرود
با کافران نمیرود اندر دیار روم
آنچ از فراق بر من درویش میرود
دیده نگاه کرد و دل اندر بلا فتاد
دیده پی هلاک دل ریش میرود
دل گشت اسیر حلقه زلفش بحرص وصل
بس سر که در سر طمع خویش میرود
تلخ است پاسخ تو و آنهم زبخت ماست
کزنوش تو سخن همه چون نیش میرود
کج میدهی تو وعده و بالله که خوب نیست
کاندر جهان حدیث کم و بیش میرود
میکن جفا و جور که در گنجد اینهمه
میکن عتاب و نازکت از پیش میرود
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گفتم از دست عشق جان بردم
خود کنون پای در میان بردم
طعنه دشمنان بشست ولیک
آنچه از دست دوستان بردم
عاشقم این همه قناعت چیست
گر روان را در آسمان بردم
دوش دیدم خیال او در خواب
بس خجالت که آنزمان بردم
گفت با این همه بخفتی هم
والله ار بر تو این گمان بردم
دیده گر خون شود ز غم شاید
که من از وی نه این نه آن بردم
خود کنون پای در میان بردم
طعنه دشمنان بشست ولیک
آنچه از دست دوستان بردم
عاشقم این همه قناعت چیست
گر روان را در آسمان بردم
دوش دیدم خیال او در خواب
بس خجالت که آنزمان بردم
گفت با این همه بخفتی هم
والله ار بر تو این گمان بردم
دیده گر خون شود ز غم شاید
که من از وی نه این نه آن بردم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
بامن ایدوست ستمگر چو جهانی چکنم
هر چه خواهی ز جفا می بتوانی چکنم
نیک و بد ازین دندان بتو میباید ساخت
نگزیرد دل من از تو که جانی چکنم
گرچو جان رخ بنمائی چو جهان جور کنی
نبود سخت عجب جان جهانی چکنم
همه را باز نوازی همه را باردهی
خود مرا یاد نیاری و نخوانی چکنم
در سخن با همه کس شکرباری ز دهان
بامن از بخت من ار تلخ زبانی چکنم
دوش گفتی ز سر خشم بسوزم دل تو
دل تو داری و دل از تست و تو دانی چکنم
یاد دارم که تو با بنده نه چونین بودی
من همانم که بدم گر تو نه آنی چکنم
خود گرفتم که زر و سیم بچنگ آرم باز
بجوانی که گذشت آه جوانی چکنم
پای برجا نبود با تو سخنهای چنین
چه دهم درد سرخویش و گرانی چکنم
هر چه خواهی ز جفا می بتوانی چکنم
نیک و بد ازین دندان بتو میباید ساخت
نگزیرد دل من از تو که جانی چکنم
گرچو جان رخ بنمائی چو جهان جور کنی
نبود سخت عجب جان جهانی چکنم
همه را باز نوازی همه را باردهی
خود مرا یاد نیاری و نخوانی چکنم
در سخن با همه کس شکرباری ز دهان
بامن از بخت من ار تلخ زبانی چکنم
دوش گفتی ز سر خشم بسوزم دل تو
دل تو داری و دل از تست و تو دانی چکنم
یاد دارم که تو با بنده نه چونین بودی
من همانم که بدم گر تو نه آنی چکنم
خود گرفتم که زر و سیم بچنگ آرم باز
بجوانی که گذشت آه جوانی چکنم
پای برجا نبود با تو سخنهای چنین
چه دهم درد سرخویش و گرانی چکنم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
برداشتیم دل ز امیدی که داشتیم
بر برنداشتیم ز تخمی که کاشتیم
آنخود چه روز بود که در وصل میگذشت
وان خود چه عیش بود که ما میگذاشتیم
آن روزگار رفت که در دولت وصال
سر زافتاب و ماه همی برفراشتیم
و اکنون که هست میل تو از ما بدیگری
باطل شد آن حساب و بیخ برنگاشتیم
تو با حریف خویش بشادی نشین که ما
تن در زدیم و صبر بدل برگماشتیم
آنگه که برگزیدی ما را زدیگران
ما ماتم وجود خود آن روز داشتیم
بربود روزگار بقهر از بر منت
آری ز روزگار همین چشم داشتیم
بر برنداشتیم ز تخمی که کاشتیم
آنخود چه روز بود که در وصل میگذشت
وان خود چه عیش بود که ما میگذاشتیم
آن روزگار رفت که در دولت وصال
سر زافتاب و ماه همی برفراشتیم
و اکنون که هست میل تو از ما بدیگری
باطل شد آن حساب و بیخ برنگاشتیم
تو با حریف خویش بشادی نشین که ما
تن در زدیم و صبر بدل برگماشتیم
آنگه که برگزیدی ما را زدیگران
ما ماتم وجود خود آن روز داشتیم
بربود روزگار بقهر از بر منت
آری ز روزگار همین چشم داشتیم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
هر جور که من ز یار می بینم
از نامه روزگار می بینم
عیشی نه بکام دل همیرانم
رنجی نه باختیار می بینم
خون ریزی وعده های او دیدم
جان دادن انتظار می بینم
از بخت بدست این نه از عشقست
من عاشق صدهزار می بینم
جان از غم عشق او نخواهم برد
میدانم و روی کار می بینم
من آخر این حدیث میخوانم
من حاصل این شمار می بینم
نامردی صبر خویش میدانم
بی رحمی آن نگار می بینم
از نامه روزگار می بینم
عیشی نه بکام دل همیرانم
رنجی نه باختیار می بینم
خون ریزی وعده های او دیدم
جان دادن انتظار می بینم
از بخت بدست این نه از عشقست
من عاشق صدهزار می بینم
جان از غم عشق او نخواهم برد
میدانم و روی کار می بینم
من آخر این حدیث میخوانم
من حاصل این شمار می بینم
نامردی صبر خویش میدانم
بی رحمی آن نگار می بینم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
خون شد زفرقت تو دل مهربان من
بربست رخت از غم هجر تو جان من
خوش میگذشت با تو مرا مدتی بکام
هجری بدین صفت نبد اندرگمان من
بی وصل دلکش تو تبه گشت کار من
بیروی مهوش تو سیه شد جهان من
دعوی دوستی من و مهر میکنی
وانگاه بشنوی سخن دشمنان من
شادی دشمنان و فراق و جفای یار
هست از هزارگونه زیان بر زیان من
ناکرده هیچ جرم براندی مرا زخویش
آه ار بدوستان رسد این داستان من
بربست رخت از غم هجر تو جان من
خوش میگذشت با تو مرا مدتی بکام
هجری بدین صفت نبد اندرگمان من
بی وصل دلکش تو تبه گشت کار من
بیروی مهوش تو سیه شد جهان من
دعوی دوستی من و مهر میکنی
وانگاه بشنوی سخن دشمنان من
شادی دشمنان و فراق و جفای یار
هست از هزارگونه زیان بر زیان من
ناکرده هیچ جرم براندی مرا زخویش
آه ار بدوستان رسد این داستان من
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
سخن بی غرض از من بشنو
بر دشمن مشو ایدوست مشو
دشمنان راه بدت آموزند
مشنو هرزه دشمن مشنو
با تو امشب ندبی خواهم باخت
جان زمن بوسه ز تو خصل وگرو
چند گوئی تو که خیزم بروم
دل من وا ده و برخیز وبرو
این چه شیوه است که بنهادی باز
وین چه راهست که آوردی نو
هر بیک چند درآی از در من
چند دشنام بده گرم و بدو
گویم ای خام چو کاهم ز غمت
گوئی ای سوخته بر من بدوجو
بر دشمن مشو ایدوست مشو
دشمنان راه بدت آموزند
مشنو هرزه دشمن مشنو
با تو امشب ندبی خواهم باخت
جان زمن بوسه ز تو خصل وگرو
چند گوئی تو که خیزم بروم
دل من وا ده و برخیز وبرو
این چه شیوه است که بنهادی باز
وین چه راهست که آوردی نو
هر بیک چند درآی از در من
چند دشنام بده گرم و بدو
گویم ای خام چو کاهم ز غمت
گوئی ای سوخته بر من بدوجو
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
دلم بستان و آنگه عشوه میده
چنین خواهم زهی نامهربان زه
بقصد خون من زینسان چرائی
کمان ابروان آورده در زه
میم، هر لحظه رو بر من ترش کن
گلم، هر لحظه ام خاری دگرنه
مرا زین پس مگو فردا و فردا
کزین عشوه نخواهم گشت فربه
مرا گفتی ترایم گر مرائی
همین شیوه، ازینم پرده میده
ز تو بوسی طلب کردم ندادی
تو جان خواهی و نتوان گفتنت نه
چه گوئی ترک جان و دل بگویم
بدین مایه رهم از تو مرا به
همه قصدت بجانم بود و بردی
ازان فارغ شدی الحمدلله
چنین خواهم زهی نامهربان زه
بقصد خون من زینسان چرائی
کمان ابروان آورده در زه
میم، هر لحظه رو بر من ترش کن
گلم، هر لحظه ام خاری دگرنه
مرا زین پس مگو فردا و فردا
کزین عشوه نخواهم گشت فربه
مرا گفتی ترایم گر مرائی
همین شیوه، ازینم پرده میده
ز تو بوسی طلب کردم ندادی
تو جان خواهی و نتوان گفتنت نه
چه گوئی ترک جان و دل بگویم
بدین مایه رهم از تو مرا به
همه قصدت بجانم بود و بردی
ازان فارغ شدی الحمدلله
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چه باشد اگر با همه دوستگاری
مرا گوئی ای خسته چون میگذاری
نه با تو وصالی نه از تو سلامی
به نام ایزد الحق چه فرخنده یاری
گهی نوش صرفی گهی زهر نابی
تو معشوقه نی مردم روزگاری
مرا دوست خوانی پسم بار ندهی
زهی دوستداری زهی حق گذاری
بسی جهد کردم که بگذاری این خو
چو سودی نمیداشت هم سازگاری
چو گویم که بوسی تو گوئی که جانی
بده بوس و بستان بدین جان چه داری
به من بازده این دل ریش و رستیم
تو از این تقاضا من از خواستاری
مرا گوئی ای خسته چون میگذاری
نه با تو وصالی نه از تو سلامی
به نام ایزد الحق چه فرخنده یاری
گهی نوش صرفی گهی زهر نابی
تو معشوقه نی مردم روزگاری
مرا دوست خوانی پسم بار ندهی
زهی دوستداری زهی حق گذاری
بسی جهد کردم که بگذاری این خو
چو سودی نمیداشت هم سازگاری
چو گویم که بوسی تو گوئی که جانی
بده بوس و بستان بدین جان چه داری
به من بازده این دل ریش و رستیم
تو از این تقاضا من از خواستاری
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
توبه که بعد ازین نبرم نام عاشقی
ور عشق زاهدیست کنون ما وفاسقی
تا کی کشم جفا که نه هجران و نه وصال
تاکی خورم قفا که نه عشق و نه عاشقی
از تو نه رقعه نه سلامی نه بخششی
انصاف گفت باید یار موافقی
بازم مده جوابی و آنگه چو بینیم
گوئی چرا نباشم زین هم منافقی
صد بار وعده دادی و کردی همه دروغ
صبحی به روی روشن لیکن نه صادقی
ای دیده خون گری که بدین شغل درخوری
وی دل تو صبر کن که بدین کار لایقی
ور عشق زاهدیست کنون ما وفاسقی
تا کی کشم جفا که نه هجران و نه وصال
تاکی خورم قفا که نه عشق و نه عاشقی
از تو نه رقعه نه سلامی نه بخششی
انصاف گفت باید یار موافقی
بازم مده جوابی و آنگه چو بینیم
گوئی چرا نباشم زین هم منافقی
صد بار وعده دادی و کردی همه دروغ
صبحی به روی روشن لیکن نه صادقی
ای دیده خون گری که بدین شغل درخوری
وی دل تو صبر کن که بدین کار لایقی