عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۰
معشوق کی زاهل هوس یاد می کند
شکر کجا ز مور ومگس یاد می کند
مرغی که شد زکاهلی از دست دانه خوار
در آشیان ز کنج قفس یاد می کند
همت ز عاجزان طلبد ظلم وقت عزل
چون شعله شد ضعیف زخس یاد می کند
پیچد به دست وپای چو زنجیر ناقه را
از بازماندگان چو جرس یاد می کند
شاخ گلی که می کند از سایه سرکشی
صائب کی از اسیر قفس یاد می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۲
بی حاصلی که تربیت بید می کند
این شغل پوچ را به چه امید می کند
چون خضر هرکه ذوق شهادت نیافته است
رغبت به زندگانی جاوید می کند
از برگ بهر قتل خود آماده است تیغ
بی حاصلی نگر که چه با بید می کند
نشنیده است بلبل بی درد بوی عشق
این ناله های زار به تقلید می کند
چون شبنم آن کسی که بلندست همتش
دامن گره به دامن خورشید می کند
کوه از صدای خوش چه عجب گرز جا رود
گردون طرب به نغمه ناهید می کند
دست از اثر مدار که تا جام هست خلق
بی اختیار یاد ز جمشید می کند
بی گفتگو ز معنی تجرید غافل است
آن ساده دل که دعوی تجرید می کند
بی طالعی که شکوه ندارد ز روزگار
روز سیاه خویش شب عید می کند
از فکر زلف وروی تو آن کس که فارغ است
شب روز و روز شب به چه امید می کند
هر کس صفیر خامه صائب شنیده است
کی گوش بر ترانه ناهید می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۶
پیمانه چاره سر پرشور می کند
آتش علاج خانه زنبور می کند
محرومیم ز کعبه گناه دلیل نیست
حیرانی از وصال مرا دور می کند
می بایدش به منبر دار فنا نشست
اظهار حق کسی که چو منصور می کند
برق تجلی ونفس اهل دل یکی است
منصور دار را شجر طور می کند
از من متاب روی که زیر لب من است
آهی که صبح را شب دیجور می کند
آن ساده دل که سنگ ملامت به من زند
رطل گران تکلف مخمور می کند
هرگز نمی زند نمکی بر کباب من
طالع همین شراب مرا شور می کند
هرگز نبوده است ملاحت به این کمال
عکس تو آب آینه راشور می کند
صائب اگر به تاج شهان جا کند همان
فیروزه یاد خاک نشابور می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۷
تقدیر قطع رشته تدبیر می کند
تدبیر ساده لوح چه تقدیر می کند
ای چرخ فکر گرسنه چشمان خاک کن
این یک دو قرص چشم که را سیر می کند
عشق از گرفت وگیر قیامت مسلم است
زنجیر عدل را که با زنجیر می کند
چون از وداع او نرود دست ودل ز کار
زور کمان مشایعت تیر می کند
یوسف نداشت نعمت دیدار اینقدر
حسن تو چشم آینه را سیر می کند
داد غرور حسن خط سبز می دهد
این مور نی به ناخن این شیر می کند
حاجت به باده نیست شب ماهتاب را
ساقی چه آب تلخ درین شیر می کند
صائب زخط سبز نکویان در اصفهان
سیر بهار خطه کشمیر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۸
بر باد می دهد سر بی مغز چون حباب
هر کس برای کسب هوا سیر می کند
چون برگ کاه هرکه سبکروح می شود
صائب به بال کاهربا سیر می کند
از آه هر طرف دل ما سیر می کند
چون تخت جم به روی هوا سیر می کند
موج سراب پای به دامن شکسته ای است
در وادیی که وحشت ما سیر می کند
ابروی شوخ او نفسی بی اشاره نیست
این قبله همچو قبله نما سیر می کند
این دولتی که دل به دوامش نهاده ای
چون سایه در رکاب هما سیر می کند
از کاهلی است گرچه دل ازپاشکستگان
وقت نمازدر همه جا سیر می کند
چشم به جای دیگرو دل جای دیگرست
گردون جدا ستاره جدا سیر می کند
آن را که هست آتشی از شوق زیر پا
دایم چو چرخ بی سرو پا سیر می کند
نعلش در آتش است همان پیش آفتاب
پرتو اگر چه در همه جا سیر می کند
از خاک بر گرفته آتش بود دخان
گردون به بال همت ما سیر می کند
هر کس به بی نشان ز نشان راه برده است
داند دل رمیده کجا سیر می کند
چون شانه هر که پا ز سر خویش کرده است
در کوچه باغ زلف دو تا سیر می کند
شب در میان رود به زمین سیاه هند
رنگین سخن به پای حنا سیر می کند
در حیرتم که کلفت روی زمین چسان
در تنگنای سینه ما سیر می کند
چندین هزار قامت چون تیر شد کمان
گردون همان به پشت دوتا سیر می کند
آتش عنانی فلک از ناله من است
محمل به ذوق بانگ درا سیر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۱
هر غافلی که خنده به آوازمی کند
چون کبک رهنمایی شهبازمی کند
از حسن بی مثال تو غافل فتاده است
آن ساده دل که آینه پردازمی کند
باطل شود اگر چه به اعجاز سحرها
در سحر چشم شوخ تو اعجازمی کند
افسانه گرانی خواب تو می شود
پیش تو هرکه درددل آغازمی کند
روشندلی ز زخم زبان می شود زیاد
بیهوده شمع سرکشی از گازمی کند
دارد کسی که فکر اقامت درین جهان
در رهگذار سیل کمر باز می کند
دست نوازش است مرادست رد خلق
چون ساز گوشمال مرا سازمی کند
در خون جلوه می گلرنگ می رود
هر کس که در کدو می شیرازمی کند
افتاده است دور ز نزدیکی خدا
صائب کسی که ذکر به آوازمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۳
هردم نه بی سبب دل ما رقص می کند
کز شوق کعبه قبله نما رقص می کند
بی آفتاب ذره نخیزد ز جای خویش
از خود نه جسم خاکی مارقص می کند
وجد وسماع صوفی صافی ز خویش نیست
این استخوان به بال هما رقص می کند
مشت گلی چه نقش تواند بر آب زد
از زور می پیاله مارقص می کند
آن راکه مطرب از دل پر جوش خود بود
دایم چو بحر بی سروپا رقص می کند
گردی که از گرانی تعمیر شد خلاص
در پیش پیش سیل فنا رقص می کند
خونین دلان کجا وسماع طرب کجا
این شاخ گل ز باد صبا رقص می کند
پیر وجوان ز هم نکند فرق شور عشق
اینجا فلک به قد دوتا رقص می کند
بی شور عشق در تن ما نیست دره ای
هر قطره زین محیط جدا رقص می کند
پیچیده است درد طلب هرکه را بهم
داند که گردباد چرا رقص می کند
داریم عالمی ز خیالش که نه سپهر
در تنگنای سینه ما رقص می کند
ما مانده ایم در ته دیوار ورنه کاه
از اشتیاق کاهربا رقص می کند
صائب ز زاهدان مطلب وجد صوفیان
شاخی که خشک گشت کجا رقص می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۴
با مردم آنچه شعله ادراک می کند
کی برق خانه سوز به خاشاک می کند
ای عشق غافلی که جدا از حضور تو
آسودگی چه با من غمناک می کند
کی می رسد به اهل جنون عمر اهل عقل
مجنون هزار سلسله درخاک می کند
هر کس گره کند به دل ازدوست شکوه را
تخم عداوتی است که در خاک می کند
کرده است از ثمر به وصال شکوفه صلح
از خیر هر که سیم وزر امساک می کند
هر چند پا ز کوی خرابات می کشم
دستی بلند در طلبم تاک می کند
از سر گذشته تو چو قمری ز طوق خود
در بیضه فکر حلقه فتراک می کند
خواهد به سعی پنجه مرجان کند سفید
آن کس که اشک از مژه ام پاک می کند
واعظ ز خبث خلق دهن را نکرده پاک
دندان خود سفید به مسواک می کند
من چون ز می شکفته نباشم درین چمن
کز گریه عذر خواهی من تاک می کند
چون صبح سر زند ز گریبانش آفتاب
هرکس به صدق پیرهنی چاک می کند
امروز غیر طبع سخن آفرین تو
صائب که رتبه سخن ادراک می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۵
جان رمیده جسم گران را چه می کند
تیر ز شست جسته کمان را چه می کند
مژگان غبار آینه اهل حیرت است
محو رخ تو باغ جنان را چه می کند
چون مغز پخته شد شود از پوست بی نیاز
یکتای عشق هر دوجهان را چه می کند
لنگر حریف شورش دریای عشق نیست
دیوانه تو رطل گران را چه می کند
شکرخدا که نیست به کف اختیار ما
دست زکار رفته عنان را چه می کند
تن پروران به رشته جان بسته اند دل
از خود گسسته رشته جان را چه می کند
بالاتر از یقین وگمان است جای او
جویای او یقین وگمان را چه می کند
در راه عشق دام عمارت مکن به خاک
از لامکان گذشته مکان را چه می کند
صائب زبان خوش است پی عرض مدعا
بی مدعای عشق زبان را چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۶
با خاطر گرفته کدورت چه می کند
با کوه درد سنگ ملامت چه می کند
در خشکسال آب گهر کم نمی شود
بخل فلک به اهل قناعت چه می کند
باران بی محل ندهد نفع کشت را
در وقت پیری اشک ندامت چه می کند
خال ترا به یاری خط احتیاج نیست
این دزد خیره پرده ظلمت چه می کند
سیلاب صاف شد ز هم آغوشی محیط
با سینه گشاده کدورت چه می کند
وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت است
از خود رمیده گوشه عزلت چه می کند
تعمیر خانه شاهد ویرانی دل است
آن را که دل بجاست عمارت چه می کند
از پشت زرنگار خود آیینه فارغ است
محو تو سیر گلشن جنت چه می کند
صائب مرا به درد دل خویش واگذار
بیمار بی دماغ عیادت چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۷
حیران عشق او زر وگوهر چه می کند
آن را که آرزو نبود زر چه می کند
یک دل بجان رساند من دردمند را
با صد دل شکسته صنوبر چه می کند
عاشق ز سرد مهری ایام فارغ است
فصل خزان به چهره چون زر چه می کند
جسم نزار جامه فتح است مرد را
شمشیر مو شکاف به جوهر چه می کند
روشندلان مقید زینت نمی شوند
روی منیر آینه زیور چه می کند
دامان دشت صفحه مشق جنون بس است
دیوانه کلک وکاغذ ودفتر چه می کند
صائب عبث به فکر شهادت فتاده است
فتراک عشق وحشی لاغر چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۸
از کف عنان گذاشته منزل چه می کند
موج رمیده دامن ساحل چه می کند
دست ز کار رفته چه محتاج دامن است
شمع گدازیافته محفل چه می کند
از پیچ وتاب دل خبری نیست جسم را
با پای خفته دوری منزل چه می کند
یک دل هواس جمع مرا تار ومار کرد
زلف شکسته تو به صد دل چه می کند
مجنون نمی کند گله از سنگ کودکان
داند اگر شعور به عاقل چه می کند
آنجاکه هست بیخبری می چه حاجت است
پای به خواب رفته سلاسل چه می کند
هرجلوه ای ازو رقم قتل عالمی است
آن مست ناز تیغ حمایل چه می کند
ای بحر از حباب نظر باز کن ببین
کاین موج بیقرار به ساحل چه می کند
خواهی نفس گداخته آمدبه خانه ام
گر بشنوی فراق تو با دل چه می کند
لب تلخ از سوال نکردی چه غافلی
کاین زهر جانگداز به سایل چه می کند
صائب ز اشک تلخ دلم لاله زار شد
با خاک نرم دانه قابل چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۹
تیغ زبان به عاشق حیران چه می کند
با پای خفته خار مغیلان چه می کند
یک بار سر برآر زجیب قبای ناز
دست مرا ببین به گریبان چه می کند
مرهم به داغهای جگرسوز مامنه
این دانه های سوخته باران چه می کند
بیهوده دست بر دل ما می نهد طبیب
با شور بحر پنجه مرجان چه می کند
دل چون نماند گو خرد وهوش هم ممان
این خانه خراب نگهبان چه می کند
آن را که عشق نیست چه لذت ز زندگی است
آن را که جانستان نبود جان چه می کند
مطلب ز سیر بادیه از خود رمیدن است
از خود رمیده سیربیابان چه می کند
شرم تو چشم بندتماشاییان بس است
آن روی شرمناک نگهبان چه می کند
پروانه را سراب بود نور ماهتاب
لب تشنه تو چشمه حیوان چه می کند
در کان لعل لاله سیراب گو مباش
شمع و چراغ خاک شهیدان چه می کند
چون دل بجای نیست چه حاصل ز وصل یار
از دست رفته سیب زنخدان چه می کند
بی موج یک سفینه به ساحل نمی رسد
یوسف حذر ز سیلی اخوان چه می کند
شور مرا به دامن صحراچه حاجت است
این آتش فروحته دامان چه می کند
بی غم نیافته است کسی وصل غمگسار
صائب شکایت ازغم هجران چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۱
با طفل آنچه جنبش گهواره می کند
بیطاقتی به این دل آواره می کند
ای عشق غافلی که جدا از حضور تو
آسودگی چه بامن بیچاره می کند
از زخم خار نیست غمی تازه روی را
گل نوشخند با دل صد پاره می کند
دل ساده کن ز نقش که نظاره کتاب
خاک سیه به کاسه نظاره می کند
آرام زیر چرخ مجو کاین طمع ترا
از شهربند عافیت آواره می کند
دندانه گشت ودردل سخت تو ره نیافت
آهی که رخنه در جگر خاره می کند
سیر شرر به سوخته صائب نکرده است
با مردم آنچه گردش سیاره می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۲
ریزش چو شیشه هرکه به آوازه می کند
در هرپیاله زخم مرا تازه می کند
از صحبت آن که خاطر جمع است مطلبش
سی پاره را به تفرقه شیرازه می کند
رخسار چون بهشت تو در هر نظاره ای
ایمان من به خلد برین تازه می کند
امشب کراست عزم تماشای ماهتاب
کز هاله مه تهیه خمیازه می کند
آن روی چون گل است ز گلگونه بی نیاز
مشاطه خون عبث به دل غازه می کند
مستان برون ز عالم اندازه رفته اند
ساقی همان رعایت اندازه می کند
چون ابر حاصلش ز کرم شهرت است وبس
صائب کسی که جود به آوازه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۴
هر چند یار ما همه جا جلوه می کند
نتوان دلیر گفت کجا جلوه می کند
احول مشو که سرو قبا پوش او یکی است
هر چند در هزار قبا جلوه می کند
آن یار خانگی که دل از ما ربوده است
در خانه است و در همه جا جلوه می کند
گردی ز آفرینش عالم پدید نیست
در عالمی که دلبر ما جلوه می کند
بر هر دلی که می گذرد آب می شود
از بس ز روی شرم و حیا جلوه می کند
باور که می کند که ز یک بحر بیکنار
موج سراب وآب بقا جلوه می کند
روشنترست راه حقیقت ز آفتاب
این راه همچو راهنما جلوه می کند
آسودگی مجو ز دل بیقرار عشق
تا قبله هست قبله نما جلوه می کند
آزاده ای که سر به ته بال خویش برد
پیوسته زیر بال هما جلوه می کند
نادان که از قضای خدا می کند حذر
غافل که رو به تیر قضا جلوه می کند
چون موجه سراب درین دشت پر فریب
چندین هزار دام بلا جلوه می کند
صائب ز بس لطیف فتاده است آن نگار
ظاهر نمی شود که کجا جلوه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۵
عاشق حذر ز آتش سودا نمی کند
مجنون ز چشم شیر محابا نمی کند
رطل گران نکرد دوا رعشه مرا
لنگر علاج شورش دریا نمی کند
گرد سبک عنان چه گرانی برد ز کوه
صندل علاج درد سر ما نمی کند
افروخت شمع طور ز بیتابی کلیم
کاری که صبر کرد تقاضا نمی کند
ارزانی خموشی و بند گران اوست
حرفی که چون نسیم دلی وا نمی کند
حج پیاده در قدم اهل دل بود
صائب چرا زیارت دلها نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۶
زاهد هوای عالم بالا نمی کند
این رود خشک روی به دریا نمی کند
آسوده است زاهد خشک از فشار عشق
شهباز قصد سینه صحرا نمی کند
در رستخیز رو به قفا حشر می شود
اینجا کسی که پشت به دنیا نمی کند
نتوان به کوه غم دل ما را شکست داد
از فیل مست کعبه محابا نمی کند
اینجا اگر به دانه نبندی دهان مور
در زیر خاک با تو مدارا نمی کند
بیهوده دست بر دل ما می نهد طبیب
لنگر علاج شورش دریا نمی کند
درد سخن همان به سخن می شود علاج
این درد را مسیح مداوا نمی کند
مریم به رشته ای که بتابد ز مهر خویش
از آسمان شکار مسیحا نمی کند
در سایه حمایت عشق است جان ما
ما را زبون خود غم دنیا نمی کند
جز ناخن شکسته و آه جگرخراش
از کار ما گره دگری وا نمی کند
صائب غبار سینه مشکل پسند ماست
داغی که کار دیده بینا نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۷
عاشق حذر ز دیده اختر نمی کند
از آتش احتراز سمندر نمی کند
عارف ز شاهدان مجازست بی نیاز
دریاکش التفات به ساغر نمی کند
نتوان فریفت تشنه دیدار را به آب
عاشق نظر به چشمه کوثر نمی کند
داغی که هست در جگر قدردان عشق
با آفتاب وماه برابر نمی کند
نقصان کمال می شود از کیمیای خلق
خامی خلل به قیمت عنبرنمی کند
چون تیرگی نمی رود از داغ لاله زار
دل را سیاه اگر می احمر نمی کند
آن را که همچو برق بود تیغ آتشین
اندیشه از سیاهی لشکر نمی کند
با یک دل این فغان که من زار می کنم
با صد دل شکسته صنوبر نمی کند
در کندن بنای گرانسنگ ظالمان
سیلاب کار یک مژه تر نمی کند
بر سنگ آبگینه خود تا نمی زند
لب تر ز آب خضر سکندر نمی کند
از آه روشنایی دل بیش می شود
اندیشه این چراغ ز صرصر نمی کند
سخت است پاک ساختن دل ز آرزو
صیقل علاج ریشه جوهر نمی کند
صائب به روی هر که در دل گشوده شد
چشم امید حلقه هر در نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۹
آفت ز خودپسند جدایی نمی کند
خلوت علاج زهد ریایی نمی کند
مانع نمی شود ز سفر سیل را حباب
سالک حذر ز آبله پایی نمی کند
هر کس که دید داغ کلف بر جبین ماه
از آفتاب نور گدایی نمی کند
آزادگان ز شکر و شکایت منزهند
عاشق ز درد چهره حنایی نمی کند
بارست همچو ناخنه بر چشم اهل دید
هر ناخنی که عقده گشایی نمی کند
قارون به زیر خاک همان در ترددست
حرص زر از بخیل جدایی نمی کند
گوش سخن پذیر طلب کن که عندلیب
در برگریز نغمه سرایی نمی کند
بر مرغ پر شکسته قفس باغ دلگشاست
جان از بدن ز عجز جدایی نمی کند
صد رخنه در حصار تن افتاد چون قفس
غافل هنوز فکر رهایی نمی کند
هر چند نسبت تو به طوبی است نارسا
زین بیشتر خیال رسایی نمی کند
مزدور کارخانه ابلیس می شود
بی حاصلی که کار خدایی نمی کند
با صد دلیل مرکز پرگار حیرت است
آن را که شوق راهنمایی نمی کند
از آفت است کوتهی بال و پر حصار
شهباز قصد مرغ سرایی نمی کند
تا پنبه اش به لب نگذارند چون جرس
بی مغز ترک هرزه درایی نمی کند
شد بوته گداز تمامی هلال را
الماس کار نان گدایی نمی کند
نور کلام صدق جهانگیر می شود
در پرده صبح چهره گشایی نمی کند
صائب اگر چه در قفس آهنین فتد
از خود گسسته فکر رهایی نمی کند