عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۵
از تپش منع دل بی سر و پا نتوان کرد
منع بیطاقتی قبله نما نتوان کرد
نتوان آب گرفت از جگر تشنه تیغ
دل ز دلدار به تدبیر جدا نتوان کرد
با گهر از صدف پوچ گذشتن سهل است
دو جهان چیست که در عشق فدا نتوان کرد؟
تن چه باشد که دریغ از سگ آن کو دارند؟
استخوان چیست که در کار هما نتوان کرد؟
سد آیینه ترا پیش نظر تا باشد
چون سکندر هوس آب بقا نتوان کرد
شود از سجده حق آینه دل روشن
بی قد خم شده این تیغ جلا نتوان کرد
در حریمی که کند دلبر ما دست بلند
چیست پیراهن یوسف که قبا نتوان کرد؟
صبح در خون شفق می تپد و می گوید
که نفس راست درین تنگ فضا نتوان کرد
نگذری تا ز سر دانه دل چون پر کاه
دست خود در کمر کاهربا نتوان کرد
به زبانی که کشد خار ملامت صائب
دامن کعبه مقصود رها نتوان کرد
منع بیطاقتی قبله نما نتوان کرد
نتوان آب گرفت از جگر تشنه تیغ
دل ز دلدار به تدبیر جدا نتوان کرد
با گهر از صدف پوچ گذشتن سهل است
دو جهان چیست که در عشق فدا نتوان کرد؟
تن چه باشد که دریغ از سگ آن کو دارند؟
استخوان چیست که در کار هما نتوان کرد؟
سد آیینه ترا پیش نظر تا باشد
چون سکندر هوس آب بقا نتوان کرد
شود از سجده حق آینه دل روشن
بی قد خم شده این تیغ جلا نتوان کرد
در حریمی که کند دلبر ما دست بلند
چیست پیراهن یوسف که قبا نتوان کرد؟
صبح در خون شفق می تپد و می گوید
که نفس راست درین تنگ فضا نتوان کرد
نگذری تا ز سر دانه دل چون پر کاه
دست خود در کمر کاهربا نتوان کرد
به زبانی که کشد خار ملامت صائب
دامن کعبه مقصود رها نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۶
قطع امید ازان موی کمر نتوان کرد
راه باریک چو افتاد گذر نتوان کرد
صبر را حوصله جنبش مژگان تو نیست
پیش شمشیر قضا سینه سپر نتوان کرد
دلم از رشک تماشایی او پر خون است
گر چه در چشمه خورشید نظر نتوان کرد
خرد سست قدم را به حریفان بگذار
که به این بدرقه از خویش سفر نتوان کرد
نگذری تا ز سر هستی ناقص چو حباب
سر ازین قلزم خونخوار بدر نتوان کرد
ای بسا رزم که مردی سپر انداختن است
به شجاعت همه جا دست بدر نتوان کرد
نفس برق درین وادی خونخوار گداخت
از تمنای جهان زود گذر نتوان کرد
عقده ای نیست درین دایره بی سر و پا
که ز هم باز به یک آه سحر نتوان کرد
دهن از خبث بشو پاک که مانند صدف
آب را بی دهن پاک، گهر نتوان کرد
تا چو کشتی ننهی بار رفیقان بر دل
پنجه در پنجه دریای خطر نتوان کرد
تا نمی در قدح اهل مروت باقی است
صائب از کوی خرابات سفر نتوان کرد
راه باریک چو افتاد گذر نتوان کرد
صبر را حوصله جنبش مژگان تو نیست
پیش شمشیر قضا سینه سپر نتوان کرد
دلم از رشک تماشایی او پر خون است
گر چه در چشمه خورشید نظر نتوان کرد
خرد سست قدم را به حریفان بگذار
که به این بدرقه از خویش سفر نتوان کرد
نگذری تا ز سر هستی ناقص چو حباب
سر ازین قلزم خونخوار بدر نتوان کرد
ای بسا رزم که مردی سپر انداختن است
به شجاعت همه جا دست بدر نتوان کرد
نفس برق درین وادی خونخوار گداخت
از تمنای جهان زود گذر نتوان کرد
عقده ای نیست درین دایره بی سر و پا
که ز هم باز به یک آه سحر نتوان کرد
دهن از خبث بشو پاک که مانند صدف
آب را بی دهن پاک، گهر نتوان کرد
تا چو کشتی ننهی بار رفیقان بر دل
پنجه در پنجه دریای خطر نتوان کرد
تا نمی در قدح اهل مروت باقی است
صائب از کوی خرابات سفر نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۷
دامن دولت دنیا نتوان سخت گرفت
سایه بال هما را به قفس نتوان کرد
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
شرر کذب به یک چشم زدن می میرد
تکیه بر دوستی اهل هوس نتوان کرد
نعمتی نیست که چشمی نبود در پی آن
ترک وصل شکر از بهر مگس نتوان کرد
صائب از طول امل دست هوس کوته دار
که در این دام به جز صید مگس نتوان کرد
بیش ازین پیروی حرص و هوس نتوان کرد
همعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد
سایه بال هما را به قفس نتوان کرد
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
شرر کذب به یک چشم زدن می میرد
تکیه بر دوستی اهل هوس نتوان کرد
نعمتی نیست که چشمی نبود در پی آن
ترک وصل شکر از بهر مگس نتوان کرد
صائب از طول امل دست هوس کوته دار
که در این دام به جز صید مگس نتوان کرد
بیش ازین پیروی حرص و هوس نتوان کرد
همعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۹
تا حیا قطع نظر زان گل رخسار نکرد
مور خط رخنه در آن لعل شکربار نکرد
دهن غنچه تصویر، تبسم زده شد
دل ما نوبر یک خنده سرشار نکرد
رفت چون آبله هر بدگهری دست بدست
گوهر ما ز صدف روی به بازار نکرد
چشم بر شربت خون دو جهان دوخته است
خویش را چشم تو بی واسطه بیمار نکرد
یوسف ما به تهیدستی کنعان در ساخت
جنس خود چون دگران کهنه به بازار نکرد
هرکسی گوهر خود را به خریدار رساند
صائب ماست که پروای خریدار نکرد
مور خط رخنه در آن لعل شکربار نکرد
دهن غنچه تصویر، تبسم زده شد
دل ما نوبر یک خنده سرشار نکرد
رفت چون آبله هر بدگهری دست بدست
گوهر ما ز صدف روی به بازار نکرد
چشم بر شربت خون دو جهان دوخته است
خویش را چشم تو بی واسطه بیمار نکرد
یوسف ما به تهیدستی کنعان در ساخت
جنس خود چون دگران کهنه به بازار نکرد
هرکسی گوهر خود را به خریدار رساند
صائب ماست که پروای خریدار نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۱
سیل را در نظر آور که به ویرانه چه کرد
تا بدانی به من آن جلوه مستانه چه کرد
هوشیاران جهان راه بیابان گیرند
گر بگویم که شب آن نرگس مستانه چه کرد
در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام
یارب این زلزله با کعبه و بتخانه چه کرد
تو که هرگز سخن سخت ز کس نشنیدی
سنگ اطفال چه دانی که به دیوانه چه کرد
طاقت سیلی اخوان نبود یوسف را
خط بیرحم به رخساره جانانه چه کرد
می کند یک دل دیوانه جهان را پرشور
یارب آن زلف به چندین دل دیوانه چه کرد
بوی گل بار بود بر دل روشن گهران
شمع با بال و پرافشانی پروانه چه کرد
خواب را بستر بیگانه پریشان سازد
جان آگاه درین عالم بیگانه چه کرد
نیست تاب سخن سخت دل نازک را
با لب نازک او تا لب پیمانه چه کرد
بود بر شوخی او نه صدف گردون تنگ
در دل تنگ من آن گوهر یکدانه چه کرد
دوش کز گردش چشم تو دو عالم شد مست
زاهد خشک ندانم که به شکرانه چه کرد
سیل بر دامن صحرا نگذشته است ترا
تو چه دانی که به من جلوه مستانه چه کرد
کف ساقی ید بیضا شد ازین می صائب
یارب آن باده لب سوز به پیمانه چه کرد
تا بدانی به من آن جلوه مستانه چه کرد
هوشیاران جهان راه بیابان گیرند
گر بگویم که شب آن نرگس مستانه چه کرد
در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام
یارب این زلزله با کعبه و بتخانه چه کرد
تو که هرگز سخن سخت ز کس نشنیدی
سنگ اطفال چه دانی که به دیوانه چه کرد
طاقت سیلی اخوان نبود یوسف را
خط بیرحم به رخساره جانانه چه کرد
می کند یک دل دیوانه جهان را پرشور
یارب آن زلف به چندین دل دیوانه چه کرد
بوی گل بار بود بر دل روشن گهران
شمع با بال و پرافشانی پروانه چه کرد
خواب را بستر بیگانه پریشان سازد
جان آگاه درین عالم بیگانه چه کرد
نیست تاب سخن سخت دل نازک را
با لب نازک او تا لب پیمانه چه کرد
بود بر شوخی او نه صدف گردون تنگ
در دل تنگ من آن گوهر یکدانه چه کرد
دوش کز گردش چشم تو دو عالم شد مست
زاهد خشک ندانم که به شکرانه چه کرد
سیل بر دامن صحرا نگذشته است ترا
تو چه دانی که به من جلوه مستانه چه کرد
کف ساقی ید بیضا شد ازین می صائب
یارب آن باده لب سوز به پیمانه چه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۲
سیر حسن خود اگر در دل ما خواهی کرد
سفر آینه را رو به قفا خواهی کرد
گر بدانی که چه مشتاق به آغوش توام
نامه شوق مرا بند قبا خواهی کرد
تو که در خانه آیینه نداری آرام
در دل و دیده من خانه کجا خواهی کرد؟
وقت نازکتر ازان موی میان گردیده است
رحم اگر بر دل صد پاره ما خواهی کرد
با رخ ساده کنی خون دل پرکاران را
در زمان خط شبرنگ چها خواهی کرد
پای سیمین مکن آلوده به هر نقش و نگار
گر گذر بر سر خاک شهدا خواهی کرد
دل بی قید تو زندان فراموشان است
صائب دلشده را یاد کجا خواهی کرد؟
سفر آینه را رو به قفا خواهی کرد
گر بدانی که چه مشتاق به آغوش توام
نامه شوق مرا بند قبا خواهی کرد
تو که در خانه آیینه نداری آرام
در دل و دیده من خانه کجا خواهی کرد؟
وقت نازکتر ازان موی میان گردیده است
رحم اگر بر دل صد پاره ما خواهی کرد
با رخ ساده کنی خون دل پرکاران را
در زمان خط شبرنگ چها خواهی کرد
پای سیمین مکن آلوده به هر نقش و نگار
گر گذر بر سر خاک شهدا خواهی کرد
دل بی قید تو زندان فراموشان است
صائب دلشده را یاد کجا خواهی کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۳
آن که منع من مخمور ز صهبا می کرد
لب میگون ترا کاش تماشا می کرد
عشق در کف ز دل سوخته خاکستر داشت
حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد
دل پر خونم اگر آبله بیرون می داد
از گهر بادیه را دامن دریا می کرد
در دل سخت تو تأثیر ندارد، ور نه
کوه را ناله من بادیه پیما می کرد
از خط سبز چو موم است کنون نقش پذیر
دل سخت تو که خون در دل خارا می کرد
عاشقان را به سر خاک شدن خون می شد
زیر پا گر نظر آن قامت رعنا می کرد
آن که تسبیح ز دستش نفتادی هرگز
دیدمش دوش سر شیشه به لب وا می کرد
یاد آن عهد که خون در قدحم گر می ریخت
به نگه کردن دزدیده گوارا می کرد
می گشاید نظر از دور به حسرت امروز
آن که گستاخ ترا بند قبا وا می کرد
شب که از تاب می آن چهره برافروخته بود
شمع بال و پر پروانه تمنا می کرد
دل سنگین تو خون می شد اگر می دیدی
که فراق تو چه با این دل شیدا می کرد
لب جان بخش تو از خاک قیامت انگیخت
روح اگر در تن خفاش مسیحا می کرد
آن که می گفت که در پرده کفر ایمان نیست
روی نو خط ترا کاش تماشا می کرد
صائب از خواجه مدد خواست درین تازه غزل
که در احیای سخن کار مسیحا می کرد
لب میگون ترا کاش تماشا می کرد
عشق در کف ز دل سوخته خاکستر داشت
حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد
دل پر خونم اگر آبله بیرون می داد
از گهر بادیه را دامن دریا می کرد
در دل سخت تو تأثیر ندارد، ور نه
کوه را ناله من بادیه پیما می کرد
از خط سبز چو موم است کنون نقش پذیر
دل سخت تو که خون در دل خارا می کرد
عاشقان را به سر خاک شدن خون می شد
زیر پا گر نظر آن قامت رعنا می کرد
آن که تسبیح ز دستش نفتادی هرگز
دیدمش دوش سر شیشه به لب وا می کرد
یاد آن عهد که خون در قدحم گر می ریخت
به نگه کردن دزدیده گوارا می کرد
می گشاید نظر از دور به حسرت امروز
آن که گستاخ ترا بند قبا وا می کرد
شب که از تاب می آن چهره برافروخته بود
شمع بال و پر پروانه تمنا می کرد
دل سنگین تو خون می شد اگر می دیدی
که فراق تو چه با این دل شیدا می کرد
لب جان بخش تو از خاک قیامت انگیخت
روح اگر در تن خفاش مسیحا می کرد
آن که می گفت که در پرده کفر ایمان نیست
روی نو خط ترا کاش تماشا می کرد
صائب از خواجه مدد خواست درین تازه غزل
که در احیای سخن کار مسیحا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۴
از دو عالم دل اگر رو به سویدا می کرد
سیر پرگار درین نقطه تماشا می کرد
ساده لوحی که به دنبال دوا می گردد
کاش در یوزه درد از در دلها می کرد
بر چراغ نفسش دست حمایت می شد
برق اگر با خس و خاشاک مدارا می کرد
تازه گرداندن احرام سفر مطلب بود
روی در ساحل اگر موج ز دریا می کرد
گر ز افتادگی این راه نمی شد کوتاه
دوری کعبه مقصود چه با ما می کرد
آب حیوان که سکندر ز سیاهی می جست
بود آماده اگر رو به سویدا می کرد
سالک از دوری این راه خبر گر می یافت
توشه در گام نخستین ز کمر وا می کرد
خبر از سینه پر آبله خویش نداشت
آن که گوهر طلب از سینه دریا می کرد
آب می گشت به چشم دل پرآبله ام
هر که از کار دل خود گرهی وا می کرد
زاهد خشک ز درد طلب آگاه نبود
ور نه تسبیح خود از آبله پا می کرد
منت جان مکش از خلق که در شب خفاش
جلوه از خجلت جان بخشی عیسی می کرد
داشت از شاه سخن سنج امید تحسین
صائب آن روز که این خوش غزل انشا می کرد
سیر پرگار درین نقطه تماشا می کرد
ساده لوحی که به دنبال دوا می گردد
کاش در یوزه درد از در دلها می کرد
بر چراغ نفسش دست حمایت می شد
برق اگر با خس و خاشاک مدارا می کرد
تازه گرداندن احرام سفر مطلب بود
روی در ساحل اگر موج ز دریا می کرد
گر ز افتادگی این راه نمی شد کوتاه
دوری کعبه مقصود چه با ما می کرد
آب حیوان که سکندر ز سیاهی می جست
بود آماده اگر رو به سویدا می کرد
سالک از دوری این راه خبر گر می یافت
توشه در گام نخستین ز کمر وا می کرد
خبر از سینه پر آبله خویش نداشت
آن که گوهر طلب از سینه دریا می کرد
آب می گشت به چشم دل پرآبله ام
هر که از کار دل خود گرهی وا می کرد
زاهد خشک ز درد طلب آگاه نبود
ور نه تسبیح خود از آبله پا می کرد
منت جان مکش از خلق که در شب خفاش
جلوه از خجلت جان بخشی عیسی می کرد
داشت از شاه سخن سنج امید تحسین
صائب آن روز که این خوش غزل انشا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۵
بی تو گر شاخ گلی دیده تماشا می کرد
مشق نظاره آن قامت رعنا می کرد
دل صد پاره ما دفتر اگر وا می کرد
آتش لاله چه با دامن صحرا می کرد
وصل جاوید حجاب نظر آگاهی است
قطره ما سفری کاش ز دریا می کرد
ماه رخسار تو انگشت نما بود آن روز
که فلک هاله آغوش مهیا می کرد
تیغ ناز تو اگر آب مروت می داشت
گریه بر زندگی خضر و مسیحا می کرد
گر چه دل روز خوش از گلخن افلاک ندید
اینقدر بود که آیینه مصفا می کرد
حسن خود را اگر از چشم تر ما می دید
آن ستمکاره بیباک چه با ما می کرد
اگر از چشم بد خلق نمی اندیشید
صائب از لطف سخن کار مسیحا می کرد
مشق نظاره آن قامت رعنا می کرد
دل صد پاره ما دفتر اگر وا می کرد
آتش لاله چه با دامن صحرا می کرد
وصل جاوید حجاب نظر آگاهی است
قطره ما سفری کاش ز دریا می کرد
ماه رخسار تو انگشت نما بود آن روز
که فلک هاله آغوش مهیا می کرد
تیغ ناز تو اگر آب مروت می داشت
گریه بر زندگی خضر و مسیحا می کرد
گر چه دل روز خوش از گلخن افلاک ندید
اینقدر بود که آیینه مصفا می کرد
حسن خود را اگر از چشم تر ما می دید
آن ستمکاره بیباک چه با ما می کرد
اگر از چشم بد خلق نمی اندیشید
صائب از لطف سخن کار مسیحا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۶
حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد
عشق در پرده زنگار تماشا می کرد
از نفس سوختگی خال لب ساحل شد
گوهر ما که تلاش دل دریا می کرد
شوق هر چاک که در پرده دل می افکند
رخنه ای بود که در گنبد مینا می کرد
برق آن حسن جهانسوز به یکدم می سوخت
شوق چندان که پر و بال مهیا می کرد
سنگ اطفال مرا لنگر بیتابی شد
ور نه دیوانه من روی به صحرا می کرد
آن که شد گوهر جان دو جهان پامالش
کاش یک بار نگاهی به ته پا می کرد
هر طرف نافه دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وا می کرد
به تو می داد خط بندگی یوسف را
گر ترا دیده یعقوب تماشا می کرد
مردم از عشق مراد دو جهان می جستند
صائب از عشق همان عشق تمنا می کرد
عشق در پرده زنگار تماشا می کرد
از نفس سوختگی خال لب ساحل شد
گوهر ما که تلاش دل دریا می کرد
شوق هر چاک که در پرده دل می افکند
رخنه ای بود که در گنبد مینا می کرد
برق آن حسن جهانسوز به یکدم می سوخت
شوق چندان که پر و بال مهیا می کرد
سنگ اطفال مرا لنگر بیتابی شد
ور نه دیوانه من روی به صحرا می کرد
آن که شد گوهر جان دو جهان پامالش
کاش یک بار نگاهی به ته پا می کرد
هر طرف نافه دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وا می کرد
به تو می داد خط بندگی یوسف را
گر ترا دیده یعقوب تماشا می کرد
مردم از عشق مراد دو جهان می جستند
صائب از عشق همان عشق تمنا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۷
در چمن جلوه گر آن قامت رعنا می کرد
ناله فاخته را سرو دو بالا می کرد
گر نمی بود تماشای غزالان مانع
گرد ما را که درین بادیه پیدا می کرد؟
در نظر داشت تماشای خط سبز ترا
خال روزی که در آن کنج دهان جا می کرد
دل به سررشته عیش دو جهان می پیوست
سر اگر در سر آن زلف چلیپا می کرد
پیرهن چاک برون آمده بودی امروز
تا دگر چشم که را بوی تو بینا می کرد؟
هر سر خار مرا نشتر الماسی بود
تا سپرداری من آبله پا می کرد
تیغ عریان ترا دید و ورق برگرداند
آن که دایم ز خدا عمر تمنا می کرد
گر نمی شد دل بیتاب من از غیرت آب
خشکی شانه چه با زلف چلیپا می کرد
داشت تا گوهر من در دل این دریا جای
ساحل از آب گهر جلوه دریا می کرد
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
ناله فاخته را سرو دو بالا می کرد
گر نمی بود تماشای غزالان مانع
گرد ما را که درین بادیه پیدا می کرد؟
در نظر داشت تماشای خط سبز ترا
خال روزی که در آن کنج دهان جا می کرد
دل به سررشته عیش دو جهان می پیوست
سر اگر در سر آن زلف چلیپا می کرد
پیرهن چاک برون آمده بودی امروز
تا دگر چشم که را بوی تو بینا می کرد؟
هر سر خار مرا نشتر الماسی بود
تا سپرداری من آبله پا می کرد
تیغ عریان ترا دید و ورق برگرداند
آن که دایم ز خدا عمر تمنا می کرد
گر نمی شد دل بیتاب من از غیرت آب
خشکی شانه چه با زلف چلیپا می کرد
داشت تا گوهر من در دل این دریا جای
ساحل از آب گهر جلوه دریا می کرد
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۸
خضر اگر چاشنی تیغ شهادت می کرد
ز آب حیوان به لب خشک قناعت می کرد
کشتی حوصله طوفانی شبنم می شد
گل اگر از رخ او کسب طراوت می کرد
می شد از غیرت آیینه دل عاشق آب
خوبی معنی اگر جلوه به صورت می کرد
این زمان ناز هما می کشد از سایه جغد
بی نیازی که دو صد ناز به دولت می کرد
این که در کوی تو دل رنگ اقامت می ریخت
کاش بر ریگ روان طرح عمارت می کرد
صفحه روی ترا دید و ورق برگرداند
ساده لوحی که به من دوش نصیحت می کرد
پیشتر زان که دهد خامه به دستش استاد
الف قامت او مشق قیامت می کرد
بی لب لعل تو صائب المی داشت که گل
در نظر جلوه خمیازه حسرت می کرد
ز آب حیوان به لب خشک قناعت می کرد
کشتی حوصله طوفانی شبنم می شد
گل اگر از رخ او کسب طراوت می کرد
می شد از غیرت آیینه دل عاشق آب
خوبی معنی اگر جلوه به صورت می کرد
این زمان ناز هما می کشد از سایه جغد
بی نیازی که دو صد ناز به دولت می کرد
این که در کوی تو دل رنگ اقامت می ریخت
کاش بر ریگ روان طرح عمارت می کرد
صفحه روی ترا دید و ورق برگرداند
ساده لوحی که به من دوش نصیحت می کرد
پیشتر زان که دهد خامه به دستش استاد
الف قامت او مشق قیامت می کرد
بی لب لعل تو صائب المی داشت که گل
در نظر جلوه خمیازه حسرت می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۹
از خموشی دل روشن گهران آب خورد
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
گرد غربت ز رخش بحر کند پاک آخر
هر که در راه طلب گرد چو سیلاب خورد
می فزاید گرهی بر گره مشکل دل
رشته جان اگر از چرخ چنین تاب خورد
نیست یک جرعه درین میکده بی خون جگر
باده در جام کند عاشق و خوناب خورد
دایم از خانه برون دشمن من می آید
سنگ بر شیشه ام از زور می ناب خورد
نفسش نکهت پیراهن یوسف دارد
دل هرکس که ازان چاه ذقن آب خورد
به زبان صحبت اشراق ندارد حاجت
شمع روشن دل خود در شب مهتاب خورد
عمر جاوید شود در نظرش موج سراب
خضر اگر زخمی ازان خنجر سیراب خورد
نرود حسرت شمشیر تو از دل به هلاک
گر چه در خواب بود تشنه همان آب خورد
حسن بر عاشق صادق نکند رحم که صبح
خون ز پیمانه خورشید جهانتاب خورد
در جهانی که تهیدست برون باید رفت
ساده لوح آن که غم رفتن اسباب خورد
کرد دخل کج احباب ز جان سیر مرا
تا به کی ماهی من طعمه ز قلاب خورد؟
ندهد لعل تو از سنگدلی نم بیرون
مگر از چاه زنخدان تو دل آب خورد
چند در شیشه سر بسته گردون صائب
خون خود را دل بیتاب چو سیماب خورد
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
گرد غربت ز رخش بحر کند پاک آخر
هر که در راه طلب گرد چو سیلاب خورد
می فزاید گرهی بر گره مشکل دل
رشته جان اگر از چرخ چنین تاب خورد
نیست یک جرعه درین میکده بی خون جگر
باده در جام کند عاشق و خوناب خورد
دایم از خانه برون دشمن من می آید
سنگ بر شیشه ام از زور می ناب خورد
نفسش نکهت پیراهن یوسف دارد
دل هرکس که ازان چاه ذقن آب خورد
به زبان صحبت اشراق ندارد حاجت
شمع روشن دل خود در شب مهتاب خورد
عمر جاوید شود در نظرش موج سراب
خضر اگر زخمی ازان خنجر سیراب خورد
نرود حسرت شمشیر تو از دل به هلاک
گر چه در خواب بود تشنه همان آب خورد
حسن بر عاشق صادق نکند رحم که صبح
خون ز پیمانه خورشید جهانتاب خورد
در جهانی که تهیدست برون باید رفت
ساده لوح آن که غم رفتن اسباب خورد
کرد دخل کج احباب ز جان سیر مرا
تا به کی ماهی من طعمه ز قلاب خورد؟
ندهد لعل تو از سنگدلی نم بیرون
مگر از چاه زنخدان تو دل آب خورد
چند در شیشه سر بسته گردون صائب
خون خود را دل بیتاب چو سیماب خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۰
چند دل خون خود از دوری احباب خورد؟
کف خاکی چه قدر سیلی سیلاب خورد؟
ترک آداب بود حاصل هنگامه می
می حرام است بر آن کس که به آداب خورد
شود از زخم نمایان جگرش جوهردار
هرکه از چشمه تیغ تو دمی آب خورد
تا بود دل بصفا، نفس مکدر باشد
دزد بیدل جگر خویش به مهتاب خورد
بیقراری ز رگ جان حریصان نرود
بر سر گنج بود مار و همان تاب خورد
فتنه در سایه آن زلف سیه در خواب است
آه اگر باد بر آن زلف سیه تاب خورد
هرکه چون شبنم گل صاف کند مشرب خویش
آب از چشمه خورشید جهانتاب خورد
روزی بی دهنان می رسد از عالم غیب
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
چه کند با جگر تشنه صائب دریا؟
ریگ از چشمه سوزن چه قدر آب خورد؟
کف خاکی چه قدر سیلی سیلاب خورد؟
ترک آداب بود حاصل هنگامه می
می حرام است بر آن کس که به آداب خورد
شود از زخم نمایان جگرش جوهردار
هرکه از چشمه تیغ تو دمی آب خورد
تا بود دل بصفا، نفس مکدر باشد
دزد بیدل جگر خویش به مهتاب خورد
بیقراری ز رگ جان حریصان نرود
بر سر گنج بود مار و همان تاب خورد
فتنه در سایه آن زلف سیه در خواب است
آه اگر باد بر آن زلف سیه تاب خورد
هرکه چون شبنم گل صاف کند مشرب خویش
آب از چشمه خورشید جهانتاب خورد
روزی بی دهنان می رسد از عالم غیب
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
چه کند با جگر تشنه صائب دریا؟
ریگ از چشمه سوزن چه قدر آب خورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۱
اوست عاقل که درین غمکده صهبا نخورد
روی دست از قدح و پای ز مینا نخورد
شاهد بیخبریهاست سکندر خوردن
هر که فهمیده نهد پا به زمین، پا نخورد
از دو رویان نتوان داشت طمع یکرنگی
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
نکند زحمت ناآمده را استقبال
هر که امروز غم روزی فردا نخورد
همت آن است که موقوف نباشد به طلب
رگ ارباب کرم نیش تقاضا نخورد
ابر نیسان کند از آب گهر سیرابش
هر که صائب چو صدف آب ز دریا نخورد
روی دست از قدح و پای ز مینا نخورد
شاهد بیخبریهاست سکندر خوردن
هر که فهمیده نهد پا به زمین، پا نخورد
از دو رویان نتوان داشت طمع یکرنگی
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
نکند زحمت ناآمده را استقبال
هر که امروز غم روزی فردا نخورد
همت آن است که موقوف نباشد به طلب
رگ ارباب کرم نیش تقاضا نخورد
ابر نیسان کند از آب گهر سیرابش
هر که صائب چو صدف آب ز دریا نخورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۳
شعله شوق اگر در دل خارا گیرد
کعبه چون محمل لیلی ره صحرا گیرد
یوسف این گرمی بازار ندیده است به خواب
مهر در کوی تو شب جای تماشا گیرد
ذره چون پرتو خورشید دلیلی دارد
ما که داریم چراغی به ره ما گیرد؟
ز اشتیاق لب میگون تو نزدیک شده است
که قدح پنبه به لب از سر مینا گیرد
در نگهبانی دل عقل عبث می کوشد
سوزن آن نیست که دامان مسیحا گیرد
چرخ بیهوده خمی در خم صائب کرده است
دام گنجشک محال است که عنقا گیرد
کعبه چون محمل لیلی ره صحرا گیرد
یوسف این گرمی بازار ندیده است به خواب
مهر در کوی تو شب جای تماشا گیرد
ذره چون پرتو خورشید دلیلی دارد
ما که داریم چراغی به ره ما گیرد؟
ز اشتیاق لب میگون تو نزدیک شده است
که قدح پنبه به لب از سر مینا گیرد
در نگهبانی دل عقل عبث می کوشد
سوزن آن نیست که دامان مسیحا گیرد
چرخ بیهوده خمی در خم صائب کرده است
دام گنجشک محال است که عنقا گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۴
زاهد خشک ز میخانه چه لذت گیرد؟
گل کاغذ ز بهاران چه طراوت گیرد؟
کنج عزلت به پریشان نظران زندان است
دل رم کرده محال است ز خلوت گیرد
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه امید کسی دامن فرصت گیرد؟
سرو از برگ سراپا کف در یوزه شده است
که ز بالای تو سرمشق رعونت گیرد
نکشد زیر زمین وحشت تنهایی را
هر که در روی زمین خوی به وحدت گیرد
تا نشویند به خونابه دل دست دعا
چه خیال است که دامان اجابت گیرد؟
کوته آندیش تری نیست ز من عالم را
در ره سیل مرا خواب فراغت گیرد
مشو از یاس نفس پیش عزیزان غافل
کز نفس آینه صاف کدورت گیرد
غیر صائب که به جور تو بدآموز شده است
کیست این کاسه پر زهر به رغبت گیرد؟
گل کاغذ ز بهاران چه طراوت گیرد؟
کنج عزلت به پریشان نظران زندان است
دل رم کرده محال است ز خلوت گیرد
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه امید کسی دامن فرصت گیرد؟
سرو از برگ سراپا کف در یوزه شده است
که ز بالای تو سرمشق رعونت گیرد
نکشد زیر زمین وحشت تنهایی را
هر که در روی زمین خوی به وحدت گیرد
تا نشویند به خونابه دل دست دعا
چه خیال است که دامان اجابت گیرد؟
کوته آندیش تری نیست ز من عالم را
در ره سیل مرا خواب فراغت گیرد
مشو از یاس نفس پیش عزیزان غافل
کز نفس آینه صاف کدورت گیرد
غیر صائب که به جور تو بدآموز شده است
کیست این کاسه پر زهر به رغبت گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۵
هر که در وقت جوانی ره طاعت گیرد
خط پاکی ز عرق ریزی خجلت گیرد
تا به کی چون سگ دیوانه ز بی توفیقی
در دم صبح ترا خواب ز غفلت گیرد؟
چون سرآمد همه عمر به نافرمانی
به چه سرمایه کسی دامن فرصت گیرد؟
دل هرکس که بدآموز به صحبت شده است
چه تمتع ز پریخانه خلوت گیرد؟
می نهد سنگ نشان در ره آمد شد خلق
هر که از بی بصری گوشه عزلت گیرد
نور خورشید، نظر بند ز روزن نشود
دامن عمر کجا دیده حسرت گیرد؟
هر که را دل سیه از هستی این نشأه شده است
فیض صبح از دم شمشیر شهادت گیرد
گیرد از بیجگری عقل سر خود به دو دست
سر مجنون ز هوا سنگ ملامت گیرد
گر شود دیده مردم ز تماشا روشن
چشم ما روشنی از سرمه عبرت گیرد
نیست بالاتر اگر رتبه فقر از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت گیرد؟
می شود نقل محافل سخن شیرینش
گر سبق طوطی ازان آینه طلعت گیرد
دست هرکس که چو خورشید زرافشان باشد
همه روی زمین را به فراغت گیرد
می رود دست و دل از کار ز نظاره تو
کیست دامان ترا روز قیامت گیرد؟
دل هرکس که شود سخت ز غفلت صائب
مشکل اندام به سوهان نصیحت گیرد
خط پاکی ز عرق ریزی خجلت گیرد
تا به کی چون سگ دیوانه ز بی توفیقی
در دم صبح ترا خواب ز غفلت گیرد؟
چون سرآمد همه عمر به نافرمانی
به چه سرمایه کسی دامن فرصت گیرد؟
دل هرکس که بدآموز به صحبت شده است
چه تمتع ز پریخانه خلوت گیرد؟
می نهد سنگ نشان در ره آمد شد خلق
هر که از بی بصری گوشه عزلت گیرد
نور خورشید، نظر بند ز روزن نشود
دامن عمر کجا دیده حسرت گیرد؟
هر که را دل سیه از هستی این نشأه شده است
فیض صبح از دم شمشیر شهادت گیرد
گیرد از بیجگری عقل سر خود به دو دست
سر مجنون ز هوا سنگ ملامت گیرد
گر شود دیده مردم ز تماشا روشن
چشم ما روشنی از سرمه عبرت گیرد
نیست بالاتر اگر رتبه فقر از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت گیرد؟
می شود نقل محافل سخن شیرینش
گر سبق طوطی ازان آینه طلعت گیرد
دست هرکس که چو خورشید زرافشان باشد
همه روی زمین را به فراغت گیرد
می رود دست و دل از کار ز نظاره تو
کیست دامان ترا روز قیامت گیرد؟
دل هرکس که شود سخت ز غفلت صائب
مشکل اندام به سوهان نصیحت گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۶
اگر آن غنچه دهن مهر ز لب برگیرد
جگر تشنه خورشید به کوثر گیرد
دل مادر شکن زلف کند نشو و نما
طفل ما پرورش از دامن محشر گیرد
ما چو مینا سر گفتار نداریم به خلق
دیگری مهر مگر از لب ما برگیرد
مست عشق تو چه پروای ملامت دارد؟
گردن شیشه به کف دامن محشر گیرد
عاشق از نیستی آبستن هستی گردد
مه نو فربهی از پهلوی لاغر گیرد
خلوت عشق کجا، نغمه منصور کجا؟
کیست این شمع پریشان شده را سر گیرد؟
رشک بر دولت بیدار حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر گیرد
جلوه گاهش خم چوگان حوادث بادا
صائب آن روز که سر از قدمت گیرد
جگر تشنه خورشید به کوثر گیرد
دل مادر شکن زلف کند نشو و نما
طفل ما پرورش از دامن محشر گیرد
ما چو مینا سر گفتار نداریم به خلق
دیگری مهر مگر از لب ما برگیرد
مست عشق تو چه پروای ملامت دارد؟
گردن شیشه به کف دامن محشر گیرد
عاشق از نیستی آبستن هستی گردد
مه نو فربهی از پهلوی لاغر گیرد
خلوت عشق کجا، نغمه منصور کجا؟
کیست این شمع پریشان شده را سر گیرد؟
رشک بر دولت بیدار حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر گیرد
جلوه گاهش خم چوگان حوادث بادا
صائب آن روز که سر از قدمت گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۷
چه تمتع ز لبش دیده حیران گیرد؟
از نمکزار چه مقدار نمکدان گیرد؟
ندهد دست نوازش دل ما را تسکین
دامن بحر کجا پنجه مرجان گیرد؟
سنگ را سرمه کند گرمی نقش قدمش
جذبه شوق تو آن را که گریبان گیرد
خضر چون آب ز عمر ابدی می گذرد
تاز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد
اگر از جلوه کند زیر و زبر عالم را
کیست تا دامن آن سرو خرامان گیرد؟
چون شود نکهت گل را چمن آرا مانع؟
گر به گل رخنه دیوار گلستان گیرد
باده در مردم بی مغز اثر بیش کند
طرفه شوری است چو آتش به نیستان گیرد
خرده بینان نگذارند به حرفش انگشت
مور را گر به کف دست سلیمان گیرد
کار خس نیست عنانداری آتش صائب
زهره کیست سر راه به جانان گیرد؟
از نمکزار چه مقدار نمکدان گیرد؟
ندهد دست نوازش دل ما را تسکین
دامن بحر کجا پنجه مرجان گیرد؟
سنگ را سرمه کند گرمی نقش قدمش
جذبه شوق تو آن را که گریبان گیرد
خضر چون آب ز عمر ابدی می گذرد
تاز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد
اگر از جلوه کند زیر و زبر عالم را
کیست تا دامن آن سرو خرامان گیرد؟
چون شود نکهت گل را چمن آرا مانع؟
گر به گل رخنه دیوار گلستان گیرد
باده در مردم بی مغز اثر بیش کند
طرفه شوری است چو آتش به نیستان گیرد
خرده بینان نگذارند به حرفش انگشت
مور را گر به کف دست سلیمان گیرد
کار خس نیست عنانداری آتش صائب
زهره کیست سر راه به جانان گیرد؟