عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
پند بیهوده مگو ناصح بیهوش را
آتشی هست که می آرد در جوش مرا
ضیمران رویدم از گلشن خاطر همه شب
در ضمیراست چه آنزلف بناگوش مرا
همه شب دست در آغوش رقیبان تا صبح
وه که یکشب نشدی دست در آغوش مرا
روزگاریست که چون خاک نشینم برهت
کردی از صحبت اغیار فراموش مرا
نه پس از هجر بود وصلی و نوش از پس نیش
خورده ام نیش بسی لطف کن آن نوش مرا
گفت آشفته تو با من چکنی حور طمع
یوسفم من بزر ناسره مفروش مرا
رحمی ای ساقی میخانه وحدت رحمی
بیکی ساغر مستانه ببر هوشمرا
سرو گو جامه سبز چمنی را برکن
که چمد در چمن آن سرو قباپوش مرا
دوش بود آن بر دوشم همه شب در آغوش
کی رود از نظر آن لطف بر دوش مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
برضا جوئی اغیار زدر راند مرا
آن که میراند در آخر زچه رو خواند مرا
بسگان در او محرم و یکرنگ شدم
از دو رنگی رقیبان زدرش راند مرا
تازه نخلی که رطب داشت تمنا دل از او
از چه در کام زکین حنظل افشاند مرا
منم آن شیر کز افسون شدمش سر بکمند
صید او کیست که از سلسله برهاند مرا
راند آشفته بصورت اگرم از در خویش
تا قیامت بدرون داغ غمش ماند مرا
دل درویش بدست آر تو ایدست خدا
از غرور ار صنمی خاطر رنجاند مرا
برو ای قیصر و بر مملکت خویش مناز
که نهان پیر مغان دی سگ خود خواند مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
زهجر زلف تو گفتم شبی کنیم شکایت
فغان که این شب تیره نمیرسد بنهایت
نمیدهد دلم از دست دامن شب یلدا
که در درازی و تاری ززلف تست کنایت
بسوزی ار بعدالت ببخشی ار زکرامت
زتست بخشش و رحمت زماست جرم و جنایت
دعا کنم چو بدشنام نام من بلب آری
که فحش از آن لب شیرین کرامتست و عنایت
حدیث عشق زپروانه پرس وصدق از او جو
که سوخت جانش و از سوختن نکرد شکایت
بغیر شمع که میسوخت شب بحالت زارم
کسی بشام فراق توام نکرد حمایت
بدیده رشگ برد دل برای دیدن رویت
ببین که بخل چه قدر است و رشگ تا به چه غایت
بجز نسیم سحر کو شمیم زلف تو آورد
کسی بزخمی ناسور دل نکرد رعایت
فراق نامه آشفته گر بکوه بخوانی
بسنگ خاره کند آه درمند سرایت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ممکنی را گرچه ممکن چاره ای در کار نیست
لیک چون من هیچکس در کار خود ناچار نیست
آتشی دارم که نتوانم نهفتن در درون
هست سری در دلم که ام قوه اظهار نیست
لیک غماز است اشک و پرده در آه است آه
دوست و دشمن خبر شد حاجت گفتار نیست
مستم و خواهم زهوشیاران دوای درد خویش
آه کاندر دور ما یک عاقل و هشیار نیست
گر بکوهی درد دل گویم بنالد با صدا
پس اگر خواهم بگویم کس به از دیوار نیست
کو طبیبی تا کند درمان آزار دلم
کس نمی بینم که ما را در پی آزار نیست
من گرفتار یار نبود که ام برد باری زدل
باری آن یاری کجا کز او بدوشم بار نیست
نیست اندر مسجد و میخانه مطلب جز یکی
حق پرستی بیگمان در سبحه و زنار نیست
صرف مهر این و آن آشفته کردی عمر خویش
گر جفا از این و آن میبری بسیار نیست
چاره گر خواهی بکار خود مدد جو از عل
آنکه عالم را جز او کس نقطه پرگار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
دیدی دلا که اهل جهان را وفا نبود
وقتی اگر که بوده در ایام ما نبود
گفتی وفا بدهر چو سیمرغ و کیمیاست
جستیم کیمیا و شنان از وفا نبود
بر من جفا پسندی و بر من مدعی وفا
آن در خور جفا و این را وفا نبود
آیا چه شد که اهل هوس خانه کرده اند
در آن حرم که محرم باد صفا نبود
بی پرده گفت مردم چشمم رموز دل ‏
ورنه مرا بدوست سر ماجرا نبود
در کوی میفروش چه حشمت بود که دوش
دیدم گدای او که بفکر غنا نبود
دردی که میدهند دوایش مقرر است
جز دردمند عشق که هیچش دوا نبود
بگذشت شام وصل بیک شکوه از فراق
آوخ که دور عمر جز اینش بقا نبود
او را هزار سلسله دل در قفا روان
گرچه بغیر زلف کسش در قفا نبود
ای هم نفس که هر نفسم بی تو دوزخیست
پاداش غیر لایق کردار ما نبود
بی قوت مرده بود مریض غم تو دوش
او را زخون دیده و دل گر غذا نبود
مجنون نشان زمحمل لیلی چگونه یافت
گر رهنما بقافله او را درا نبود
آشفته را که جز سر سودای تو نداشت
راندن زچین حلقه زلفش سزا نبود
رفتند هر یکی زحریفان بدرگهی
ما را بجز رهی بدر مرتضی نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
از که نالم که چنین یا که چنان با ما کرد
نفس خودکام هوس پیشه مرا رسوا کرد
موج شهوت زازل کشتی عشقت بشکست
جست طوفان و مرا غرقه این دریا کرد
عشق پنداشتم و رفتمش از پی با سر
خود هوس بود مرا شیفته سودا کرد
گاه برگردنم افکند خم زلف بتی
کش کشان برد سوی دیر و مرا ترسا کرد
گه نمودم خم ابروی که اینست محراب
پیش آن قبله کج عابد پابرجا کرد
گاهیم کشور دل داد بترک نگهی
کز درونم بفسون صبر و خرد یغما کرد
خواستم آب حیاتی بلبی داد نشان
جستمش خضر اشارت بخط خضرا کرد
آتش افروخت زرخسار و مرا هندو ساخت
گاه خورشید عیان کرد و مرا حربا کرد
گاه پیمود شرابم که بخور از کوثر
گاه پیمانه صفت سجده گهم مینا کرد
ساده جلوه گر آورد که این غلمانست
لولی شنگ بجست و بدل حورا کرد
الغرض عمر گرانمایه بخیره بگذشت
کارش این بوده بعالم نه بمن تنها کرد
مگر آشفته تولای علی گیرد دست
ورنه وای از صف محشر که خدا برپا کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
منم بگرفته دل از وصل دلبر
بود بی دلبرم کوهی بدل بر
خلیلا بر تو آذر گشت گلزار
شد آذر مه مرا بیدوست آذر
همی آهم جهد از سینه چون برق
همی سیلم رود از سینه تر
ترا خوش باد طرف باغ و بستان
مرا داغ تواز باغ است خوشتر
نگفتم در نهان یاری باغیار
نگفتم با رقیبان باشدت سر
قسم خوردی بآن روی دلا را
قسم خوردی بآن موی معنبر
چو من بار سفر بستم بر افتاد
از آن راز نهان پرده سراسر
بریدی رشته محکمتر از جان
شکستی عهد چون سد سکندر
چو گل با خاربن گشتی هم آغوش
زدی با مدعی در بزم ساغر
نه بینی من سگ کوی رضایم
نمی بینی که در طوسم مجاور
نترسیدی جفاکارا زپاداش
نیندیشی ستمکارا زکیفر
که از مژگانزند نشتر بچشمت
نهد بر گردنت از زلف چنبر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
عام است پیر میکده ما کرامتش
مطرب بخوان تو فاتحه بهر سلامتش
یکعمر بیش صرف وفای تو کرده ایم
ای بیوفا بگو زکه گیرم غرامتش
آنرا که احتمال وصالی بود بعشق
آسان بود تحمل بار ملامتش
آن مشتری خصال گرت هست در وثاق
از مشتری چه خواهی و از استقامتش
صد جوی خون زدیده رود در کنار اگر
زیب کنار غیر بود سرو قامتش
بیهوده صرف مهر بتان گشت عمر ما
آوخ زدرد عاشقی و از ندامتش
آشفته میرود که شود خاک در نجف
کاسودگی دهند زهول قیامتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
نشایدم چو دل از مهر یار برگیرم
ضرورتست کز اینجا ره سفر گیرم
بچشم من شده شیراز تر چون کنعان
بشیر کو که زیوسف از او خبر گیرم
زدیده خواست سپردل بدفع تیر نظر
کجا مجال که در پیش او سپر گیرم
در آسمان محبت بسیر چون زحلم
نه تیر کز نظری صاحب دگر دارم
ببامم ار گذرد برق در شبان فراق
شوم چو شعله ی و دامن شرر گیرم
بدست مردم چشمت مژه چو نشتر داد
بیا که من رگ جان پیش نیشتر گیرم
وجود من چو بود بیدبن در این بستان
بگو چه میوه از این نخل بی ثمر گیرم
عزیز من سفری شد چه فرق دشمن و دوست
خبر زهر که درآید از آن پسر گیرم
شدم دقیق چو مویت بیاد موی و میان
مگر بحیله دستی بر آن کمر گیرم
اگر که سیم و زرم هست حاصلش اینست
که تا فروشمش و یار سیمبر گیرم
یار ساغری ایماه آفتاب بدست
که عیب خور کنم و نکته بر قمر گیرم
مرا که گوشه میخانه منزل امنست
جهان و هر چه در او هست مختصر گیرم
کدام میکده آشفته خاک کوی علی
که من زخاک درش سرمه بصر گیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
ای آفت دین و خصم اسلام
ای فتنه دهر و شور ایام
ای رهزن پارسا و زاهد
ای صوفی شهر از تو بدنام
گفتی که بکوی من وطن کن
شاید بسگان من شوی رام
تا پوست و استخوانیم بود
کردند از او نهار یا شام
اکنون که زهستی اوفتادم
رانند مرا زهر در و بام
من ماندم و دل که صید وحشی است
با هیچکسی نمیشود رام
تو سر خوش و با رقیب در بزم
گه بوسه دهی و گه کشی جام
یا مرغ اسیر خودرها کن
یا زود بکش که گیرد آرام
از آتش ما خبر ندارد
مشنو تو حدیث زاهد خام
آشفته زوصل روی خوبان
خواهی که بری تمتع و کام
پرواز کن از دیار شیراز
بر طوف در نجف کن اقدام
ورنه بنشین و از خم دل
چون من قدحی زخون بیاشام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
صرف خیال دوست شد منصب و جاه و مال من
کرد کمال من فلک از چه سبب وبال من
غنج دلال و عشوه ات ناز تو و کرشمه ات
گشت نصیب این و آن وای من و خیال من
آه که کرد مدعی وه که نکردم دلبرم
شرم زآب دیده دیده و رحم بر انفعال من
گر تو بمحمل اندری من دومت چو سگ زپی
قافله جمله غافلند از من و اتصال من
خون جگر بخورد او دادم و پروریدمش
چید رقیب عاقبت میوه زنونهال من
خیزم و افتمت زپی ایمه کاروان من
گر نگری به باز پس گریه کنی بحال من
یا که به پیچ مرحله یا برسان بقافله
چون شود از خدای را رد نکنی سئوال من
آشفته من کبوترم بر درو بام حیدرم
وه که زسنگ حادثه چرخ شکسته بال من
طوف کنم به بتکده درد کشم بمیکده
خضر بگو که جرعه ای نوش کن از زلال من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
من بهوای نوگلی نغمه سرا و بلبلان
از گل بوستان خود جمله شدند بدگمان
گلشن ماست بیخزان گلبن ما درونهان
منبت بیهده مبر جان پدر زباغبان
یوسف ما بقافله دل چو جرس بولوله
گرد صفت فتاده ام من بقفای کاروان
درد محبت ار بود لازم اوست غیرتی
نکته ی عشق این بود گو بحریف نکته دان
شیخ مقیم در حرم برهمن است یا صنم
همتی ای خضر که من بازپسم زهمرهان
همدم مدعی شدن بس نبود که در خفا
نیش زنند بر دلم از سر طعنه همدمان
طفلی و خو گرفته ای با پدر از ره وفا
لیک خبر نباشدت از من پیر ناتوان
آشفته عاشق ویم گر ببری رگ و پیم
گو دو جهان بحق من جمله شوند بدگمان
عاشق مرتضی منم بنده مجتبی منم
دشمن جان من شوند از چه کران تا کران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
مدد ای عشق که از عقل در آزارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
چرا ای دل وفا با آن بت پیمان شکن کردی
گرفتی خو بآن بیداد خو و ترک من کردی
بکام دیگران شد لعل شیرین شکر بارش
عبث تو کوهها کندی و خود را کوهکن کردی
بجز غوغای زاغ و غارت گلچین نمی بینم
بامید که ای بلبل تو جا در انجمن کردی
بود بازار یوسف گرم و تو چون پیر کنعانی
زعالم دیده بسته خانه را بیت الحزن کردی
برو شمعی پیدا کن که سوزد بهر تو تنها
چرا پروانه جانرا وقف شمع انجمن کردی
میان کاروان لیلی بخواب ناز در محمل
عبث مجنون تو خود را طایف ربع و دمن کردی
مجو یکدل که مفتون نیتس بر بالای فتانت
عجایب فتنه ای برپا میان مرد و زن کردی
لبث مهر سلیمان بود بوسید از چه اغیارش
چرا تو خاتم جم زیب دست اهرهن کردی
گسستی رشته تسبیح شیخ از طره جادو
فکندی رشته اش بر گردن او را برهمن کردی
چرا ای باغبان زآن زلف و خد و قد شدی غافل
عبث عمری تو صرف سنبل و سرو و سمن کردی
منجم در خم زلفی سهیلی کرده ام پیدا
اگر پیدا سهیلی را تو از ملک یمن کردی
نه گر نور الهستی و گنج پادشاه استی
چرا ایعشق تو منزل بویران قلب من کردی
الا ای عشق جان فرسا از اینجا پا مکش حاشا
دل آشفته کز صدامتحانش ممتحن کردی
تو نور حیدری و خازنی عشق حقیقت را
بکن بیخ هوس از دل که او را راهزن کردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۵
تو ای سلطان خوبان جز ستمکاری نمیدانی
گرفتی ملک دلرا مملکت داری نمیدانی
همه شب همدم اغیار از یار گریزانی
دریغا طفلی و رسم و ره یاری نمیدانی
عجب فتانی ای چشم سیاه رهزن جادو
که غیر از رهزنی و رسم عیاری نمیدانی
عجب نبود که خون خلق را خوردی بچالاکی
توترکی و بغیر از قتل و خونخواری نمیدانی
نه ای چشم سیه پیداست از تو درد بیماری
چه بیماری که درد ورنج بیماری نمیدانی
رخ خورشید پوشیدی و روز خلق شد تیره
توای زلف سیه غیر از سیه کاری نمیدانی
همی خندی بر افغانم که تا سائی نمک بر دل
تو آزادی بلی حال گرفتاری نمیدانی
گلت همصحبت خار است آشفته بکش افغان
بنال ای بلبل عاشق مگر زاری نمیدانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
تا کی ای فتنه ایام زپا ننشینی
چه بلائی تو که آخر بدعا ننشینی
هر کجا فتنه نشیند چو قیامت برخاست
توئی آن فتنه که تا روز جزا ننشینی
عجبی نیست گر از ما کنی ای سرو کنار
پادشاهیتو باین مشت گدا ننشینی
حشمت جم نشود کنم که بموری نگرد
تا که گفتت که بدرویش سرا ننشینی
دل مرا کعبه و تو خانه خدائی زازل
بحرم تا بکی ای خانه خدا ننشینی
من دل سوخته چون شمع و توئی شعله شمع
تا نسوزی تو سراپای مرا ننشینی
نامی از لیلی و مجنون بجهان ماند هنوز
اندر این بادیه ای بانگ درا ننشینی
خواهی ار حالت آشفته پریشان نکنی
باید ای زلف که با باد صبا ننشینی
طلب ار میکنی اکسیر مراد آشفته
بطلب جز بدر شیر خدا ننشینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۹
ای دلبر هر جائیم امشب بکجائی
گفتی که بیائی زچه روعهد نپائی
ما دیده گشودیم و فروبسته در از غیر
تا تو زسرانگشت کرم در بگشائی
چندانکه نیاز آرمت ای ترک جفاجو
چون سرو کشی تو سرو بر ناز فزائی
از حلقه اوباش درآ همدم ما باش
کاخر زندامت سرانگشت بخائی
من روز شمارم بخود وعید همایون
خورشید صفت نیمشب از در چو در آئی
آخر تو طبیبی به مریضان نظری کن
لازم نبود کس بفرستم که بیائی
آنان که نپایند مرا همدم و همدوش
آخر تو کجائی که در این بزم بپائی
آن لعل شکرخند مکن بوسه گه غیر
تا کی نمکم بردل مجروح بسائی
با مهر علی میروی آشفته چو در خاک
چون لاله خودرنگ هم از خاک برآئی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
مدعی کو تا چراغ محفلم بیند ترا
غافل از راه آید و در منزلم بیند ترا
از ترحم سنگ را دل خون شود هر گه چو موج
خنده زن بر گریه ی بی حاصلم بیند ترا
در غم سامان به راه کعبه، ای بت نیستم
راهزن ترسم درون محملم بیند ترا
کاش سوزن بخیه ی اول به چشم خود زند
کز شکاف سینه ترسم در دلم بیند ترا
صحبت ما و تو ای طوفان نگردد برطرف
ناخدا کو تا حریف ساحلم بیند ترا
دست کوته کن سلیم از من، که ترسم روزگار
عاجز از اصلاح کار مشکلم بیند ترا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
جهان چه می به قدح ریخت بی خبر ما را
که خاک شد سر و نگذاشت درد سر ما را
محبت عجبی در میانه ی من و اوست
زمانه گر بگذارد به یکدگر ما را
چنان کرشمه به ما می کند، که پنداری
خریده است گل این چمن به زر ما را!
چگونه دل ز غم روزگار برداریم؟
همین رسیده به میراث از پدر ما را
ز بلبلان گلستان سلیم صد فریاد
که از بهار نکردند باخبر ما را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دیدم آخر به دست، جام طرب
عجب ای دور روزگار، عجب
دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب
از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب
بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب
از جنون این خرابه را همه روز
می کنم همچو آفتاب وجب
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!
شد انالحق سرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب