عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵
من باده بی خمار خواهم
یعنی لب آن نگار خواهم
در جواب او
انجیر تر و انار خواهم
شفتالوی آبدار خواهم
از طاس هریسه من برآرم
در وقت سحر دمار خواهم
کارم به عدد نمی شود راست
من دعوت بی شمار خواهم
محبوب من است نان، از آنش
اندر بغل و کنار خواهم
من دیگ حلاوه عسل را
در روز و شبان به بار خواهم
سنبوسه بود مرا دلارام
لب بر لب آن نگار خواهم
نوشند دو بار خلق، ماکول
من صوفیم و سه بار خواهم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶
هر که او لعل جانفزای تو دید
گشت آزاد از فراق شدید
در جواب او
دوش دیدم به خواب لحم قدید
وه، چنین جز به خواب نتوان دید
روز عید و کلیچه و حلوا
هست بر طالعی که یافت سعید
چون خروسم به ناله و فریاد
تا به من بوی خایگینه رسید
هر که از بوی قلیه جان بدهد
هست در دین لوت خواره شهید
هست واقف ز سر سنبوسه
هر که لبها ز جوش بره گزید
بوی مرغ مسمن آمد دوش
مرغ روحم روان ز تن پرید
دست در سفره چون به نان نرسد
نزد صوفی زهی عذاب شدید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹
مراست در هوس روی آن پری پیکر
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵
از جمله دردها غم آن دوست بس مرا
بر باد بر دهد چه کنم این هوس مرا
در جواب او
آش تروش می کند اکنون هوس مرا
ای مطبخی ز لطف به فریاد رس مرا
نوشم ز نان و خربزه چندانک این زمان
در سینه هیچ جا نبود یک نفس مرا
صحن برنج پیش من افتاده و رقیب
همکاسه گشته، وه چه کنم، خرمگس مرا
بیمار گشته ام ز تمنای گوشت باز
سیراب ماس باید و لحم فرس مرا
از صحنک برنج برآرم دمار من
گر در جهان مدد نکند هیچ کس مرا
دستم کنون به کله بریان نمی رسد
از پا در آورد، چه کنم این هوس مرا
هر روز اگر دهند دو صد نان گرده اش
صوفی به عمر خویش نگوید که بس مرا
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۰
زشوق آن رخ زیبا همی کشم آوخ
دل جراحت من بین و سینه لخ لخ
در جواب او
شمیم قلیه و بغرا وزید از مطبخ
مشام جان مرا تازه ساخت این، بخ بخ
دلا چو تازه کند جان به فصل تابستان
مباش غافل از آن بکسمات و شربت یخ
چنان عدوی تن جانفزای بریانم
که گر به دست من افتد بسازمش لخ لخ
ز اشتیاق حلیم و هوای قلیه برنج
به پیش مطبخیان می کشم هزار آوخ
مرا به صبر مفرما ز زلبیای عسل
که هست نازک و شیرین و صبر اوست چه تلخ
به پیش اطعمه خواران به معده آتش جوع
هزار بار فزونتر ز آتش دوزخ
شود به صومعه صوفی مقیم، پنجه سال
اگر چه روزنه ای وا کنند از مطبخ
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۱
رخ تو مظهر انوار ربی الاعلی است
که صنع بی حد و اندازه اندرو پیداست
در جواب او
رسید عید صیام و جهان پر از غوغاست
بیا که موسم عیش و کلیچه و حلواست
اسیر حب نبات است جان شیرینم
ز شوق ماهی قندی دو دیده ام دریاست
به روز عید سعیدست هر که در عالم
به پیش دیده او، نان و قلیه و بغراست
کلیچه راز چه آرای می کند خباز
به خط و خال چه حاجت رخی که او زیباست
کلنبه پیرهن قرمشی از آن پوشید
که هست عید و به خوبان حریر زرد نواست
زرشک صحنک فرنی همیشه پالوده
ز خود بریده و پیوسته لرزه بر اعضاست
چو کله در سر صوفی مستمند امروز
هوای صحبت جان پرور رخ گیپاست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۲
گر خرامان بت من جانب گلراز شود
گل شود غنچه زشرم آن دم و در خار شود
در جواب او
دیگ حلوای تر آن روز که بر بار شود
ز انتظارش به جهان دیده من چار شود
رازهائی که نهان در دل گیپا باشد
خرم آن روز که در پیش من اظهار شود
هر که زناج بدیدار او به کمندش شد اسیر
گر به صد جان بفروشند خریدار شود
هست اسرار محبت به دل جوش بره
خوش بود معده اگر مخزن اسرار شود
غیر بریان مهرا نکنی میل به هیچ
چون ترا رغبت این نعمت بازار شود
زلبیا حلقه زنجیر در فردوس است
جان گرو کن، زر اگر نیست، چو دوچار شود
بشنو از صوفی مسکین مخور الا نخوداب
گر پذیری ز من این پند ترا کار شود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۳
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
در جواب او
نهی بر بار در پیشم چو روزی دیگ حلوا را
زغم اندر امان سازی دل مسکین شیدا را
اگر روزی به چنگ آید مرا صحنی زماهیچه
به بوی قلیه اش بخشم جهان و ملک عقبی را
هزاران جان مشتاقان فدای مطبخی باشد
به پیش سفره برداران گر آرد صحن بغرا را
دل پژمرده ما را حیات از بوی نان باشد
بیار ار نیستت باور، ببین فعل مسیحا را
چنان مشتاق بریانم که در بازار طباخان
نمی دانم من مسکین که تا چون می نهم پا را
اگر یک خوشه انگوری به دست افتد مرا، فخری
به چشم اندر نمی آرم دگر عقد ثریا را
شمیم قلیه و بغرا چو روزی بشنود صوفی
شود مست و دهد بر باد تسبیح و مصلی را
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۴
لب لعل تو شفای دل بیماران است
هر که را نیست غم و درد تو بیمار آن است
در جواب او
وه که امروز چو پالوده دلم لرزان است
که به ناگه بربایند، چو در دکان است
هیچ دانی که چرا دنبه بود در پی گوشت
هست این چاکر دیرینه و او سلطان است
گر فروشند به ملک دو جهان یک گیپا
بخر امروز تو ای خواجه که بس ارزان است
چند گویی که مرا هست هوس آب حیات
بهتر از آب حیات ارطلبی این نان است
گر بسوزد مکنش عیب تو ای یار عزیز
دل سودا زده چون در هوس بریان است
گر چه با گوشت برابر شده، گر طباخ
کرد صد پاره تنش را و سزای آن است
هر چه گویند ز شوق عسل و قلیه برنج
در دل صوفی سودا زده صد چندان است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۵
هر که جان در ره تو قربان کرد
بر خود این کار عشق آسان کرد
در جواب او
هر که ماهی شور بریان کرد
معده خویش بحر عمان کرد
سر اسرار خویش راگیپا
دوش از چشم کله پنهان کرد
پیش کشمش مویز می نازد
پسته زین خنده فراوان کرد
کله پخته کار چرب زبان
عذر خواهی به حضرت نان کرد
مرغ بریان چو با مزعفر شست
جمع او را چو خود پریشان کرد
دل چو برداشت دوش لوزینه
جنگ از آن رو به آب دندان کرد
تابه بریان طبیب حاذق بود
صوفی خسته را چو درمان کرد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۷
تو گر به وقت طرب دست را بر افشانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۳
چه نازنین جهانی به حسن خویش بناز
که پیش ناز تو میرم به صد هزار نیاز
در جواب او
اگر تو گوش کنی شرح قلیه دو پیاز
به خویش فرض شماری تو پختنش چو نماز
همیشه در دل خلق آرزوی زناج است
بلی بود همه کس را هوای عمر دراز
بدان امید که بیند رخ مزعفر را
همیشه دنبه بود در میان سوز و گداز
نمی رسد به تو ای پیه، زعفران و نخود
چرا به ناله و آهی، به سیر خویش ساز
به گرد قلعه گیپا سحر همی گشتم
که کی بود که شود بر رخ من آن در باز
مراست قبله چو دکان نانبا امروز
طواف می کنم این دم کجا روم به حجاز
بیا و گوش کن اکنون ز شوق ماهیچه
دعای صوفی مسکین به صد هزار نیاز
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۵
سالها خرقه ما در گروه صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
در جواب او
دوش در خاطر من ولوله گیپا بود
در تمنای رخش دل همه شب شیدا بود
در حریم حرم دیگ، مربع چو نشست
گوشت بره کنون دولت گندم وا بود
خرده هائی که عیان داشت، روان کرد نثار
کله قند که خوش معتقد حلوا بود
چه کنم روز و شبان میل به مطبخ دارد
دل سودا زده چون در هوس بغرا بود
گوشتابه ز چه شد کوفته در کلبه دیگ
چمچه گفتا که پریشانیش از اکرا بود
دید انواع نعم رفت سوی نان جوین
وه چرا رفت که بر چشم من او را جا بود
ذکر صوفی به سر خوان نعم باد به خیر
داد ده مرده جواب ار چه تن تنها بود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۲
هر که دل در هوس آن بت رعنا دارد
گو درآ زود که بر دیده من جا دارد
در جواب او
هر که با جوش بره قلیه تمنا دارد
واقف سر نهان نیست که سودا دارد
می برد دل ز همه گرسنگان در شب و روز
نخود آن حسن که در صحنک بغرا دارد
تلخیی هر که نبیند به دم رفتن دوج
هر که او معده پر از گرده و حلوا دارد
سر به کونین فرو ناورد از عیش و نشاط
در بغل هر که به اسرار منقا دارد
هیچ دانی چه بود عمر و حلاوت با او
صحنک شیر برنجی است که حلوا دارد
خلق گویند مخور خربزه کو صفرائی است
دلم از بهر همین واقعه صفرا دارد
ز غم خوشه انگور ببین صوفی را
همه شب تا به سحر رو به ثریا دارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۶
مرا که سینه هبا شد ز عین دلتنگی
اثر نمی کند این دم در آن دل سنگی
در جواب او
دل مرا چو هوس کرد قلیه زنگی
برنج گشت پریشان زعین بی ننگی
خوش است صحنک حلوای تر به نیم شبان
به نان میده اگر آدمی بود بنگی
مگر که دختر ترکی است بکسمات این دم
برآمدست ز حمام با رخ رنگی
ز اشتیاق رخ جانفزای بریانی
جگر کباب بنوشم ببین ز دلتنگی
چه خوش بود نخودابی که زعفران دارد
به شرط آن که بود دیگ آن زمان سنگی
بساز مرغ مسما به دانه های برنج
تو جان کجا بری اکنون مرا چو در چنگی
نمی کنی صفت قلیه این زمان صوفی
چه واقع است مگر با پیاز در جنگی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۸
دارم هوس جمال بغرا
دورم چو من از وصال بغرا
تا چند پزیم روز تا شام
در دیگ هوس خیال بغرا
مالیده شد او، به خویش پیچید
ماهیچه ز انفعال بغرا
من بعد ثنای گوشت گویم
گر قلیه بود کمال بغرا
در خلوت دیگ جز نخود کس
واقف نشود ز حال بغرا
افتاده به دست عام مسکین
در روز و شبان و بال بغرا
عیبش نکنی که گشته مسکین
صوفی فقیر لال بغرا
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۲
چه گونه عرضه کنم با تو داستان فراق
قلم مگر بدهد شرح از زبان فراق
در جواب او
فتاده در سر من تا هوای آش سماق
بجز خیال وی این دم نمی پزم به وثاق
به غیر اطعمه چون در سرم خیالی نیست
نصیب من «چه کنم»، این شدست در میثاق
هوس کند من بیچاره را، چه چاره کنم
برنج و روغن زرد این زمان چو اهل نفاق
تلاش پشت کنم روز دعوت سلطان
اگر ز پهلوی من بگذرد هزار چماق
دل شکسته، ندارد هوای نان شعیر
سخن درست بگویم مرا چو نیست نفاق
جمال کله بریان به شهر اگر نبود
برآید از دل بیچاره جان ز عین فراق
چو ذکر عیش بود نصف عیش صوفی را
به غیر اطعمه ننوشت اندر این اوراق
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۳
ای ز سودای لب لعل تو شور ی به نمک
وز فروغ رخ تو تافته خورشید فلک
در جواب او
برد دل از من سودا زده گیپا و کدک
گر چه با قلیه کباب است مرا حق نمک
به برنج و عسل و دنبه، برو آرد به هم
گر بود مال من بی سر و پا را، لک لک
ز تمنای کباب و هوس نان تنک
به سما می رسد این آه دل من ز سمک
زآن زمانی که شدم معتقد گرده نان
نکند میل دلم جانب شمسی فلک
در دلم هیچ نیابند جز اندیشه گوشت
بعد مرگم چو در آیند به خاک آن دو ملک
از شمیمی که ز حلوای تر آمد به مشام
در پیش روح، روان می رود این دم بی شک
صوفی بی سر و پا می نتواند بودن
بی منقا که بود در بغلش چون کودک
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۶
تا دل به دام زلف سیاه تو مبتلاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
در جواب او
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست
آشی که هست قلیه زنگی غلام او
دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست
ای نان گرم از من مسکین سلام گوی
زناج را که آن قد و بالای او بلاست
از پیش مطبخی نروم جانب حکیم
بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست
سیری ز نان میده و پالوده عسل
اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۲
دوش در وقت سحر زلف تو آمد به خیال
رفت مرغ دل من در قفس سینه و بال
در جواب او
بر رخ ماه کلیچه چو عیان شد خط و خال
گرده سفره افلاک پذیرفت زوال
در نیاید به نظر طلعت حلوای برنج
فتد ار صحنک چنگالیم اندر چنگال
خوش بود صحن برنجی که شد آلوده به قند
گر بود بر زبرش مرغ کنون فارغ بال
ز هوای تنک میده و شوق نخوداب
من به جان خدمت طباخ کنم چندین سال
آن زمانی که شود معده پر از نان و عسل
خوش بود در نظر اهل دلان آب زلال
سیر گشتند چو یاران همه از مائده ای
وه چه باشد که رسد خوان دگر از دنبال
آه این اطعمه ها را همه در دیگ هوس
می پزد صوفی سودا زده دایم به خیال