عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
عشق جانی داد و بستد والسلام
چند گویی آخر از خود والسلام
تو چنان انگار کاندر راه عشق
یک نفس بود این شد آمد والسلام
شیشه‌ای اندر دمید استاد کار
بعد از آنش بر زمین زد والسلام
گر تو اینجا ره بری با اصل کار
رو که نبود چون تو بخرد والسلام
ور بماند جان تو دربند خویش
جان تو نانی نیرزد والسلام
خلق را چون نیست بویی زین حدیث
از یکی درگیر تا صد والسلام
هر که را این ذوق نبود مرده‌ای است
گر همه نیک است و گر بد والسلام
عشق باید کز تو بستاند تورا
چون تورا از خویش بستد والسلام
عشق نبود آن که بنویسد قلم
وانچه برخوانی ز کاغذ والسلام
عشق دریایی است چون غرقت کند
آن زمان عشق از تو زیبد والسلام
ناخوشت می‌آید اما چون کنم
عشق نبود در خوش آمد والسلام
جان عطار از سپاه سر عشق
در دو عالم شد سپهبد والسلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
صبح رخ از پرده نمود ای غلام
چند کنی گفت و شنود ای غلام
دیر شد آخر قدحی می بیار
چند زنم بانگ که زود ای غلام
درد خرابات مپیمای کم
هین که بسی درد فزود ای غلام
در دلم آتش فکن از می که می
آینهٔ دل بزدود ای غلام
آتش تر ده به صبوحی که عمر
می‌گذرد زود چو دود ای غلام
عمر تو چون اول افسانه‌ای
هرچه همی بود نبود ای غلام
روی زمین گر همه ملک تو شد
در پی تو مرگ چه سود ای غلام
پشت بده زانکه بلایی دگر
هر نفست روی نمود ای غلام
گوشه‌نشین باش که چوگان چرخ
گوی ز پیش تو ربود ای غلام
دانهٔ امید چه کاری که دهر
دانهٔ ناکشته درود ای غلام
صد قدح خونش بباید کشید
هر که دمی خوش بغنود ای غلام
بر دل عطار فلک هر نفس
صد در اندوه گشود ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
گشت جهان همچو نگار ای غلام
بادهٔ گلرنگ بیار ای غلام
با گل و با بلبل و با مل بهم
وصل‌طلب فصل بهار ای غلام
بلبل عاشق به صبوحی درست
می‌شنوی نالهٔ زار ای غلام
نرگس سرمست نگر کاو فکند
سر ز گرانی به کنار ای غلام
پیش نشین تازه بکن کار آب
بیش مبر آب ز کار ای غلام
آب بده زانکه جهان هر نفس
خاک کند چون تو هزار ای غلام
زخم خمارم چو به زاری بکشت
نوش خمارم ز خم آر ای غلام
روز چو شد باز نیاید دگر
چند کنی روز گذار ای غلام
چند شمار زر و زینت کنی
فکر کن از روز شمار ای غلام
نیستی آگه که دم واپسین
از تو برآرند دمار ای غلام
قصهٔ مرگم جگر و دل بسوخت
دست ازین قصه بدار ای غلام
واقعهٔ مشکل دارالغرور
برد ز عطار قرار ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
صبح بر افراخت علم ای غلام
رنجه کن از لطف قدم ای غلام
خیز که بشکفت گل و یاسمین
تا بنشینیم به هم ای غلام
باده خوریم و ز جهان بگذریم
زانکه جهان شد چو ارم ای غلام
بس که بریزد گل نازک ز باد
ما شده در خاک دژم ای غلام
زین گذران عمر چه نازیم ما
زندگیی ماند و دو دم ای غلام
پس چو چنین است یقین عمر خویش
چند گذاریم به غم ای غلام
این همه خود بگذرد و جان و دل
وا رهد از جور و ستم ای غلام
وقت درآمد که به پشتی تو
باز بر آریم شکم ای غلام
آب نجوییم ز خضر ای پسر
جام نخواهیم ز جم ای غلام
در نگر و خلق جهان را ببین
روی نهاده به عدم ای غلام
چون همه در معرض محو آمدند
محو شوی زود تو هم ای غلام
خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ
جمله جهان نیم درم ای غلام
عاقبت الامر چو مرگ است راه
عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام
پس غم عطار درین وقت گل
دفع کن از می به کرم ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
بیشتر عمر چنان بوده‌ام
کز نظر خویش نهان بوده‌ام
گه به مناجات به سر گشته‌ام
گه به خرابات دوان بوده‌ام
گاه ز جان سود بسی کرده‌ام
گاه ز تن عین زیان بوده‌ام
راستی آن است که از هیچ وجه
من نه درین و نه در آن بوده‌ام
من چکنم کان که چنان خواستند
گر بد و گر نیک چنان بوده‌ام
گرچه به خورشید مرا علم هست
طالب یک ذره عیان بوده‌ام
نی که خطا رفت چه علم و چه عین
دلشدهٔ سوخته‌جان بوده‌ام
گرچه سبکدل شده‌ام هم ز خود
بر دل خود سخت گران بوده‌ام
بحر جهان بس عجب آمد مرا
غرق تحیر ز جهان بوده‌ام
گرچه ز هر نوع سخن گفته‌ام
کوردلی گنگ زبان بوده‌ام
زآنچه که اصل است چو آگه نیم
پس همه پندار و گمان بوده‌ام
هیچ نمی‌دانم و در عمر خویش
منتظر یک همه دان بوده‌ام
چون همه دانی نتوان زد به تیر
لاجرم از غم چو کمان بوده‌ام
غرقهٔ خون شد ز تحیر فرید
زانکه بسی اشک‌فشان بوده‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
روی تو در حسن چنان دیده‌ام
کاینهٔ هر دو جهان دیده‌ام
جمله از آن آینه پیدا نمود
واینه از جمله نهان دیده‌ام
هست در آیینه نشان صد هزار
واینه فارغ ز نشان دیده‌ام
صورت در آینه از آینه
نیست خبردار چنان دیده‌ام
جمله درین آینه جلوه‌گرند
واینه را حافظ آن دیده‌ام
صورت آن آینه چون جسم بود
پرتو آن آینه جان دیده‌ام
جوهر آن آینه چون کس ندید
من چه زنم دم که عیان دیده‌ام
لیک کسی را ز چنان جوهری
هیچ نه شرح و نه بیان دیده‌ام
جملهٔ ذرات ازو بر کنار
با همه او را به میان دیده‌ام
یافته‌ام از همه بس فارغش
پس همه را کرده ضمان دیده‌ام
با تو و بی تو چه دهم شرح این
چون به ندانم که چه سان دیده‌ام
یک همه دان در دو جهان کس ندید
چون دو جهان یک همه دان دیده‌ام
جملهٔ مردان جهان دیده را
در غم این نعره‌زنان دیده‌ام
دایم ازین واقعه عطار را
نوحه‌گری اشک فشان دیده‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
از بس که روز و شب غم بر غم کشیده‌ام
شادی فکنده‌ام غم بر غم گزیده‌ام
شادی به روی غم که غمم غمگسار گشت
کم غم چو روی شادی عالم بدیده‌ام
گر نیز شادی است درین آشیان غم
من شادیی ندیده‌ام اما شنیده‌ام
کس را مباد با من و با درد من رجوع
زیرا که درد عشق مسلم خریده‌ام
تا کی ز درد عشق زنم لاف چون ز نفس
دایم به دل رمیده به تن آرمیده‌ام
هرگز دمی نیافته‌ام هیچ فرصتی
چندانکه با سگان طبیعت چخیده‌ام
گرچه قدم نداشته‌ام در مقام عدل
باری ز اهل ظلم قدم در کشیده‌ام
در گوشه‌ای نشسته بسی خون بخورده‌ام
بر جایگه فسرده بسی ره بریده‌ام
عمرم گذشت در بچه طبعی و من هنوز
از حرص و آز چون بچهٔ نا رسیده‌ام
هر روز در خزانهٔ عطار کمتر است
دری که از سفینهٔ دانش گزیده‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
آنچه من در عشق جانان یافتم
کمترین چیزها جان یافتم
چون به پیدایی بدیدم روی دوست
صد هزاران راز پنهان یافتم
چون به مردم هم ز خویش و هم ز خلق
زندگی جان ز جانان یافتم
چون درافتادم به پندار بقا
در بقا خود را پریشان یافتم
چون فرو رفتم به دریای فنا
در فنا در فراوان یافتم
تا نپنداری که این دریای ژرف
نیست دشوار و من آسان یافتم
صد هزاران قطره خون از دل چکید
تا نشان قطره‌ای زآن یافتم
خود چه بحر است این که در عمری دراز
هرگزش نه سر نه پایان یافتم
شمع‌های عشق از سودای دوست
در دل عطار سوزان یافتم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
دوش، چون گردون کنار خویش پر خون یافتم
مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم
دیدهٔ اخترشمار من ز تیزی نظر
سفت هر گوهر که در دریای گردون یافتم
مردم چشمم که شبرنگش طبق می‌آورد
گرم می‌تازد از آتش غرقه در خون یافتم
گر طبق آورد شبرنگش بقا باد اشک را
زانکه یک شبرنگ را پنجاه گلگون یافتم
نیز دریا را کنار خشک نتوان یافتن
زانکه چون دریا کنار از در مکنون یافتم
چون برابر کردم اشک خود به دریا در شمار
کژ شمردن اشک خود افزون در افزون یافتم
چون هم از دل می‌کشم اشک و هم از خون جگر
لاجرم این اشک دلکش را جگرگون یافتم
چون بهار عمر را لیلی به کام دل نبود
هر بهاری در غم لیلیش مجنون یافتم
در همه عمر از فلک معجون دردی خواستم
خون دل با خاک ره بنگر که معجون یافتم
چون زمین پستم ز دوران بلند آسمان
برج من خاکی از آن آمد که هامون یافتم
چون نبود از فرق من تا خاک فرقی بیشتر
خاک بر سر ریختم زین فرق کاکنون یافتم
هندوی خود گیردم گردون اگر من خویش را
یک نفس مقبل شدم یک لحظه میمون یافتم
هندوم، زان شادکامم، بنده‌ام زان مقبلم
مقبلی و شاد کامی بین کزو چون یافتم
سیرم از خلقی که خون یکدگر را تشنه‌اند
گر به رفعت خلق را گردان گردون یافتم
تا که ساقی جهان عطار را یک درد داد
صد هزاران درد با یک درد مقرون یافتم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
رفتم به زیر پرده و بیرون نیامدم
تا صید پرده‌بازی گردون نیامدم
چون قطب ساکن آمدم اندر مقام فقر
هر لحظه همچو چرخ دگرگون نیامدم
بنهاده‌ام قدم به حرمگاه فقر در
تا هرچه بود از همه بیرون نیامدم
زر همچو گل ز صره از آن ریختم به خاک
تا همچو غنچه با دل پر خون نیامدم
از اهل روزگار به معیار امتحان
کم نیستم به هیچ، گر افزون نیامدم
همچون مگس به ریزهٔ کس ننگریستم
هر چند چون همای همایون نیامدم
منت خدای را که اگر بود و گر نبود
در زیر بار منت هر دون نیامدم
هر بی خبر برون درست از وجود من
آخر من از عدم به شبیخون نیامدم
عطار پر به سوی فلک همچو جبرئیل
راه زمین مرو که چو قارون نیامدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
عشق بالای کفر و دین دیدم
بی نشان از شک و یقین دیدم
کفر و دین و شک و یقین گر هست
همه با عقل همنشین دیدم
چون گذشتم ز عقل صد عالم
چون بگویم که کفر و دین دیدم
هرچه هستند سد راه خودند
سد اسکندری من این دیدم
فانی محض گرد تا برهی
راه نزدیکتر همین دیدم
چون من اندر صفات افتادم
چشم صورت صفات بین دیدم
هر صفت را که محو می‌کردم
صفتی نیز در کمین دیدم
جان خود را چو از صفات گذشت
غرق دریای آتشین دیدم
خرمن من چو سوخت زان دریا
ماه و خورشید خوشه‌چین دیدم
گفتی آن بحر بی نهایت را
جنت عدن و حور عین دیدم
چون گذر کردم از چنان بحری
رخش خورشید زیر زین دیدم
حلقه‌ای یافتم دو عالم را
دل در آن حلقه چون نگین دیدم
آخر الامر زیر پردهٔ غیب
روی آن ماه نازنین دیدم
آسمان را که حلقهٔ در اوست
پیش او روی بر زمین دیدم
بر رخ او که عکس اوست دو کون
برقع از زلف عنبرین دیدم
نقش های دو کون را زان زلف
گره و تاب و بند و چین دیدم
هستی خویش پیش آن خورشید
سایهٔ یار راستین دیدم
دامنش چون به دست بگرفتم
دست او اندر آستین دیدم
هر که او سر این حدیث شناخت
نقطهٔ دولتش قرین دیدم
جان عطار را نخستین گام
برتر از چرخ هفتمین دیدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
ازین کاری که من دارم نه جان دارم نه تن دارم
چون من من نیستم، آخر چرا گویم که من دارم
تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم
حقیقت بهر دل دارم شریعت بهر تن دارم
همه عالم پر است از من ولی من در میان پنهان
مگر گنج همه عالم نهان با خویشتن دارم
اگر خواهی که این گنجت شود معلوم دم درکش
که سر این چنین گنجی نه بهر انجمن دارم
اگر ذرات این عالم زبان من شود دایم
نیارم گفت ازو یک حرف و چندانی سخن دارم
مرا گویی که حرفی گوی از اسرار گنج جان
چه گویم چون درین معرض نه نطق و نه دهن دارم
میان خیل نا اهلان سخن چون با میان آرم
که من اینجا به یک یک گام صد صد راهزن دارم
چو از کونین آزادم، نگویم سر خود با کس
مرا این بس که من در سینه سر سرفکن دارم
اگر از سر این گنجت خبر باید به خاکم رو
بپرس از من در آن ساعت که سر زیر کفن دارم
از آن سلطان کونینم که دارالملک وحدت را
درون گلخنی مانده نه خرقه نی وطن دارم
چو زلفش را دو صد گونه شکن دیدم ز پیش و پس
میان بسته به زناری سر یک یک شکن دارم
نسیمی گر نمی‌یابم ز زلف یوسف قدسم
ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم
چه می‌گویم که زلف او مرا برهاند از چنبر
به گرد جملهٔ عالم در آورده رسن دارم
فرید از یک شکن زنار اگر بربست من با او
به سوی صد شکن دیگر ز صد سو تاختن دارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
گنج دزدیده ز جایی پی برم
گر به کوی دلربایی پی برم
جان برافشانم چو پروانه ز شوق
گر به قرب جانفزایی پی برم
عشق دریایی است من در قعر او
غرقه‌ام تا آشنایی پی برم
چون کسی بر آب دریا پی نبرد
من چه سان نه سر نه پایی پی برم
چرخ چندین گشت و بر جای خوداست
من چگونه ره به جایی پی برم
راضیم گر من درین راه عظیم
تا ابد بر یک درایی پی برم
سر دراندازم ز شادی همچو نون
گر به میم مرحبایی پی برم
نیست ممکن کاب حیوان قطره‌ای
خاصه در تاریکنایی پی برم
چون مجاز افتاده‌ام نادر بود
کز حقیقت ماجرایی پی برم
می‌روم گمراه نه دین و نه دل
تا نسیم رهنمایی پی برم
چون نهان است آنکه صد بارم بکشت
از کجا من خونبهایی پی برم
پست میرم عاقبت در چاه بعد
گرچه هر دم ماورایی پی برم
چون ندارد منتها پیشان عشق
پس چگونه منتهایی پی برم
چون بقای این جهان عین فناست
بود که زان عالم بقایی پی برم
ور ز پیشانم بقایی روی نیست
بو که در پایان فنایی پی برم
مصر جامع پی نبردی ای فرید
خوشدلم گر روستایی پی برم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
گر از میان آتش دل دم برآورم
زان دم دمار از همه عالم برآورم
در بحر نیلی فلک افتد هزار جوش
گر یک خروش از دل پر غم برآورم
گر ماتم دلم به مراد دلم کشم
افلاک را ز جامهٔ ماتم برآورم
هر دم ز آتش دل اخگرفشان خویش
صد شعله زین فروخته طارم برآورم
هر روز صبح را، ز دمم دم فرو شود
زیرا که من دمی که زنم دم برآورم
چون همدمی نیافتم اندر همه جهان
از راز خویش پیش که یک‌دم برآورم
یک‌دم که پای‌بستهٔ صد گونه درد نیست
دستم نمی‌دهد که مسلم برآورم
چوگان کنم ز آه خود آخر سحرگهی
گردون چو گو به حجلهٔ طارم برآورم
عطار را چگونه رسانم به کام دل
چون من دمی به کام دلم کم برآورم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
کار چو از دست من برفت چه سازم
مات شدم نیز خانه نیست چه بازم
در بن این خاکدان عالم غدار
اشک فشان همچو شمع چند گدازم
چون نفسی دیگرم ز عمر امان نیست
این نفسی چند در هوس به چه تازم
چو گل یک روزه در میانهٔ صد خار
بر سر پایم نشسته سر چه فرازم
پردهٔ من چون درید پرده‌در چرخ
در پس این پرده، پرده چند نوازم
چارهٔ من چون به دست چاره گران نیست
حیله چه گویم کنون و چاره چه سازم
قصهٔ اندوهت آشکار چه گویم
زانکه من خسته دل نهفت نیازم
واقعه کوته کنم چه گویم ازین بیش
خاصه که پیش اندر است راه درازم
ای دل عطار دم مزن که درین دیر
دم نتوان زد ز سر پردهٔ رازم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم
وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم
دل من سوختهٔ حیرت گوناگون است
تا کی از فکرت خود سوخته‌تر گردانم
چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا
پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم
می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم
گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم
چون ز دلتنگی و غم در جگرم آب نماند
چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم
نیست در مذهب من هیچ به از تنهایی
گر بسی بنگرم و مسئله برگردانم
نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم
از دو چشم آب برو ریزم و تر گردانم
آری ای دوست به جز دانهٔ خود نتوان خورد
خویش را فی‌المثل ار مرغ بپر گردانم
تا کی از غصه و غم غصه و غم ای عطار
سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
درد دل را دوا نمی‌دانم
گم شدم سر ز پا نمی‌دانم
از می نیستی چنان مستم
که صواب از خطا نمی‌دانم
چند از من کنی سؤال که من
درد را از دوا نمی‌دانم
حل این مشکلم که افتادست
در خلا و ملا نمی‌دانم
به چه داد و ستد کنم با خلق
که قبول از عطا نمی‌دانم
هرچه از ماه تا به ماهی هست
هیچ از خود جدا نمی‌دانم
وانچه در اصل و فرع جمله تویی
یا منم جمله یا نمی‌دانم
گر یک است این همه یکی بگذار
که عدد را قفا نمی‌دانم
ور یکی نی و صد هزار است این
صد و یک من چرا نمی‌دانم
حیرتم کشت و من درین حیرت
ره به کار خدا نمی‌دانم
چشم دل را که نفس پردهٔ اوست
در جهان توتیا نمی‌دانم
آنچه عطار در پی آن رفت
این زمان هیچ جا نمی‌دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
من پای همی ز سر نمی‌دانم
او را دانم دگر نمی‌دانم
چندان می عشق یار نوشیدم
کز میکده ره بدر نمی‌دانم
جایی که من اوفتاده‌ام آنجا
از هیچ وجود اثر نمی‌دانم
گر صد ازل و ابد به سر آید
از موضع خود گذر نمی‌دانم
جز بی جهتی نشان نمی‌یابم
جز بی صفتی خبر نمی‌دانم
مرغی عجبم زبس که پریدم
گم گشتم و بال و پر نمی‌دانم
این حال چو هیچکس نمی‌داند
من معذورم اگر نمی‌دانم
بگرفت دلم ز دانم و دانم
تا کی دانم مگر نمی‌دانم
چون قاعدهٔ وجود بر هیچ است
یک قاعده معتبر نمی‌دانم
جنبش ز هزار گونه می‌بینم
یک جنبش جانور نمی‌دانم
آن چیست که خلق ازوست جنبنده
کو علم چو این قدر نمی‌دانم
با خلق مرا چکار چون خود را
گم کردم و پا و سر نمی‌دانم
با آنکه فرید پست گشت این جا
زین پست بلندتر نمی‌دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمی‌دانم
به تاریکی در افتادم ره روشن نمی‌دانم
ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمی‌دانم
چو من گم گشته‌ام از خود چه جویم باز جان و تن
که گنج جان نمی‌بینم طلسم تن نمی‌دانم
چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان
که درد عاشقان آنجا به جز شیون نمی‌دانم
برون پرده گر مویی کنی اثبات شرک افتد
که من در پرده جز نامی ز مرد و زن نمی‌دانم
در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه می‌چیند
همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمی‌دانم
از آنم سوخته خرمن که من عمری درین صحرا
اگرچه خوشه می‌چینم ره خرمن نمی‌دانم
چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکنی هرگز
سزای درد این مسکین یکی مسکن نمی‌دانم
چو آن گلشن که می‌جویم نخواهد یافت هرگز کس
ره عطار را زین غم به جز گلخن نمی‌دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
بی رخت در جهان نظر چکنم
بی لبت عالمی شکر چکنم
رویت ای ترک اگر نخواهم دید
زحمت هندوی بصر چکنم
چون دریغ آیدم رخت به نظر
رخت آلودهٔ نظر چکنم
دو جهان گرچه سخت با خطر است
من خطیری نیم خطر چکنم
چون سر موی تو به از دو جهان
از سر کوی تو گذر چکنم
گر عزیز است عمر مختصر است
من بدین عمر مختصر چکنم
همه عالم جمال و آواز است
چشم کور است و گوش کر چکنم
چون خبر دادن از تو ممکن نیست
من حیران بی خبر چکنم
گرچه جان موج می‌زند از تو
چون زبان نیست کارگر چکنم
چون ز کاهی بسی ضعیف ترم
دست با کوه در کمر چکنم
گر کنم صد هزار قرن سجود
هیچ باشد من این قدر چکنم
گفته بودی که خشک و تر در باز
با لب خشک و چشم تر چکنم
آتش دل به است بی تو مرا
بی تو با آب بر جگر چکنم
گفتیم بال و پر زن از طلبم
چون ز هم ریخت بال و پر چکنم
چون مسافر تویی و من هیچم
من هیچ آخر این سفر چکنم
چون تو جویندهٔ خودی بر من
من سرگشته پا و سر چکنم
چون درونی تو و برون کس نیست
من چو حلقه برون در چکنم
در درون کش مرا و محرم کن
تا تو باشی همه دگر چکنم
محو شد درغم تو فرد فرید
فرد باید مرا حشر چکنم