عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۶
خوش آن گروه که تن راز عشق جان سازند
زمین خویش به تدبیر آسمان سازند
جماعتی که به تن از جهان جان سازند
به تخته پاره ای از بحر بیکران سازند
چه فارغند ز اندیشه شراب وکباب
جماعتی که به دلهای خونچکان سازند
زسایه روی زمین را به پرنیان گیرم
اگر همای مرا سیر از استخوان سازند
سبکروان نفسی بهر راه تازه کنند
اگر دو روز به این تیره خاکدان سازند
به زخم خار گروهی که برنمی آیند
همان به است که با یاد گلستان سازند
چوتیر راست روان زمانه را شرط است
که با کشاکش گردون چون کمان سازند
جماعتی که ز ساقی به جام صلح کنند
به یک حباب ز دریای بیکران سازند
غباردر دل هیچ آفریده نگذارم
اگر چوسیل مرا مطلق العنان سازند
بجاست تا رگ گردن ترا مثال هدف
ز هر طرف که رسد ناوکی نشان سازند
نمی کشند خجالت اگر تهیدستان
به ناله جرس از وصل کاروان سازند
بر آن گروه حرام است خامشی صائب
که کار خلق توانند از زبان سازند
زمین خویش به تدبیر آسمان سازند
جماعتی که به تن از جهان جان سازند
به تخته پاره ای از بحر بیکران سازند
چه فارغند ز اندیشه شراب وکباب
جماعتی که به دلهای خونچکان سازند
زسایه روی زمین را به پرنیان گیرم
اگر همای مرا سیر از استخوان سازند
سبکروان نفسی بهر راه تازه کنند
اگر دو روز به این تیره خاکدان سازند
به زخم خار گروهی که برنمی آیند
همان به است که با یاد گلستان سازند
چوتیر راست روان زمانه را شرط است
که با کشاکش گردون چون کمان سازند
جماعتی که ز ساقی به جام صلح کنند
به یک حباب ز دریای بیکران سازند
غباردر دل هیچ آفریده نگذارم
اگر چوسیل مرا مطلق العنان سازند
بجاست تا رگ گردن ترا مثال هدف
ز هر طرف که رسد ناوکی نشان سازند
نمی کشند خجالت اگر تهیدستان
به ناله جرس از وصل کاروان سازند
بر آن گروه حرام است خامشی صائب
که کار خلق توانند از زبان سازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۷
درین ریاض دلی را که آب می سازند
چو شبنم آینه آفتاب می سازند
دلی که داغ وکباب از فروغ عشق نشد
در آفتاب قیامت کباب می سازند
چه ساده اند گروهی که از هواجویی
ز بحر خانه جدا چون حباب می سازند
مده ز دست درین تنگنا عنان زنهار
که رشته را گره از پیچ وتاب می سازند
بیاض گردن اورا بتان آهوچشم
زمردمک نقط انتخاب می سازند
برآن گروه حلال است لاف خوش نفسی
که خون سوخته را مشک ناب می سازند
ز انقلاب خزان وبهارآزادند
جماعتی که ز گل با گلاب می سازند
خبر ز نشأه می نیست تن پرستان را
چو خم همین شکمی پرشراب می سازند
جماعتی که ز اسرار حکمت آگاهند
ز خشت خم چو فلاطون کتاب می سازند
به گریه صلح کن از گلرخان که دیده وران
ز آفتاب به چشم پرآب می سازند
جماعتی که نیند از حساب خود غافل
علی الحساب به روز حساب می سازند
خرابه ای است که خوشتر زبیت معمورست
تنی که از تپش دل خراب می سازند
به رنگ وبوی منه دل که عاقبت بینان
به آه گرم گل خود گلاب می سازند
فتاده است ره من به وادیی صائب
که دام خضر ز موج سراب می سازند
چو شبنم آینه آفتاب می سازند
دلی که داغ وکباب از فروغ عشق نشد
در آفتاب قیامت کباب می سازند
چه ساده اند گروهی که از هواجویی
ز بحر خانه جدا چون حباب می سازند
مده ز دست درین تنگنا عنان زنهار
که رشته را گره از پیچ وتاب می سازند
بیاض گردن اورا بتان آهوچشم
زمردمک نقط انتخاب می سازند
برآن گروه حلال است لاف خوش نفسی
که خون سوخته را مشک ناب می سازند
ز انقلاب خزان وبهارآزادند
جماعتی که ز گل با گلاب می سازند
خبر ز نشأه می نیست تن پرستان را
چو خم همین شکمی پرشراب می سازند
جماعتی که ز اسرار حکمت آگاهند
ز خشت خم چو فلاطون کتاب می سازند
به گریه صلح کن از گلرخان که دیده وران
ز آفتاب به چشم پرآب می سازند
جماعتی که نیند از حساب خود غافل
علی الحساب به روز حساب می سازند
خرابه ای است که خوشتر زبیت معمورست
تنی که از تپش دل خراب می سازند
به رنگ وبوی منه دل که عاقبت بینان
به آه گرم گل خود گلاب می سازند
فتاده است ره من به وادیی صائب
که دام خضر ز موج سراب می سازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۹
چرا به خلدبرین از خدا شوی خرسند
به جوی شیر چو طفلان چرا شوی خرسند
ز ماه مصر به زندان چاه ساخته ای
اگر به هر دو جهان از خدا شوی خرسند
مباد همچو سکندر درین تماشاگاه
به آبگینه ز آب بقا شوی خرسند
سعادت ازلی بی حجاب می تابد
چرا به سایه بال هما شوی خرسند
بهشت نسیه خود نقد می توانی کرد
ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند
ز هر شکست ترا شهپری دهند چوموج
اگر به حکم روان قضا شوی خرسند
به آشنایی بیگانگان برآمده ای
تو آن نه ای که به یک آشنا شوی خرسند
بلنددار نظر را مباد چون نرگس
ز چشم خود به همین پیش پا شوی خرسند
ز شش جهت در روزی ترا گشاده شود
اگرزعشق به درد وبلا شوی خرسند
به خواب ناز روی همچو چشم قربانی
اگر به خاطر بی مدعا شوی خرسند
علم شوی به طراوت چو نرگس بیمار
به درد خویش اگر از دوا شوی خرسند
ز فکر رزق پریشان نمی شوی صائب
اگر به پاره دل از غذاشوی خرسند
به جوی شیر چو طفلان چرا شوی خرسند
ز ماه مصر به زندان چاه ساخته ای
اگر به هر دو جهان از خدا شوی خرسند
مباد همچو سکندر درین تماشاگاه
به آبگینه ز آب بقا شوی خرسند
سعادت ازلی بی حجاب می تابد
چرا به سایه بال هما شوی خرسند
بهشت نسیه خود نقد می توانی کرد
ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند
ز هر شکست ترا شهپری دهند چوموج
اگر به حکم روان قضا شوی خرسند
به آشنایی بیگانگان برآمده ای
تو آن نه ای که به یک آشنا شوی خرسند
بلنددار نظر را مباد چون نرگس
ز چشم خود به همین پیش پا شوی خرسند
ز شش جهت در روزی ترا گشاده شود
اگرزعشق به درد وبلا شوی خرسند
به خواب ناز روی همچو چشم قربانی
اگر به خاطر بی مدعا شوی خرسند
علم شوی به طراوت چو نرگس بیمار
به درد خویش اگر از دوا شوی خرسند
ز فکر رزق پریشان نمی شوی صائب
اگر به پاره دل از غذاشوی خرسند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۰
ز خود برآمدگان رستگار می باشند
ز داروگیر جهان برکنار می باشند
ز دل غبار هوس دور کن که مهرویان
هلاک آینه بی غبار می باشند
چه فارغند ز یاد بهشت مردانی
که در مقام رضا پایدار می باشند
اگر دهند دو عالم به مطربی مستان
همان ز همت خودشرمسار می باشند
چه می شود به ته پای خود نگاه کنند
جماعتی که به مطلب سوار می باشند
ز معنی اند چه بی بهره طفل طبعانی
که محو خانه صورت نگار می باشند
ز سیل حادثه حرفی شنیده اند، آنها
که آرمیده درین روزگار می باشند
ز انقلاب ندارند اهل صورت بیم
چو آب آینه بر یک قرار می باشند
جماعتی که نیند از گداز خود غافل
چو شمع شب همه شب اشکبار می باشند
سبکروان که زتعجیل عمر آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می باشند
چه ساده اند گروهی که با نظربازی
به فکر بوس وخیال کنار می باشند
بهشت روی زمینند خوبرویانی
که در جناغ فراموشکار می باشند
اگر به چرخ برآیند صاحبان نظر
همان چو نقش قدم خاکسار می باشند
چو تخم سوخته صائب ستاره سوختگان
خجل ز تربیت نوبهار می باشند
ز داروگیر جهان برکنار می باشند
ز دل غبار هوس دور کن که مهرویان
هلاک آینه بی غبار می باشند
چه فارغند ز یاد بهشت مردانی
که در مقام رضا پایدار می باشند
اگر دهند دو عالم به مطربی مستان
همان ز همت خودشرمسار می باشند
چه می شود به ته پای خود نگاه کنند
جماعتی که به مطلب سوار می باشند
ز معنی اند چه بی بهره طفل طبعانی
که محو خانه صورت نگار می باشند
ز سیل حادثه حرفی شنیده اند، آنها
که آرمیده درین روزگار می باشند
ز انقلاب ندارند اهل صورت بیم
چو آب آینه بر یک قرار می باشند
جماعتی که نیند از گداز خود غافل
چو شمع شب همه شب اشکبار می باشند
سبکروان که زتعجیل عمر آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می باشند
چه ساده اند گروهی که با نظربازی
به فکر بوس وخیال کنار می باشند
بهشت روی زمینند خوبرویانی
که در جناغ فراموشکار می باشند
اگر به چرخ برآیند صاحبان نظر
همان چو نقش قدم خاکسار می باشند
چو تخم سوخته صائب ستاره سوختگان
خجل ز تربیت نوبهار می باشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۱
در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشند
چه دولتی است که ما را همان به ما بخشند
سعادت ازلی جو که در گذر باشد
سعادتی که ز بال و پر هما بخشند
فریب جود فرومایگان مخور زنهار
که می کنند تو را خرج تا عطا بخشند
هزار پیرهن گل به خار بخشند
چه می شود دل صدپاره ای به ما بخشند
مکن ز بخت شکایت که می شود خودبین
به پشت آینه چون رو اگر صفا بخشند
دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست
که گوشه ای به تو از عالم رضا بخشند
اگر به تنگدلی همچو غنچه صبر کنی
تو را هم از گره خود گره گشا بخشند
فلک چو مهره مومین بود به فرمانش
به هر که قوت سرپنجه دعا بخشند
تن سفالی خود را بهم شکن صائب
که در عوض به تو جام جهان نما بخشند
چه دولتی است که ما را همان به ما بخشند
سعادت ازلی جو که در گذر باشد
سعادتی که ز بال و پر هما بخشند
فریب جود فرومایگان مخور زنهار
که می کنند تو را خرج تا عطا بخشند
هزار پیرهن گل به خار بخشند
چه می شود دل صدپاره ای به ما بخشند
مکن ز بخت شکایت که می شود خودبین
به پشت آینه چون رو اگر صفا بخشند
دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست
که گوشه ای به تو از عالم رضا بخشند
اگر به تنگدلی همچو غنچه صبر کنی
تو را هم از گره خود گره گشا بخشند
فلک چو مهره مومین بود به فرمانش
به هر که قوت سرپنجه دعا بخشند
تن سفالی خود را بهم شکن صائب
که در عوض به تو جام جهان نما بخشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۲
ترا ز عالم عبرت اگر نظر بخشند
ازان به است که صد گنج پرگهر بخشند
مکن سئوال اگر چون صدف ترا زین بحر
به هر گشودن لب دامن گهر بخشند
به ماه نولب نان بی شفق نداد فلک
تو کیستی که ترا نان بی جگر بخشند
به تنگنای فلک با شکستگی خوش باش
شکنجه ای است که دربیضه بال وپر بخشند
جماعتی به کمر همچو نی سزاوارند
که در شکستگی خویشتن شکر بخشند
سرمن وقدم آن سبکروان که چو گل
به دشمن سرخودبی دریغ زر بخشند
گره زنند به دامن چو مردمک قدمش
به هر که بال سیر چون نطر بخشند
به وادیی که کند خضر توشه از دل خویش
گمان مبرکه ترا توشه سفر بخشند
درین ریاض اگر مصرعی کنی موزون
چوسرواز گره دل ترا ثمر بخشند
ز موج بحر شکایت مکن که همچو حباب
به هر شکست ترا عالم دگر بخشند
شده است موج به بحر از شکستگی غالب
شکسته باش چوخواهی ترا ظفر بخشند
ز خشک مغزی این منعمان عجب دارم
که خون مرده خودرا به نیشتر بخشند
ز ابرزحمت دریا چه کم شود صائب
که قطره ای به من آتشین جگر بخشند
ازان به است که صد گنج پرگهر بخشند
مکن سئوال اگر چون صدف ترا زین بحر
به هر گشودن لب دامن گهر بخشند
به ماه نولب نان بی شفق نداد فلک
تو کیستی که ترا نان بی جگر بخشند
به تنگنای فلک با شکستگی خوش باش
شکنجه ای است که دربیضه بال وپر بخشند
جماعتی به کمر همچو نی سزاوارند
که در شکستگی خویشتن شکر بخشند
سرمن وقدم آن سبکروان که چو گل
به دشمن سرخودبی دریغ زر بخشند
گره زنند به دامن چو مردمک قدمش
به هر که بال سیر چون نطر بخشند
به وادیی که کند خضر توشه از دل خویش
گمان مبرکه ترا توشه سفر بخشند
درین ریاض اگر مصرعی کنی موزون
چوسرواز گره دل ترا ثمر بخشند
ز موج بحر شکایت مکن که همچو حباب
به هر شکست ترا عالم دگر بخشند
شده است موج به بحر از شکستگی غالب
شکسته باش چوخواهی ترا ظفر بخشند
ز خشک مغزی این منعمان عجب دارم
که خون مرده خودرا به نیشتر بخشند
ز ابرزحمت دریا چه کم شود صائب
که قطره ای به من آتشین جگر بخشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۳
چه نعمتی است به من قرب آن دهن بخشند
مرا چوخط به لب او ره سخن بخشند
سبک چو گرد ز دامان همت افشانم
تمام روی زمین را اگر به من بخشند
شکستگان جهانند مومیایی هم
خوشا دلی که به آن زلف پرشکن بخشند
درین ریاض ثمر رزق باد دستانی است
که چون شکوفه به هر خار پیرهن بخشند
کشند اگر به ته بال سرنواسنجان
به تنگنای قفس وسعت چمن بخشند
مساز تیشه خودکند کاین عقیق لبان
ز خون خویش سراپا به کوهکن بخشند
هنوز حق سخن را نکرده اند ادا
هزار عقد گهر گربه یک سخن بخشند
زبان نغمه سرایان به کام می چسبد
اگر به طوطی ما فرصت سخن بخشند
مسلم است بر آن شمعها سرافرازی
که زندگانی خودرا به انجمن بخشند
به غور چاه زنخدان که می رسد صائب
مگر ز زلف درازش مرا رسن بخشند
مرا چوخط به لب او ره سخن بخشند
سبک چو گرد ز دامان همت افشانم
تمام روی زمین را اگر به من بخشند
شکستگان جهانند مومیایی هم
خوشا دلی که به آن زلف پرشکن بخشند
درین ریاض ثمر رزق باد دستانی است
که چون شکوفه به هر خار پیرهن بخشند
کشند اگر به ته بال سرنواسنجان
به تنگنای قفس وسعت چمن بخشند
مساز تیشه خودکند کاین عقیق لبان
ز خون خویش سراپا به کوهکن بخشند
هنوز حق سخن را نکرده اند ادا
هزار عقد گهر گربه یک سخن بخشند
زبان نغمه سرایان به کام می چسبد
اگر به طوطی ما فرصت سخن بخشند
مسلم است بر آن شمعها سرافرازی
که زندگانی خودرا به انجمن بخشند
به غور چاه زنخدان که می رسد صائب
مگر ز زلف درازش مرا رسن بخشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۴
چگونه باده عرفان جماعتی نوشند
که باده در رگ تاک است ومست ومدهوشند
حدیث بیش وکم ومهرذره بدمستی است
ز یک پیاله دو عالم شراب می نوشند
ز ما سلام به دارالسلام دار رسان
که در زمانه ما خلق پنبه در گوشند
حدیث اهل زمین قابل شنیدن نیست
به ذوق حرف که این نه صدف همه گوشند
به شمع موم قناعت کنند از خورشید
جماعتی که چو محراب تنگ آغوشند
خموش باش که چندین هزار شمع اینجا
مکیده اند لب خامشی و مدهوشند
حضور گلشن فردوس آن کسان دارند
که در به روی خوداز کاینات می پوشند
ز رفتن دگران خوشدلی ازین غافل
که موجها همه با یکدگر در آغوشند
چه ساده اندحریفان بی بصر صائب
به آفتاب قیامت نقاب می پوشند
که باده در رگ تاک است ومست ومدهوشند
حدیث بیش وکم ومهرذره بدمستی است
ز یک پیاله دو عالم شراب می نوشند
ز ما سلام به دارالسلام دار رسان
که در زمانه ما خلق پنبه در گوشند
حدیث اهل زمین قابل شنیدن نیست
به ذوق حرف که این نه صدف همه گوشند
به شمع موم قناعت کنند از خورشید
جماعتی که چو محراب تنگ آغوشند
خموش باش که چندین هزار شمع اینجا
مکیده اند لب خامشی و مدهوشند
حضور گلشن فردوس آن کسان دارند
که در به روی خوداز کاینات می پوشند
ز رفتن دگران خوشدلی ازین غافل
که موجها همه با یکدگر در آغوشند
چه ساده اندحریفان بی بصر صائب
به آفتاب قیامت نقاب می پوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۵
بتان که خون شهیدان چو آب می نوشند
کجا ز ساغرومینا شراب می نوشند
چه تشنه اند به خون حجاب خوبانی
که باده شراب در اثنای خواب می نوشند
ز خواب مستی آن چشمه ها یکی صد شد
به خواب تشنه لبان دایم آب می نوشند
چه کشوری است محبت که خاکسارانش
ز کاسه سرگردون شراب می نوشند
دل سیاه درونان نمیشودروشن
اگر می از قدح آفتاب می نوشند
رسیده اند به سرچشمه رضاجمعی
که آب تلخ به جای گلاب می نوشند
مسافران توکل به ساغر لب خشک
زلال خضر ز بحر سراب می نوشند
مگر ز روز حسابند بیخبر صائب
جماعتی که می بی حساب می نوشند
کجا ز ساغرومینا شراب می نوشند
چه تشنه اند به خون حجاب خوبانی
که باده شراب در اثنای خواب می نوشند
ز خواب مستی آن چشمه ها یکی صد شد
به خواب تشنه لبان دایم آب می نوشند
چه کشوری است محبت که خاکسارانش
ز کاسه سرگردون شراب می نوشند
دل سیاه درونان نمیشودروشن
اگر می از قدح آفتاب می نوشند
رسیده اند به سرچشمه رضاجمعی
که آب تلخ به جای گلاب می نوشند
مسافران توکل به ساغر لب خشک
زلال خضر ز بحر سراب می نوشند
مگر ز روز حسابند بیخبر صائب
جماعتی که می بی حساب می نوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۶
دلی که آتش روی تواش کباب کند
ز اشک شادی خودمستی شراب کند
فغان که باده مردافکنی نمی یابم
که چشم شوخ تو بیرحم را به خواب کند
تو چون در آیینه بینی عجب تماشایی است
که آفتاب تماشای آفتاب کند
سزای مرهم کافور سرد مهران است
جراحتی که شکایت ز مشک ناب کند
به حرف تلخ مرا مشفقی که توبه دهد
علاج بیخودی بلبل از گلاب کند
نظر ز تازه خطان دوختن به آن ماند
که در بهار کسی توبه از شراب کند
از آن دو زلف توزانوی خویش ته کرده است
که پیش موی میان مشق پیچ وتاب کند
ز گرد رهزن صد کاروان هوش شود
دلی که گردش چشم تواش خراب کند
سراغ قبله کند در حرم سبک عقلی
که جای بوسه ز روی تو انتخاب کند
حدیث توبه رها کن که غفلت صائب
ازان گذشته که اندیشه صواب کند
ز اشک شادی خودمستی شراب کند
فغان که باده مردافکنی نمی یابم
که چشم شوخ تو بیرحم را به خواب کند
تو چون در آیینه بینی عجب تماشایی است
که آفتاب تماشای آفتاب کند
سزای مرهم کافور سرد مهران است
جراحتی که شکایت ز مشک ناب کند
به حرف تلخ مرا مشفقی که توبه دهد
علاج بیخودی بلبل از گلاب کند
نظر ز تازه خطان دوختن به آن ماند
که در بهار کسی توبه از شراب کند
از آن دو زلف توزانوی خویش ته کرده است
که پیش موی میان مشق پیچ وتاب کند
ز گرد رهزن صد کاروان هوش شود
دلی که گردش چشم تواش خراب کند
سراغ قبله کند در حرم سبک عقلی
که جای بوسه ز روی تو انتخاب کند
حدیث توبه رها کن که غفلت صائب
ازان گذشته که اندیشه صواب کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۷
چو در پیاله رنجش می عتاب کند
پیاله روترش از تلخی شراب کند
نسیم بی ادب امروز تند می آید
مباد رخنه در آن غنچه نقاب کند
رخش ز باده فروزان شدآفتاب کجاست
که بهر خرمن خود برق انتخاب کند
ز سوزعشق رگ وریشه ام چنان گرم است
که برق راخس وخاشاک من کباب کند
غبار خاطر من گربه گریه آمیزد
چه خاکها که نه در کاسه حباب کند
فروغ عقل شود محو چون ستاره صبح
چوآفتاب قدح پای در رکاب کند
بس است شوربرآمدزجان مخموران
تبسم تو نمک چند در شراب کند
پیاله روترش از تلخی شراب کند
نسیم بی ادب امروز تند می آید
مباد رخنه در آن غنچه نقاب کند
رخش ز باده فروزان شدآفتاب کجاست
که بهر خرمن خود برق انتخاب کند
ز سوزعشق رگ وریشه ام چنان گرم است
که برق راخس وخاشاک من کباب کند
غبار خاطر من گربه گریه آمیزد
چه خاکها که نه در کاسه حباب کند
فروغ عقل شود محو چون ستاره صبح
چوآفتاب قدح پای در رکاب کند
بس است شوربرآمدزجان مخموران
تبسم تو نمک چند در شراب کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۸
ز درد چهره محال است مرد زرد کند
چه لایق است که اظهار درد مردکند
ز درد نیست اگر زیر تیغ آه کشم
که هر کجا که فشانند آب گرد کند
علاج خصم زبردست نیست جزتسلیم
به آسمان چه ضرورست کس نبرد کند
شود ز رفتن روشندلان جهان غمگین
که زرد روی زمین آفتاب زرد کند
توان به خون جگر سرخ داشت تا رخسار
کسی چرا ز طمع روی خویش زرد کند
ز حرف سخت شدن رنجه فرع هشیاری است
ترا که نیست شعوری سخن چه درد کند
چنین که ریشه دوانده است در تو بیدردی
عجب عجب که ترا عشق اهل درد کند
کند چو صبح کسی آفتاب را تسخیر
که زندگانی خودصرف آه سرد کند
شود به رنگ طلا ناقصی تمام عیار
که رخ ز سیلی استاد لاجورد کند
مپرس حال من ای سنگدل که هیهات است
که عرض حال به بیدرد اهل درد کند
طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی
که هر چه سبز کند آفتاب زرد کند
نسیم فتح چو پروانه گرد آن گردد
که پای همچو علم سخت درنبرد کند
نفس شمرده زند هرکه چون سحر صائب
کلام روشن خودرا جهان نورد کند
چه لایق است که اظهار درد مردکند
ز درد نیست اگر زیر تیغ آه کشم
که هر کجا که فشانند آب گرد کند
علاج خصم زبردست نیست جزتسلیم
به آسمان چه ضرورست کس نبرد کند
شود ز رفتن روشندلان جهان غمگین
که زرد روی زمین آفتاب زرد کند
توان به خون جگر سرخ داشت تا رخسار
کسی چرا ز طمع روی خویش زرد کند
ز حرف سخت شدن رنجه فرع هشیاری است
ترا که نیست شعوری سخن چه درد کند
چنین که ریشه دوانده است در تو بیدردی
عجب عجب که ترا عشق اهل درد کند
کند چو صبح کسی آفتاب را تسخیر
که زندگانی خودصرف آه سرد کند
شود به رنگ طلا ناقصی تمام عیار
که رخ ز سیلی استاد لاجورد کند
مپرس حال من ای سنگدل که هیهات است
که عرض حال به بیدرد اهل درد کند
طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی
که هر چه سبز کند آفتاب زرد کند
نسیم فتح چو پروانه گرد آن گردد
که پای همچو علم سخت درنبرد کند
نفس شمرده زند هرکه چون سحر صائب
کلام روشن خودرا جهان نورد کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۰
چو عشق دشمن جان شد حذر چه کار کند
قضا چو تیغ برآرد سپر چه کار کند
به دست بسته چه گل می توان ز جنت چید
به آن جمال حجاب نظ ر چه کار کند
به مصر برد ز کنعان پیاده یوسف را
کمند جذبه عاشق دگر چه کار کند
ز آه وناله نشد چشم بخت ما بیدار
به خواب مرگ نسیم سحر چه کار کند
به شبنمی نتوان سرد کرد دوزخ را
به آتش دل ما چشم تر چه کار کند
نمی شود ز سفر راست تیر کج هرگز
سفر به آدمی بی بصر چه کار کند
نشاند از خط مشکین به روز من او را
سیه زبانی ازین بیشتر چه کار کند
جز این که گرد یتیمی لباس خود سازد
درین محیط پراز خون گهر چه کار کند
چو سرو هر که به بی حاصلی قناعت کرد
جز این که دست زند برکمر چه کار کند
چو پیشدستی خود کرد سرنوشت قضا
محبت پدری با پسر چه کار کند
چو نیست سوخته جانی درین جهان صائب
ز سنگ سربدر آرد شرر چه کار کند
قضا چو تیغ برآرد سپر چه کار کند
به دست بسته چه گل می توان ز جنت چید
به آن جمال حجاب نظ ر چه کار کند
به مصر برد ز کنعان پیاده یوسف را
کمند جذبه عاشق دگر چه کار کند
ز آه وناله نشد چشم بخت ما بیدار
به خواب مرگ نسیم سحر چه کار کند
به شبنمی نتوان سرد کرد دوزخ را
به آتش دل ما چشم تر چه کار کند
نمی شود ز سفر راست تیر کج هرگز
سفر به آدمی بی بصر چه کار کند
نشاند از خط مشکین به روز من او را
سیه زبانی ازین بیشتر چه کار کند
جز این که گرد یتیمی لباس خود سازد
درین محیط پراز خون گهر چه کار کند
چو سرو هر که به بی حاصلی قناعت کرد
جز این که دست زند برکمر چه کار کند
چو پیشدستی خود کرد سرنوشت قضا
محبت پدری با پسر چه کار کند
چو نیست سوخته جانی درین جهان صائب
ز سنگ سربدر آرد شرر چه کار کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۱
اگر نه چشم من آن دلنواز باز کند
مرا ز هر دو جهان کیست بی نیاز کند
میان نازک او را نگاه موی شکاف
مگر به پیچ وخم از زلف امتیازکند
فغان که چشم بد آفتاب کم فرصت
امان نداد به شبنم که چشم باز کند
حیا مدار توقع ز آتشین رویی
که همچو شمع زبان در دهان گاز کند
چه فتنه ها کند آن چشم شوخ در مستی
که کار رطل گران وقت خواب ناز کند
گهر به رشته بینش ز هر نگاه کشد
به عبرت آن که درین پرده چشم باز کند
جبین گشاده به سایل کسی که برنخورد
به روی دولت ناخوانده در فراز کند
بغیر مهر خموشی که می فزاید عمر
که دیده است گره رشته را دراز کند
نشد گشایشی از زلف و خط مگر صائب
تمام کار من آن چشم نیم باز کند
مرا ز هر دو جهان کیست بی نیاز کند
میان نازک او را نگاه موی شکاف
مگر به پیچ وخم از زلف امتیازکند
فغان که چشم بد آفتاب کم فرصت
امان نداد به شبنم که چشم باز کند
حیا مدار توقع ز آتشین رویی
که همچو شمع زبان در دهان گاز کند
چه فتنه ها کند آن چشم شوخ در مستی
که کار رطل گران وقت خواب ناز کند
گهر به رشته بینش ز هر نگاه کشد
به عبرت آن که درین پرده چشم باز کند
جبین گشاده به سایل کسی که برنخورد
به روی دولت ناخوانده در فراز کند
بغیر مهر خموشی که می فزاید عمر
که دیده است گره رشته را دراز کند
نشد گشایشی از زلف و خط مگر صائب
تمام کار من آن چشم نیم باز کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۲
جمال را نگه تلخ او جلال کند
حرام را لب میگون او حلال کند
زبان برگ گل از خون گرم بلبل سوخت
نه خون ماست که هر خار پایمال کند
خم سپهر نیاورد تاب باده عشق
دل شکسته چه مقدار احتمال کند
بر آن نهال رعونت به برگ کاهی نیست
گداز غیرت اگر سرو را خلال کند
شکسته است ز بس استخوان من ترسم
که همچو سایه هما را شکسته بال کند
سراب تشنه لبی را غبار منت نیست
فرو رود به زمین به که کس سؤال کند
سماع اختر وچرخ فلک ز ناله ماست
ز جوش فاختگان سرو وجد و حال کند
روان تیره من آب خویش را صائب
مگر به لنگر استادگی زلال کند
حرام را لب میگون او حلال کند
زبان برگ گل از خون گرم بلبل سوخت
نه خون ماست که هر خار پایمال کند
خم سپهر نیاورد تاب باده عشق
دل شکسته چه مقدار احتمال کند
بر آن نهال رعونت به برگ کاهی نیست
گداز غیرت اگر سرو را خلال کند
شکسته است ز بس استخوان من ترسم
که همچو سایه هما را شکسته بال کند
سراب تشنه لبی را غبار منت نیست
فرو رود به زمین به که کس سؤال کند
سماع اختر وچرخ فلک ز ناله ماست
ز جوش فاختگان سرو وجد و حال کند
روان تیره من آب خویش را صائب
مگر به لنگر استادگی زلال کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۳
اجل چه کار به جانهای با کمال کند
چرا ملاحظه خورشید از زوال کند
ز گل برید چو شبنم به آفتاب رسید
دگر چرا کسی اندیشه مآل کند
جز این که رخنه آزادیش فروبندد
قفس چه رحم به مرغ شکسته بال کند
شده است عام چنان حرص در غنی وفقیر
که بحر با همه گوهر به کف سؤال کند
چهار فصل بهارست عندلیبی را
که برگ عیش سرانجام زیر بال کند
چه حاصل است ز عمر دراز نادان را
سیاستی است که کرکس هزار سال کند
گلی که مست درآید به باغ می باید
که خون خود به تماشاییان حلال کند
شکایت از فلک بی وجود مردی نیست
چرا به سایه خود آدمی جدال کند
ظهور دوزخ ازان شد که عاصی بی شرم
تهیه عرقی بحر انفعال کند
ز پرده پوش کند التماس پرده دری
کسی که کشف توقع ز اهل حال کند
نشد ز عشق شود چرب نرم زاهد خشک
شراب لعل چه تأثیر در سفال کند
تأمل آینه پرداز فکر ناصاف است
ستادن آب گل آلود را زلال کند
خوشا کسی که چو صائب ز صاحبان سخن
تتبع سخن میرزا جلال کند
چرا ملاحظه خورشید از زوال کند
ز گل برید چو شبنم به آفتاب رسید
دگر چرا کسی اندیشه مآل کند
جز این که رخنه آزادیش فروبندد
قفس چه رحم به مرغ شکسته بال کند
شده است عام چنان حرص در غنی وفقیر
که بحر با همه گوهر به کف سؤال کند
چهار فصل بهارست عندلیبی را
که برگ عیش سرانجام زیر بال کند
چه حاصل است ز عمر دراز نادان را
سیاستی است که کرکس هزار سال کند
گلی که مست درآید به باغ می باید
که خون خود به تماشاییان حلال کند
شکایت از فلک بی وجود مردی نیست
چرا به سایه خود آدمی جدال کند
ظهور دوزخ ازان شد که عاصی بی شرم
تهیه عرقی بحر انفعال کند
ز پرده پوش کند التماس پرده دری
کسی که کشف توقع ز اهل حال کند
نشد ز عشق شود چرب نرم زاهد خشک
شراب لعل چه تأثیر در سفال کند
تأمل آینه پرداز فکر ناصاف است
ستادن آب گل آلود را زلال کند
خوشا کسی که چو صائب ز صاحبان سخن
تتبع سخن میرزا جلال کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۵
نقاب چهره چو آن زلف مشکفام کند
صباح آینه را تیره تر ز شام کند
مرا ز دام رهاکن که آن شکسته پرم
که کار ناخنه بالم به چشم دام کند
ز بال فاخته سرو تو سایبان دارد
به هر طرف که چو آب روان خرام کند
امیدوار چنانم که عشق زخم مرا
رفو به رشته آن زلف مشکفام کند
بلند بخت حریفی که همچو شیشه می
سر اطاعت خود وقف خط جام کند
چو شانه گر دل صد چاک صد زبان گردد
به زلف او نتواند سخن تمام کند
توان به شب رخ راز نهان در او دیدن
جلای آینه خاطری که جام کند
فسون غیر زبان تواضعش بسته است
مگر به گوشه ابروبه من سلام کند
فتاده ام به زبانها چوشعر عام پسند
سزای آن که چو عنقا تلاش نام کند
تن چو سیم ازان چاک پیرهن منما
مباد بوالهوسی آرزوی خام کند
به خوان عفو نه آن شکرین مذاقم من
که تلخ کام مرا زهر انتقام کند
سترد نام مرا صائب از صحیفه دل
خدای را کسی این ظلم را چه نام کند
تلاش نام کند هر که در این جهان صائب
سخن ز مدح ظفرخان نیکنام کند
صباح آینه را تیره تر ز شام کند
مرا ز دام رهاکن که آن شکسته پرم
که کار ناخنه بالم به چشم دام کند
ز بال فاخته سرو تو سایبان دارد
به هر طرف که چو آب روان خرام کند
امیدوار چنانم که عشق زخم مرا
رفو به رشته آن زلف مشکفام کند
بلند بخت حریفی که همچو شیشه می
سر اطاعت خود وقف خط جام کند
چو شانه گر دل صد چاک صد زبان گردد
به زلف او نتواند سخن تمام کند
توان به شب رخ راز نهان در او دیدن
جلای آینه خاطری که جام کند
فسون غیر زبان تواضعش بسته است
مگر به گوشه ابروبه من سلام کند
فتاده ام به زبانها چوشعر عام پسند
سزای آن که چو عنقا تلاش نام کند
تن چو سیم ازان چاک پیرهن منما
مباد بوالهوسی آرزوی خام کند
به خوان عفو نه آن شکرین مذاقم من
که تلخ کام مرا زهر انتقام کند
سترد نام مرا صائب از صحیفه دل
خدای را کسی این ظلم را چه نام کند
تلاش نام کند هر که در این جهان صائب
سخن ز مدح ظفرخان نیکنام کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۶
لبش به خنده دل غنچه را دونیم کن
نگاه را گل رخسار او شمیم کند
من ومضایقه دل به آنچنان چشمی
بخیل را نگه گرم او کریم کند
ز مکر طره شبگرد یار می آید
که در دو هفته در گوش را یتیم کند
نهال طور به آغوش در نمی آید
کسی چرا دل خود را عبث دونیم کند
گرفت روی زمین را تمام گوساله
چگونه گاوفلک را کسی عقیم کند
ز دست سامری روزگار می آید
که جای تنگ ز گوساله بر کلیم کند
به سایه ات کند ای تاک اگر بخیل گذار
به یک مصافحه دست تواش کریم کند
به بزم باده او پسته را شکسته مساز
که زور رشک دل پسته را دونیم کند
به نیم آه ز هم غنچه دلم پاشید
چو شمع صبح که سردرسر نسیم کند
چو صائب آن که به لخت جگر قناعت کرد
عجب نباشد اگر ناز برنعیم کند
نگاه را گل رخسار او شمیم کند
من ومضایقه دل به آنچنان چشمی
بخیل را نگه گرم او کریم کند
ز مکر طره شبگرد یار می آید
که در دو هفته در گوش را یتیم کند
نهال طور به آغوش در نمی آید
کسی چرا دل خود را عبث دونیم کند
گرفت روی زمین را تمام گوساله
چگونه گاوفلک را کسی عقیم کند
ز دست سامری روزگار می آید
که جای تنگ ز گوساله بر کلیم کند
به سایه ات کند ای تاک اگر بخیل گذار
به یک مصافحه دست تواش کریم کند
به بزم باده او پسته را شکسته مساز
که زور رشک دل پسته را دونیم کند
به نیم آه ز هم غنچه دلم پاشید
چو شمع صبح که سردرسر نسیم کند
چو صائب آن که به لخت جگر قناعت کرد
عجب نباشد اگر ناز برنعیم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۷
نسیم صبح به آن طره دوتا چه کند
به صدهزار گره یک گرهگشا چه کند
ز تیغ برق دل ابر چاک چاک شده است
به حسن شوخ سپرداری حیا چه کند
طلا ز صحبت اکسیر بی نیاز یود
سعادت ازلی سایه هما چه کند
نمی توان به دو بیگانه بود زیر فلک
دل رمیده به یک شهر آشنا چه کند
عنان کشتی دل را به دست غم دادیم
به چار موجه تقدیر ناخدا چه کند
درین زمانه که زاغان شکرشکن شده اند
به استخوان نکند زندگی هما چه کند
ز سنگ ناوک ابرام برنمیگردد
صلابت سخن سخت با گدا چه کند
گره ز غنچه پیکان شود به آتش باز
به عقده دل ماناخن صبا چه کند
نوشت روزی مارا به پاره دل ما
سپهر سفله دگر بیش ازین سخا چه کند
ز چشم منتظران ره سفید گردیده است
نسیم پیرهن مصر رهنما چه کند
نشد حریف فلک چون به دشمنی صائب
نهاد بردل خوددست تاخداچه کند
به صدهزار گره یک گرهگشا چه کند
ز تیغ برق دل ابر چاک چاک شده است
به حسن شوخ سپرداری حیا چه کند
طلا ز صحبت اکسیر بی نیاز یود
سعادت ازلی سایه هما چه کند
نمی توان به دو بیگانه بود زیر فلک
دل رمیده به یک شهر آشنا چه کند
عنان کشتی دل را به دست غم دادیم
به چار موجه تقدیر ناخدا چه کند
درین زمانه که زاغان شکرشکن شده اند
به استخوان نکند زندگی هما چه کند
ز سنگ ناوک ابرام برنمیگردد
صلابت سخن سخت با گدا چه کند
گره ز غنچه پیکان شود به آتش باز
به عقده دل ماناخن صبا چه کند
نوشت روزی مارا به پاره دل ما
سپهر سفله دگر بیش ازین سخا چه کند
ز چشم منتظران ره سفید گردیده است
نسیم پیرهن مصر رهنما چه کند
نشد حریف فلک چون به دشمنی صائب
نهاد بردل خوددست تاخداچه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۸
سخن به مردم افسرده دل اثر چه کند
به خون مرده تقاضای نیشتر چه کند
جز این که خون خورد وبر جگر نهد دندان
به این گهر نشناسان دگر گهر چه کند
نکرد تربیت نوح در پسر تأثیر
به سرنوشت قضا کوشش پدر چه کند
عبث به سوختن ماست چشم دوزخ را
به دامن تر ما عاصیان شرر چه کند
چو پشت پای ز آزادگی به حاصل زد
جز این که دست زند سروبرکمر چه کند
قضا چو دست به تیغ جگر شکاف برد
به روی هم ننهد دست خودسپرچه کند
ز سنگ حادثه شد توتیا سفینه من
دگر به کشتی من موجه خطر چه کند
هدایت من سرگشته نیست کار دلیل
به ریگ هرزه مرس سعی راهبر چه کند
ز آفتاب چه گل می توان به شبنم چید
به دستگاه جمال تو چشم تر چه کند
کم است عمر ابدفکرزادعقبی را
کسی تهیه به این عمر مختصر چه کند
جز این که سر ز خجالت به زیر پا فکند
به طفل خام طمع نخل بی ثمر چه کند
در آن ریاض که صائب نواشناسی نیست
صفیر ما نکشد سر به زیر پر چه کند
به خون مرده تقاضای نیشتر چه کند
جز این که خون خورد وبر جگر نهد دندان
به این گهر نشناسان دگر گهر چه کند
نکرد تربیت نوح در پسر تأثیر
به سرنوشت قضا کوشش پدر چه کند
عبث به سوختن ماست چشم دوزخ را
به دامن تر ما عاصیان شرر چه کند
چو پشت پای ز آزادگی به حاصل زد
جز این که دست زند سروبرکمر چه کند
قضا چو دست به تیغ جگر شکاف برد
به روی هم ننهد دست خودسپرچه کند
ز سنگ حادثه شد توتیا سفینه من
دگر به کشتی من موجه خطر چه کند
هدایت من سرگشته نیست کار دلیل
به ریگ هرزه مرس سعی راهبر چه کند
ز آفتاب چه گل می توان به شبنم چید
به دستگاه جمال تو چشم تر چه کند
کم است عمر ابدفکرزادعقبی را
کسی تهیه به این عمر مختصر چه کند
جز این که سر ز خجالت به زیر پا فکند
به طفل خام طمع نخل بی ثمر چه کند
در آن ریاض که صائب نواشناسی نیست
صفیر ما نکشد سر به زیر پر چه کند