عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
هرگز به درد دوست دل ما ز جا نرفت
رنجور عشق او سوی دارالشفا نرفت
بیمار چشم و خسته آن غمزه بر زبان
نام ثفا تبرد و به فکر دوا نرفت
بر جان ز غمزهای نو بیش از هزار تیر
آید صد آفرین که خدنگی خطا نرفت
در صیدگاه چشم تو از حلقه های زلف
مرغی ندیده ام که به دام بلا نرفت
از سالکان راه نو کی یی سرشک و آه
نهاد پا بر آب و به روی هوا نرفت
آنرا که پای بود نداد این طلب ز دست
وآنکسی که چشم داشت در این راه به پا نرفت
زین آستان نبرد پناهی به کی کمال
درویش کوی تو به در پادشا نرفت
رنجور عشق او سوی دارالشفا نرفت
بیمار چشم و خسته آن غمزه بر زبان
نام ثفا تبرد و به فکر دوا نرفت
بر جان ز غمزهای نو بیش از هزار تیر
آید صد آفرین که خدنگی خطا نرفت
در صیدگاه چشم تو از حلقه های زلف
مرغی ندیده ام که به دام بلا نرفت
از سالکان راه نو کی یی سرشک و آه
نهاد پا بر آب و به روی هوا نرفت
آنرا که پای بود نداد این طلب ز دست
وآنکسی که چشم داشت در این راه به پا نرفت
زین آستان نبرد پناهی به کی کمال
درویش کوی تو به در پادشا نرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
آهنین جانی مرا کز غصه تابی میدهد
آهن از آتش چو بیرون کرد آبی میدهد
همچنین جانهای تشنه چون ز آتش مپرهند
هر یکی را دور از کوثر شرابی میدهد
آنکه داغش مینهم بر سینه خود نیز حیف
رحمتی باشد گرم بهم عذابی میدهد
گر چه میشده در دارالشفاء ہر من طبیب
حلقه ای چون میزنم بر در جوابی میدهد
دست اگر ندهد که گیرد کس عنان آن سوار
بوسه افتان و خیزان بر در جوابی میدهد
شب که گرید چشم ما فردا طمع دارد وصال
هر که آبی میدهد بهر ثوابی میدهد
دیگر از شادی چه جای خواب در چشم کمال
گر شبی بختش بر آن در جای خوابی میدهد
آهن از آتش چو بیرون کرد آبی میدهد
همچنین جانهای تشنه چون ز آتش مپرهند
هر یکی را دور از کوثر شرابی میدهد
آنکه داغش مینهم بر سینه خود نیز حیف
رحمتی باشد گرم بهم عذابی میدهد
گر چه میشده در دارالشفاء ہر من طبیب
حلقه ای چون میزنم بر در جوابی میدهد
دست اگر ندهد که گیرد کس عنان آن سوار
بوسه افتان و خیزان بر در جوابی میدهد
شب که گرید چشم ما فردا طمع دارد وصال
هر که آبی میدهد بهر ثوابی میدهد
دیگر از شادی چه جای خواب در چشم کمال
گر شبی بختش بر آن در جای خوابی میدهد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
از لیش هر گه که خواهم کام دشنام دهد
اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد
ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم زان دهان
بسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
گویدم یک روز سیمین ساعدم بینی بدست
از انتظارم سوخت تا کی وعده خامم دهد
مستنى خواهم که هشیاری نباشد هر گزش
ساقئی کر تا به یاد لعل او جامم دهد
قاصد آنم که جان افشانمش از هر طرف
قاصدی گر زآن طرف آید که پیغامم دهد
در بهای خاک پایش نیستم نقدی دریغ
کو فریدون تا دوصد گنج گهر وامم دهد
خلق گویند از سخن مشهور عالم شد کمال
معنی خاص است و بس کو شهرت عامم دهد
اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد
ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم زان دهان
بسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
گویدم یک روز سیمین ساعدم بینی بدست
از انتظارم سوخت تا کی وعده خامم دهد
مستنى خواهم که هشیاری نباشد هر گزش
ساقئی کر تا به یاد لعل او جامم دهد
قاصد آنم که جان افشانمش از هر طرف
قاصدی گر زآن طرف آید که پیغامم دهد
در بهای خاک پایش نیستم نقدی دریغ
کو فریدون تا دوصد گنج گهر وامم دهد
خلق گویند از سخن مشهور عالم شد کمال
معنی خاص است و بس کو شهرت عامم دهد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
بیزارم از آن دل که در درد نباشد
هر دل که بترسد ز بلا مرد نباشد
باران مرا درد من بی سرو پا نیست
دشمن به از آن دوست که همدرد نباشد
گر هست غباری ز دلت پاک فرو شوی
کأنینه همان به که بر او گرد نباشد
قدر می و معشوق و خرابات چه داند
آنکس که چو من میکده پرورد نباشد
جنت نروم نا رخ زیباش نبینم
فردوس چکار آید اگر ورد نباشد
چون شمع هر آنکس که بود سوخته عشق
بی دیدۂ گریان و رخ زرد نباشد
دلگرمی مستان ز غزلهای کمال است
آری نفس سوختگان سرد نباشد
هر دل که بترسد ز بلا مرد نباشد
باران مرا درد من بی سرو پا نیست
دشمن به از آن دوست که همدرد نباشد
گر هست غباری ز دلت پاک فرو شوی
کأنینه همان به که بر او گرد نباشد
قدر می و معشوق و خرابات چه داند
آنکس که چو من میکده پرورد نباشد
جنت نروم نا رخ زیباش نبینم
فردوس چکار آید اگر ورد نباشد
چون شمع هر آنکس که بود سوخته عشق
بی دیدۂ گریان و رخ زرد نباشد
دلگرمی مستان ز غزلهای کمال است
آری نفس سوختگان سرد نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
دل من بار جنایه تو نه تنها بکشد
داغ جور و ستمت هر دو به یک جا بکشد
جان به یک سر نکند با سر شمشیر تو قطع
که چو زلفت بقدمهای تو سرها بکشد
خوش بود تیر تو بر سینه ولی آن خوش نیست
که کماندار تو باز آبدش از ما بکشد
نرسد بر نو به چارده بر گوشه بام
گر ز خورشید رخی سر به ثریا بکشد
این همه بار جفا عاشق از آن کرد قبول
که درین واقعه خود را بکشد با بکشد
قلم صنع کند رقص و سراندازیها
دست قدرت گر از آن صورت زیبا بکشد
می کنند ناله و آه از دل غمدیده کمال
هر که شد عاشق روی تو ازینها بکشد
داغ جور و ستمت هر دو به یک جا بکشد
جان به یک سر نکند با سر شمشیر تو قطع
که چو زلفت بقدمهای تو سرها بکشد
خوش بود تیر تو بر سینه ولی آن خوش نیست
که کماندار تو باز آبدش از ما بکشد
نرسد بر نو به چارده بر گوشه بام
گر ز خورشید رخی سر به ثریا بکشد
این همه بار جفا عاشق از آن کرد قبول
که درین واقعه خود را بکشد با بکشد
قلم صنع کند رقص و سراندازیها
دست قدرت گر از آن صورت زیبا بکشد
می کنند ناله و آه از دل غمدیده کمال
هر که شد عاشق روی تو ازینها بکشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
از سوز جان من آن بیوفا چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
کسی که بر نکند سر ز خواب چشمانش
ز آه و ناله شبهای ما چه غم دارد
میان عیش و طرب پادشاه نعمت و ناز
بر آستان ز نیاز گدا چه غم دارد
دگر مرا ز بلا دوستان مترسانید
و دلی که شد همه درد از بلا چه غم دارد
بکوی او نروی زاهدا مرو هرگز
تو گر بهشت نه بینی مرا چه غم دارد
عوام نیر ملامت به عاشق ار بزنند
ز سهم لشکریان پادشا چه غم دارد
رقیب گو شنو آنچ ار در تو خواست کمال
گدای کوز سگ آشنا چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
کسی که بر نکند سر ز خواب چشمانش
ز آه و ناله شبهای ما چه غم دارد
میان عیش و طرب پادشاه نعمت و ناز
بر آستان ز نیاز گدا چه غم دارد
دگر مرا ز بلا دوستان مترسانید
و دلی که شد همه درد از بلا چه غم دارد
بکوی او نروی زاهدا مرو هرگز
تو گر بهشت نه بینی مرا چه غم دارد
عوام نیر ملامت به عاشق ار بزنند
ز سهم لشکریان پادشا چه غم دارد
رقیب گو شنو آنچ ار در تو خواست کمال
گدای کوز سگ آشنا چه غم دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
کدام ناز و تنعم به ذوق آن برسد
که بوی بار به باران مهربان برسد
دلی که بی در وصلش میان بحر غم است
امیدوار چنانم که بر کران برسد
زهی خجسته زمانی و وقت میمونی
که از تو مژده وصلی بگوش جان برسد
قدم به کلیه ما رنجه کن شبی ای ماه
کز آن شرف سر عاشق به آسمان برسد
ز دولت تو همین آبرو بی است مرا
که بر جبینم از آن خاک آستان برسد
هنوز مهر سگانت ز دل برون نکنم
اگر ز زخم تو در دم به استخوان برسد
کمال روز ملاقات دوستان گونی
چو بلبلیست که ناگه به گلستان برسد
که بوی بار به باران مهربان برسد
دلی که بی در وصلش میان بحر غم است
امیدوار چنانم که بر کران برسد
زهی خجسته زمانی و وقت میمونی
که از تو مژده وصلی بگوش جان برسد
قدم به کلیه ما رنجه کن شبی ای ماه
کز آن شرف سر عاشق به آسمان برسد
ز دولت تو همین آبرو بی است مرا
که بر جبینم از آن خاک آستان برسد
هنوز مهر سگانت ز دل برون نکنم
اگر ز زخم تو در دم به استخوان برسد
کمال روز ملاقات دوستان گونی
چو بلبلیست که ناگه به گلستان برسد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
کشتن منصور نزد عاشقان دشوار نیست
چو نکند عاشق که در این دوره دیگر دار نیست
در قفس مردن بود خوشتر چه از جور و رقیب
فرصت نالیدنی دیگر در این گلزار نیست
با خیال دوست بودن عین وصلست و نشاط
گو بپوشد رخ که دیگر حاجات دیدار نیست
با زلیخا کاش کس میگفت رسم عشق دوست
کشف سر خویش کردن در سر بازار نیست
نازم آن سابقی که هر کس را نمودار باده مست
درد نوش ساغر وی تا ابد هشیار نیست
مشکل آن باشد که بینی یار را با دیگران
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
(صامتا) گر پیش چشم دوست بی قدری چه باک
هر که اندر عشق جانانان خوار گردد خوار نیست
چو نکند عاشق که در این دوره دیگر دار نیست
در قفس مردن بود خوشتر چه از جور و رقیب
فرصت نالیدنی دیگر در این گلزار نیست
با خیال دوست بودن عین وصلست و نشاط
گو بپوشد رخ که دیگر حاجات دیدار نیست
با زلیخا کاش کس میگفت رسم عشق دوست
کشف سر خویش کردن در سر بازار نیست
نازم آن سابقی که هر کس را نمودار باده مست
درد نوش ساغر وی تا ابد هشیار نیست
مشکل آن باشد که بینی یار را با دیگران
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
(صامتا) گر پیش چشم دوست بی قدری چه باک
هر که اندر عشق جانانان خوار گردد خوار نیست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر میگیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر میگیرد
جهان آرزو را چون منی ناکام مییابد
که بیخ بختم آب از شعله شمشیر میگیرد
اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد
گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمیگیرد
عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت
سر راهی ز دوری بر فراز شیر میگیرد
خراب عشق آبادی نمیفهمید بلی عاشق
چسان بر دوش بار منت تعمیر میگیرد
دو روز عمر را ضایع مکن گویا نمیدانی
که این دولت اجل هم از جوان هم پیر میگیرد
سراپا میشود اندام (صامت) شعله آتش
ز درد دل قلم چون از پی تحریر میگیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر میگیرد
جهان آرزو را چون منی ناکام مییابد
که بیخ بختم آب از شعله شمشیر میگیرد
اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد
گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمیگیرد
عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت
سر راهی ز دوری بر فراز شیر میگیرد
خراب عشق آبادی نمیفهمید بلی عاشق
چسان بر دوش بار منت تعمیر میگیرد
دو روز عمر را ضایع مکن گویا نمیدانی
که این دولت اجل هم از جوان هم پیر میگیرد
سراپا میشود اندام (صامت) شعله آتش
ز درد دل قلم چون از پی تحریر میگیرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
تا مرا گردن به طوق آشنایی بستهاند
روز و شب انجام کارم با جدایی بستهاند
هر چه با ما بیوفایی میکنی جرم تو نیست
جمع دنیا را ز روی بیوفایی بستهاند
دل بهر نو عاشقی مسپار کاین ناپختگان
تهمتی بر خود برای خودنمایی بستهاند
وقت آنان خوش که بیرون از جهان آرزو
دائماً دل را به الطاف خدایی بستهاند
بیاطاعت دل به لطف او نهادن غره گیست
خلق دل بر ای سخنهایی هوایی بستهاند
بعد ازین خواهی قفس را بند خواهی باز کن
بستگانت چشم از فکر رهایی بستهاند
(صامتا) با هیچکس خوبان ندارند الفتی
یا بکار ما در مشکل گشایی بستهاند
روز و شب انجام کارم با جدایی بستهاند
هر چه با ما بیوفایی میکنی جرم تو نیست
جمع دنیا را ز روی بیوفایی بستهاند
دل بهر نو عاشقی مسپار کاین ناپختگان
تهمتی بر خود برای خودنمایی بستهاند
وقت آنان خوش که بیرون از جهان آرزو
دائماً دل را به الطاف خدایی بستهاند
بیاطاعت دل به لطف او نهادن غره گیست
خلق دل بر ای سخنهایی هوایی بستهاند
بعد ازین خواهی قفس را بند خواهی باز کن
بستگانت چشم از فکر رهایی بستهاند
(صامتا) با هیچکس خوبان ندارند الفتی
یا بکار ما در مشکل گشایی بستهاند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
خوبان اگر که منع نگاهی به ما کنند
ما شکر میکنیم اگر اکتفا کنند
منت کشیم و ناز کشیم و ستم کشیم
حاشا کنند و جور کنند و جفا کنند
سهل است انتظار کشیدم تمام عمر
کز صد هزار وعده یکی را وفا کنند
بالله که بهر کشتن ما عین خونبهاست
خونی که غمزههای تواش زیر پا کنند
مرغی که ریخت بال و پرش در ته نفس
کشتن نکوتر است گر او را رها کنند
صد همچو روز حشر به جایی نمیرسد
طورمار شکوه شب هجران چووا کنند
(صامت) من آن نیم که کشم پاز کوی دوست
ور فی المثل که بند ز بندم جدا کنند
ما شکر میکنیم اگر اکتفا کنند
منت کشیم و ناز کشیم و ستم کشیم
حاشا کنند و جور کنند و جفا کنند
سهل است انتظار کشیدم تمام عمر
کز صد هزار وعده یکی را وفا کنند
بالله که بهر کشتن ما عین خونبهاست
خونی که غمزههای تواش زیر پا کنند
مرغی که ریخت بال و پرش در ته نفس
کشتن نکوتر است گر او را رها کنند
صد همچو روز حشر به جایی نمیرسد
طورمار شکوه شب هجران چووا کنند
(صامت) من آن نیم که کشم پاز کوی دوست
ور فی المثل که بند ز بندم جدا کنند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چه خوش بود ار ز عشق اول دلی شیدا نمیکردی
چه میکردی ز یاران دوری بیجا نمیکردی
چرا اگر وعده کشتن نمودی رفته از یادت
تو آن بودی که از قتل کسی پروا نمیکردی
به بیجا دعوی مستوریت باور نمیدارم
چنین گر بود هر ساعت به جایی جا نمیکردی
بکوبت چو نمگس جانها نمیگردید سرگردان
تبسم گر گهی زان لعل شکر خا نمیکردی
به چشم تر بگو ای نازنین با من چرا گویی
که گر عاشقی بدی سرنهان افشا نمیکردی
به گلزار محبت گر (به صامت) ره نمیدادی
چو طوی آنقدر طبق مرا گویا نمیکردی
چه میکردی ز یاران دوری بیجا نمیکردی
چرا اگر وعده کشتن نمودی رفته از یادت
تو آن بودی که از قتل کسی پروا نمیکردی
به بیجا دعوی مستوریت باور نمیدارم
چنین گر بود هر ساعت به جایی جا نمیکردی
بکوبت چو نمگس جانها نمیگردید سرگردان
تبسم گر گهی زان لعل شکر خا نمیکردی
به چشم تر بگو ای نازنین با من چرا گویی
که گر عاشقی بدی سرنهان افشا نمیکردی
به گلزار محبت گر (به صامت) ره نمیدادی
چو طوی آنقدر طبق مرا گویا نمیکردی
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - وداع حضرت زینب(ع)
بمان براد به استراحت که من به شام خراب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بیدین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بیسر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بینقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بیوفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو میزند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که میگفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بیدین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بیسر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بینقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بیوفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو میزند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که میگفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۷ - زبان حال قاسم بن حسن(ع)
عمو به حالت من چشم مرحمت واکن
بیا و قاسم دلخسته را تماشا کن
گرفته تنگ به حالم سپاه سنگین دل
نظر به قاسم و سپر هجوم اعدا کن
به جز تو هیچ کس اندر غم یتیمان نیست
بیا دمی به سرم از ره وفا جا کن
رضا مشو که به حسرت روم به حجله خاک
اساس عشرت داماد خود مهیا کن
عمو به جان پدر کن به حال من پدری
برای من زوفا بزم عیش برپا کن
برو به خیمه عموجان برای خاطر من
عروس بیکس افسرده را تسلی کن
شده است پیکر قاسم هزار پاره ز تیغ
بیا جراحت جسم مرا مداوا کن
ز سم اسب نگردیده تا تنم پامال
مرا خلاص ز اعدادی بیسروپا کن
چو شد عروسی قاسم عزا دگر (صامت)
ز دست دور فلک مرگ خود تمنا کن
بیا و قاسم دلخسته را تماشا کن
گرفته تنگ به حالم سپاه سنگین دل
نظر به قاسم و سپر هجوم اعدا کن
به جز تو هیچ کس اندر غم یتیمان نیست
بیا دمی به سرم از ره وفا جا کن
رضا مشو که به حسرت روم به حجله خاک
اساس عشرت داماد خود مهیا کن
عمو به جان پدر کن به حال من پدری
برای من زوفا بزم عیش برپا کن
برو به خیمه عموجان برای خاطر من
عروس بیکس افسرده را تسلی کن
شده است پیکر قاسم هزار پاره ز تیغ
بیا جراحت جسم مرا مداوا کن
ز سم اسب نگردیده تا تنم پامال
مرا خلاص ز اعدادی بیسروپا کن
چو شد عروسی قاسم عزا دگر (صامت)
ز دست دور فلک مرگ خود تمنا کن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مهره روی تو نه در خورد من مسکین بود
چه کند بنده چر تقدیر خداوند این بود
بر نیامد بهوای دل دیوانه خویش
ز آنکه فرهاد نه مرد هوس شیرین بود
هر که او روی نکو دید و دل از دست نداد
نه دلی داشت به هیچ خبری از دین بود
بسکه چشمم ز فراق رخ او اشک فشاند
در شب هجر فراغه زمه و پروین بود
خاک در دیده این بخت که خفت و نشناخت
قدر آن شب که مرا خاک درت بالین بود
این همه چاشنی از ذوق لبت بافت کمال
ور نه اول سخن او نه چنین شیرین بود
چه کند بنده چر تقدیر خداوند این بود
بر نیامد بهوای دل دیوانه خویش
ز آنکه فرهاد نه مرد هوس شیرین بود
هر که او روی نکو دید و دل از دست نداد
نه دلی داشت به هیچ خبری از دین بود
بسکه چشمم ز فراق رخ او اشک فشاند
در شب هجر فراغه زمه و پروین بود
خاک در دیده این بخت که خفت و نشناخت
قدر آن شب که مرا خاک درت بالین بود
این همه چاشنی از ذوق لبت بافت کمال
ور نه اول سخن او نه چنین شیرین بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
بار چندان که جفا جست و دل آزاری کرد
عاشق خسته وفاجوئی و دلداری کرد
نشنیدم که سگش نیز به فریاد رسید
بیدلی را که بر آن در همه شب زاری کرد
دی در آمد ز درم ناگه و از خجلت آن
آفتاب از سوی روزن پس دیواری کرد
گونه عاشق پروانه صفت شمعی شد
بسکه در عشق تو شبخیزی و بیداری کرد
دل ببرد از برم آن طره و از من ببرید
با همه زیر بری بین که چه طراری کرد
این همه جور و جفا از پی آن دید کمال
که ز خوبان طمع مهر و وفاداری کرد
عاشق خسته وفاجوئی و دلداری کرد
نشنیدم که سگش نیز به فریاد رسید
بیدلی را که بر آن در همه شب زاری کرد
دی در آمد ز درم ناگه و از خجلت آن
آفتاب از سوی روزن پس دیواری کرد
گونه عاشق پروانه صفت شمعی شد
بسکه در عشق تو شبخیزی و بیداری کرد
دل ببرد از برم آن طره و از من ببرید
با همه زیر بری بین که چه طراری کرد
این همه جور و جفا از پی آن دید کمال
که ز خوبان طمع مهر و وفاداری کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
بار هر دم ز من خسته چرا می رنجد
بی گنه می کشد و باز ز ما می رنجد
گفتم آن غمزه چها می کند آمد در جنگ
بتگریدش که ز عاشق بچها می رنجد
دم زدن نیست مجالم به هوا داری او
که دل نازکش از باد هوا می رنجد
من همان به که ازین غم نکنم ناله و آه
که چو برگ گل از آسیب صبا می رنجد
گر رقیبی بمن آرد خبرش گیرد خشم
از سگی آهوی مشکین به خطا می رنجد
گر از آن غمزه به هر یک نرسه نیر جدا
دل غمدیده جدا دیده جدا می رنجد
نیست عاشق به یقین آن دل به هو کمال
که ز معشوق ستمگر به جفا می رنجد
بی گنه می کشد و باز ز ما می رنجد
گفتم آن غمزه چها می کند آمد در جنگ
بتگریدش که ز عاشق بچها می رنجد
دم زدن نیست مجالم به هوا داری او
که دل نازکش از باد هوا می رنجد
من همان به که ازین غم نکنم ناله و آه
که چو برگ گل از آسیب صبا می رنجد
گر رقیبی بمن آرد خبرش گیرد خشم
از سگی آهوی مشکین به خطا می رنجد
گر از آن غمزه به هر یک نرسه نیر جدا
دل غمدیده جدا دیده جدا می رنجد
نیست عاشق به یقین آن دل به هو کمال
که ز معشوق ستمگر به جفا می رنجد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
بر فروز امشب به طلعت مجلس ای ماه منیر
گو بکش خودرا چراغ از رشک وشمع از غم بمیر
شد نهی آن آستان از خاک و چشم ما هنوز
پر نمی گردد که بادا خاک در چشم فقیر
میکشم جان محقر پیش موران درت
عمر فرما زآنکه باشد تحفة موران حقیر
گر نظیر حال من جونی ببین در زلف و خال
من نظیر خود نمودم کو ترا باری نظیر
نیست خالی آن خیال زلف چون دال از درون
نیست بیرون آن دهان تنگ چون میم از ضمیر
نیر ما حیف است گفتی بر تو خواهیمش گرفت
زآن کمان گرفت حینی بر من مسکین مگیر
هر که بر نیر قدش چشمی نمیدوزد کمال
راست گویم راست چشمش دوختن باید به تیر
گو بکش خودرا چراغ از رشک وشمع از غم بمیر
شد نهی آن آستان از خاک و چشم ما هنوز
پر نمی گردد که بادا خاک در چشم فقیر
میکشم جان محقر پیش موران درت
عمر فرما زآنکه باشد تحفة موران حقیر
گر نظیر حال من جونی ببین در زلف و خال
من نظیر خود نمودم کو ترا باری نظیر
نیست خالی آن خیال زلف چون دال از درون
نیست بیرون آن دهان تنگ چون میم از ضمیر
نیر ما حیف است گفتی بر تو خواهیمش گرفت
زآن کمان گرفت حینی بر من مسکین مگیر
هر که بر نیر قدش چشمی نمیدوزد کمال
راست گویم راست چشمش دوختن باید به تیر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
مگر ترک جفا و بکن جفای دگر
که باشد از تو جفای دگر وفای دگر
بلا فرستی و من باز بسته دل به امید
که از تو باز رسد بر سرم بلای دگر
سری که داشم انداختم به پای تو حیف
که نیستم سر دیگر برای پای دگر
گدایی از تو همین باشدم که نگذاری
که بر در تو رود غیر من گدای دگر
دعای مردن من میکنی چه حاجت آن
بقای عمر تو بادا بکنه دعای دگر
اگر چه نسبت رویت به آفتاب کنند
تو جای دیگری و آفتاب جای دگر
کمال حسن طبیعت همین بود که مرا
ورای دیدن آن روی نیست رای دگر
که باشد از تو جفای دگر وفای دگر
بلا فرستی و من باز بسته دل به امید
که از تو باز رسد بر سرم بلای دگر
سری که داشم انداختم به پای تو حیف
که نیستم سر دیگر برای پای دگر
گدایی از تو همین باشدم که نگذاری
که بر در تو رود غیر من گدای دگر
دعای مردن من میکنی چه حاجت آن
بقای عمر تو بادا بکنه دعای دگر
اگر چه نسبت رویت به آفتاب کنند
تو جای دیگری و آفتاب جای دگر
کمال حسن طبیعت همین بود که مرا
ورای دیدن آن روی نیست رای دگر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
به خواب آن لعل میگون دیده ام دوش
هنوز از ذوق آنم مست و مدهوش
اگر آرد ز من آن بی وفا یاد
من از شادی کنم خود را فراموش
سر موئی به جانی می فروشد
چنین ارزان بگوئیدش که مفروش
همی کردم بر آن در دوش فریاد
سگی بانگی بزد بر من که خاموش
به گفتار تو گر در لاف میزد
گرفت اینکه به عذر آن گنه گوش
دهانش کرد عیب غنچه ظاهر
بر آن عیب ای صبا دامن قرو پوش
کمال از طرة او بر حذر باش
که طرارست دانم بر بناگوش
هنوز از ذوق آنم مست و مدهوش
اگر آرد ز من آن بی وفا یاد
من از شادی کنم خود را فراموش
سر موئی به جانی می فروشد
چنین ارزان بگوئیدش که مفروش
همی کردم بر آن در دوش فریاد
سگی بانگی بزد بر من که خاموش
به گفتار تو گر در لاف میزد
گرفت اینکه به عذر آن گنه گوش
دهانش کرد عیب غنچه ظاهر
بر آن عیب ای صبا دامن قرو پوش
کمال از طرة او بر حذر باش
که طرارست دانم بر بناگوش