عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۴
چند جان سختی ما سنگ ره ما باشد؟
صدف ما گره خاطر دریا باشد
رحمت آن نیست که طاعت نکند عصیان را
سیل یک لحظه غبار دل دریا باشد
نیستم عقل که مردود نظرها باشم
درد عشقم که مرا در همه دل جا باشد
طالب گوهر عشقی، دل روشن به کف آر
لگن شمع تجلی ید بیضا باشد
اشک عشاق، نظر بسته به دامان آید
طفل این قوم گریزان ز تماشا باشد
هر که با دختر رز دست در آغوش کند
می خورم خونش، اگر پنبه مینا باشد
عجبی نیست که رفتار فراموش کند
عرق از بس به رخش محو تماشا باشد
هر که را درد طلب نیست غم رزق خورد
رزق ما در قدم آبله پا باشد
دل صائب نکشد ناز ترشرویی بحر
روزی این صدف از عالم بالا باشد
صدف ما گره خاطر دریا باشد
رحمت آن نیست که طاعت نکند عصیان را
سیل یک لحظه غبار دل دریا باشد
نیستم عقل که مردود نظرها باشم
درد عشقم که مرا در همه دل جا باشد
طالب گوهر عشقی، دل روشن به کف آر
لگن شمع تجلی ید بیضا باشد
اشک عشاق، نظر بسته به دامان آید
طفل این قوم گریزان ز تماشا باشد
هر که با دختر رز دست در آغوش کند
می خورم خونش، اگر پنبه مینا باشد
عجبی نیست که رفتار فراموش کند
عرق از بس به رخش محو تماشا باشد
هر که را درد طلب نیست غم رزق خورد
رزق ما در قدم آبله پا باشد
دل صائب نکشد ناز ترشرویی بحر
روزی این صدف از عالم بالا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۵
ساقی بزم اگر آن دلبر رعنا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه عنقا باشد
داغ این است که در سینه من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده سودا باشد
چون کشم با لب او باده پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه عنقا باشد
داغ این است که در سینه من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده سودا باشد
چون کشم با لب او باده پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۶
شمع با مضطرب از دست حمایت باشد
مرگ بهتر ز حیاتی که به منت باشد
ثمر از بید و گل از شوره زمین می چیند
از تماشا نظر آن را که به عبرت باشد
خاک را چاشنی شهد مصفا دادن
چشمه کاری است که در شان قناعت باشد
خط که پروانه قتل است هوسناکان را
پیش بالغ نظران آیه رحمت باشد
باش بر روی زمین بر سر آتش چو سپند
تا ترا زیر زمین خواب فراغت باشد
چون صدف بخیه لب می شودش عقد گهر
هر که گنجینه اسرار حقیقت باشد
حیف و صد حیف که در حلقه این سنگدلان
نیست گوشی که پذیرای نصیحت باشد
گرچه پستیم، نیاریم فلک را به نظر
پایه مرد به اندازه همت باشد
دولت آن است که پیوسته و جاوید بود
دولت آن نیست که موقوف به نوبت باشد
دیولاخی است جهان در نظر او صائب
هر که را ره به پریخانه عزلت باشد
مرگ بهتر ز حیاتی که به منت باشد
ثمر از بید و گل از شوره زمین می چیند
از تماشا نظر آن را که به عبرت باشد
خاک را چاشنی شهد مصفا دادن
چشمه کاری است که در شان قناعت باشد
خط که پروانه قتل است هوسناکان را
پیش بالغ نظران آیه رحمت باشد
باش بر روی زمین بر سر آتش چو سپند
تا ترا زیر زمین خواب فراغت باشد
چون صدف بخیه لب می شودش عقد گهر
هر که گنجینه اسرار حقیقت باشد
حیف و صد حیف که در حلقه این سنگدلان
نیست گوشی که پذیرای نصیحت باشد
گرچه پستیم، نیاریم فلک را به نظر
پایه مرد به اندازه همت باشد
دولت آن است که پیوسته و جاوید بود
دولت آن نیست که موقوف به نوبت باشد
دیولاخی است جهان در نظر او صائب
هر که را ره به پریخانه عزلت باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۷
قبله زن صفتان آینه زر باشد
مرد را آینه زندان سکندر باشد
از خموشی دهن غنچه پر از زر باشد
صدف از بسته لبی مخزن گوهر باشد
در سپرداری سیمین بدنان آفتهاست
که گریبان صدف چاک ز گوهر باشد
باطن و ظاهر خود هر که کند صاف چو بحر
ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد
در خطرگاه جهان صید سلامت جو را
جوشنی بهتر ازان نیست که لاغر باشد
بی نیازند ز دنیای دنی ناموران
سکه را روی محال است که در زر باشد
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
بیشتر شکوه یوسف ز برادر باشد
پا به دامن چو کشیدی به بهشت افتادی
دل چو شستی ز طمع چشمه کوثر باشد
ناله و آه ندارد اثری در دل عشق
تیغ آسوده ز پیچ و خم جوهر باشد
بس که ترسیده ام از صورت بی معنی خلق
ننهم پا به سرایی که مصور باشد!
در کف عشق جوانمرد، دل چاک، مرا
ذوالفقاری است که در قبضه حیدر باشد
عالم خاک بود منتظم از پست و بلند
مصلحت نیست ده انگشت برابر باشد
نیست جز چشم تهی رزق حباب از دریا
باده خوب است به اندازه ساغر باشد
هر که را خوف و رجا نیست زمین گیر بود
به کجا می رسد آن مرغ که یک پر باشد؟
در قیامت که شود آب ز گرمی دل سنگ
چه خلل دارد اگر دامان ما تر باشد؟
ما به یک سجده خشکیم ز بیرون قانع
تا که را راه به آن مجلس انور باشد
نیست ممکن به فراغت نکشد همواری
بستر رشته هموار ز گوهر باشد
دیده سیر به دست آر درین عرصه که دام
از تهی چشمی با خاک برابر باشد
نیست چون شعله جواله قرارش صائب
شعله گر بستر و بالین سمندر باشد
مرد را آینه زندان سکندر باشد
از خموشی دهن غنچه پر از زر باشد
صدف از بسته لبی مخزن گوهر باشد
در سپرداری سیمین بدنان آفتهاست
که گریبان صدف چاک ز گوهر باشد
باطن و ظاهر خود هر که کند صاف چو بحر
ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد
در خطرگاه جهان صید سلامت جو را
جوشنی بهتر ازان نیست که لاغر باشد
بی نیازند ز دنیای دنی ناموران
سکه را روی محال است که در زر باشد
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
بیشتر شکوه یوسف ز برادر باشد
پا به دامن چو کشیدی به بهشت افتادی
دل چو شستی ز طمع چشمه کوثر باشد
ناله و آه ندارد اثری در دل عشق
تیغ آسوده ز پیچ و خم جوهر باشد
بس که ترسیده ام از صورت بی معنی خلق
ننهم پا به سرایی که مصور باشد!
در کف عشق جوانمرد، دل چاک، مرا
ذوالفقاری است که در قبضه حیدر باشد
عالم خاک بود منتظم از پست و بلند
مصلحت نیست ده انگشت برابر باشد
نیست جز چشم تهی رزق حباب از دریا
باده خوب است به اندازه ساغر باشد
هر که را خوف و رجا نیست زمین گیر بود
به کجا می رسد آن مرغ که یک پر باشد؟
در قیامت که شود آب ز گرمی دل سنگ
چه خلل دارد اگر دامان ما تر باشد؟
ما به یک سجده خشکیم ز بیرون قانع
تا که را راه به آن مجلس انور باشد
نیست ممکن به فراغت نکشد همواری
بستر رشته هموار ز گوهر باشد
دیده سیر به دست آر درین عرصه که دام
از تهی چشمی با خاک برابر باشد
نیست چون شعله جواله قرارش صائب
شعله گر بستر و بالین سمندر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۸
چشم ناقص گهران بر زر و زیور باشد
زینت ساده دلان پاکی گوهر باشد
پرده چشم خدابین نشود خودبینی
مرد را آینه زندان سکندر باشد
خود حسابان نگذارند به فردا کاری
عید این طایفه روزی است که محشر باشد
گشت در سنگ ملامت به تن زارم پنهان
رشته شیرازه جمعیت گوهر باشد
جلوه شاهد غیبی به تو رو ننماید
خانه چشم تو چندان که مصور باشد
غم افسر نخورند اهل خرابات مغان
سر گران چون ز می ناب شد افسر باشد
اهل مسجد ز خرابات سیه مست ترند
گردش سبحه در او گردش ساغر باشد
شمع و پروانه به دلگرمی هم می سوزند
شعله خواهش ما نیست که یک سر باشد
هوس گلشن فردوس ندارد صائب
هر که را گوشه میخانه میسر باشد
زینت ساده دلان پاکی گوهر باشد
پرده چشم خدابین نشود خودبینی
مرد را آینه زندان سکندر باشد
خود حسابان نگذارند به فردا کاری
عید این طایفه روزی است که محشر باشد
گشت در سنگ ملامت به تن زارم پنهان
رشته شیرازه جمعیت گوهر باشد
جلوه شاهد غیبی به تو رو ننماید
خانه چشم تو چندان که مصور باشد
غم افسر نخورند اهل خرابات مغان
سر گران چون ز می ناب شد افسر باشد
اهل مسجد ز خرابات سیه مست ترند
گردش سبحه در او گردش ساغر باشد
شمع و پروانه به دلگرمی هم می سوزند
شعله خواهش ما نیست که یک سر باشد
هوس گلشن فردوس ندارد صائب
هر که را گوشه میخانه میسر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۹
پادشاهی نه به سیم و زر و گوهر باشد
هر که را سد رمق هست سکندر باشد
هرکه چون بحر به تلخی گذراند ایام
ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد
حرف سامان مزن ای خواجه که در کشور عشق
هرکه آهش به جگر نیست توانگر باشد
هیچ دردی بتر از عافیت دایم نیست
تلخی تازه به از قند مکرر باشد
زندگی بی جگر سوخته ظلم است، ارنه
جام تبخاله ما بر لب کوثر باشد
نی محال است که از بند خلاصی یابد
تا دلش در گرو صحبت شکر باشد
به ادب با همه سر کن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد
مست نازی که دل وحشی ما کرده شکار
شاهبازش می چون خون کبوتر باشد
پیش جمعی که ز منت دلشان سوخته است
تشنه لب مردن از اقبال سکندر باشد
صبر بر سوز دل و تشنه لبی کن صائب
که چو دل آب شود چشمه کوثر باشد
هر که را سد رمق هست سکندر باشد
هرکه چون بحر به تلخی گذراند ایام
ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد
حرف سامان مزن ای خواجه که در کشور عشق
هرکه آهش به جگر نیست توانگر باشد
هیچ دردی بتر از عافیت دایم نیست
تلخی تازه به از قند مکرر باشد
زندگی بی جگر سوخته ظلم است، ارنه
جام تبخاله ما بر لب کوثر باشد
نی محال است که از بند خلاصی یابد
تا دلش در گرو صحبت شکر باشد
به ادب با همه سر کن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد
مست نازی که دل وحشی ما کرده شکار
شاهبازش می چون خون کبوتر باشد
پیش جمعی که ز منت دلشان سوخته است
تشنه لب مردن از اقبال سکندر باشد
صبر بر سوز دل و تشنه لبی کن صائب
که چو دل آب شود چشمه کوثر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۰
دایم از فکر سفر پیر مشوش باشد
قامت خم شده را نعل در آتش باشد
دامن سوختگی را مده از کف زنهار
که به قدر رگ خامی ره آتش باشد
پاک کن از رقم دانش رسمی دل را
خانه آینه حیف است منقش باشد
در سفر راهرو از خویش خبردار شود
کجی تیر نهان در دل ترکش باشد
عشق حیف است بر آن دل که ندارد دردی
این نه عودی است که شایسته آتش باشد
دردسر بیش کند صندل درد سر عام
ما و آن نخل درین باغ که سرکش باشد
می کشد سلسله موج به دریای گهر
جای رشک است بر آن دل که مشوش باشد
از می لعل رخ هر که نگرداند رنگ
پیش ما همچو طلایی است که بی غش باشد
دل ما با غم و اندوه بدآموز شده است
نیست ما را به خوشی کار، ترا خوش باشد
گر چه در روی زمین نیست حضوری صائب
خوش بود عالم اگر وقت کسی خوش باشد
قامت خم شده را نعل در آتش باشد
دامن سوختگی را مده از کف زنهار
که به قدر رگ خامی ره آتش باشد
پاک کن از رقم دانش رسمی دل را
خانه آینه حیف است منقش باشد
در سفر راهرو از خویش خبردار شود
کجی تیر نهان در دل ترکش باشد
عشق حیف است بر آن دل که ندارد دردی
این نه عودی است که شایسته آتش باشد
دردسر بیش کند صندل درد سر عام
ما و آن نخل درین باغ که سرکش باشد
می کشد سلسله موج به دریای گهر
جای رشک است بر آن دل که مشوش باشد
از می لعل رخ هر که نگرداند رنگ
پیش ما همچو طلایی است که بی غش باشد
دل ما با غم و اندوه بدآموز شده است
نیست ما را به خوشی کار، ترا خوش باشد
گر چه در روی زمین نیست حضوری صائب
خوش بود عالم اگر وقت کسی خوش باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۱
من و راهی که ز سر سنگ نشانش باشد
برق خنجر بلد راهروانش باشد
کی عنانداری بیتابی ما خواهد کرد؟
آن که از رفتن دل آب روانش باشد
از عقیقی است مرا بوسه توقع که سهیل
یکی از جمله خونابه کشانش باشد
نتوان یافت ز پیچیدگی افکار مرا
راه فکر من اگر موی میانش باشد
هر که چون جام درین بزم تهی چشم افتاد
چشم پیوسته به دست دگرانش باشد
سرد مهری چه کند با دل آزاده ما؟
این نه سروی است که پروای خزانش باشد
تیر آهش ز دل سنگ ترازو گردد
هر که از قامت خم گشته کمانش باشد
می برد تربتش از نوحه گران گویایی
هر که گنجینه اسرار نهانش باشد
از ته دل چقدر خنده تواند کردن؟
نوبهاری که به دنبال، خزانش باشد
حسن غافل نشود از دل عاشق صائب
که کماندار توجه به نشانش باشد
برق خنجر بلد راهروانش باشد
کی عنانداری بیتابی ما خواهد کرد؟
آن که از رفتن دل آب روانش باشد
از عقیقی است مرا بوسه توقع که سهیل
یکی از جمله خونابه کشانش باشد
نتوان یافت ز پیچیدگی افکار مرا
راه فکر من اگر موی میانش باشد
هر که چون جام درین بزم تهی چشم افتاد
چشم پیوسته به دست دگرانش باشد
سرد مهری چه کند با دل آزاده ما؟
این نه سروی است که پروای خزانش باشد
تیر آهش ز دل سنگ ترازو گردد
هر که از قامت خم گشته کمانش باشد
می برد تربتش از نوحه گران گویایی
هر که گنجینه اسرار نهانش باشد
از ته دل چقدر خنده تواند کردن؟
نوبهاری که به دنبال، خزانش باشد
حسن غافل نشود از دل عاشق صائب
که کماندار توجه به نشانش باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۲
نیست در دست مرا غیر دعا، خوش باشد
گر خوشی با من بی برگ و نوا خوش باشد
گر سر صحبت یاران موافق داری
منم و فکر و خیال تو، بیا خوش باشد
اشک و آهی است من غم زده را در دل و چشم
سازگارست اگر این آب و هوا خوش باشد
خون بود باده ما و دل صد پاره کباب
گر گواراست ترا محفل ما خوش باشد
هست اگر بستگیی، در کمر خدمت ماست
نشود بسته در خانه ما خوش باشد
وصل موقوف به خلوت شدن دل گر بود
من کشیدم ز میان پای، درآ خوش باشد
با دل سوخته هنگامه گرمی داریم
گر ترا هست سر صحبت ما خوش باشد
دل بی کینه ما چون در رحمت بازست
اگر از جنگ شدی سیر، درآ خوش باشد
می شود ناخوش عالم به خوشیهای تو خوش
من اگر ناخوشم ای دوست، ترا خوش باشد
جلوه موج سراب است خوشیهای جهان
عارفی را که دل از یاد خدا خوش باشد
پاس دل دار، چه در خوبی جا می کوشی؟
که چو خوشوقت شود دل، همه جا خوش باشد
ما ز کردار به گفتار قناعت کردیم
راه گم کرده به آواز درا خوش باشد
می چکد خون دل از زمزمه من صائب
می زنی گر به لب انگشت مرا خوش باشد
گر خوشی با من بی برگ و نوا خوش باشد
گر سر صحبت یاران موافق داری
منم و فکر و خیال تو، بیا خوش باشد
اشک و آهی است من غم زده را در دل و چشم
سازگارست اگر این آب و هوا خوش باشد
خون بود باده ما و دل صد پاره کباب
گر گواراست ترا محفل ما خوش باشد
هست اگر بستگیی، در کمر خدمت ماست
نشود بسته در خانه ما خوش باشد
وصل موقوف به خلوت شدن دل گر بود
من کشیدم ز میان پای، درآ خوش باشد
با دل سوخته هنگامه گرمی داریم
گر ترا هست سر صحبت ما خوش باشد
دل بی کینه ما چون در رحمت بازست
اگر از جنگ شدی سیر، درآ خوش باشد
می شود ناخوش عالم به خوشیهای تو خوش
من اگر ناخوشم ای دوست، ترا خوش باشد
جلوه موج سراب است خوشیهای جهان
عارفی را که دل از یاد خدا خوش باشد
پاس دل دار، چه در خوبی جا می کوشی؟
که چو خوشوقت شود دل، همه جا خوش باشد
ما ز کردار به گفتار قناعت کردیم
راه گم کرده به آواز درا خوش باشد
می چکد خون دل از زمزمه من صائب
می زنی گر به لب انگشت مرا خوش باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۳
دل ازان دورتر افتاده که واصل باشد
یار وحشی تر ازان است که در دل باشد
چهره لیلی اگر پرده شرمی دارد
چه ضرورست که زندانی محمل باشد؟
عشق در وصل همان پرده نشین ادب است
موج در بحر مقید به سلاسل باشد
عاقبت خال لب لعل تو از خط شد سبز
ریشه در سنگ کند تخم چو قابل باشد
خون بیدرد شود قسمت خاک آخر کار
خون ما نیست که گلگونه قاتل باشد
در مقامی که کماندار بود هوش ربا
جای رحم است بر آن صید که غافل باشد
دوری راه تو از خواب گران است، ارنه
چشم بیدار دل آیینه منزل باشد
دل دریایی ما تشنه طوفان بلاست
لنگر کشتی ما دوری ساحل باشد
مرگ سیماب سبکسیر بود آسایش
دوزخ راهروان راحت منزل باشد
حرف باطل ز دل آن به که نیاید به زبان
سحر خوب است نهان در چه بابل باشد
داده ابر بود هر چه ز دریا یابی
جود اهل کرم از کیسه سایل باشد
استقامت بود از خاک نهادان مطلوب
عیب دیوار در آن است که مایل باشد
طمع جود ازین حبه ربایان غلط است
خرج این طایفه از کیسه سایل باشد
کاهلان خود گره کار پریشان خودند
ورنه این راه نه راهی است که مشکل باشد
نیست ممکن رود پیچ و خم دوری ازو
راه هرچند که پیوسته به منزل باشد
در نگشاده بود گوش بر آواز سؤال
دست ارباب کرم بر لب سایل باشد
به ادب باش که در دفتر ایجاد جهان
هیچ فردی نتوان یافت که باطل باشد
خود فروشان ز خریدار توانگر نشوند
شمع را نعل در آتش پی محفل باشد
می رسد روزی ناقص به تمامی صائب
می خورد ماه دل خویش چو کامل باشد
یار وحشی تر ازان است که در دل باشد
چهره لیلی اگر پرده شرمی دارد
چه ضرورست که زندانی محمل باشد؟
عشق در وصل همان پرده نشین ادب است
موج در بحر مقید به سلاسل باشد
عاقبت خال لب لعل تو از خط شد سبز
ریشه در سنگ کند تخم چو قابل باشد
خون بیدرد شود قسمت خاک آخر کار
خون ما نیست که گلگونه قاتل باشد
در مقامی که کماندار بود هوش ربا
جای رحم است بر آن صید که غافل باشد
دوری راه تو از خواب گران است، ارنه
چشم بیدار دل آیینه منزل باشد
دل دریایی ما تشنه طوفان بلاست
لنگر کشتی ما دوری ساحل باشد
مرگ سیماب سبکسیر بود آسایش
دوزخ راهروان راحت منزل باشد
حرف باطل ز دل آن به که نیاید به زبان
سحر خوب است نهان در چه بابل باشد
داده ابر بود هر چه ز دریا یابی
جود اهل کرم از کیسه سایل باشد
استقامت بود از خاک نهادان مطلوب
عیب دیوار در آن است که مایل باشد
طمع جود ازین حبه ربایان غلط است
خرج این طایفه از کیسه سایل باشد
کاهلان خود گره کار پریشان خودند
ورنه این راه نه راهی است که مشکل باشد
نیست ممکن رود پیچ و خم دوری ازو
راه هرچند که پیوسته به منزل باشد
در نگشاده بود گوش بر آواز سؤال
دست ارباب کرم بر لب سایل باشد
به ادب باش که در دفتر ایجاد جهان
هیچ فردی نتوان یافت که باطل باشد
خود فروشان ز خریدار توانگر نشوند
شمع را نعل در آتش پی محفل باشد
می رسد روزی ناقص به تمامی صائب
می خورد ماه دل خویش چو کامل باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۴
گر صفای حرم کعبه ز زمزم باشد
زمزم کعبه دل دیده پر نم باشد
تا نبندی ز سخن لب، نشود دل گویا
نطق عیسی ثمر روزه مریم باشد
دست حرص از دل سودازدگان کوتاه است
دانه سوخته از مور مسلم باشد
برگ عیش از چمن سبز فلک چشم مدار
که گلش کاسه دریوزه شبنم باشد
چون سبک دست تواند به جهان افشاندن؟
دست هرکس به ته سنگ ز خاتم باشد
همه دانند که مطلب ز دعا آمین است
زلف اگر بر خط شبرنگ مقدم باشد
می خلد در دل مغرور مرا چون سوزن
بخیه زخمم اگر رشته مریم باشد
صائب آنان که به گفتار سرآمد شده اند
خصم خود را نپسندند که ملزم باشد
زمزم کعبه دل دیده پر نم باشد
تا نبندی ز سخن لب، نشود دل گویا
نطق عیسی ثمر روزه مریم باشد
دست حرص از دل سودازدگان کوتاه است
دانه سوخته از مور مسلم باشد
برگ عیش از چمن سبز فلک چشم مدار
که گلش کاسه دریوزه شبنم باشد
چون سبک دست تواند به جهان افشاندن؟
دست هرکس به ته سنگ ز خاتم باشد
همه دانند که مطلب ز دعا آمین است
زلف اگر بر خط شبرنگ مقدم باشد
می خلد در دل مغرور مرا چون سوزن
بخیه زخمم اگر رشته مریم باشد
صائب آنان که به گفتار سرآمد شده اند
خصم خود را نپسندند که ملزم باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۵
نقد روشن گهران در گره غم باشد
سور این طایفه در حلقه ماتم باشد
تلخی عیش بود لازم ارباب صفا
کعبه را آب ز شورابه زمزم باشد
کی به فردوس دهد چهره گندم گون را؟
هرکه در سلسله نسبت آدم باشد
نیستند اهل تجرد پسر مادر خویش
عیسی آن نیست که دلبسته مریم باشد
خون ما چیست که عشق تو بود تشنه او؟
چشم خورشید چرا در پی شبنم باشد؟
خواب آن چشم رباینده تر از بیداری است
پشت شمشیر بتان تیزتر از دم باشد
هرکه را می نگری مرکز پرگار غم است
کیست در دایره چرخ مسلم باشد؟
هنرش جوهر شمشیر زبانها گردد
هرکه چون تیغ درین معرکه ابکم باشد
وعده غنچه دهانان گرهی بر بادست
گرهی نیست درین رشته که محکم باشد
صائب آنان که ز انصاف مؤدب شده اند
خصم خود را نپسندند که ملزم باشد
سور این طایفه در حلقه ماتم باشد
تلخی عیش بود لازم ارباب صفا
کعبه را آب ز شورابه زمزم باشد
کی به فردوس دهد چهره گندم گون را؟
هرکه در سلسله نسبت آدم باشد
نیستند اهل تجرد پسر مادر خویش
عیسی آن نیست که دلبسته مریم باشد
خون ما چیست که عشق تو بود تشنه او؟
چشم خورشید چرا در پی شبنم باشد؟
خواب آن چشم رباینده تر از بیداری است
پشت شمشیر بتان تیزتر از دم باشد
هرکه را می نگری مرکز پرگار غم است
کیست در دایره چرخ مسلم باشد؟
هنرش جوهر شمشیر زبانها گردد
هرکه چون تیغ درین معرکه ابکم باشد
وعده غنچه دهانان گرهی بر بادست
گرهی نیست درین رشته که محکم باشد
صائب آنان که ز انصاف مؤدب شده اند
خصم خود را نپسندند که ملزم باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۶
نقد جان را لب خاموش نگهبان باشد
رخنه مملکت دل لب خندان باشد
جلوه صبح قیامت کف دریای من است
کیست مجنون که مرا سلسله جنبان باشد
سینه ای صافتر از چهره یوسف دارم
نقش امید من از سیلی اخوان باشد
روزن عالم غیب است دل اهل جنون
من و آن شهر که دیوانه فراوان باشد
دم آبی که در او تلخی منت نبود
جگر سوخته را چشمه حیوان باشد
شکر، ابری است که باران کرم می آرد
برق آفت ثمر شکوه دهقان باشد
چون نباشد دل خرسند که اکسیر غناست
زین چه حاصل که زرو سیم فراوان باشد؟
اهل دل را به بدی یاد مکن بعد از مرگ
خواب و بیداری این طایفه یکسان باشد
می کند جلوه خورشید قیامت داغش
راز عشق تو در آن سینه که پنهان باشد
دانه ای را که دل موری ازان شاد شود
خوشه ای روز جزا تاج سلیمان باشد
از سر خوان سلیمان گذرد دست افشان
هرکه را مرغ کباب از دل بریان باشد
جگر گرم نبخشند به هر سنگدلی
این نه لعلی است که در کوه بدخشان باشد
ناله نای بود داروی بیهوشی من
شیر را خواب فراغت به نیستان باشد
جذبه عشق نپیچد به ملایک صائب
این کمندی است که در گردن انسان باشد
رخنه مملکت دل لب خندان باشد
جلوه صبح قیامت کف دریای من است
کیست مجنون که مرا سلسله جنبان باشد
سینه ای صافتر از چهره یوسف دارم
نقش امید من از سیلی اخوان باشد
روزن عالم غیب است دل اهل جنون
من و آن شهر که دیوانه فراوان باشد
دم آبی که در او تلخی منت نبود
جگر سوخته را چشمه حیوان باشد
شکر، ابری است که باران کرم می آرد
برق آفت ثمر شکوه دهقان باشد
چون نباشد دل خرسند که اکسیر غناست
زین چه حاصل که زرو سیم فراوان باشد؟
اهل دل را به بدی یاد مکن بعد از مرگ
خواب و بیداری این طایفه یکسان باشد
می کند جلوه خورشید قیامت داغش
راز عشق تو در آن سینه که پنهان باشد
دانه ای را که دل موری ازان شاد شود
خوشه ای روز جزا تاج سلیمان باشد
از سر خوان سلیمان گذرد دست افشان
هرکه را مرغ کباب از دل بریان باشد
جگر گرم نبخشند به هر سنگدلی
این نه لعلی است که در کوه بدخشان باشد
ناله نای بود داروی بیهوشی من
شیر را خواب فراغت به نیستان باشد
جذبه عشق نپیچد به ملایک صائب
این کمندی است که در گردن انسان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۷
نمک صبح در آن است که خندان باشد
بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد
نقش هستی نتوان در نظر عارف یافت
عکس در بحر محال است نمایان باشد
عکس از آیینه تصویر به جایی نرود
حسن فرش است در آن دیده که حیران باشد
شور سودای من از شورش مجنون کم نیست
حلقه چشمی اگر سلسله جنبان باشد
تیر باران حوادث برد از هوش مرا
شیر را خواب فراغت به نیستان باشد
سخی آن است که بی رنج طلب دنیا را
به گدا بخشد و شرمنده احسان باشد
صبر بر زخم زبان کردن و خامش بودن
در ره کعبه دل خار مغیلان باشد
در بساطی که خزف جلوه گوهر دارد
صرفه جوهری آن است که حیران باشد
خاک در چشمش اگر نعمت الوان خواهد
هر که را لخت دلی بر سر مژگان باشد
جگر گرم نبخشند به هر کس صائب
این نه لعلی است که در کوه بدخشان باشد
بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد
نقش هستی نتوان در نظر عارف یافت
عکس در بحر محال است نمایان باشد
عکس از آیینه تصویر به جایی نرود
حسن فرش است در آن دیده که حیران باشد
شور سودای من از شورش مجنون کم نیست
حلقه چشمی اگر سلسله جنبان باشد
تیر باران حوادث برد از هوش مرا
شیر را خواب فراغت به نیستان باشد
سخی آن است که بی رنج طلب دنیا را
به گدا بخشد و شرمنده احسان باشد
صبر بر زخم زبان کردن و خامش بودن
در ره کعبه دل خار مغیلان باشد
در بساطی که خزف جلوه گوهر دارد
صرفه جوهری آن است که حیران باشد
خاک در چشمش اگر نعمت الوان خواهد
هر که را لخت دلی بر سر مژگان باشد
جگر گرم نبخشند به هر کس صائب
این نه لعلی است که در کوه بدخشان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۸
اهل دل اوست که در وسعت خلق افزاید
کعبه آن است که در ناف بیابان باشد
حیف خود می کشد آخر ز فلک ناله من
این شرر چند درین سوخته پنهان باشد؟
مرگ بیداردلان صحبت بیدردان است
شرر از دود سیه کار گریزان باشد
صائب این تازه غزل کز قلمت ریخته است
جای آن است که تاج سر دیوان باشد
حجت زنده دلی دیده گریان باشد
شاهد مرده دلیها لب خندان باشد
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
سر خود می خورد آن پسته که خندان باشد
بر سر خوان فلک شکوه ز طالع کفرست
شوری بخت درین بزم نمکدان باشد
مستی از دایره عقل برون برد مرا
گرد خوابی که کلید در زندان باشد
می کند پرتو خورشید سپرداری خویش
حسن آن نیست که محتاج نگهبان باشد
عشق بی صفحه رخسار نگردد گویا
مور را آینه از دست سلیمان باشد
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد
برق شیرازه خرمن نتواند کردن
می چه سازد به دماغی که پریشان باشد؟
بگریزند ز مردم که درین وحشتگاه
فتح ازان است که از خلق گریزان باشد
کعبه آن است که در ناف بیابان باشد
حیف خود می کشد آخر ز فلک ناله من
این شرر چند درین سوخته پنهان باشد؟
مرگ بیداردلان صحبت بیدردان است
شرر از دود سیه کار گریزان باشد
صائب این تازه غزل کز قلمت ریخته است
جای آن است که تاج سر دیوان باشد
حجت زنده دلی دیده گریان باشد
شاهد مرده دلیها لب خندان باشد
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
سر خود می خورد آن پسته که خندان باشد
بر سر خوان فلک شکوه ز طالع کفرست
شوری بخت درین بزم نمکدان باشد
مستی از دایره عقل برون برد مرا
گرد خوابی که کلید در زندان باشد
می کند پرتو خورشید سپرداری خویش
حسن آن نیست که محتاج نگهبان باشد
عشق بی صفحه رخسار نگردد گویا
مور را آینه از دست سلیمان باشد
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد
برق شیرازه خرمن نتواند کردن
می چه سازد به دماغی که پریشان باشد؟
بگریزند ز مردم که درین وحشتگاه
فتح ازان است که از خلق گریزان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۰
آتش قافله ما دل روشن باشد
گرد ما سرمه بیداری رهزن باشد
حسن هرجا که بود در نظر من باشد
مهر را آینه از دیده روزن باشد
هرکه چون رشته ز باریک خیالان گردید
روزیش تنگتر از دیده سوزن باشد
یوسف از دامن اخوان به غریبی افتاد
خطر مردم آگاه ز مأمن باشد
جلوه ضایع مکن ای شوخ که بیتابی ما
آتشی نیست که محتاج به دامن باشد
قانعی را که به ماتمکده ظلمت ساخت
ماه نو ناخنه دیده روزن باشد
دیده تنگ کند فخر به دنیای خسیس
خس و خاشاک شرر را رگ گردن باشد
حسن مغرور ز حیرانی ما آسوده است
ماه فارغ ز نظربازی روزن باشد
مور در حسرت یک دانه دل خویش خورد
روزی برق جهانسوز به خرمن باشد
نیست پروای اجل دلزده هستی را
شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟
آفتابی که منم ذره او، درطلبش
کعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن باشد
زاده هند جگرخوار چه خواهد بودن؟
شب بخت سیه آن به که سترون باشد
چه خیال است شود روزی من شادی وصل
که غمش را نگذارند که با من باشد
هست امید که هرگز نشود دشمنکام
هرکه را آینه از دیده دشمن باشد
از سیه بختی خود شکوه ندارد صائب
که صفای دل آیینه ز گلخن باشد
گرد ما سرمه بیداری رهزن باشد
حسن هرجا که بود در نظر من باشد
مهر را آینه از دیده روزن باشد
هرکه چون رشته ز باریک خیالان گردید
روزیش تنگتر از دیده سوزن باشد
یوسف از دامن اخوان به غریبی افتاد
خطر مردم آگاه ز مأمن باشد
جلوه ضایع مکن ای شوخ که بیتابی ما
آتشی نیست که محتاج به دامن باشد
قانعی را که به ماتمکده ظلمت ساخت
ماه نو ناخنه دیده روزن باشد
دیده تنگ کند فخر به دنیای خسیس
خس و خاشاک شرر را رگ گردن باشد
حسن مغرور ز حیرانی ما آسوده است
ماه فارغ ز نظربازی روزن باشد
مور در حسرت یک دانه دل خویش خورد
روزی برق جهانسوز به خرمن باشد
نیست پروای اجل دلزده هستی را
شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟
آفتابی که منم ذره او، درطلبش
کعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن باشد
زاده هند جگرخوار چه خواهد بودن؟
شب بخت سیه آن به که سترون باشد
چه خیال است شود روزی من شادی وصل
که غمش را نگذارند که با من باشد
هست امید که هرگز نشود دشمنکام
هرکه را آینه از دیده دشمن باشد
از سیه بختی خود شکوه ندارد صائب
که صفای دل آیینه ز گلخن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۱
بیخودی بال و پر روح گشودن باشد
کم زنی مرتبه خویش فزودن باشد
عاقل آن است که دخلش بود از خرج زیاد
به که گفتار تو کمتر ز شنودن باشد
خواب چشم تو ز بیداری زهاد به است
طاعت ظالم خونخوار غنودن باشد
شکر خاصی است در این دایره هر طایفه را
شکر منعم دهن کیسه گشودن باشد
هرکه را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
به که چون خوشه مهیای درودن باشد
کم زنی مرتبه خویش فزودن باشد
عاقل آن است که دخلش بود از خرج زیاد
به که گفتار تو کمتر ز شنودن باشد
خواب چشم تو ز بیداری زهاد به است
طاعت ظالم خونخوار غنودن باشد
شکر خاصی است در این دایره هر طایفه را
شکر منعم دهن کیسه گشودن باشد
هرکه را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
به که چون خوشه مهیای درودن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۲
زردی روی من از باده کشیدن باشد
موج می رنگ مرا بال پریدن باشد
زان به خون قانعم از باده گلرنگ که خون
باده ای نیست که موقوف رسیدن باشد
دل عاشق ز غم روز حساب آسوده است
دانه سوخته فارغ ز دمیدن باشد
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف
روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد
بردباری و تواضع سپر آفتهاست
پل این سیل گرانسنگ خمیدن باشد
راه در بی جهت از یک جهتی بتوان برد
خضر این بادیه دنبال ندیدن باشد
سخن پاک محال است که افتد بر خاک
در گهر آب مسلم ز چکیدن باشد
چند چون شمع درین بزم ز روشن گهری
روزی من سر انگشت مکیدن باشد
نیست غیر از سخن مهر و محبت صائب
گفتگویی که سزاوار شنیدن باشد
موج می رنگ مرا بال پریدن باشد
زان به خون قانعم از باده گلرنگ که خون
باده ای نیست که موقوف رسیدن باشد
دل عاشق ز غم روز حساب آسوده است
دانه سوخته فارغ ز دمیدن باشد
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف
روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد
بردباری و تواضع سپر آفتهاست
پل این سیل گرانسنگ خمیدن باشد
راه در بی جهت از یک جهتی بتوان برد
خضر این بادیه دنبال ندیدن باشد
سخن پاک محال است که افتد بر خاک
در گهر آب مسلم ز چکیدن باشد
چند چون شمع درین بزم ز روشن گهری
روزی من سر انگشت مکیدن باشد
نیست غیر از سخن مهر و محبت صائب
گفتگویی که سزاوار شنیدن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۳
داغ هر لاله که بر سینه هامون باشد
مهری از محضر رسوایی مجنون باشد
دورگردی نشود مانع یکتایی دل
قطره در ابر همان در دل جیحون باشد
ناز گرداند ورق، حسن به انصاف آمد
یارب آن خط دلاویز چه مضمون باشد
گرچه دست ستم خار بلند افتاده است
کوته از دامن عریانی مجنون باشد
خوشدلی نیست درین دایره گوژ و کبود
وقت آن خوش که ازین دایره بیرون باشد
گرچه رنگین به نظر جلوه کند عالم خاک
نیک چون در نگری یک دل پرخون باشد
کیست با او طرف بحث تواند گشتن؟
هرکه را پشت به خم همچو فلاطون باشد
آنچه از چرخ به ارباب سخن می گذرد
جای رحم است بر آن سرو که موزون باشد
شکوه از داغ ندارد جگر ما صائب
جغد در گوشه ویرانه همایون باشد
مهری از محضر رسوایی مجنون باشد
دورگردی نشود مانع یکتایی دل
قطره در ابر همان در دل جیحون باشد
ناز گرداند ورق، حسن به انصاف آمد
یارب آن خط دلاویز چه مضمون باشد
گرچه دست ستم خار بلند افتاده است
کوته از دامن عریانی مجنون باشد
خوشدلی نیست درین دایره گوژ و کبود
وقت آن خوش که ازین دایره بیرون باشد
گرچه رنگین به نظر جلوه کند عالم خاک
نیک چون در نگری یک دل پرخون باشد
کیست با او طرف بحث تواند گشتن؟
هرکه را پشت به خم همچو فلاطون باشد
آنچه از چرخ به ارباب سخن می گذرد
جای رحم است بر آن سرو که موزون باشد
شکوه از داغ ندارد جگر ما صائب
جغد در گوشه ویرانه همایون باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۵
هرکه را چشم بر آن گوشه ابرو باشد
دلش آویخته پیوسته به یک مو باشد
نکشد دل به تماشای خیابان بهشت
هرکه را در نظر آن قامت دلجو باشد
خط آن پشت لب از چهره خوشاینده ترست
سبزه را جلوه دیگر به لب جو باشد
صحبت قال شمارند خیال اندیشان
خلوتی را که در او چشم سخنگو باشد
باطن ما بود از ظاهر ما روشنتر
پشت آیینه ما صافتر از رو باشد
سنگ و زر در نظر عارف آگاه یکی است
صدف گوهر انصاف ترازو باشد
می پرد دیده به جوی دگرانش چو حباب
روزی هر که نه از قوت بازو باشد
نیست پوشیده بر او صورت احوال جهان
هرکه را جام جم آیینه زانو باشد
نتوان گوهر نایاب به غواصی یافت
جای رحم است بر آن کس که خداجو باشد
هرکه بی جاذبه آن طرف از جا خیزد
حاصلش آبله پا ز تکاپو باشد
بلبلان خود سر و گلها همه بی شرم شوند
گلستانی که در او یک گل خودرو باشد
نیست موقوف سبب، سوز دل ما صائب
لاله داغ درین غمکده خودرو باشد
دلش آویخته پیوسته به یک مو باشد
نکشد دل به تماشای خیابان بهشت
هرکه را در نظر آن قامت دلجو باشد
خط آن پشت لب از چهره خوشاینده ترست
سبزه را جلوه دیگر به لب جو باشد
صحبت قال شمارند خیال اندیشان
خلوتی را که در او چشم سخنگو باشد
باطن ما بود از ظاهر ما روشنتر
پشت آیینه ما صافتر از رو باشد
سنگ و زر در نظر عارف آگاه یکی است
صدف گوهر انصاف ترازو باشد
می پرد دیده به جوی دگرانش چو حباب
روزی هر که نه از قوت بازو باشد
نیست پوشیده بر او صورت احوال جهان
هرکه را جام جم آیینه زانو باشد
نتوان گوهر نایاب به غواصی یافت
جای رحم است بر آن کس که خداجو باشد
هرکه بی جاذبه آن طرف از جا خیزد
حاصلش آبله پا ز تکاپو باشد
بلبلان خود سر و گلها همه بی شرم شوند
گلستانی که در او یک گل خودرو باشد
نیست موقوف سبب، سوز دل ما صائب
لاله داغ درین غمکده خودرو باشد