عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۸
هشیار را به مجلس مستان که می برد
از بهر عیب خویش نگهبان که می برد
چندین نگاه حسرت وخمیازه دریغ
از زخم وداغ من به نمکدان که می برد
چون دست جوهری شده پایم ز آبله
این مژده را به خار مغیلان که می برد
رنگ شکسته شیشه به رویم شکسته است
پیغام من به باده فروشان که می برد
چندین هزار قافله تا کعبه امید
غیر از جنون ز راه بیابان که می برد
ما را به کوچه غلط انداختن چرا
دل را بغیر زلف پریشان که می برد
از بهر عیب خویش نگهبان که می برد
چندین نگاه حسرت وخمیازه دریغ
از زخم وداغ من به نمکدان که می برد
چون دست جوهری شده پایم ز آبله
این مژده را به خار مغیلان که می برد
رنگ شکسته شیشه به رویم شکسته است
پیغام من به باده فروشان که می برد
چندین هزار قافله تا کعبه امید
غیر از جنون ز راه بیابان که می برد
ما را به کوچه غلط انداختن چرا
دل را بغیر زلف پریشان که می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۹
مکتوب من به خدمت جانان که می برد
برگ خزان رسیده به بستان که می برد
دیوانه ای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقه طفلان که می برد
اشک من وتوقع گلگونه اثر
طفل یتیم را به گلستان که می برد
جز من که باغ خویشتن از خانه کرده ام
در نوبهار سر به گریبان که می برد
جز قطره های آبله پای رهروان
لب تشنگی ز خار مغیلان که می برد
اکنون که یافت چاشنی سنگ کودکان
دیوانه مرا به بیابان که می برد
هر مشکلی که هست گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که می برد
جوش شراب دایم واز گل دوهفته است
از پای خم مرا به گلستان که می برد
سر باختن درین سفر دور دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که می برد
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که می برد
برگ خزان رسیده به بستان که می برد
دیوانه ای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقه طفلان که می برد
اشک من وتوقع گلگونه اثر
طفل یتیم را به گلستان که می برد
جز من که باغ خویشتن از خانه کرده ام
در نوبهار سر به گریبان که می برد
جز قطره های آبله پای رهروان
لب تشنگی ز خار مغیلان که می برد
اکنون که یافت چاشنی سنگ کودکان
دیوانه مرا به بیابان که می برد
هر مشکلی که هست گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که می برد
جوش شراب دایم واز گل دوهفته است
از پای خم مرا به گلستان که می برد
سر باختن درین سفر دور دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که می برد
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۰
سودا کدورت از دیوانه می برد
از تیغ برق زنگ سیه خانه می بردا
در هیچ جا غریب نباشد خداشناس
عارف حضور کعبه ز بتخانه می برد
مرغی که شد ز دام تو آزاد در بهشت
سر زیر بال خویش غریبانه می برد
در حشر از صراط سبکبار بگذرد
هر کس مرا به دوش به میخانه می برد
همکاسه هر که با فلک سفله می شود
در کام شیر دست دلیرانه می برد
نسبت کند دو رشته همتاب را یکی
دیوانه وحشت از دل دیوانه می برد
فانوس اگر چه پرده چشم است شمع را
غیرت به دور گردی پروانه می برد
آزاده ای که دردسر زندگی کشید
از تیغ نشأه لب پیمانه می برد
از رهبرست قافله اشک بی نیاز
این رشته ره به گوهر یکدانه می برد
سنگ نشان بود حرم کعبه شوق را
مجنون ز داغ فیض سیه خانه می برد
صائب دلم سیاه شد از روی گرم چرخ
شمع لئیم روشنی از خانه می برد
از تیغ برق زنگ سیه خانه می بردا
در هیچ جا غریب نباشد خداشناس
عارف حضور کعبه ز بتخانه می برد
مرغی که شد ز دام تو آزاد در بهشت
سر زیر بال خویش غریبانه می برد
در حشر از صراط سبکبار بگذرد
هر کس مرا به دوش به میخانه می برد
همکاسه هر که با فلک سفله می شود
در کام شیر دست دلیرانه می برد
نسبت کند دو رشته همتاب را یکی
دیوانه وحشت از دل دیوانه می برد
فانوس اگر چه پرده چشم است شمع را
غیرت به دور گردی پروانه می برد
آزاده ای که دردسر زندگی کشید
از تیغ نشأه لب پیمانه می برد
از رهبرست قافله اشک بی نیاز
این رشته ره به گوهر یکدانه می برد
سنگ نشان بود حرم کعبه شوق را
مجنون ز داغ فیض سیه خانه می برد
صائب دلم سیاه شد از روی گرم چرخ
شمع لئیم روشنی از خانه می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۱
از بهر دل چه رنج عبث سینه می برد
آیینه دان چه فیض ز آیینه می برد
از مشک خود فروش بگیرید نافه را
این خام عرض خرقه پشمینه می برد
دل را سینه مساز که حسن غریب او
از دل غمی به صحبت آیینه می برد
در سنگ خون لعل ز شرم تو آب شد
گوهر عبث پناه به گنجینه می برد
ذوق شب وصال تو ای مایه نشاط
از یاد کودکان شب آدینه می برد
در حشر سر ز خانه زنبور برکند
هرکس به خاک سینه پرکینه می برد
صائب غم لباس به تن پروران گذار
در زیر یک نمد بسر آیینه می برد
آیینه دان چه فیض ز آیینه می برد
از مشک خود فروش بگیرید نافه را
این خام عرض خرقه پشمینه می برد
دل را سینه مساز که حسن غریب او
از دل غمی به صحبت آیینه می برد
در سنگ خون لعل ز شرم تو آب شد
گوهر عبث پناه به گنجینه می برد
ذوق شب وصال تو ای مایه نشاط
از یاد کودکان شب آدینه می برد
در حشر سر ز خانه زنبور برکند
هرکس به خاک سینه پرکینه می برد
صائب غم لباس به تن پروران گذار
در زیر یک نمد بسر آیینه می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۲
چشم تو دل به شیوه پنهان نمی برد
دزدیده این متاع به دکان نمی برد
گر در گلوی خامه بریزند آب خضر
مکتوب اشتیاق به پایان نمی برد
شبنم کند به دامن پاکم چو گل نماز
بلبل چرا مرا به گلستان نمی برد
زین خنجری که برق تجلی فسان زده است
موسی اگر مسیح شود جان نمی برد
بیهوده حلقه بر در دل می زند نسیم
این غنچه ره به خنده چو پیکان نمی برد
پیچیده آه ودود زلیخا به باد مصر
زان بوی پیرهن سوی کنعان نمی برد
طومار زلف یار که عمرش دراز باد
دل را ز دست من به چه عنوان نمی برد
آن را که ذوق تنگدلی در بغل گرفت
لذت ز سیر چاک گریبان نمی برد
بی اختیار عشق به دل پای می نهد
سیل انتظار رخصت دربان نمی برد
ای بوسه لب بگز که هنوز از هجوم شرم
راهی به غنچه دهنش پان نمی برد
صائب سخن به بزم ظفرخان چه می بری
حکمت کسی به خطه یونان نمی برد
دزدیده این متاع به دکان نمی برد
گر در گلوی خامه بریزند آب خضر
مکتوب اشتیاق به پایان نمی برد
شبنم کند به دامن پاکم چو گل نماز
بلبل چرا مرا به گلستان نمی برد
زین خنجری که برق تجلی فسان زده است
موسی اگر مسیح شود جان نمی برد
بیهوده حلقه بر در دل می زند نسیم
این غنچه ره به خنده چو پیکان نمی برد
پیچیده آه ودود زلیخا به باد مصر
زان بوی پیرهن سوی کنعان نمی برد
طومار زلف یار که عمرش دراز باد
دل را ز دست من به چه عنوان نمی برد
آن را که ذوق تنگدلی در بغل گرفت
لذت ز سیر چاک گریبان نمی برد
بی اختیار عشق به دل پای می نهد
سیل انتظار رخصت دربان نمی برد
ای بوسه لب بگز که هنوز از هجوم شرم
راهی به غنچه دهنش پان نمی برد
صائب سخن به بزم ظفرخان چه می بری
حکمت کسی به خطه یونان نمی برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۳
پروانه ای که گرد تو یک بار می پرد
از شاخسار شعله شرروار می پرد
ژولیده موی باش که سر می دهد به باد
هر کس به بال طره دستار می پرد
امروز نوبت جگر تشنه زخم کیست
کز شوق بوسه اش لب سوفار می پرد
تا در بغل کشد کمر نازک ترا
از شوق چشم حلقه زنار می پرد
کم ظرف تشنه حرکتهای ناقص است
چشم حباب از پی رفتار می پرد
بال تپش اگر دل پرخون بهم زند
رنگ بهانه جوی ز رخسار می پرد
از دستبرد سنگ حوادث چه غافل است
مرغی که شاخ شاخ به گلزار می پرد
برقطره ای ندوخته ام چشم چون حباب
موج دلم به ساغر سرشار می پرد
حسن غیور را ز نگهبان گریز نیست
چشم گل از پی مژه خار می پرد
صائب شراب شوق چنین گر اثر کند
مهر خموشی از لب اظهار می پرد
از شاخسار شعله شرروار می پرد
ژولیده موی باش که سر می دهد به باد
هر کس به بال طره دستار می پرد
امروز نوبت جگر تشنه زخم کیست
کز شوق بوسه اش لب سوفار می پرد
تا در بغل کشد کمر نازک ترا
از شوق چشم حلقه زنار می پرد
کم ظرف تشنه حرکتهای ناقص است
چشم حباب از پی رفتار می پرد
بال تپش اگر دل پرخون بهم زند
رنگ بهانه جوی ز رخسار می پرد
از دستبرد سنگ حوادث چه غافل است
مرغی که شاخ شاخ به گلزار می پرد
برقطره ای ندوخته ام چشم چون حباب
موج دلم به ساغر سرشار می پرد
حسن غیور را ز نگهبان گریز نیست
چشم گل از پی مژه خار می پرد
صائب شراب شوق چنین گر اثر کند
مهر خموشی از لب اظهار می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۴
راهی که مرغ عقل به یک سال می پرد
در یک نفس جنون سبکبال می پرد
چشم گرسنه را نکند سیر جمع مال
در خرمن است ودیده غربال می پرد
حرصش فزون ز خاک شود همچو چشم دام
چشم ندیده ای که پی مال می پرد
دولت ز آستان فنا جو که این هما
از سرگذشتگان را دنبال می پرد
بگذر ز آرزو که به جایی نمی رسد
چندان که دل به شهپر آمال می پرد
زین آتشی که در جگر تشنه من است
همچو سپند عقده تبخال می پرد
در مطلب بلند به همت توان رسید
عنقا به کوه قاف به این بال می پرد
ایام عمر زود به انجام می رسد
زینسان که ماه می رود وسال می پرد
پامال کرد اگر چه مرا جلوه های او
گوشم همان به نغمه خلخال می پرد
غافل مشو ز آه ضعیفان کز این نسیم
افسر ز فرق دولت واقبال می پرد
صائب چو یاد گردش آن چشم می کنم
هوش از سرم چو مرغ سبکبال می پرد
در یک نفس جنون سبکبال می پرد
چشم گرسنه را نکند سیر جمع مال
در خرمن است ودیده غربال می پرد
حرصش فزون ز خاک شود همچو چشم دام
چشم ندیده ای که پی مال می پرد
دولت ز آستان فنا جو که این هما
از سرگذشتگان را دنبال می پرد
بگذر ز آرزو که به جایی نمی رسد
چندان که دل به شهپر آمال می پرد
زین آتشی که در جگر تشنه من است
همچو سپند عقده تبخال می پرد
در مطلب بلند به همت توان رسید
عنقا به کوه قاف به این بال می پرد
ایام عمر زود به انجام می رسد
زینسان که ماه می رود وسال می پرد
پامال کرد اگر چه مرا جلوه های او
گوشم همان به نغمه خلخال می پرد
غافل مشو ز آه ضعیفان کز این نسیم
افسر ز فرق دولت واقبال می پرد
صائب چو یاد گردش آن چشم می کنم
هوش از سرم چو مرغ سبکبال می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۵
از چشم ودل کی آن گل سیراب بگذرد
خودبین کجا ز آینه وآب بگذرد
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
زود از بساط آینه سیماب بگذرد
چون آب شور کام جهان تشنگی فزاست
سیراب تشنه ای که ازین آب بگذرد
در جوی شیر کاسه به خون جگر زند
از می کسی که شب مهتاب بگذرد
ظلم است زندگانی روشندلان چو شمع
جایی بغیر گوشه محراب بگذرد
بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پل را ندیده ام که ز سیلاب بگذرد
گیرنده است پنجه خونهای بیگناه
چون ناوک تو از دل بیتاب بگذرد
چو موسم شباب دم صبح شیب را
صائب روا مدار که در خواب بگذرد
خودبین کجا ز آینه وآب بگذرد
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
زود از بساط آینه سیماب بگذرد
چون آب شور کام جهان تشنگی فزاست
سیراب تشنه ای که ازین آب بگذرد
در جوی شیر کاسه به خون جگر زند
از می کسی که شب مهتاب بگذرد
ظلم است زندگانی روشندلان چو شمع
جایی بغیر گوشه محراب بگذرد
بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پل را ندیده ام که ز سیلاب بگذرد
گیرنده است پنجه خونهای بیگناه
چون ناوک تو از دل بیتاب بگذرد
چو موسم شباب دم صبح شیب را
صائب روا مدار که در خواب بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۶
از کوچه ای که آن گل بی خار بگذرد
موج لطافت از سر دیوار بگذرد
تا حشر جای سبزه برآید ز بان شکر
بر هر زمین که سرو تو یک بار بگذرد
خاری است خار عشق که بی دست وپا شود
آتش اگر ز سایه آن خار بگذرد
مژگان وچشم عاشق دیرینه همند
چون می شود که آبله از خار بگذرد
ای کارساز خلق به فریاد من برس
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
از سرگذشته اندکریمان و این زمان
کو سرگذشته ای که زدستار بگذرد
چند از خیال گنج که خاکش به فرق باد
عمرم به تلخی دهن مار بگذرد
قطع نظر ز نعمت فردوس مشکل است
صائب چسان ز لذت دیدار بگذرد
موج لطافت از سر دیوار بگذرد
تا حشر جای سبزه برآید ز بان شکر
بر هر زمین که سرو تو یک بار بگذرد
خاری است خار عشق که بی دست وپا شود
آتش اگر ز سایه آن خار بگذرد
مژگان وچشم عاشق دیرینه همند
چون می شود که آبله از خار بگذرد
ای کارساز خلق به فریاد من برس
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
از سرگذشته اندکریمان و این زمان
کو سرگذشته ای که زدستار بگذرد
چند از خیال گنج که خاکش به فرق باد
عمرم به تلخی دهن مار بگذرد
قطع نظر ز نعمت فردوس مشکل است
صائب چسان ز لذت دیدار بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۸
آن راکه چشم مست تو بی اختیارکرد
آسوده اش ز پرسش روز شمار کرد
رحمی نکرد بر جگر آتشین ما
مشاطه ای که لعل ترا آبدار کرد
یارب چها کند به دل بیقرار ما
حسنی که آب آینه را بیقرار کرد
نگذاشت چشم باز کند دل غبار خط
این گرد شوخ چشم چه با این سوار کرد
از دل مپیچ روی که شکرشکن نشد
هر طوطیی که پشت برآیینه دار کرد
بی انتظار دامن خورشید را گرفت
چون شبنم آن که آینه را بی غبار کرد
ای غنچه لب ز پرده برون آ که در چمن
گل چشم انتظار ز شبنم چهار کرد
شد پیکرم نشان خدنگش پس از هلاک
این مشت استخوان چه همایی شکار کرد
در کام شیر بستر راحت فکنده است
هرکس که خواب امن درین روزگار کرد
اطعام رزق روح وطعام است رزق تن
خوش وقت آن که روزی روح اختیار کرد
عیسی همین به چرخ چهارم نرفته است
بسیار ازین پیاده تجرد سوار کرد
این آن غزل که سعدی شیراز گفته است
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
آسوده اش ز پرسش روز شمار کرد
رحمی نکرد بر جگر آتشین ما
مشاطه ای که لعل ترا آبدار کرد
یارب چها کند به دل بیقرار ما
حسنی که آب آینه را بیقرار کرد
نگذاشت چشم باز کند دل غبار خط
این گرد شوخ چشم چه با این سوار کرد
از دل مپیچ روی که شکرشکن نشد
هر طوطیی که پشت برآیینه دار کرد
بی انتظار دامن خورشید را گرفت
چون شبنم آن که آینه را بی غبار کرد
ای غنچه لب ز پرده برون آ که در چمن
گل چشم انتظار ز شبنم چهار کرد
شد پیکرم نشان خدنگش پس از هلاک
این مشت استخوان چه همایی شکار کرد
در کام شیر بستر راحت فکنده است
هرکس که خواب امن درین روزگار کرد
اطعام رزق روح وطعام است رزق تن
خوش وقت آن که روزی روح اختیار کرد
عیسی همین به چرخ چهارم نرفته است
بسیار ازین پیاده تجرد سوار کرد
این آن غزل که سعدی شیراز گفته است
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۹
پیش نسیم صبح گل آغوش باز کرد
از پاکدامنان نتوان احتراز کرد
از وصل ساختم به نظر بازی خیال
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
از یک نگاه برد دل ودین وهوش من
این کعبتین چشم مرا پاکباز کرد
گردید از شکنجه بیچارگی خلاص
از چاره هر که رو به در چاره ساز کرد
محمود اگر چه بتکده ها را خراب ساخت
زیر وزبر به نیم نگاهش ایاز کرد
دریا نشست گرد خجالت ز چهره اش
سیلی که بر خرابه ما ترکتاز کرد
از سادگی به مهره گل ساخت از گهر
دل را تسلی آن به عشق مجاز کرد
قانع ز دام خود به مگس شد چو عنکبوت
زاهد که پیش خلق نماز دراز کرد
شد طشت آتش افسر زر در نظر مرا
تا عشق او به داغ مرا سرفراز کرد
کوتاه ساخت دست دراز کریم را
در عرض حاجت آن سخن را دراز کرد
صائب نیازمندی من گشت بیشتر
چندان که یار در دل من خون زناز کرد
از پاکدامنان نتوان احتراز کرد
از وصل ساختم به نظر بازی خیال
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
از یک نگاه برد دل ودین وهوش من
این کعبتین چشم مرا پاکباز کرد
گردید از شکنجه بیچارگی خلاص
از چاره هر که رو به در چاره ساز کرد
محمود اگر چه بتکده ها را خراب ساخت
زیر وزبر به نیم نگاهش ایاز کرد
دریا نشست گرد خجالت ز چهره اش
سیلی که بر خرابه ما ترکتاز کرد
از سادگی به مهره گل ساخت از گهر
دل را تسلی آن به عشق مجاز کرد
قانع ز دام خود به مگس شد چو عنکبوت
زاهد که پیش خلق نماز دراز کرد
شد طشت آتش افسر زر در نظر مرا
تا عشق او به داغ مرا سرفراز کرد
کوتاه ساخت دست دراز کریم را
در عرض حاجت آن سخن را دراز کرد
صائب نیازمندی من گشت بیشتر
چندان که یار در دل من خون زناز کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۰
تیغ ستم ببین چه به زلف ایاز کرد
پا از گلیم خویش نبایددراز کرد
پستان حنظلم به دهن تنگ شکرست
نتوان به تلخروییم از شیر باز کرد
بر جبهه اش غبار خجالت نشسته باد
سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد
در آستین بخت بلندست این کلید
نتوان به زور دست در فیض باز کرد
مست خیال را به وصال احتیاج نیست
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
در پرده بود راز حقیقت گشاده روی
منصور از برای چه افشای راز کرد
سرو تو پیش من ره آزادگی گذاشت
رخسار ساده تو مرا پاکباز کرد
صائب به پیشگاه حقیقت قدم گذاشت
مردانه طی کوچه تنگ مجاز کرد
پا از گلیم خویش نبایددراز کرد
پستان حنظلم به دهن تنگ شکرست
نتوان به تلخروییم از شیر باز کرد
بر جبهه اش غبار خجالت نشسته باد
سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد
در آستین بخت بلندست این کلید
نتوان به زور دست در فیض باز کرد
مست خیال را به وصال احتیاج نیست
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
در پرده بود راز حقیقت گشاده روی
منصور از برای چه افشای راز کرد
سرو تو پیش من ره آزادگی گذاشت
رخسار ساده تو مرا پاکباز کرد
صائب به پیشگاه حقیقت قدم گذاشت
مردانه طی کوچه تنگ مجاز کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۱
مجنون نظر به شوخی چشم غزال کرد
یاد آمدش ز وحشت لیلی وحال کرد
در روزگار حسن تو از خجلتی که داشت
گل آب ورنگ خود عرق انفعال کرد
گل کرد چون شفق ز گریبان ودامنش
چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد
شیرازه بهار تماشا گسسته بود
تا مرغ پرشکسته ما فکر بال کرد
پیچد زبان سبزه خاکش به یکدگر
حیرانی رخ تو کسی را که لال کرد
جوش نشاط خون من از می زیاده بود
این عالم فسرده مرا چون سفال کرد
پیری اگر چه گوهر دندان ز من گرفت
شادم که بی نیاز مرا از خلال کرد
هر بلبلی که از رخ گل نسخه برگرفت
عیش بهار فصل خزان زیربال کرد
از سایه خط تو چو خورشید روشن است
میلی که آفتاب تو سوی زوال کرد
هر سیل تیره ای که ازان تیره تر نبود
روشنگر محیط به موجی زلال کرد
صائب بس است چند کنی فکر آن دهن
نتوان تمام عمر خیال محال کرد
یاد آمدش ز وحشت لیلی وحال کرد
در روزگار حسن تو از خجلتی که داشت
گل آب ورنگ خود عرق انفعال کرد
گل کرد چون شفق ز گریبان ودامنش
چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد
شیرازه بهار تماشا گسسته بود
تا مرغ پرشکسته ما فکر بال کرد
پیچد زبان سبزه خاکش به یکدگر
حیرانی رخ تو کسی را که لال کرد
جوش نشاط خون من از می زیاده بود
این عالم فسرده مرا چون سفال کرد
پیری اگر چه گوهر دندان ز من گرفت
شادم که بی نیاز مرا از خلال کرد
هر بلبلی که از رخ گل نسخه برگرفت
عیش بهار فصل خزان زیربال کرد
از سایه خط تو چو خورشید روشن است
میلی که آفتاب تو سوی زوال کرد
هر سیل تیره ای که ازان تیره تر نبود
روشنگر محیط به موجی زلال کرد
صائب بس است چند کنی فکر آن دهن
نتوان تمام عمر خیال محال کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۲
داغی که کوه را جگر گرم لاله کرد
گردون سنگدل به دل ما حواله کرد
هرکس که راه برد به کم عمری بهار
چون لاله صاف ودرد جهان یک پیاله کرد
لیلی به این گنه که به مجنون گرفت انس
خاک سیه به کاسه چشم غزاله کرد
رخسار همچو ماه تو گلگل شد از شراب
هر حلقه ای ز زلف ترا همچو هاله کرد
هر پاره از دلم به جهانی فکند آه
این طفل باددست چه با این رساله کرد
درد هزار ساله ما را به یک نفس
پیر مغان دوا به شراب دوساله کرد
دولت همان به سایه من فخر می کند
قسمت مرا اگر به سگان هم نواله کرد
صائب نمی خورد جگر از فکر برگ عیش
هرکس به درد و داغ قناعت چو لاله کرد
گردون سنگدل به دل ما حواله کرد
هرکس که راه برد به کم عمری بهار
چون لاله صاف ودرد جهان یک پیاله کرد
لیلی به این گنه که به مجنون گرفت انس
خاک سیه به کاسه چشم غزاله کرد
رخسار همچو ماه تو گلگل شد از شراب
هر حلقه ای ز زلف ترا همچو هاله کرد
هر پاره از دلم به جهانی فکند آه
این طفل باددست چه با این رساله کرد
درد هزار ساله ما را به یک نفس
پیر مغان دوا به شراب دوساله کرد
دولت همان به سایه من فخر می کند
قسمت مرا اگر به سگان هم نواله کرد
صائب نمی خورد جگر از فکر برگ عیش
هرکس به درد و داغ قناعت چو لاله کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۳
خرم کسی که قصر اقامت بنا نکرد
رفت از میان چو گل کمر خویش وا نکرد
چندان که تاختیم به دنبال عمر را
این آهوی رمیده نظر برقفا نکرد
جز من که راه عشق به تسلیم می روم
با دست بسته هیچ شناور شنا نکرد
رنگ گهر شکسته شود از بهای کم
ما را فلک عبث به دو عالم بها نکرد
موی سفید سبز شد از دست شانه را
از زلف مشکبار تو یک عقده وانکرد
با آه سرد من چه کند چرخ پرنجوم
هرگز به خرج باد زر گل وفا نکرد
تااقتدا به کارگزاران عشق کرد
در هیچ کار فکرت صائب خطا نکرد
رفت از میان چو گل کمر خویش وا نکرد
چندان که تاختیم به دنبال عمر را
این آهوی رمیده نظر برقفا نکرد
جز من که راه عشق به تسلیم می روم
با دست بسته هیچ شناور شنا نکرد
رنگ گهر شکسته شود از بهای کم
ما را فلک عبث به دو عالم بها نکرد
موی سفید سبز شد از دست شانه را
از زلف مشکبار تو یک عقده وانکرد
با آه سرد من چه کند چرخ پرنجوم
هرگز به خرج باد زر گل وفا نکرد
تااقتدا به کارگزاران عشق کرد
در هیچ کار فکرت صائب خطا نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۴
خوش وقت قطره ای که زدریا سفر نکرد
آواره خویش را به هوای گهر نکرد
موجی ازین محیط سیه کاسه برنخاست
کز جلوه فریب مرا تشنه ترنکرد
مانند نخل موم نهال امید ما
در مغز خاک ریشه به ذوق ثمر نکرد
شد همچو تخم سوخته در خاک ناپدید
دلمرده ای که تربیت بال وپر نکرد
بر آب تلخ بحر کجا سایه افکند
ابری که التفات به آب گهر نکرد
دلها ز داغ ماتم پروانه آب شد
آن شمع آستین خود از گریه ترنکرد
دریا ز لطف پرده چشم حباب شد
آن سنگدل نگاه به آهل نظر نکرد
با آن که نونیاز ستم بود خط او
ملک دلی نماند که زیر وزبر نکرد
صائب بساز از رخ او بانگاه دور
با آفتاب دست کسی در کمر نکرد
آواره خویش را به هوای گهر نکرد
موجی ازین محیط سیه کاسه برنخاست
کز جلوه فریب مرا تشنه ترنکرد
مانند نخل موم نهال امید ما
در مغز خاک ریشه به ذوق ثمر نکرد
شد همچو تخم سوخته در خاک ناپدید
دلمرده ای که تربیت بال وپر نکرد
بر آب تلخ بحر کجا سایه افکند
ابری که التفات به آب گهر نکرد
دلها ز داغ ماتم پروانه آب شد
آن شمع آستین خود از گریه ترنکرد
دریا ز لطف پرده چشم حباب شد
آن سنگدل نگاه به آهل نظر نکرد
با آن که نونیاز ستم بود خط او
ملک دلی نماند که زیر وزبر نکرد
صائب بساز از رخ او بانگاه دور
با آفتاب دست کسی در کمر نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۵
دل آب گشت وتربیت دانه ای نکرد
این شمع مرد و گریه مستانه ای نکرد
هرگز چو زلف ماتمیان دست روزگار
سررشته امید مرا شانه ای نکرد
سالک به تازیانه شوق از جهان گذشت
این سیل التفات به ویرانه ای نکرد
با دل گذار کار زبان را که در مصاف
صد تیغ کار حمله مردانه ای است
فانوس چون کفن نشود بر فروغ شمع
هرگز رعایت دل پروانه ای نکرد
هرچند لاله چشم وچراغ بهار بود
عمرش وفا به خوردن پیمانه ای نکرد
در موسم چنین دل نادردمندما
صائب هوای گوشه میخانه ای نکرد
این شمع مرد و گریه مستانه ای نکرد
هرگز چو زلف ماتمیان دست روزگار
سررشته امید مرا شانه ای نکرد
سالک به تازیانه شوق از جهان گذشت
این سیل التفات به ویرانه ای نکرد
با دل گذار کار زبان را که در مصاف
صد تیغ کار حمله مردانه ای است
فانوس چون کفن نشود بر فروغ شمع
هرگز رعایت دل پروانه ای نکرد
هرچند لاله چشم وچراغ بهار بود
عمرش وفا به خوردن پیمانه ای نکرد
در موسم چنین دل نادردمندما
صائب هوای گوشه میخانه ای نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۶
هر کس ز قید تن دل روشن برآورد
اخگر برون ز توده خاکستر آورد
دست از طلب مکش که سمندر ز جذب عشق
از بال وپر بهم زدن آتش برآورد
چشمی که ساخت سرمه عبرت منورش
از حقه حباب برون گوهر آورد
پیکان قرار در تن مردم نمی کند
دل هر زمان ز جای دگر سربرآورد
از آرزو فتاد برون آدم از بهشت
تا آرزو ترا چه بلا برسر آورد
جان پرورست صحبت پاکیزه گوهران
هرکس به بحر موم برد عنبر آورد
شب زنده دار باش که گردد سفید روی
آیینه چون پناه به خاکسترآورد
ایمن مباش ازان خط مشکین به گردلب
کاین مور زود گرد ز شکر برآورد
از زلف وخط گرفتن دل سخت مشکل است
بیرون چگونه مهره کس از ششدر آورد
از روی درد بلبل اگر ناله سر کند
گل را نفس گسسته به زیر پرآورد
از شش جهت به دل غم دنیا نهاد روی
یک تن چگونه حمله بر این لشکر آورد
ساز غضب حلیم گرانسنگ را سبک
کف وقت جوش بحر گهر بر سرآورد
جان تازه می شود ز پریخانه خیال
صائب چگونه سر ز گریبان برآورد
اخگر برون ز توده خاکستر آورد
دست از طلب مکش که سمندر ز جذب عشق
از بال وپر بهم زدن آتش برآورد
چشمی که ساخت سرمه عبرت منورش
از حقه حباب برون گوهر آورد
پیکان قرار در تن مردم نمی کند
دل هر زمان ز جای دگر سربرآورد
از آرزو فتاد برون آدم از بهشت
تا آرزو ترا چه بلا برسر آورد
جان پرورست صحبت پاکیزه گوهران
هرکس به بحر موم برد عنبر آورد
شب زنده دار باش که گردد سفید روی
آیینه چون پناه به خاکسترآورد
ایمن مباش ازان خط مشکین به گردلب
کاین مور زود گرد ز شکر برآورد
از زلف وخط گرفتن دل سخت مشکل است
بیرون چگونه مهره کس از ششدر آورد
از روی درد بلبل اگر ناله سر کند
گل را نفس گسسته به زیر پرآورد
از شش جهت به دل غم دنیا نهاد روی
یک تن چگونه حمله بر این لشکر آورد
ساز غضب حلیم گرانسنگ را سبک
کف وقت جوش بحر گهر بر سرآورد
جان تازه می شود ز پریخانه خیال
صائب چگونه سر ز گریبان برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۷
روزی که خط سر از لب دلبر برآورد
از موج بال چشمه کوثر برآورد
با عشق حسن در ته یک پیرهن بود
آتش ز بال خویش سمندر برآورد
از سینه های گرم مجو آرزوی خام
از خاک تخم سوخته کی سر برآورد
نگذاشت خط در آن لب شیرین حلاوتی
مور حریص گرد ز شکر برآورد
دل را مکن کباب که هرقطره اشک او
شور قیامت از دل اخگر برآورد
رنگین سخن ز بخشش خلق است بی نیاز
این غنچه بی طلب زدهن زر برآورد
از روی آتشین تو انگشت زینهار
برق تجلی از مژه تر برآورد
تابرخورد ازان لب میگون به کام دل
ساغر ز خویش باده احمر برآورد
مژگان اشکبار شود رشته گهر
چون زان دهان تنگ سخن سربرآورد
در جلوه گاه حسن تو انگشت زینهار
از قامت علم صف محشربرآورد
شبها ز بیقراری پهلوی خشک من
بالش پر از تزلزل بسر برآورد
آسوده تر ز دیده قربانیان شود
بر روی آرزو دل اگر در برآورد
از گرمخونی دل مشتاق زخم من
در بیضه تیغ بال ز جوهر برآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زیر بال چرا سر برآورد
از موج بال چشمه کوثر برآورد
با عشق حسن در ته یک پیرهن بود
آتش ز بال خویش سمندر برآورد
از سینه های گرم مجو آرزوی خام
از خاک تخم سوخته کی سر برآورد
نگذاشت خط در آن لب شیرین حلاوتی
مور حریص گرد ز شکر برآورد
دل را مکن کباب که هرقطره اشک او
شور قیامت از دل اخگر برآورد
رنگین سخن ز بخشش خلق است بی نیاز
این غنچه بی طلب زدهن زر برآورد
از روی آتشین تو انگشت زینهار
برق تجلی از مژه تر برآورد
تابرخورد ازان لب میگون به کام دل
ساغر ز خویش باده احمر برآورد
مژگان اشکبار شود رشته گهر
چون زان دهان تنگ سخن سربرآورد
در جلوه گاه حسن تو انگشت زینهار
از قامت علم صف محشربرآورد
شبها ز بیقراری پهلوی خشک من
بالش پر از تزلزل بسر برآورد
آسوده تر ز دیده قربانیان شود
بر روی آرزو دل اگر در برآورد
از گرمخونی دل مشتاق زخم من
در بیضه تیغ بال ز جوهر برآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زیر بال چرا سر برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۱
پوشیده یار اگر نه می ناب می خورد
این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد
چون تشنه ای که آب خورد در میان خواب
خونم چو آب چشم تو در خواب می خورد
موی میانش از نگه گرم عاشقان
از زلف مشکبار فزون تاب می خورد
پهلوی هر که کرد قناعت به خاک نرم
نیش از سمور وقاقم وسنجاب می خورد
این رشته زود خرج گره می شودتمام
از عشق اگر چنین رگ جان تاب می خورد
از کوزه سفال نخورده است آب سرد
از جام زر کسی که می ناب می خورد
هر قطره آب در جگرش می شود گهر
هر کس شمرده همچو صدف آب می خورد
غافل که می خورد دل خود را ز سادگی
از رشته آنچه گوهر سیراب می خورد
دل ایمن از گزند سر زلف یار نیست
چون ماهیی که طعمه ز قلاب می خورد
در نور کی رسد ید بیضا به نخل طور
پروانه خون خویش به مهتاب می خورد
صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون
بی دردسر مدام می ناب می خورد
این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد
چون تشنه ای که آب خورد در میان خواب
خونم چو آب چشم تو در خواب می خورد
موی میانش از نگه گرم عاشقان
از زلف مشکبار فزون تاب می خورد
پهلوی هر که کرد قناعت به خاک نرم
نیش از سمور وقاقم وسنجاب می خورد
این رشته زود خرج گره می شودتمام
از عشق اگر چنین رگ جان تاب می خورد
از کوزه سفال نخورده است آب سرد
از جام زر کسی که می ناب می خورد
هر قطره آب در جگرش می شود گهر
هر کس شمرده همچو صدف آب می خورد
غافل که می خورد دل خود را ز سادگی
از رشته آنچه گوهر سیراب می خورد
دل ایمن از گزند سر زلف یار نیست
چون ماهیی که طعمه ز قلاب می خورد
در نور کی رسد ید بیضا به نخل طور
پروانه خون خویش به مهتاب می خورد
صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون
بی دردسر مدام می ناب می خورد