عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۶
از خط نگاه پردگی دیده می شود
مژگان شوخ، سبزه خوابیده می شود
نتوان به پای سعی به کنه جهان رسید
در خویش هر که گشت جهان دیده می شود
تا راست می کنی نفس خود، بساط عمر
چون گردباد چیده وبرچیده می شود
در پله کسی که نبیند به چشم کم
سنگ سفال، گوهر سنجیده می شود
چشم بدست لازم آرایش جهان
طاوس خرج مردم نادیده می شود
هر کس شود ز سنگ ملامت حریربیز
چون سرمه روشنایی هر دیده می شود
صائب جهان خاک مقام قرار نیست
منشین برآن بساط که برچیده می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۸
دل کی تهی ز خنده طفلانه می شود
باز این گره ز گریه مستانه می شود
دل را بهم شکن که ز عکس جمال یار
آیینه شکسته پریخانه می شود
صد پرده دل سیاهتر از خواب غفلت است
بیداریی که خرج به افسانه می شود
ایمن ز تیغ بازی برق حوادث است
قانع ز خرمن آن که به یک دانه می شود
این غافلان همان پی آبادی خودند
هر چند گنج قسمت ویرانه می شود
یک بار رو چرا به در دل نمی کند
آن سایلی که بر در هر خانه می شود
از حرف و صوت عمر عزیزم به باد رفت
کوته شب دراز به افسانه می شود
از موجه سراب شود شوق آب بیش
از ماه کی خنک دل پروانه می شود
گر خلق همچو ملک سلیمان بود وسیع
چون چشم مور، تنگ ز همخانه می شود
زنگ از دل سیه به هوادار می رود
این شمع روشن از پر پروانه می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر یکدانه می شود
چون می به پای خفته خم می رسد به کام
صائب مقیم هر که به میخانه می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۹
بی روی دل گره ز زبان وا نمی شود
طوطی ز پشت آینه گویانمی شود
چندان که گرد محمل لیلی است در نظر
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
زاهد چگونه از سر فردوس بگذرد
کودک حریف ذوق تماشا نمی شود
دیوانگی است چاره دل چون گرفته شد
این قفل از کلید دگر وا نمی شود
زنجیر کرد جذبه خاشاک برق را
افسون عجز ماست که گیرا نمی شود
دل صاف ساز، معنی باریک را ببین
ماه نو از غبار هویدانمی شود
غافل مشو ز گوشه ابروی التفات
سی شب هلال عید هویدا نمی شود
داری اگر طمع که شوی پادشاه وقت
این بی گدایی در دلها نمی شود
از زهدان خشک، رسایی طمع مدار
سیل ضعیف واصل دریا نمی شود
چون گوشه ای نگیرد از ابنای روزگار
صائب حریف مردم دنیا نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۱
تسکین دل به شور محبت نمی شود
این داغ، خوش نمک به قیامت نمی شود
لیلی عنان گسسته به صحرا نهاد روی
تمکین حریف جذب محبت نمی شود
در اشک تلخ نیست کمی دیده مرا
دستم دچار دامن فرصت نمی شود
در کوهسار شورش سیل است بیشتر
اصلاح ما به سنگ ملامت نمی شود
فانوس شمع را نتواند نهفته داشت
چشم حسود پرده شهرت نمی شود
مسند به روی دست سلیمان فکند مور
خواری نصیب اهل قناعت نمی شود
از آرزوست خواب پریشان دل تمام
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
از آب تیغ دانه ما سبز می شود
قطع امید ما به شهادت نمی شود
از تاک زور باده کجی را برون نبرد
هموار بدگهر به نصیحت نمی شود
بیدار گشت سبزه خوابیده از سحاب
از می علاج زنگ کدورت نمی شود
شمعی که دیده هاست سرانجام خامشی
منت پذیر دست حمایت نمی شود
صائب ز خود برآی که حسن سخن، غریب
بی خاکمال وادی غربت نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۲
دل ساده در قلمرو صورت نمی شود
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
یوسف شد از گواه لباسی عزیزتر
تهمت حریف دامن عصمت نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
در دل نهفته داغ محبت نمی شود
افسردگی ز هرکه به داغ جنون نرفت
سرگرم از آفتاب قیامت نمی شود
با چشم روشن آینه زنگ بسته ای است
تا آدمی ز اهل بصیرت نمی شود
از ریگ تشنگی نبرد سیل نوبهار
چشم حریص سیر ز نعمت نمی شود
آه ندامتی است که خون می چکد ازو
از عمر آنچه صرف عبادت نمی شود
گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش
دل خالی از غبار کدورت نمی شود
هر کس که چون گهر ز صدف گوشه ای گرفت
خاشاک چارموجه کسرت نمی شود
صائب نمی رود به فسون کجروی ز مار
هموار بد گهر به نصیحت نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۳
پایندگی به زور میسر نمی شود
آب خضر نصیب سکندر نمی شود
هر موج می کلید در باغ تازه ای است
کیفیت شراب مکرر نمی شود
دل را نگشت مانع رفتن غبار جسم
از گرد راه، سیل به لنگر نمی شود
آزادگان ز چرخ شکایت نمی کنند
از بار دل ملول صنوبرنمی شود
آسوده است پرده شرم از نگاه گرم
آتش حریف بال سمندر نمی شود
از ریگ تشنگی نبرد موجه سراب
از سیم وزر حریص توانگر نمی شود
کی آب ایستاده به آب روان رسد
آیینه با رخ تو برابر نمی شود
صائب چو موج هرکه ز جان دست را نشست
در بحر بی کنار شناور نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۴
بی صحبت تو عیش میسر نمی شود
رغبت به بوسه لب ساغر نمی شود
یارب چه خاک بر سر بی طاقتی کنم
دستم دچار دامن محشر نمی شود
هر سطر کار شهپر جبریل می کند
مکتوب ما وبال کبوتر نمی شود
بال شکسته است کلید در قفس
این فتح بی شکستگی پر نمی شود
صائب چه رفته ای، گلی از بوسه اش بچین
دائم زمان وصل میسر نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۵
هر رهروی دچار به منزل نمی شود
این راه قطع بی کشش دل نمی شود
زنجیر موج مانع شور محیط نیست
مجنون ما به سلسله عاقل نمی شود
گلگونه خجالت روح است روز حشر
خونی که زیب دامن قاتل نمی شود
نتوان به ماه نو گره آسمان گشود
ناخن حریف آبله دل نمی شود
در عشق شو چو سرو و صنوبر تمام دل
کاین کار دلخوری است، به یک دل نمی شود
حاصل شد از لب شکرین تو کام مور
کام دل من است که حاصل نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
لیلی نهان به پرده محمل نمی شود
یک ساعت است جلوه عاشق درین جهان
پروانه بال خاطر محفل نمی شود
چندان که می رود به مقامی نمی رسد
آواره ای که همسفر دل نمی شود
از باد نخوت است که خاکش به فرق باد
با بحر هر حباب که واصل نمی شود
عارف ز موج حادثه بر هم نمی خورد
از شور بحر، آب گهر گل نمی شود
دستی که از دو کون نشویند همچو موج
در گردن محیط حمایل نمی شود
خال سفیدی از نظر دوربین ما
بی سرمه سیاهی منزل نمی شود
چون قبله گاه حاجت عالم همین درست
صائب چرا گدای در دل نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۶
آزاده رو مقید عالم نمی شود
عیسی شکار رشته مریم نمی شود
در سجده خداست تنومندی بقا
تا حلقه است زور کمان کم نمی شود
لب بسته در محیط، صدف کرد زندگی
قانع رهین منت حاتم نمی شود
ز آمیزش کجان نشود طبع راست کج
از اتصال حرف، الف خم نمی شود
از قصر اعتبار تویک خشت تا بجاست
هرگز بنای عشق تو محکم نمی شود
برخیز تا به چشمه خورشید رو کنیم
کز گل گشاد عقده شبنم نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
پوشیده داغ عشق به مرهم نمی شود
عذر گناه بی ادبان جرم دیگرست
زخم درون به بخیه فراهم نمی شود
خاتم برون ز دست سلیمان وقت کرد
دیو هوا مسخر آدم نمی شود
صائب سزای پنجه خونین تهمت است
هر کس به رنگ مردم عالم نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۸
از خط گرفته آن مه تابان نمی شود
این مور بار دست سلیمان نمی شود
بر روی خویش تیغ چرا می کشی عبث
این دل سیه به تیغ مسلمان نمی شود
از ماهتاب خواب سبک می شود گران
موی سفید مانع عصیان نمی شود
سامان پذیر چون شود از تاج زرنگار
از داغ هر سری که به سامان نمی شود
آن را که دستگاه سخاوت بود وسیع
دلتنگ از فضولی مهمان نمی شود
این تنگیی که در دل من خانه کرده است
قانع ز من به چاک گریبان نمی شود
پروای حرف پوچ ندارند بیخودان
دست ز کار رفته مگس ران نمی شود
طوطی ز معنی سخن خویش غافل است
هر کس سخنورست سخندان نمی شود
هر دل که داغ حسن گلو سوز تشنگی است
منت پذیر چشمه حیوان نمی شود
با چار موجه مشت خسی چون طرف شود
صائب حریف شورش دوران نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۰
سیر از رخ تو دیده به دیدن نمی شود
گل زین چمن تمام به چیدن نمی شود
در دل گره ز زلف تو داریم شکوه ها
کوتاه حرف ما به شنیدن نمی شود
از شرم خویش در پس دیوار مانده ایم
ورنه نقاب مانع دیدن نمی شود
از آب تلخ تازه شود داغ تشنگی
حرص شراب کم به کشیدن نمی شود
هر چند مادرست به اطفال مهربان
تحصیل شیر جز به مکیدن نمی شود
پیری قساوت از دل ظالم نمی برد
دل نرم تیغ را به خمیدن نمی شود
خم در خم سپهر، عبث آه کرده است
کم زور این کمان به کشیدن نمی شود
در گوهر لطیف بود آب بیقرار
حیرت حجاب اشک چکیدن نمی شود
در حسن نقش تن ندهد دل چو ساده شد
آیینه روشناس به دیدن نمی شود
صائب ز بس که محو شکر خواب غفلت است
بیدار چشم ما به پریدن نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۱
یک بار رو به اهل وفا می توان نمود
تعمیر کعبه دل ما می توان نمود
واسوختن علاج تب عشق می کند
این درد را به داغ دوامی توان نمود
تا نیم قطره در قدح آبروی هست
قطع نظر ز آب بقا می توان نمود
در روزگار صبح بنا گوش آن نگار
پیشین، نماز صبح ادا می توان نمود
سر پنجه تصرف اگر در نگار نیست
گل را ز رنگ وبوی جدا می توان نمود
از دست وپا زدن نرود کارعشق پیش
اینجا به دست بسته شنا می توان نمود
از راه کعبه با جگر تشنه آمده است
یک بوسه نذرصائب ما می توان نمود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۲
هر بلبلی که بوی گل از خار نشنود
در بر گریز نکهت گلزار نشنود
آگه ز شیوه غلط انداز حسن نیست
از منع هر که مژده دیدار نشنود
هر خسته ای که چاشنی درد یافته است
می نالد آنچنان که پرستار نشنود
باریک تاچو رشته نگردد خداشناس
ذکر خفی ز حلقه زنار نشنود
دارد زکام هر که ز چشم سفید خویش
بی پرده بوی پیرهن یار نشنود
از خلق خویش نهفته شود عیب آدمی
کس بوی خون ز نافه تاتار نشنود
آوازه سخن ز محرک شود بلند
بی زخمه نغمه هیچ کس از تار نشنود
صائب ز پوست غنچه نیاید برون چوگل
تا ناله ای ز مرغ گرفتار نشنود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۴
عشق غیور تن به نصیحت کجا دهد
طوفان عنان کجا به کف ناخدا دهد
در زیر تیغ هر که سری باز کرده است
مشکل که تن به سایه بال هما دهد
یک عمر در فراق تو خون خورده ایم ما
یک روز وصل داد دل ما کجا دهد
از بوسه آنچه می دهی ای سنگدل به من
حاشا که هیچ سفله به دست گدا دهد
در عهد ما که قحط نسیم مروت است
جز آه کیست خانه دل ما را صفا دهد
چون دانه هر که سر بدر آرد ز جیب خاک
باید که تن به گردش نه آسیا دهد
چون گل بساط پهن نمودن ز سادگی است
در گلشنی که غنچه صدای درا دهد
ترک اراده کن سبکبار می شود
آهن چو تن به جذبه آهن ربا دهد
با فقر خوش برآی که این لذت آفرین
شیرینی شکر به نی بوریا دهد
کام نهنگ وشیر بود مهد راحتش
آزاده ای که تن به مقام رضا دهد
صائب ز دست وپا بگذر در طریق عشق
تا بال وپر ترا عوض دست وپا دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۵
در دل کسی که راه هوا وهوس دهد
آیینه را به دست پریشان نفس دهد
تاوان عمر رفته ز گردون توان گرفت
گر آب رفته ریگ روان بازپس دهد
غافل ز حال گوشه نشینان کجا شود
آن کس که آب ودانه به مرغ قفس دهد
از غفلت است ریشه دواندن به مغز خاک
در گلشنی که غنچه صدای جرس دهد
ای غیر، عرض داغ به روشندلان مده
کاین قلب اگر به کور دهی باز پس دهد
از جسم نیست ذوق سفر جان خسته را
چون مرغ پر شکسته که تن در قفس دهد
صائب کشیده دار سگ نفس را عنان
این گرگ را برای چه عاقل مرس دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۶
گل داده هرزه نالی چمن دهد
گوش گران سزای لب پر سخن دهد
برگ خزان رسیده شمارد سهیل را
لعلش که گوشمال عقیق یمن دهد
دریا شهید عشق ترا شستشو نداد
شبنم چه داد لاله خونین کفن دهد
آتش غلط نکرد که کار سپند ساخت
تا کی به ناله دردسر انجمن دهد
نگذارم آفتاب برد شبنمی ز باغ
گر بلبل اختیار گلستان به من دهد
یک داغ چون کند به دل لخت لخت ما
یک شمع چو فروغ به صد انجمن دهد
صائب به ذوق این غزل تازه، عندلیب
صد بوسه رونما، ز گل ویاسمن دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۷
شوخی که عرض حسن به اغیار می دهد
آب خضر به صورت دیوار می دهد
زودا که رخ به خون جگر لاله گون کند
آن ساده دل که تربیت خار می دهد
روشندلان ز خصم ندارند جان دریغ
آیینه آب سبزه زنگار می دهد
از پاک طینتی است که ابر گرفته رو
رزق صدف ز گوهر شهوار می دهد
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست
این شاخ چون شکسته شود بار می دهد
موسی ز اشتیاق تجلی هلاک شد
ایزد به طور وعده دیدار می دهد
صد عقده باز می کند از کار خویشتن
صائب کسی که سبحه به زنارمی دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۸
در پرده غنچه برگ سفر ساز می دهد
شبنم عبث چه آینه پرداز می دهد
در بزم عشق کیست که سازد صدا بلند
اینجا سپند سرمه به آواز می دهد
امروز در قلمرو جرأت دل من است
کبکی که سینه طرح به شهباز می دهد
دل ذره ذره گشت وهمان گرم ناله است
این جام توتیا شد وآواز می دهد
صائب کسی که از سخن تازه یافت جان
آب حیات را به خضر باز می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۹
هر کس سخن به دشمن انصاف می دهد
در دست زنگی آینه صاف می دهد
همت نه بی دریغ زر وسیم دادن است
اهل کرم کسی است که انصاف می دهد
چون مور در خرابه دنیا چه سر کنم
جایم چو نقطه بر سر خود قاف می دهد
صائب چه بی دریغ ز کلکت سخن چکد
آب حیات را چه به اسراف می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۰
مجنون عنان به مردم عاقل نمی دهد
موج رمیده دست به ساحل نمی دهد
آن دل رمیده ام که درین دشت آتشین
پیکان آبدار، مرا دل نمی دهد
موجی که پشت پای به بحر گهر زده است
دامن به دست خالی ساحل نمی دهد
خونم کدام روز که از شوق تیغ تو
رقصی به یاد طایر بسمل نمی دهد
در خاک، اهل شوق همان در ترددند
سیلاب پشت عجز به منزل نمی دهد
تا چند ناله در جگر ریش بشکنم
این خار داد آبله دل نمی دهد
زین پیش اهل دل به سخن جان سپرده اند
امروز هیچ کس به سخن دل نمی دهد
زنهار حلقه بر در چرخ دنی مزن
کاین سنگدل جواب به سایل نمی دهد
صائب که بارها به سخن داده است جان
ز افسردگی کنون به سخن دل نمی دهد