عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۳
خط ز خال لب جانانه برون می آید
آه افسوس ازین دانه برون می آید
حرف صدق از لب دیوانه برون می آید
زین صدف گوهر یکدانه برون می آید
عشرت روی زمین خانه خرابان دارند
بیشتر گنج ز ویرانه برون می آید
می کند پند اثر در دل پرشور مرا
اگر از شوره زمین دانه برون می آید
باده تلخ نه آبی است کز او سیر شوند
العطش از لب پیمانه برون می آید
تا قیامت دل ما تیره نخواهد ماندن
لیلی آخر ز سیه خانه برون می آید
چه خیال است دل از فکر تو بیرون آید؟
کی سلیمان ز پریخانه برون می آید؟
نشأه مستی طاعت ز شراب افزون است
زاهد از صومعه مستانه برون می آید
می رسد نعمت الوان به خموشان بی خواست
این نوا از لب پیمانه برون می آید
نیست یک دل که کباب از نفس گرمم نیست
دود این شمع ز صد خانه برون می آید
دیده روزنه ام می پرد امروز، مگر
خانه پرداز من از خانه برون می آید؟
می شود پنجه خورشید ازان روی چو ماه
تا ازان زلف سیه شانه برون می آید
پرده چشم تو بسیاری روزن شده است
ورنه یک شهد ز صد خانه برون می آید
شمع در محفل هرکس که نفس راست کند
دود از خرمن پروانه برون می آید
می رسد چون مه کنعان به عزیزی صائب
از وطن هرکه غریبانه برون می آید
آه افسوس ازین دانه برون می آید
حرف صدق از لب دیوانه برون می آید
زین صدف گوهر یکدانه برون می آید
عشرت روی زمین خانه خرابان دارند
بیشتر گنج ز ویرانه برون می آید
می کند پند اثر در دل پرشور مرا
اگر از شوره زمین دانه برون می آید
باده تلخ نه آبی است کز او سیر شوند
العطش از لب پیمانه برون می آید
تا قیامت دل ما تیره نخواهد ماندن
لیلی آخر ز سیه خانه برون می آید
چه خیال است دل از فکر تو بیرون آید؟
کی سلیمان ز پریخانه برون می آید؟
نشأه مستی طاعت ز شراب افزون است
زاهد از صومعه مستانه برون می آید
می رسد نعمت الوان به خموشان بی خواست
این نوا از لب پیمانه برون می آید
نیست یک دل که کباب از نفس گرمم نیست
دود این شمع ز صد خانه برون می آید
دیده روزنه ام می پرد امروز، مگر
خانه پرداز من از خانه برون می آید؟
می شود پنجه خورشید ازان روی چو ماه
تا ازان زلف سیه شانه برون می آید
پرده چشم تو بسیاری روزن شده است
ورنه یک شهد ز صد خانه برون می آید
شمع در محفل هرکس که نفس راست کند
دود از خرمن پروانه برون می آید
می رسد چون مه کنعان به عزیزی صائب
از وطن هرکه غریبانه برون می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۴
دعوی عشق ز هر بوالهوسی می آید
دست بر سر زدن از هر مگسی می آید
اوست غواص که گوهر به آرد، ورنه
سیر این بحر ز هر خار و خسی می آید
از دل خسته من گر خبری می گیری
برسان آینه را تا نفسی می آید
زاهد از صید دل عام نشاطی دارد
عنکبوتی ز شکار مگسی می آید
چه شتاب است که ایام بهاران دارد
که ز هر غنچه صدای جرسی می آید
تند شد بوی دل سوخته مشتاقان
می توان یافت که آتش نفسی می آید
ای سپند از لب خود مهر خموشی بردار
که عجب آتش فریادرسی می آید
چه بود عالم ایجاد، که صحرای جنون
از دل تنگ به چشمم قفسی می آید
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
دست بر سر زدن از هر مگسی می آید
اوست غواص که گوهر به آرد، ورنه
سیر این بحر ز هر خار و خسی می آید
از دل خسته من گر خبری می گیری
برسان آینه را تا نفسی می آید
زاهد از صید دل عام نشاطی دارد
عنکبوتی ز شکار مگسی می آید
چه شتاب است که ایام بهاران دارد
که ز هر غنچه صدای جرسی می آید
تند شد بوی دل سوخته مشتاقان
می توان یافت که آتش نفسی می آید
ای سپند از لب خود مهر خموشی بردار
که عجب آتش فریادرسی می آید
چه بود عالم ایجاد، که صحرای جنون
از دل تنگ به چشمم قفسی می آید
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۵
آب در دیده پیمانه می می آید
این چه شورست که از کوچه نی می آید
نفس عیسوی از سینه خم می جوشد
بوی روح از لب پیمانه می می آید
اشک را موی کشان تا سر مژگان آورد
کار سنگ یده از ناله نی می آید
سنگ در دامن اطفال به رقص آمده است
می توان یافت که دیوانه به حی می آید
طمع همت ازین شهرنشینان غلط است
این نسیمی است که از جانب طی می آید
من که باشم که ز رفتار تو از جا نروم؟
که ترا آهوی رم کرده ز پی می آید
که به دامان گلستان لب میگون مالید؟
کز لب غنچه گل نکهت می می آید
آنچه می آید از افکار تو بر دل صائب
از می ناب کجا آید و کی می آید؟
این چه شورست که از کوچه نی می آید
نفس عیسوی از سینه خم می جوشد
بوی روح از لب پیمانه می می آید
اشک را موی کشان تا سر مژگان آورد
کار سنگ یده از ناله نی می آید
سنگ در دامن اطفال به رقص آمده است
می توان یافت که دیوانه به حی می آید
طمع همت ازین شهرنشینان غلط است
این نسیمی است که از جانب طی می آید
من که باشم که ز رفتار تو از جا نروم؟
که ترا آهوی رم کرده ز پی می آید
که به دامان گلستان لب میگون مالید؟
کز لب غنچه گل نکهت می می آید
آنچه می آید از افکار تو بر دل صائب
از می ناب کجا آید و کی می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۶
چشم پرحرف و لب بوسه ربا می باید
حسن سهل است، ز معشوق ادا می باید
سنبل زلف ترا یک سر مو نیست کمی
گل رخسار ترا رنگ حیا می باید
به سر زلف تسلی نتوان کرد مرا
دست گستاخ مرا بند قبا می باید
نتوان دست به یک کاسه به یکسان کردن
کاسه و کوزه زهاد جدا می باید
نتوان رفت به یک پای فتادن از دست
پا چو از کار فتد دست دعا می باید
چند پرسی به ره عشق چه دربایست است
تیشه بر فرق سر و خار به پا می باید
برگ کاهی چه قدر راهنوردی بکند؟
جذبه ای از طرف کاهربا می باید
همه اسباب سفر کرده مهیا صائب
جنبش ابرویی از راهنما می باید
حسن سهل است، ز معشوق ادا می باید
سنبل زلف ترا یک سر مو نیست کمی
گل رخسار ترا رنگ حیا می باید
به سر زلف تسلی نتوان کرد مرا
دست گستاخ مرا بند قبا می باید
نتوان دست به یک کاسه به یکسان کردن
کاسه و کوزه زهاد جدا می باید
نتوان رفت به یک پای فتادن از دست
پا چو از کار فتد دست دعا می باید
چند پرسی به ره عشق چه دربایست است
تیشه بر فرق سر و خار به پا می باید
برگ کاهی چه قدر راهنوردی بکند؟
جذبه ای از طرف کاهربا می باید
همه اسباب سفر کرده مهیا صائب
جنبش ابرویی از راهنما می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۷
هر طرف لاله رخی هست، نظر می باید
داغ بر روی هم افتاده، جگر می باید
عشق بیباک مرا در رگ جان افکنده است
پیچ و تابی که در آن موی کمر می باید
دیدن لاله و گل آب بر آتش نزند
جگر سوخته ای را که شرر می باید
پیش دریا نکند تلخ دهن را به سؤال
هرکه را همچو صدف آب گهر می باید
عاشق آن است که بر لب بودش جان دایم
دامن راهنوردان به کمر می باید
از مروت نبود سنگ به منقار زدن
طوطیی را که به منقار شکر می باید
همت پیر خرابات بلند افتاده است
چون سبو دست طلب در ته سر می باید
پنجه شیر بود خار بیابان جنون
توشه راهرو عشق جگر می باید
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
پای خوابیده ما را چه سفر می باید؟
عشق بیش از دهن خویش کند لقمه طلب
مور را حسن گلوسوز شکر می باید
معنی بکر به مشاطه ندارد حاجت
گوهری را که یتیم است چه در می باید؟
ای که از غنچه لبان خنده تمنا داری
همتی از دم گیرای سحر می باید
ساغر بحر ز یاد از دهن ساحل نیست
من دل سوخته را جام دگر می باید
نتوان خشک ازین مرحله چون برق گذشت
پای پرآبله و دیده تر می باید
اختر شهرت گل اوج گرفت از شبنم
حسن را آینه داری ز نظر می باید
بی تحمل نشود جوهر مردی ظاهر
دست اگر تیغ بود سینه سپر می باید
صائب از بخت سیه شکوه ز کوته نظری است
نیل بر چهره ارباب هنر می باید
داغ بر روی هم افتاده، جگر می باید
عشق بیباک مرا در رگ جان افکنده است
پیچ و تابی که در آن موی کمر می باید
دیدن لاله و گل آب بر آتش نزند
جگر سوخته ای را که شرر می باید
پیش دریا نکند تلخ دهن را به سؤال
هرکه را همچو صدف آب گهر می باید
عاشق آن است که بر لب بودش جان دایم
دامن راهنوردان به کمر می باید
از مروت نبود سنگ به منقار زدن
طوطیی را که به منقار شکر می باید
همت پیر خرابات بلند افتاده است
چون سبو دست طلب در ته سر می باید
پنجه شیر بود خار بیابان جنون
توشه راهرو عشق جگر می باید
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
پای خوابیده ما را چه سفر می باید؟
عشق بیش از دهن خویش کند لقمه طلب
مور را حسن گلوسوز شکر می باید
معنی بکر به مشاطه ندارد حاجت
گوهری را که یتیم است چه در می باید؟
ای که از غنچه لبان خنده تمنا داری
همتی از دم گیرای سحر می باید
ساغر بحر ز یاد از دهن ساحل نیست
من دل سوخته را جام دگر می باید
نتوان خشک ازین مرحله چون برق گذشت
پای پرآبله و دیده تر می باید
اختر شهرت گل اوج گرفت از شبنم
حسن را آینه داری ز نظر می باید
بی تحمل نشود جوهر مردی ظاهر
دست اگر تیغ بود سینه سپر می باید
صائب از بخت سیه شکوه ز کوته نظری است
نیل بر چهره ارباب هنر می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۸
سرو بستان حیا غنچه جبین می باید
نرگس باغ ادب پرده نشین می باید
شوخ چشمی که به صیادی دل می آید
نگهش در پس مژگان به کمین می باید
چشم مخمور و نگه سرخوش و لبها میگون
زاهد کوی خرابات چنین می باید
بر سر تخت دم از عشق زدن بی معنی است
عاشق بی سر و پا خاک نشین می باید
اشک چون بی اثر افتاد به خاکش بسپار
صدف بدگهران زیر زمین می باید
همه آهونگهان بر سر مجنون جمعند
چشم بد دور، نظرباز چنین می باید
صائب اسباب جنونم همه آماده شده است
گوشه چشمی ازان زهره جبین می باید
نرگس باغ ادب پرده نشین می باید
شوخ چشمی که به صیادی دل می آید
نگهش در پس مژگان به کمین می باید
چشم مخمور و نگه سرخوش و لبها میگون
زاهد کوی خرابات چنین می باید
بر سر تخت دم از عشق زدن بی معنی است
عاشق بی سر و پا خاک نشین می باید
اشک چون بی اثر افتاد به خاکش بسپار
صدف بدگهران زیر زمین می باید
همه آهونگهان بر سر مجنون جمعند
چشم بد دور، نظرباز چنین می باید
صائب اسباب جنونم همه آماده شده است
گوشه چشمی ازان زهره جبین می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۹
عاشق آزرده و محزون و غمین می باید
صاحب گنج گهر تلخ جبین می باید
خیره چشمان هوس را ادبی در کارست
حسن بی قید ترا چین به جبین می باید
همچو خورشید به ذرات جهان گرم درآی
گر ترا روی زمین زیر نگین می باید
خشم ماری است که سر کوفته می باید داشت
حرص موری است که در زیر زمین می باید
هیچ کس منکر تحت الحنک واعظ نیست
اینقدر هست که چسبانتر ازین می باید
پاک کن از سخن پوچ دهان را صائب
لقمه کام صدف در ثمین می باید
صاحب گنج گهر تلخ جبین می باید
خیره چشمان هوس را ادبی در کارست
حسن بی قید ترا چین به جبین می باید
همچو خورشید به ذرات جهان گرم درآی
گر ترا روی زمین زیر نگین می باید
خشم ماری است که سر کوفته می باید داشت
حرص موری است که در زیر زمین می باید
هیچ کس منکر تحت الحنک واعظ نیست
اینقدر هست که چسبانتر ازین می باید
پاک کن از سخن پوچ دهان را صائب
لقمه کام صدف در ثمین می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۰
از تماشا دل افسرده ما نگشاید
گره از غنچه پیکان به صبا نگشاید
آن که در خانه اغیار کمر باز کند
از کمر تیغ به کاشانه ما نگشاید
با حریفان همه شب در ته یک پیرهن است
آن که در خانه ما بند قبا نگشاید
زور می رحم به نومیدی ما خواهد کرد
محتسب گر در میخانه به ما نگشاید
صائب امید به ستاری یزدان داریم
که سر نامه ما روز جزا نگشاید
گره از غنچه پیکان به صبا نگشاید
آن که در خانه اغیار کمر باز کند
از کمر تیغ به کاشانه ما نگشاید
با حریفان همه شب در ته یک پیرهن است
آن که در خانه ما بند قبا نگشاید
زور می رحم به نومیدی ما خواهد کرد
محتسب گر در میخانه به ما نگشاید
صائب امید به ستاری یزدان داریم
که سر نامه ما روز جزا نگشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۱
تا به مژگان نرسد اشک، نظر نگشاید
از صدف تا نرود، چشم گهر نگشاید
تا نیاید به دلم درد ز پا ننشیند
تا به خرمن نرسد برق کمر نگشاید
عارفان رزق خود از عالم بالا گیرند
لب به دریا صدف پاک گهر نگشاید
نشود اهل دل از کشتن دشمن شادان
گره از غنچه پیکان به ظفر نگشاید
شعله را آب بر آتش نزند موج سراب
گره خاطر عاشق ز خبر نگشاید
اینقدر در جگر فکر چرا می پیچی؟
عقده ای نیست به یک آه سحر نگشاید
گر چنین کار جهان در گره افتد صائب
سنگ طفلان گره از کار ثمر نگشاید
از صدف تا نرود، چشم گهر نگشاید
تا نیاید به دلم درد ز پا ننشیند
تا به خرمن نرسد برق کمر نگشاید
عارفان رزق خود از عالم بالا گیرند
لب به دریا صدف پاک گهر نگشاید
نشود اهل دل از کشتن دشمن شادان
گره از غنچه پیکان به ظفر نگشاید
شعله را آب بر آتش نزند موج سراب
گره خاطر عاشق ز خبر نگشاید
اینقدر در جگر فکر چرا می پیچی؟
عقده ای نیست به یک آه سحر نگشاید
گر چنین کار جهان در گره افتد صائب
سنگ طفلان گره از کار ثمر نگشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۴
نه همین دل ز سر زلف تو مفتون گردید
هرکه پیوست به این سلسله مجنون گردید
حسن از تربیت عشق زبان آور شد
سرو در زیر پر فاخته موزون گردید
شب مهتاب بود روز سیه در نظرش
دل هرکس که در آن طره شبگون گردید
بخل آن روز دوانید رگ و ریشه به خاک
که زمین پرده مستوری قارون گردید
هرکه مفتون سر زلف سخن شد، داند
که دل صائب از اندیشه چرا خون گردید
هرکه پیوست به این سلسله مجنون گردید
حسن از تربیت عشق زبان آور شد
سرو در زیر پر فاخته موزون گردید
شب مهتاب بود روز سیه در نظرش
دل هرکس که در آن طره شبگون گردید
بخل آن روز دوانید رگ و ریشه به خاک
که زمین پرده مستوری قارون گردید
هرکه مفتون سر زلف سخن شد، داند
که دل صائب از اندیشه چرا خون گردید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۵
درد می را به من خاک نشین بگذارید
از پی خیر بنایی به زمین بگذارید
نقش امید در آیینه نماید خود را
هرکجا پای نهد یار، جبین بگذارید
قفل غمهای جهان را بود از صبر کلید
دست چون غنچه به دلهای غمین بگذارید
روز والاگهران می شود از نام سیاه
دامن نام ز کف همچو نگین بگذارید
نور از آینه بر خاک سکندر بارد
اثری گر بگذارید چنین بگذارید
خاکساری است نگهدار دل روشن را
پاس این گنج گهر را به زمین بگذارید
ما به شور از شکرستان جهان خرسندیم
این نمک را به جگرهای حزین بگذارید
لاغری دیده بد را زره داودی است
فربهی را به گهرهای سمین بگذارید
پیش سیلاب گرانسنگ فنا چون صائب
سد آهن ز سخنهای متین بگذارید
از پی خیر بنایی به زمین بگذارید
نقش امید در آیینه نماید خود را
هرکجا پای نهد یار، جبین بگذارید
قفل غمهای جهان را بود از صبر کلید
دست چون غنچه به دلهای غمین بگذارید
روز والاگهران می شود از نام سیاه
دامن نام ز کف همچو نگین بگذارید
نور از آینه بر خاک سکندر بارد
اثری گر بگذارید چنین بگذارید
خاکساری است نگهدار دل روشن را
پاس این گنج گهر را به زمین بگذارید
ما به شور از شکرستان جهان خرسندیم
این نمک را به جگرهای حزین بگذارید
لاغری دیده بد را زره داودی است
فربهی را به گهرهای سمین بگذارید
پیش سیلاب گرانسنگ فنا چون صائب
سد آهن ز سخنهای متین بگذارید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۷
چه عجب گر ز بهاران به نوایی نرسید
فیض خار سر دیوار به پایی نرسید
هرچه از دست دهی بهتر ازان می بخشند
مسی از دست ندادم که طلایی نرسید
قیمت گوهر شهوار گرفت اشک کباب
خون ما سوخته جانان به بهایی نرسید
گر دوا این و گرانجانی منت این است
جان کسی برد که دردش به دوایی نرسید
آنچنان رو که به گردت نرسد برق، که من
رو به دنبال نکردم که قفایی نرسید
نظر مهر ز افلاک مجویید که صبح
استخوانی است که فیضش به همایی نرسید
در پس بوته تدبیر نرفتم هرگز
کز کمینگاه قدر تیر قضایی نرسید
صائب امروز سخنهای تو بی قیمت نیست
این متاعی است که هرگز به بهایی نرسید
فیض خار سر دیوار به پایی نرسید
هرچه از دست دهی بهتر ازان می بخشند
مسی از دست ندادم که طلایی نرسید
قیمت گوهر شهوار گرفت اشک کباب
خون ما سوخته جانان به بهایی نرسید
گر دوا این و گرانجانی منت این است
جان کسی برد که دردش به دوایی نرسید
آنچنان رو که به گردت نرسد برق، که من
رو به دنبال نکردم که قفایی نرسید
نظر مهر ز افلاک مجویید که صبح
استخوانی است که فیضش به همایی نرسید
در پس بوته تدبیر نرفتم هرگز
کز کمینگاه قدر تیر قضایی نرسید
صائب امروز سخنهای تو بی قیمت نیست
این متاعی است که هرگز به بهایی نرسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۸
در جهان کس می عشرت نتوانست کشید
آروز پای فراغت نتوانست کشید
آه کز پستی این مجمر بی روزن چرخ
نفسی شعله فطرت نتوانست کشید
هرکه بالین قناعت ز کف دست نکرد
رخت بر بستر راحت نتوانست کشید
فرد شو فرد که تا خضر نشد دور از خلق
دم آبی به فراغت نتوانست کشید
دشت تفسیده عشق است که خورشید بلند
پا از آنجا به سلامت نتوانست کشید
دل که خمخانه آفات تهی کرده اوست
باده تلخ نصیحت نتوانست کشید
نرمی از خلق مدارید توقع که مسیح
روغن از ریگ به حکمت نتوانست کشید
دید تا روی ترا آینه، رو پنهان کرد
خجلت صبح قیامت نتوانست کشید
به چمن رفتی و از شرم گل عارض تو
غنچه خمیازه حسرت نتوانست کشید
صائب از سایه ارباب کرم سر دزدید
کوه بر فرق ز منت نتوانست کشید
آروز پای فراغت نتوانست کشید
آه کز پستی این مجمر بی روزن چرخ
نفسی شعله فطرت نتوانست کشید
هرکه بالین قناعت ز کف دست نکرد
رخت بر بستر راحت نتوانست کشید
فرد شو فرد که تا خضر نشد دور از خلق
دم آبی به فراغت نتوانست کشید
دشت تفسیده عشق است که خورشید بلند
پا از آنجا به سلامت نتوانست کشید
دل که خمخانه آفات تهی کرده اوست
باده تلخ نصیحت نتوانست کشید
نرمی از خلق مدارید توقع که مسیح
روغن از ریگ به حکمت نتوانست کشید
دید تا روی ترا آینه، رو پنهان کرد
خجلت صبح قیامت نتوانست کشید
به چمن رفتی و از شرم گل عارض تو
غنچه خمیازه حسرت نتوانست کشید
صائب از سایه ارباب کرم سر دزدید
کوه بر فرق ز منت نتوانست کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۹
تا نهال تو قدر از گلشن تقدیر کشید
سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشید
هرگز از سیل گرانسنگ، عمارت نکشد
آنچه ویرانه ام از منت تعمیر کشید
عشق خوش سهل برآورد مرا از دو جهان
نتوان موی چنین از قدح شیر کشید
نتوانست دل سخت ترا نرم کند
آه گرمم که گلاب از گل تصویر کشید
قدم راست روان خضر ره توفیق است
سر چو پیکان نتوان از قدم تیر کشید
بالش از دامن حوران بهشتی نکند
خواب ما بس که پریشانی تعبیر کشید
در خم زلف گرهگیر تو عاجز شده است
دل صائب که عنان از کف تقدیر کشید
سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشید
هرگز از سیل گرانسنگ، عمارت نکشد
آنچه ویرانه ام از منت تعمیر کشید
عشق خوش سهل برآورد مرا از دو جهان
نتوان موی چنین از قدح شیر کشید
نتوانست دل سخت ترا نرم کند
آه گرمم که گلاب از گل تصویر کشید
قدم راست روان خضر ره توفیق است
سر چو پیکان نتوان از قدم تیر کشید
بالش از دامن حوران بهشتی نکند
خواب ما بس که پریشانی تعبیر کشید
در خم زلف گرهگیر تو عاجز شده است
دل صائب که عنان از کف تقدیر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۰
از دل خونشده هرکس که شرابی نکشید
دامن گل به کف آورد و گلابی نکشید
جای رحم است بر آن مغز که در بزم وجود
از دل سوخته ای بوی کبابی نکشید
خاک در کاسه آن چشم که از پرده خواب
بر رخ دولت بیدار نقابی نکشید
رشک بر موج سراب است درین دشت مرا
که ز دریای بقا منت آبی نکشید
مگذر از کوی خرابات که آسوده نشد
گنج تا رخت اقامت به خرابی نکشید
راه چون خضر به سرچشمه توفیق نبرد
در ته پای خم آن کس که شرابی نکشید
هرکه چون کوزه لب بسته نگردید خموش
در خرابات جهان باده نابی نکشید
هرکه چون سرو درین باغ نگردید آزاد
نفسی راست نکرد و دم آبی نکشید
شد به تبخاله بی آب ز گوهر قانع
صدف تشنه ما ناز سحابی نکشید
کیست تا رحم کند بر جگر تشنه من؟
که به زنجیر مرا موج سرابی نکشید
جگر تشنه بود لاله خاکش صائب
هرکه زان چاه زنخدان دم آبی نکشید
دامن گل به کف آورد و گلابی نکشید
جای رحم است بر آن مغز که در بزم وجود
از دل سوخته ای بوی کبابی نکشید
خاک در کاسه آن چشم که از پرده خواب
بر رخ دولت بیدار نقابی نکشید
رشک بر موج سراب است درین دشت مرا
که ز دریای بقا منت آبی نکشید
مگذر از کوی خرابات که آسوده نشد
گنج تا رخت اقامت به خرابی نکشید
راه چون خضر به سرچشمه توفیق نبرد
در ته پای خم آن کس که شرابی نکشید
هرکه چون کوزه لب بسته نگردید خموش
در خرابات جهان باده نابی نکشید
هرکه چون سرو درین باغ نگردید آزاد
نفسی راست نکرد و دم آبی نکشید
شد به تبخاله بی آب ز گوهر قانع
صدف تشنه ما ناز سحابی نکشید
کیست تا رحم کند بر جگر تشنه من؟
که به زنجیر مرا موج سرابی نکشید
جگر تشنه بود لاله خاکش صائب
هرکه زان چاه زنخدان دم آبی نکشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۱
حسن آن روز که تشریف حیا می پوشید
عشق پیراهن یکرنگ وفا می پوشید
بال پروانه اگر پاس ادب را می داشت
شمع پیراهن فانوس چرا می پوشید؟
یاد آن قرب که آن شعله بی پروایی
به صلاح من یکرنگ، قبا می پوشید
چه شد آن لطف که گر برگ گلی می جنبید
زلف دامن به چراغ دل ما می پوشید
این زمان دست زد بوسه هر بوالهوس است
پشت دستی که رخ از رنگ حنا می پوشید
صائب امروز چو گل مست و گریبان چاک است
غنچه من که رخ از باد صبا می پوشید
عشق پیراهن یکرنگ وفا می پوشید
بال پروانه اگر پاس ادب را می داشت
شمع پیراهن فانوس چرا می پوشید؟
یاد آن قرب که آن شعله بی پروایی
به صلاح من یکرنگ، قبا می پوشید
چه شد آن لطف که گر برگ گلی می جنبید
زلف دامن به چراغ دل ما می پوشید
این زمان دست زد بوسه هر بوالهوس است
پشت دستی که رخ از رنگ حنا می پوشید
صائب امروز چو گل مست و گریبان چاک است
غنچه من که رخ از باد صبا می پوشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۲
پنبه نبود که شد از سینه افگار سفید
چشم داغم شده از شوق نمکزار سفید
در دیاری که تو از جلوه فروشان باشی
گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفید
پیش من دم نتواند ز نظربازی زد
گرچه شد دیده یعقوب درین کار سفید
آنقدر همرهی از بخت سیه می خواهم
که کنم دیده خود در قدم یار سفید
سعی کن تا ز سیاهی دلت آید بیرون
همچو زاهد چه کنی جبه و دستار سفید؟
صائب از دست مده جام می گلگون را
از شکوفه چو شود چادر گلزار سفید
چشم داغم شده از شوق نمکزار سفید
در دیاری که تو از جلوه فروشان باشی
گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفید
پیش من دم نتواند ز نظربازی زد
گرچه شد دیده یعقوب درین کار سفید
آنقدر همرهی از بخت سیه می خواهم
که کنم دیده خود در قدم یار سفید
سعی کن تا ز سیاهی دلت آید بیرون
همچو زاهد چه کنی جبه و دستار سفید؟
صائب از دست مده جام می گلگون را
از شکوفه چو شود چادر گلزار سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۴
هرکه آسودگی از عالم امکان جوید
ثمر از بید و گل از خار مغیلان جوید
نتوان در حرم و دیر خدا را جستن
مگر این گنج کسی در دل ویران جوید
نیست جز دست تهی حاصل آن غواصی
که درین نه صدف آن گوهر غلطان جوید
هست امید که نومید نگردد آن کس
که ترا در دل و در دیده حیران جوید
سبز چون خضر ز زنگار خجالت گردد
زندگی هر که ز سرچشمه حیوان جوید
رام گشتن طمع از آهوی وحشی دارد
مردمی هرکه ازان نرگس فتان جوید
طلب گوهر شهوار نماید ز حباب
هرکه حق را ز سراپرده امکان جوید
نتوان قطع امید از رگ جان صائب کرد
چون رهایی دل ازان زلف پریشان جوید؟
ثمر از بید و گل از خار مغیلان جوید
نتوان در حرم و دیر خدا را جستن
مگر این گنج کسی در دل ویران جوید
نیست جز دست تهی حاصل آن غواصی
که درین نه صدف آن گوهر غلطان جوید
هست امید که نومید نگردد آن کس
که ترا در دل و در دیده حیران جوید
سبز چون خضر ز زنگار خجالت گردد
زندگی هر که ز سرچشمه حیوان جوید
رام گشتن طمع از آهوی وحشی دارد
مردمی هرکه ازان نرگس فتان جوید
طلب گوهر شهوار نماید ز حباب
هرکه حق را ز سراپرده امکان جوید
نتوان قطع امید از رگ جان صائب کرد
چون رهایی دل ازان زلف پریشان جوید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۵
غیر کی پیش تو پیغام مرا می گوید؟
غرض آلود کجا حرف بجا می گوید؟
وعده هایی که ز عشاق نهان می داری
یک به یک را گره بند قبا می گوید
باده تلخ کجا، حوصله مور کجا؟
به دو دشنام دگر غیر دعا می گوید
صحبت خوش نفسان می برد از دل تنگی
غنچه درد دل خود را به صبا می گوید
گوش ناز تو گران است، وگرنه سر زلف
موبمو حال پریشان مرا می گوید
پر ز پنبه است ترا گوش چو مینا، ورنه
همه شب پیر خرابات صلا می گوید
جمع کن خاطر از آیینه که آن روشندل
آنچه در روی تو گوید ز قفا می گوید
تو گرانخواب همان می روی از راه برون
جرس قافله هرچند درآ می گوید
گر به محراب دو ابروی تو اندازد چشم
بت پرست از ته دل نام خدا می گوید
اگر اقبال کنی، حال من سوخته را
خط جدا، خال جدا، زلف جدا می گوید
برندارم سر خود از قدم او صائب
هرکه بی پرده به من عیب مرا می گوید
غرض آلود کجا حرف بجا می گوید؟
وعده هایی که ز عشاق نهان می داری
یک به یک را گره بند قبا می گوید
باده تلخ کجا، حوصله مور کجا؟
به دو دشنام دگر غیر دعا می گوید
صحبت خوش نفسان می برد از دل تنگی
غنچه درد دل خود را به صبا می گوید
گوش ناز تو گران است، وگرنه سر زلف
موبمو حال پریشان مرا می گوید
پر ز پنبه است ترا گوش چو مینا، ورنه
همه شب پیر خرابات صلا می گوید
جمع کن خاطر از آیینه که آن روشندل
آنچه در روی تو گوید ز قفا می گوید
تو گرانخواب همان می روی از راه برون
جرس قافله هرچند درآ می گوید
گر به محراب دو ابروی تو اندازد چشم
بت پرست از ته دل نام خدا می گوید
اگر اقبال کنی، حال من سوخته را
خط جدا، خال جدا، زلف جدا می گوید
برندارم سر خود از قدم او صائب
هرکه بی پرده به من عیب مرا می گوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۶
دست اسباب بگیرید و به سیلاب دهید
به دل جمع، دگر داد شکر خواب دهید
دل بی عشق چه در سینه نگه داشته اید؟
بر سرش جان بگذارید و به قصاب دهید
آبرو در چمن خشک مزاجان جهان
آنقدر نیست که خار مژه ای آب دهید
صحبت صافدلان برق صفت در گذرست
هرچه دارید به می در شب مهتاب دهید
روی دل بر طرف خانه حق می باید
چه زیان دارد اگر پشت به محراب دهید؟
هیچ کار از مدد بخت نگون پیش نرفت
سر این رشته به شاگرد رسن تاب دهید
بلبلان گر سر همچشمی صائب دارید
اول از نغمه تر تیغ زبان آب دهید
به دل جمع، دگر داد شکر خواب دهید
دل بی عشق چه در سینه نگه داشته اید؟
بر سرش جان بگذارید و به قصاب دهید
آبرو در چمن خشک مزاجان جهان
آنقدر نیست که خار مژه ای آب دهید
صحبت صافدلان برق صفت در گذرست
هرچه دارید به می در شب مهتاب دهید
روی دل بر طرف خانه حق می باید
چه زیان دارد اگر پشت به محراب دهید؟
هیچ کار از مدد بخت نگون پیش نرفت
سر این رشته به شاگرد رسن تاب دهید
بلبلان گر سر همچشمی صائب دارید
اول از نغمه تر تیغ زبان آب دهید