عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۵
سخن غریب چو شد در وطن نمی ماند
عزیز مصر به بیت الحزن نمی ماند
گلوی خویش عبث پاره می کند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند
مبند دل به جگر گوشه چون رسد به کمال
که خون چو مشک شود درختن نمی ماند
عبث سهیل نظر بند کرده است مرا
عقیق نام طلب در یمن نمی ماند
زتاج پادشهان پایتخت می سازد
در یتیم به خاک عدن نمی ماند
صدف به صحبت گوهر عبث دلی بسته است
سخن بزرگ چوشد در دهن نمی ماند
به فکر چشم براهان خویش می افتد
سخن ز یوسف گل پیرهن نمی ماند
خروج می کند از بیضه آتشین نفسی
همیشه باغ به زاغ وزغن نمی ماند
سخن ز فیض غریبی غریب شد صائب
غریب نیست اگر در وطن نمی ماند
عزیز مصر به بیت الحزن نمی ماند
گلوی خویش عبث پاره می کند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند
مبند دل به جگر گوشه چون رسد به کمال
که خون چو مشک شود درختن نمی ماند
عبث سهیل نظر بند کرده است مرا
عقیق نام طلب در یمن نمی ماند
زتاج پادشهان پایتخت می سازد
در یتیم به خاک عدن نمی ماند
صدف به صحبت گوهر عبث دلی بسته است
سخن بزرگ چوشد در دهن نمی ماند
به فکر چشم براهان خویش می افتد
سخن ز یوسف گل پیرهن نمی ماند
خروج می کند از بیضه آتشین نفسی
همیشه باغ به زاغ وزغن نمی ماند
سخن ز فیض غریبی غریب شد صائب
غریب نیست اگر در وطن نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۶
زخنده تو گره در دلی نمی ماند
تو چون گشاده شوی مشکلی نمی ماند
اگر بهارتویی شوره رار گلزارست
اگر کریم تویی سایلی نمی ماند
به حرف اگر ندهم دل ز بی شعوری نیست
تو چون به حرف درآیی دلی نمی ماند
جهان به دیده ارباب معرفت هیچ است
چو حق ظهور کند باطلی نمی ماند
اگر چه منزل این راه دور بسیارست
تو چون زخودگذری منزلی نمی ماند
هزار بار به از آمدن بود رفتن
ز زندگانی اگر حاصلی نمی ماند
تمام مشکل عالم درین گره بسته است
چو دل گشاده شود مشکلی نمی ماند
صریر کلک تو می آورد جنون صائب
به مجمعی که تویی عاقلی نمی ماند
تو چون گشاده شوی مشکلی نمی ماند
اگر بهارتویی شوره رار گلزارست
اگر کریم تویی سایلی نمی ماند
به حرف اگر ندهم دل ز بی شعوری نیست
تو چون به حرف درآیی دلی نمی ماند
جهان به دیده ارباب معرفت هیچ است
چو حق ظهور کند باطلی نمی ماند
اگر چه منزل این راه دور بسیارست
تو چون زخودگذری منزلی نمی ماند
هزار بار به از آمدن بود رفتن
ز زندگانی اگر حاصلی نمی ماند
تمام مشکل عالم درین گره بسته است
چو دل گشاده شود مشکلی نمی ماند
صریر کلک تو می آورد جنون صائب
به مجمعی که تویی عاقلی نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۷
موحدان که به لیل ونهار ساخته اند
به یاد زلف ورخ آن نگار ساخته اند
به اشک دل خوش ازان روی لاله رنگ کنند
به این گلاب ازان گلعذار ساخته اند
ز لاله زار تجلی ستاره سوختگان
چو لاله با جگر داغدار ساخته اند
گشاده اند جگرتشنگان دهان طمع
زبس عقیق ترا آبدار ساخته اند
به وصل زلف ورخ او رسیدن آسان نیست
کلید گنج ز دندان مار ساخته اند
به هیچ حیله به آغوش در نمی آیی
مگر ترا زنسیم بهار ساخته اند
به رنگ شبنم گل برزمین نمی مانند
کسان که آینه را بی غبار ساخته اند
توانگرند گروهی که خانه خود را
زعکس چهره خود زرنگار ساخته اند
کمند همت ما نیست نارسا چون موج
محیط عشق ترا بی کنار ساخته اند
چراغ زنده دلی را که چشم بد مرساد
نصیب صائب شب زنده دار ساخته اند
به یاد زلف ورخ آن نگار ساخته اند
به اشک دل خوش ازان روی لاله رنگ کنند
به این گلاب ازان گلعذار ساخته اند
ز لاله زار تجلی ستاره سوختگان
چو لاله با جگر داغدار ساخته اند
گشاده اند جگرتشنگان دهان طمع
زبس عقیق ترا آبدار ساخته اند
به وصل زلف ورخ او رسیدن آسان نیست
کلید گنج ز دندان مار ساخته اند
به هیچ حیله به آغوش در نمی آیی
مگر ترا زنسیم بهار ساخته اند
به رنگ شبنم گل برزمین نمی مانند
کسان که آینه را بی غبار ساخته اند
توانگرند گروهی که خانه خود را
زعکس چهره خود زرنگار ساخته اند
کمند همت ما نیست نارسا چون موج
محیط عشق ترا بی کنار ساخته اند
چراغ زنده دلی را که چشم بد مرساد
نصیب صائب شب زنده دار ساخته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۹
سبکروان ز خم آسمان برآمده اند
ز راستی چو خدنگ از کمان برآمده اند
چگونه قامت خود زود زود راست کنند
چو سبزه از نته سنگ گران برآمده اند
عنان سوختگان را گرفتن آسان نیست
به تازیانه آه از جهان برآمده اند
به جستجوی تو هر روز آتشین نفسان
چو آفتاب به گرد جهان برآمده اند
کدام غنچه محجوب در خودآرایی است
که بلبلان همه از گلستان برآمده اند
ز چشم شوخ بتان مردمی مدارطمع
که آهوان ختا بی شبان برآمده اند
سزای صدرنشینان اگر بود انصاف
همین بس است که از آستان برآمده اند
نسیم صبح جزا را فسانه پندارند
جماعتی که به خواب گران برآمده اند
چو شانه در حرم زلف راه جمعی راست
که با هزار زبان بی زبان برآمده اند
جماعتی که خموشند چون صدف صائب
ز بحر با لب گوهرفشان برآمده اند
ز راستی چو خدنگ از کمان برآمده اند
چگونه قامت خود زود زود راست کنند
چو سبزه از نته سنگ گران برآمده اند
عنان سوختگان را گرفتن آسان نیست
به تازیانه آه از جهان برآمده اند
به جستجوی تو هر روز آتشین نفسان
چو آفتاب به گرد جهان برآمده اند
کدام غنچه محجوب در خودآرایی است
که بلبلان همه از گلستان برآمده اند
ز چشم شوخ بتان مردمی مدارطمع
که آهوان ختا بی شبان برآمده اند
سزای صدرنشینان اگر بود انصاف
همین بس است که از آستان برآمده اند
نسیم صبح جزا را فسانه پندارند
جماعتی که به خواب گران برآمده اند
چو شانه در حرم زلف راه جمعی راست
که با هزار زبان بی زبان برآمده اند
جماعتی که خموشند چون صدف صائب
ز بحر با لب گوهرفشان برآمده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۰
فسردگان که اسیر جهان اسبابند
به چشم زنده دلان نقش پرده خوابند
ز خویشتن سرمویی چو نیستند آگاه
چه سود ازین که نهان در سمور وسنجابند
چو خون مرده به نشتر زجا نمی جنبند
هلاک بستر نرمند و مرده خوابند
مخور ز ساده دلی روی دست هم گهران
که در شکستن هم همچو موج بیتابند
ز زهد نیست به میخانه گر نمی آیند
خجل ز آینه داران عالم آبند
نمی شوند چو موج لطیف جوهر بحر
چو خاروخس همگی خرج راه سیلابند
خبر ز ساحل این بحر آن کسان دارند
که سر جیب فرو برده همچو گردابند
تهی ز باده حکمت مدان خموشان را
که همچو کوزه سر بسته پر می نابند
به چشم قبله شناسان عالم تجرید
ز خود تهی شدگان زمانه محرابند
رواج عالم تقلید سنگ راه شده است
وگرنه رشته زنار وسبحه همتابند
به آشنایی مردم مبند دل صائب
که لوح خاک چو آیینه خلق سیمابند
به چشم زنده دلان نقش پرده خوابند
ز خویشتن سرمویی چو نیستند آگاه
چه سود ازین که نهان در سمور وسنجابند
چو خون مرده به نشتر زجا نمی جنبند
هلاک بستر نرمند و مرده خوابند
مخور ز ساده دلی روی دست هم گهران
که در شکستن هم همچو موج بیتابند
ز زهد نیست به میخانه گر نمی آیند
خجل ز آینه داران عالم آبند
نمی شوند چو موج لطیف جوهر بحر
چو خاروخس همگی خرج راه سیلابند
خبر ز ساحل این بحر آن کسان دارند
که سر جیب فرو برده همچو گردابند
تهی ز باده حکمت مدان خموشان را
که همچو کوزه سر بسته پر می نابند
به چشم قبله شناسان عالم تجرید
ز خود تهی شدگان زمانه محرابند
رواج عالم تقلید سنگ راه شده است
وگرنه رشته زنار وسبحه همتابند
به آشنایی مردم مبند دل صائب
که لوح خاک چو آیینه خلق سیمابند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۱
سزد که خرده جان را کند نثار سپند
که یافت راه سخن در حریم یار سپند
سرشک گرم که گوهر فروز این دریاست
که مجمرست صدف در شاهوار سپند
ز آتشین رخ او بزم آب ورنگی یافت
که شد چو دانه یاقوت آبدار سپند
چنین که عشق مرا بیقرار ساخته است
ز آرمیده دلان است ازین قرار سپند
مدار دست ز بیطاقتی که می گردد
به دوش شعله ز بیطاقتی سوار سپند
فروغ حسن نفس سرمه می کند در کام
چه دل تهی کند از ناله پیش یار سپند
به عیش خلوت خاص تو چشم بی مرساد
که پایکوبان ز آتش کند گذار سپند
قیامت است در آن انجمن که عارض او
ز می فروزد و ریزد ستاره وار سپند
توان به بال رمیدن گذشت از عالم
که جسته جسته ز آتش کند گذار سپند
چه شد که ظاهر اهل دل آرمیده بود
که مجمرست زمین گیر وبیقرار سپند
چنان ز دایره روی یار حیران شد
که همچو مرکز گردید پایدار سپند
نوای سوختگان کوه را به رقص آرد
بنای صبر مرا کرد تارومار سپند
ز حسن طبع رهی باد دیده بد دور
که دشت مجمره گردید وکوهسار سپند
به اضطراب دل ما نمی رسد صائب
اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند
که یافت راه سخن در حریم یار سپند
سرشک گرم که گوهر فروز این دریاست
که مجمرست صدف در شاهوار سپند
ز آتشین رخ او بزم آب ورنگی یافت
که شد چو دانه یاقوت آبدار سپند
چنین که عشق مرا بیقرار ساخته است
ز آرمیده دلان است ازین قرار سپند
مدار دست ز بیطاقتی که می گردد
به دوش شعله ز بیطاقتی سوار سپند
فروغ حسن نفس سرمه می کند در کام
چه دل تهی کند از ناله پیش یار سپند
به عیش خلوت خاص تو چشم بی مرساد
که پایکوبان ز آتش کند گذار سپند
قیامت است در آن انجمن که عارض او
ز می فروزد و ریزد ستاره وار سپند
توان به بال رمیدن گذشت از عالم
که جسته جسته ز آتش کند گذار سپند
چه شد که ظاهر اهل دل آرمیده بود
که مجمرست زمین گیر وبیقرار سپند
چنان ز دایره روی یار حیران شد
که همچو مرکز گردید پایدار سپند
نوای سوختگان کوه را به رقص آرد
بنای صبر مرا کرد تارومار سپند
ز حسن طبع رهی باد دیده بد دور
که دشت مجمره گردید وکوهسار سپند
به اضطراب دل ما نمی رسد صائب
اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۲
چه دیده است در آن آتشین عذار سپند
که بی ملاحظه جان را کند نثار سپند
ستاره سوختگان ایمنند از دوزخ
نسوخته است به هیچ آتشی دوبار سپند
ز حیرت تو شرر پای در حنا دارد
به مجلس تو چه شوخی برد به کار سپند
ز بیم دیده بد تا به حشر می روید
شهید عشق ترا از سر مزار سپند
ز بیقراری عاشق چه کار می آید
به محفلی که بود پای در نگار سپند
ز قرب شعله فغان می کند چه خواهد کرد
اگر به سوخته جانی شود دچار سپند
گره ز هستی موهوم خویش تا نگشود
ز وصل شعله نگردید کاکمار سپند
مرا امید سلامت ز آتشین رویی است
که می برد ز سویدای دل به کار سپند
که برفروخت رخ ازمی که می شکست امشب
کلاه گوشه به گردون ستاره وار سپند
نمی رسد به عیار دل رمیده ما
اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند
فدای عشق شو ای دل تا گذشت از سر
ز شعله یافت پر وبال زرنگار سپند
به ناله ای دل خود را ز درد خالی کرد
میان سوختگان شد سبک عیار سپند
کشید پرده ز اسرار عشق ناله ما
فکند بخیه آتش به روی کار سپند
نشست و خاست به عاشق که می دهد تعلیم
اگر نباشد در بزم آن نگار سپند
چه جای ناله گستاخ ما بود صائب
به محفلی که خموشی کند شعار سپند
که بی ملاحظه جان را کند نثار سپند
ستاره سوختگان ایمنند از دوزخ
نسوخته است به هیچ آتشی دوبار سپند
ز حیرت تو شرر پای در حنا دارد
به مجلس تو چه شوخی برد به کار سپند
ز بیم دیده بد تا به حشر می روید
شهید عشق ترا از سر مزار سپند
ز بیقراری عاشق چه کار می آید
به محفلی که بود پای در نگار سپند
ز قرب شعله فغان می کند چه خواهد کرد
اگر به سوخته جانی شود دچار سپند
گره ز هستی موهوم خویش تا نگشود
ز وصل شعله نگردید کاکمار سپند
مرا امید سلامت ز آتشین رویی است
که می برد ز سویدای دل به کار سپند
که برفروخت رخ ازمی که می شکست امشب
کلاه گوشه به گردون ستاره وار سپند
نمی رسد به عیار دل رمیده ما
اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند
فدای عشق شو ای دل تا گذشت از سر
ز شعله یافت پر وبال زرنگار سپند
به ناله ای دل خود را ز درد خالی کرد
میان سوختگان شد سبک عیار سپند
کشید پرده ز اسرار عشق ناله ما
فکند بخیه آتش به روی کار سپند
نشست و خاست به عاشق که می دهد تعلیم
اگر نباشد در بزم آن نگار سپند
چه جای ناله گستاخ ما بود صائب
به محفلی که خموشی کند شعار سپند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۳
فسردگان که طلسم وجود نشکستند
ازین چه سود که چون کف به بحر پیوستند
ز جوش بیخبری کرده ایم خود را گم
و گرنه توشه ما بر میان ما بستند
چه باده شوق تو در ساغر شهیدان ریخت
که در زمین چو خم می زجوش ننشستند
هنوز دایره چرخ بود بی پرگار
که طوق عشق ترا بر گلوی ما بستند
خوش آن گروه که برداشتند بار جهان
وزاین محیط دل یک حباب نشکستند
سبکروان که فشاندند دامن از عالم
ز دار وگیر خس وخار آرزو رستند
ز آب بحر جدایی حبابها را نیست
چه شد دوروزی اگر باددر گره بستند
مساز برگ اقامت که مردم آزاد
درین ریاض زپا همچو سرو ننشستند
جماعتی که مجرد شدند همچو الف
چو تیرآه ز نه جوشن فلک جستند
گمان بری که ز جنگ پلنگ می آیند
ز بس که مردم عالم به روی هم جستند
جماعتی که در اینجا نفس شمرده زدند
در آن جهان ز حساب وکتاب وارستند
ز انفعال سر از خانه برنمی آرند
درین بهار گروهی که توبه نشکستند
جماعتی که به افتادگان نپردازند
اگر به عرش برآیند همچنان پستند
مکن ملامت عشاق بیخبرکاین قوم
ز خود نیند اگر نیستند اگر هستند
ز آشنایی مردم کناره کن صائب
که از سیاهی دل بیشتر سیه مستند
ازین چه سود که چون کف به بحر پیوستند
ز جوش بیخبری کرده ایم خود را گم
و گرنه توشه ما بر میان ما بستند
چه باده شوق تو در ساغر شهیدان ریخت
که در زمین چو خم می زجوش ننشستند
هنوز دایره چرخ بود بی پرگار
که طوق عشق ترا بر گلوی ما بستند
خوش آن گروه که برداشتند بار جهان
وزاین محیط دل یک حباب نشکستند
سبکروان که فشاندند دامن از عالم
ز دار وگیر خس وخار آرزو رستند
ز آب بحر جدایی حبابها را نیست
چه شد دوروزی اگر باددر گره بستند
مساز برگ اقامت که مردم آزاد
درین ریاض زپا همچو سرو ننشستند
جماعتی که مجرد شدند همچو الف
چو تیرآه ز نه جوشن فلک جستند
گمان بری که ز جنگ پلنگ می آیند
ز بس که مردم عالم به روی هم جستند
جماعتی که در اینجا نفس شمرده زدند
در آن جهان ز حساب وکتاب وارستند
ز انفعال سر از خانه برنمی آرند
درین بهار گروهی که توبه نشکستند
جماعتی که به افتادگان نپردازند
اگر به عرش برآیند همچنان پستند
مکن ملامت عشاق بیخبرکاین قوم
ز خود نیند اگر نیستند اگر هستند
ز آشنایی مردم کناره کن صائب
که از سیاهی دل بیشتر سیه مستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۴
خوش آن کسان که دردل برآرزو بستند
به اشک تلخ ره لقمه بر گلو بستند
به نقد جنت در بسته یافتند اینجا
به روی خلق گروهی که در فروبستند
به چاره دردسر خود مبر که از صندل
به چوب، دست طبیبان چاره جو بستند
کجا به صبح امید نمک شود بیدار
به زخم هرکه در فیض از رفوبستند
نژاد گوهر من از محیط بیرنگی است
مرا به زور چو شبنم به رنگ وبو بستند
کجا رسند به دریا فسرده طبعانی
که آب مرده خود در هزارجوبستند
شدم غبار و چو قمری همان گرفتارم
چه روز بود مرا طوق بر گلو بستند
شراب ناب بود رزق خاکسارانی
که پیش خم دهن خودز گفتگو بستند
ز باغ خلد ثمر می خورند بی منت
به پای نخل خودآنان که آبرو بستند
اگر به نعمت الوان ترا خمش کردند
مرا به گریه خونین ره گلو بستند
چو سنگ چاشنی پختگی نمی یابد
دلی که بر ثمر خام آرزو بستند
جماعتی که ندادند دل به ناله ما
به خانه دل خود راه رفت ورو بستند
به زیر خاک نمانند رهنوردانی
که دامنی به میان بهر جستجو بستند
خموش باش نظر کن به طوطیان صائب
که جز قفس چه تمتع ز گفتگو بستند
به اشک تلخ ره لقمه بر گلو بستند
به نقد جنت در بسته یافتند اینجا
به روی خلق گروهی که در فروبستند
به چاره دردسر خود مبر که از صندل
به چوب، دست طبیبان چاره جو بستند
کجا به صبح امید نمک شود بیدار
به زخم هرکه در فیض از رفوبستند
نژاد گوهر من از محیط بیرنگی است
مرا به زور چو شبنم به رنگ وبو بستند
کجا رسند به دریا فسرده طبعانی
که آب مرده خود در هزارجوبستند
شدم غبار و چو قمری همان گرفتارم
چه روز بود مرا طوق بر گلو بستند
شراب ناب بود رزق خاکسارانی
که پیش خم دهن خودز گفتگو بستند
ز باغ خلد ثمر می خورند بی منت
به پای نخل خودآنان که آبرو بستند
اگر به نعمت الوان ترا خمش کردند
مرا به گریه خونین ره گلو بستند
چو سنگ چاشنی پختگی نمی یابد
دلی که بر ثمر خام آرزو بستند
جماعتی که ندادند دل به ناله ما
به خانه دل خود راه رفت ورو بستند
به زیر خاک نمانند رهنوردانی
که دامنی به میان بهر جستجو بستند
خموش باش نظر کن به طوطیان صائب
که جز قفس چه تمتع ز گفتگو بستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۵
سحر که چهره خورشید را به خون شستند
گلیم بخت من از آب نیلگون شستند
رخ از غبار تعلق چو آفتاب بشوی
که گرد پنبه حلاج را به خون شستند
صباح روز قیامت چه سرخ رو باشند
کسان که رو به قدحهای لاله گون شستند
خبر کبوتر چاه ذقن به بابل برد
تمام بابلیان دست از فسون شستند
به هم پیاله ومینا یکی شدند امشب
ز کاسه سر من عقل ذوفنون شستند
سخن ز طبع تو صائب گرفت قیمت وقدر
جبین شعر به آب گهر کنون شستند
گلیم بخت من از آب نیلگون شستند
رخ از غبار تعلق چو آفتاب بشوی
که گرد پنبه حلاج را به خون شستند
صباح روز قیامت چه سرخ رو باشند
کسان که رو به قدحهای لاله گون شستند
خبر کبوتر چاه ذقن به بابل برد
تمام بابلیان دست از فسون شستند
به هم پیاله ومینا یکی شدند امشب
ز کاسه سر من عقل ذوفنون شستند
سخن ز طبع تو صائب گرفت قیمت وقدر
جبین شعر به آب گهر کنون شستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۶
هزار نقش مخالف به کار ما کردند
چها به آینه بی غبار ما کردند
به این بهانه که خاری برآورند از دل
هزار زخم نمایان به کار ما کردند
شد از خرابی ما سیل ناامید آن روز
که خاکساری ما را حصار ما کردند
شده است دامن ما همچو دامن کهسار
ز بس که سنگ ملامت به کار ما کردند
هنوز دیده روحانیان گهرریزست
ازان نظر که به مشت غبار ما کردند
به چشم همت ما چون دو قطره اشک است
اگر چه نقد دو عالم نثار ما کردند
نظاره گل شب بوی فیض را صائب
نصیب دیده شب زنده دار ما کردند
چها به آینه بی غبار ما کردند
به این بهانه که خاری برآورند از دل
هزار زخم نمایان به کار ما کردند
شد از خرابی ما سیل ناامید آن روز
که خاکساری ما را حصار ما کردند
شده است دامن ما همچو دامن کهسار
ز بس که سنگ ملامت به کار ما کردند
هنوز دیده روحانیان گهرریزست
ازان نظر که به مشت غبار ما کردند
به چشم همت ما چون دو قطره اشک است
اگر چه نقد دو عالم نثار ما کردند
نظاره گل شب بوی فیض را صائب
نصیب دیده شب زنده دار ما کردند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۷
سبکروان که طلبکار یار می گردند
غبار رهگذر انتظار می گردند
برآز قید علایق که خانه بردوشان
ز سیل حادثه کم بیقرار می گردند
ز پشت مرکب چوبین دار بی برگان
به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردند
جماعتی که ز تلخی زنند جوش نشاط
به هر مذاق چو می خوشگوار می گردند
به نقد وقت گروهی که دل نمی بندند
همیشه خرج ره انتظار می گردند
ز خوش عنانی عمر آن کسان که آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می گردند
ز خود برون شدگان همچو قطره بیخبرند
که عاقبت گهر شاهوار می گردند
به آب خضر ندارند کار موزونان
سخنوران به سخن پایدار می گردند
حذر کنند ز خلوت فزون ز دیده خلق
جماعتی که ز خود شرمسار می گردند
ز سایه پروبال هما سبک مغزان
شکار دولت ناپایدار می گردند
ز تاج وتخت زلیخا به خاک راه افتاد
عزیز خوارکنان زود خوار می گردند
چو نافه مردم خونین جگر نمی دانند
که صاحب نفس مشکبار می گردند
چنین که مست غرورند دلبران صائب
کجا ز سیلی خط هوشیار می گردند
غبار رهگذر انتظار می گردند
برآز قید علایق که خانه بردوشان
ز سیل حادثه کم بیقرار می گردند
ز پشت مرکب چوبین دار بی برگان
به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردند
جماعتی که ز تلخی زنند جوش نشاط
به هر مذاق چو می خوشگوار می گردند
به نقد وقت گروهی که دل نمی بندند
همیشه خرج ره انتظار می گردند
ز خوش عنانی عمر آن کسان که آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می گردند
ز خود برون شدگان همچو قطره بیخبرند
که عاقبت گهر شاهوار می گردند
به آب خضر ندارند کار موزونان
سخنوران به سخن پایدار می گردند
حذر کنند ز خلوت فزون ز دیده خلق
جماعتی که ز خود شرمسار می گردند
ز سایه پروبال هما سبک مغزان
شکار دولت ناپایدار می گردند
ز تاج وتخت زلیخا به خاک راه افتاد
عزیز خوارکنان زود خوار می گردند
چو نافه مردم خونین جگر نمی دانند
که صاحب نفس مشکبار می گردند
چنین که مست غرورند دلبران صائب
کجا ز سیلی خط هوشیار می گردند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۸
اگر ز چهره داغم نقاب بردارند
جهانیان نظر از آفتاب بردارند
چنان مکن که به حال خودت گذارد عشق
نه دوستی است که دست از کباب بردارند
ز چشم شور تماشاییان مشو غافل
که رنگ نشأه ز روی شراب بردارند
ز شرم وصل شدم آب دوستان چه شدند
که نخل موم من از آفتاب بردارند
اگر به مجلس روحانیان رسی صائب
بگو که قسمت ما را شراب بردارند
جهانیان نظر از آفتاب بردارند
چنان مکن که به حال خودت گذارد عشق
نه دوستی است که دست از کباب بردارند
ز چشم شور تماشاییان مشو غافل
که رنگ نشأه ز روی شراب بردارند
ز شرم وصل شدم آب دوستان چه شدند
که نخل موم من از آفتاب بردارند
اگر به مجلس روحانیان رسی صائب
بگو که قسمت ما را شراب بردارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۹
کسان که جانب هم را نگه می دارند
در آفتاب قیامت پناه می دارند
هر آنچه قابل دلبستگی است پاکدلان
به تیغ قطع تعلق نگاه می دارند
گره ز کار گروهی گشاده گردد زود
که چون حباب سر بی کلاه می دارند
جماعتی که ز روز حساب آگاهند
نفس شمرده تر از صبحگاه می دارند
ز نامه سیه خویش نیستم نومید
امید بیش به ابر سیاه می دارند
ز خار وخس گل بی خار می رسد به نسیم
سبکروان چه از غم از خار راه می دارند
بر آن گروه حلال است لاف خودداری
که از جمال تو پاس نگاه می دارند
به هیچ عذر ندارند حاجتی صائب
جماعتی که حجاب از گناه می دارند
در آفتاب قیامت پناه می دارند
هر آنچه قابل دلبستگی است پاکدلان
به تیغ قطع تعلق نگاه می دارند
گره ز کار گروهی گشاده گردد زود
که چون حباب سر بی کلاه می دارند
جماعتی که ز روز حساب آگاهند
نفس شمرده تر از صبحگاه می دارند
ز نامه سیه خویش نیستم نومید
امید بیش به ابر سیاه می دارند
ز خار وخس گل بی خار می رسد به نسیم
سبکروان چه از غم از خار راه می دارند
بر آن گروه حلال است لاف خودداری
که از جمال تو پاس نگاه می دارند
به هیچ عذر ندارند حاجتی صائب
جماعتی که حجاب از گناه می دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۰
سمنبران که به لب آبدار چون گهرند
به چهره از جگر عاشقان برشته ترند
نظر سیاه مگردان به لاله رخساران
که برگریز دل ونوبهار چشم ترند
به آسیای فلک دانه ای نخواهد ماند
چنین که سنگدلان در شکست یکدیگرند
خبر ز خرده عیب نهان هم دارند
به قدر آنچه ز خود این گروه بیخبرند
نفس چو صبح نسازند زیر گردون راست
سبکروان که ازین راه دور باخبرند
به روشنایی شمع مزار سوگندست
که مردگان به ازین زندگان بی اثرند
حضور سوختگان مغتنم شمر صائب
که روشنان جهان چون ستاره سحرند
به چهره از جگر عاشقان برشته ترند
نظر سیاه مگردان به لاله رخساران
که برگریز دل ونوبهار چشم ترند
به آسیای فلک دانه ای نخواهد ماند
چنین که سنگدلان در شکست یکدیگرند
خبر ز خرده عیب نهان هم دارند
به قدر آنچه ز خود این گروه بیخبرند
نفس چو صبح نسازند زیر گردون راست
سبکروان که ازین راه دور باخبرند
به روشنایی شمع مزار سوگندست
که مردگان به ازین زندگان بی اثرند
حضور سوختگان مغتنم شمر صائب
که روشنان جهان چون ستاره سحرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۱
به بحر چون صدف آنان که گوش هوش برند
هزار عقد گهر با لب خموش برند
به حرف وصوت مکن وقت خود غبارآلود
که فیض آینه از طوطی خموش برند
بر آن گروه حلال است سیر این گلشن
که همچو غنچه زبان آورند وگوش برند
چنان ربوده اطوار بیخودان شده ام
که من ز هوش روم هر که را ز هوش برند
غبار صدفدلان است کیمیای وجود
ز باده فیض حریفان دردنوش برند
ز پای خم نرود پای من به سیر بهشت
مگر به عرصه محشر مرا به دوش برند
چه مهر برلب دریاتوان زد از گرداب
به داغ از سردیوانگان چه جوش برند
یکی هزار شود هوش من ز باده ناب
مگر به جلوه ساقی مرا ز هوش برند
به بزم غیر دل خویش می خورد عاشق
چو بلبلی که به دکان گلفروش برند
چنین که حسن تو بیخود شد از نظاره خود
مگر ز خانه آیینه اش به دوش برند
کجاست مطرب آتش ترانه ای صائب
که زاهدان همه انگشتها به گوش برند
هزار عقد گهر با لب خموش برند
به حرف وصوت مکن وقت خود غبارآلود
که فیض آینه از طوطی خموش برند
بر آن گروه حلال است سیر این گلشن
که همچو غنچه زبان آورند وگوش برند
چنان ربوده اطوار بیخودان شده ام
که من ز هوش روم هر که را ز هوش برند
غبار صدفدلان است کیمیای وجود
ز باده فیض حریفان دردنوش برند
ز پای خم نرود پای من به سیر بهشت
مگر به عرصه محشر مرا به دوش برند
چه مهر برلب دریاتوان زد از گرداب
به داغ از سردیوانگان چه جوش برند
یکی هزار شود هوش من ز باده ناب
مگر به جلوه ساقی مرا ز هوش برند
به بزم غیر دل خویش می خورد عاشق
چو بلبلی که به دکان گلفروش برند
چنین که حسن تو بیخود شد از نظاره خود
مگر ز خانه آیینه اش به دوش برند
کجاست مطرب آتش ترانه ای صائب
که زاهدان همه انگشتها به گوش برند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۲
سبکروان ز غم روزگار بیخبرند
چو دامن فلک از زخم خار بیخبرند
جهان به دیده روشندلان نمی آید
ستاره های فلک از غبار بیخبرند
جماعتی که نفس ناشمرده خرج کنند
ز خرده گیری روز شمار بیخبرند
درون پرده گروهی که باده می نوشند
ز پرده سوزی صبح خمار بیخبرند
جماعتی که به جمعیت جهان شادند
ز سنگ تفرقه روزگار بیخبرند
درین بساط چو آیینه سیه پردازان
ز نقش نیک وبد روزگار بیخبرند
فکنده اند گروهی که در جهان لنگر
ز خوش عنانی لیل ونهار بیخبرند
چه نعمتی است که این دیده های کوته بین
ز حسن عاقبت انتظار بیخبرند
ز روی تازه فصل بهار سوختگان
چو لاله از جگر داغدار بیخبرند
چو سرو مردم آزاده در جهان صائب
ز انقلاب خزان وبهار بیخبرند
چو دامن فلک از زخم خار بیخبرند
جهان به دیده روشندلان نمی آید
ستاره های فلک از غبار بیخبرند
جماعتی که نفس ناشمرده خرج کنند
ز خرده گیری روز شمار بیخبرند
درون پرده گروهی که باده می نوشند
ز پرده سوزی صبح خمار بیخبرند
جماعتی که به جمعیت جهان شادند
ز سنگ تفرقه روزگار بیخبرند
درین بساط چو آیینه سیه پردازان
ز نقش نیک وبد روزگار بیخبرند
فکنده اند گروهی که در جهان لنگر
ز خوش عنانی لیل ونهار بیخبرند
چه نعمتی است که این دیده های کوته بین
ز حسن عاقبت انتظار بیخبرند
ز روی تازه فصل بهار سوختگان
چو لاله از جگر داغدار بیخبرند
چو سرو مردم آزاده در جهان صائب
ز انقلاب خزان وبهار بیخبرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۳
خوش آن گروه که مست بیان یکدیگرند
ز جوش فکر می ارغوان یکدیگرند
نمی زنند به سنگ شکست گوهر هم
پی رواج متاع دکان یکدیگرند
حباب وار ندارند چشم بر کوثر
ز شعر های تر آب روان یکدیگرند
زنند بر سر هم گل ز مصرع رنگین
ز فکر تازه گل بوستان یکدیگرند
سخن تراش چو گردند تیغ الماسند
زند چو طبع به کندی فسان یکدیگرند
ز خوان رزق به یک رنگ چشم دوخته اند
چو داغ لاله به خون میهمان یکدیگرند
چه احتیاج به گلزار غنچه خسبان را
که از گشاد جبین گلستان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما و پروانه
که از بلندی طبع آسمان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما وپروانه
چو شمع سوخته جانان زبان یکدیگرند
در آمدم چو به مجلس سپند جای نمود
ستاره سوختگان قدردان یکدیگرند
بغیر صائب و معصوم نکته سنج وکلیم
دگر که ز اهل سخن مهربان یکدیگرند
ز جوش فکر می ارغوان یکدیگرند
نمی زنند به سنگ شکست گوهر هم
پی رواج متاع دکان یکدیگرند
حباب وار ندارند چشم بر کوثر
ز شعر های تر آب روان یکدیگرند
زنند بر سر هم گل ز مصرع رنگین
ز فکر تازه گل بوستان یکدیگرند
سخن تراش چو گردند تیغ الماسند
زند چو طبع به کندی فسان یکدیگرند
ز خوان رزق به یک رنگ چشم دوخته اند
چو داغ لاله به خون میهمان یکدیگرند
چه احتیاج به گلزار غنچه خسبان را
که از گشاد جبین گلستان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما و پروانه
که از بلندی طبع آسمان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما وپروانه
چو شمع سوخته جانان زبان یکدیگرند
در آمدم چو به مجلس سپند جای نمود
ستاره سوختگان قدردان یکدیگرند
بغیر صائب و معصوم نکته سنج وکلیم
دگر که ز اهل سخن مهربان یکدیگرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۴
مرا اگر چه کم از خاک راه می گیرند
ز من فروغ گهر مهر وماه می گیرند
بهوش باش که دیوانگان وادی عشق
غزال را به کمند نگاه می گیرند
مباش تند که نتوان ز آفتاب گرفت
تمنعی که ز رخسار ماه می گیرند
مدار دست ز دامان شب که غنچه دلان
گشایش از نفس صبحگاه می گیرند
مکن ز پاکی دامن به بیگناهان فخر
که که در دیار کرم بیگناه می گیرند
به مشت خار ضعیفان به چشم کم منگر
که سیل حادثه را پیش راه می گیرند
چگونه منکر عصیان شوی که اهل حساب
ز دست و پای تو اول گواه می گیرند
فغان ز پله انصاف این گرانجانان
که کوه درد مرا برگ کاه می گیرند
ز تاب آتش روی تو عافیت طلبان
به آفتاب قیامت پناه می گیرند
اگر چه گرمروان همچو برق در گذرند
ز نقش پای چراغی به راه می گیرند
ستمگران که به مظلوم می شوند طرف
ز غفلت آینه در پیش آه می گیرند
به قدر آنچه شوی پست سربلندشوی
عیار جاه عزیزان ز چاه می گیرند
شکستن دل ما را پری رخان صائب
کم از شکستن طرف کلاه می گیرند
ز من فروغ گهر مهر وماه می گیرند
بهوش باش که دیوانگان وادی عشق
غزال را به کمند نگاه می گیرند
مباش تند که نتوان ز آفتاب گرفت
تمنعی که ز رخسار ماه می گیرند
مدار دست ز دامان شب که غنچه دلان
گشایش از نفس صبحگاه می گیرند
مکن ز پاکی دامن به بیگناهان فخر
که که در دیار کرم بیگناه می گیرند
به مشت خار ضعیفان به چشم کم منگر
که سیل حادثه را پیش راه می گیرند
چگونه منکر عصیان شوی که اهل حساب
ز دست و پای تو اول گواه می گیرند
فغان ز پله انصاف این گرانجانان
که کوه درد مرا برگ کاه می گیرند
ز تاب آتش روی تو عافیت طلبان
به آفتاب قیامت پناه می گیرند
اگر چه گرمروان همچو برق در گذرند
ز نقش پای چراغی به راه می گیرند
ستمگران که به مظلوم می شوند طرف
ز غفلت آینه در پیش آه می گیرند
به قدر آنچه شوی پست سربلندشوی
عیار جاه عزیزان ز چاه می گیرند
شکستن دل ما را پری رخان صائب
کم از شکستن طرف کلاه می گیرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۵
سخنوران که درین بوستان نوا سازند
کباب یکدگر از شعله های آوازند
مبین به چشم حقارت شکسته بالان را
که در گرفتن عبرت هزار شهبازند
چگونه کاسه پرزهر مرگ را نوشند
جماعتی که بدآموز نعمت ونازند
شوندکامروا چون دعای دامن شب
جماعتی که مشکین خطان نظربازند
هلاک کنج لب وگوشه های آن چشمم
که دلپذیر تر از گوشه های شیرازند
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
نمی رسند به معراج گفتگو صائب
جماعتی که به دعوی بلند پروازند
کباب یکدگر از شعله های آوازند
مبین به چشم حقارت شکسته بالان را
که در گرفتن عبرت هزار شهبازند
چگونه کاسه پرزهر مرگ را نوشند
جماعتی که بدآموز نعمت ونازند
شوندکامروا چون دعای دامن شب
جماعتی که مشکین خطان نظربازند
هلاک کنج لب وگوشه های آن چشمم
که دلپذیر تر از گوشه های شیرازند
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
نمی رسند به معراج گفتگو صائب
جماعتی که به دعوی بلند پروازند