عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۰
اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد
پروای غبار آینه آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد
بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
پروای غبار آینه آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد
بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۱
سیری ز تپیدن دل بیتاب ندارد
آسودگی این قطره سیماب ندارد
بر صاف ضمیران سخن سخت گران نیست
پروای شکست آینه آب ندارد
شبنم چه طراوت دهد این لاله ستان را
سیری جگر سوخته از آب ندارد
بیدار نگردد دل غافل به نصیحت
ازخار حذرپای گرانخواب ندارد
با جبهه وا کرده چه سازد غم عالم
ساغر خطر از زور می ناب ندارد
از خال نگردید فروغ رخ او کم
از داغ حذر لاله سیراب ندارد
چون موج رود آن که درین بحر سراسر
مسکین خبراز عقده گرداب ندارد
ماهی چو زند برلب خود مهرخموشی
اندیشه ز گیرایی قلاب ندارد
از نقش ونگارست دل حق طلبان پاک
دیوار حرم صورت محراب ندارد
همصحبتی ساده دلان صیقل روح است
بر در زن ازان خانه که مهتاب ندارد
گشته است زبس محو مسبب نظر او
صائب خبر از عالم اسباب ندارد
آسودگی این قطره سیماب ندارد
بر صاف ضمیران سخن سخت گران نیست
پروای شکست آینه آب ندارد
شبنم چه طراوت دهد این لاله ستان را
سیری جگر سوخته از آب ندارد
بیدار نگردد دل غافل به نصیحت
ازخار حذرپای گرانخواب ندارد
با جبهه وا کرده چه سازد غم عالم
ساغر خطر از زور می ناب ندارد
از خال نگردید فروغ رخ او کم
از داغ حذر لاله سیراب ندارد
چون موج رود آن که درین بحر سراسر
مسکین خبراز عقده گرداب ندارد
ماهی چو زند برلب خود مهرخموشی
اندیشه ز گیرایی قلاب ندارد
از نقش ونگارست دل حق طلبان پاک
دیوار حرم صورت محراب ندارد
همصحبتی ساده دلان صیقل روح است
بر در زن ازان خانه که مهتاب ندارد
گشته است زبس محو مسبب نظر او
صائب خبر از عالم اسباب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۲
طفل است وغم ناله ما هیچ ندارد
این غنچه سر وبرگ صبا هیچ ندارد
پیداست ز هر قطره شبنم که درین باغ
عشقی که هوایی است بقا هیچ ندارد
گفتم به تهیدستی امید ببخشای
گفتا الف قامت ما هیچ ندارد
نخل قد او دید وزشرم آب نگردید
شاخ گل این باغ حیا هیچ ندارد
صائب چه عجب گر دلت از هند سیه شد
این خاک سیه نور وصفا هیچ ندارد
این غنچه سر وبرگ صبا هیچ ندارد
پیداست ز هر قطره شبنم که درین باغ
عشقی که هوایی است بقا هیچ ندارد
گفتم به تهیدستی امید ببخشای
گفتا الف قامت ما هیچ ندارد
نخل قد او دید وزشرم آب نگردید
شاخ گل این باغ حیا هیچ ندارد
صائب چه عجب گر دلت از هند سیه شد
این خاک سیه نور وصفا هیچ ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۳
آزاده ما برگ سفر هیچ ندارد
جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد
از سنگ بود بی ثمری دست حمایت
آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
از عالم پر شور مجو گوهر راحت
کاین بحر به جز موج خطر هیچ ندارد
از چشمه خورشید مجو آب مروت
کاین جام به جز خون جگر هیچ ندارد
بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص
کاین نه صدف پوچ گهر هیچ ندارد
عاشق بود آسوده ز چشم بد اختر
این سوخته پروای شرر هیچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ
غیر از سر تسلیم سپر هیچ ندارد
از بند مکش گردن تسلیم که هر نی
کز بند بود ساده شکر هیچ ندارد
بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است
در دل سیهان ناله اثر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام
مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد
در عالم حیرت نبود تفرقه را راه
محو تو زکونین خبر هیچ ندارد
این با که توان گفت که غیر از گره دل
آن سرو گل اندام ثمر هیچ ندارد
رحم است بر آن کس که ز کوته نظریها
بر عاقبت خویش نظر هیچ ندارد
پرهیز کن ازقرب نکویان که زخورشید
غیر از نفس سرد سحر هیچ ندارد
پروانه به جز سوختن بال وپر خویش
از شمع تمنای دگر هیچ ندارد
یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست
هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر
اندیشه سر شمع سحر هیچ ندارد
هر چند ز پیوند شود نخل برومند
پیوند درین عهد ثمر هیچ ندارد
صائب ز نظر بازی این لاله عذاران
حاصل به جز از خون جگر هیچ ندارد
جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد
از سنگ بود بی ثمری دست حمایت
آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
از عالم پر شور مجو گوهر راحت
کاین بحر به جز موج خطر هیچ ندارد
از چشمه خورشید مجو آب مروت
کاین جام به جز خون جگر هیچ ندارد
بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص
کاین نه صدف پوچ گهر هیچ ندارد
عاشق بود آسوده ز چشم بد اختر
این سوخته پروای شرر هیچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ
غیر از سر تسلیم سپر هیچ ندارد
از بند مکش گردن تسلیم که هر نی
کز بند بود ساده شکر هیچ ندارد
بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است
در دل سیهان ناله اثر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام
مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد
در عالم حیرت نبود تفرقه را راه
محو تو زکونین خبر هیچ ندارد
این با که توان گفت که غیر از گره دل
آن سرو گل اندام ثمر هیچ ندارد
رحم است بر آن کس که ز کوته نظریها
بر عاقبت خویش نظر هیچ ندارد
پرهیز کن ازقرب نکویان که زخورشید
غیر از نفس سرد سحر هیچ ندارد
پروانه به جز سوختن بال وپر خویش
از شمع تمنای دگر هیچ ندارد
یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست
هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر
اندیشه سر شمع سحر هیچ ندارد
هر چند ز پیوند شود نخل برومند
پیوند درین عهد ثمر هیچ ندارد
صائب ز نظر بازی این لاله عذاران
حاصل به جز از خون جگر هیچ ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۴
از تفرقه پروا دل آزاد ندارد
از سنگ خطر بیضه فولاد ندارد
عام است به ذرات جهان نسبت خورشید
یک نقطه بیجا خط استاد ندارد
در خامه قدرت دو زبانی نتوان یافت
تغییر قلم نسخه ایجاد ندارد
در چشم غلط بین تو دیوست وگرنه
در شیشه فلک غیر پریزاد ندارد
در خانه در بسته حضور ست فزونتر
رشک است بر آن کس که دل شاد ندارد
در کعبه مقصد رسد آن کس که درین راه
غیر از دل صد پاره خود زاد ندارد
آهونگهانند ز تسخیر مسلم
صید حرم اندیشه ز صیاد ندارد
چند از رگ گردن همه دعوی شوی ای نی
یک مصرع پوچ اینهمه فریاد ندارد
از تنگی دل آه نفس گیر نگردد
از شیشه خطربال پریزاد ندارد
پیوسته دود کاسه به کف از پی خورشید
آن کس گه چو مه حسن خداداد ندارد
پروای تماشا نبود گوشه نشین را
عنقا خبر از حسن پریزاد ندارد
صائب دل زنده است ز آفت مسلم
این گوهر شب تاب غم باد ندارد
از سنگ خطر بیضه فولاد ندارد
عام است به ذرات جهان نسبت خورشید
یک نقطه بیجا خط استاد ندارد
در خامه قدرت دو زبانی نتوان یافت
تغییر قلم نسخه ایجاد ندارد
در چشم غلط بین تو دیوست وگرنه
در شیشه فلک غیر پریزاد ندارد
در خانه در بسته حضور ست فزونتر
رشک است بر آن کس که دل شاد ندارد
در کعبه مقصد رسد آن کس که درین راه
غیر از دل صد پاره خود زاد ندارد
آهونگهانند ز تسخیر مسلم
صید حرم اندیشه ز صیاد ندارد
چند از رگ گردن همه دعوی شوی ای نی
یک مصرع پوچ اینهمه فریاد ندارد
از تنگی دل آه نفس گیر نگردد
از شیشه خطربال پریزاد ندارد
پیوسته دود کاسه به کف از پی خورشید
آن کس گه چو مه حسن خداداد ندارد
پروای تماشا نبود گوشه نشین را
عنقا خبر از حسن پریزاد ندارد
صائب دل زنده است ز آفت مسلم
این گوهر شب تاب غم باد ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۵
تر دامنیم آه غم آلود ندارد
این چوب تر ازبی ثمری دود ندارد
دل بر سر آتش زهوا وهوس ماست
این مجمره جز خامی ما عود ندارد
از گریه ما نرم نگردید دل صبح
در شوره زمین آب گهر سود ندارد
غیر ازدل روشن که دلیلی است خدایی
یک قبله نما کعبه مقصود ندارد
در ملک صباحت نتوان یافت ملاحت
این لاله ستان داغ نمکسود ندارد
از عشق دل خام شنیده است حدیثی
آهن خبر از پنجه داود ندارد
چون حلقه کعبه است سزاوار پرستش
چشمی که نگاه هوس آلود ندارد
صاحب سخنی را که سخن سنج نباشد
مانند از ایازی است که محمود ندارد
چون گوهر شب تاب چراغی که خدایی است
هم خانه کند روشن و هم دود ندارد
باجلوه خورشید چه حاجت به چراغ است
دیوانه غم اختر مسعود ندارد
چون غنچه پیکان گذرانده است به سختی
صائب خبری از دل خوشنود ندارد
این چوب تر ازبی ثمری دود ندارد
دل بر سر آتش زهوا وهوس ماست
این مجمره جز خامی ما عود ندارد
از گریه ما نرم نگردید دل صبح
در شوره زمین آب گهر سود ندارد
غیر ازدل روشن که دلیلی است خدایی
یک قبله نما کعبه مقصود ندارد
در ملک صباحت نتوان یافت ملاحت
این لاله ستان داغ نمکسود ندارد
از عشق دل خام شنیده است حدیثی
آهن خبر از پنجه داود ندارد
چون حلقه کعبه است سزاوار پرستش
چشمی که نگاه هوس آلود ندارد
صاحب سخنی را که سخن سنج نباشد
مانند از ایازی است که محمود ندارد
چون گوهر شب تاب چراغی که خدایی است
هم خانه کند روشن و هم دود ندارد
باجلوه خورشید چه حاجت به چراغ است
دیوانه غم اختر مسعود ندارد
چون غنچه پیکان گذرانده است به سختی
صائب خبری از دل خوشنود ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۷
جویای تو با کعبه گل کار ندارد
آیینه ما روی به دیوار ندارد
در حلقه این زهر فروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازه زنار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد
دور سفر سنگ فلاخن به سر آمد
سرگشتگی ماست که پرگار ندارد
یک داغ جگر سوز درین لاله ستان نیست
این میکده یک ساغر سرشار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگیر تو دامی است
این سلسله یک حلقه بیکار ندارد
از گرد کسادی گهرم مهره گل شد
رحم است به جنسی که خریدار ندارد
ما گوشه نشینان چمن آرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظر بازی شبنم گله مند است
مسکین خبر از رخنه دیوار ندارد
در ملک رضا زخم زبان سایه بیدست
سرتاسر این بادیه یک خار ندارد
پیش ره آتش ننهد چوب خس وخار
صائب حذر از کثرت اغیار ندارد
آیینه ما روی به دیوار ندارد
در حلقه این زهر فروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازه زنار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد
دور سفر سنگ فلاخن به سر آمد
سرگشتگی ماست که پرگار ندارد
یک داغ جگر سوز درین لاله ستان نیست
این میکده یک ساغر سرشار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگیر تو دامی است
این سلسله یک حلقه بیکار ندارد
از گرد کسادی گهرم مهره گل شد
رحم است به جنسی که خریدار ندارد
ما گوشه نشینان چمن آرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظر بازی شبنم گله مند است
مسکین خبر از رخنه دیوار ندارد
در ملک رضا زخم زبان سایه بیدست
سرتاسر این بادیه یک خار ندارد
پیش ره آتش ننهد چوب خس وخار
صائب حذر از کثرت اغیار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۸
پروای خط آن غنچه مستور ندارد
شکرخبر از قافله مور ندارد
گردید نهان درخط سبز آن لب میگون
این شیشه خطر از می پرزور ندارد
بیمارگران را نبود تاب عیادت
تاب نظر آن نرگس مخمور ندارد
هر چند شکسته است سفالین قدح ما
آوازه ما کاسه فغفور ندارد
چون محضر بی مهر بود باد به دستش
از داغ تو هر کس دل معمور ندارد
آوازه محال است ز یک دست برآید
رحم است برآن پنجه که همزور ندارد
در شعله بود نور به اندازه روغن
هر دیده که بی اشک بود نور ندارد
صائب همه بی نمکان بر سر شورند
امروز که دیوانه ما شور ندارد
شکرخبر از قافله مور ندارد
گردید نهان درخط سبز آن لب میگون
این شیشه خطر از می پرزور ندارد
بیمارگران را نبود تاب عیادت
تاب نظر آن نرگس مخمور ندارد
هر چند شکسته است سفالین قدح ما
آوازه ما کاسه فغفور ندارد
چون محضر بی مهر بود باد به دستش
از داغ تو هر کس دل معمور ندارد
آوازه محال است ز یک دست برآید
رحم است برآن پنجه که همزور ندارد
در شعله بود نور به اندازه روغن
هر دیده که بی اشک بود نور ندارد
صائب همه بی نمکان بر سر شورند
امروز که دیوانه ما شور ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۹
هر شیشه دلی حوصله شور ندارد
عریان جگر خانه زنبورندارد
در پله معراج رسد گوی ز چوگان
از دار محابا سر منصور ندارد
نادان که کند دعوی دانش بر نادان
زشتی است که شرم از نظر کورندارد
زد غوطه به خون برلب هر کس زدم انگشت
این غمکده یک خاطر مسرور ندارد
از دیده بیناست غرض دیدن خوبان
پوشیده به آن چشم که منظور ندارد
ز اندوختن دانه دل سیر نگردد
در حرص کمی خال تو از مور ندارد
صائب سخن سبز بود زنده جاوید
فیروزه من کان نشابورندارد
عریان جگر خانه زنبورندارد
در پله معراج رسد گوی ز چوگان
از دار محابا سر منصور ندارد
نادان که کند دعوی دانش بر نادان
زشتی است که شرم از نظر کورندارد
زد غوطه به خون برلب هر کس زدم انگشت
این غمکده یک خاطر مسرور ندارد
از دیده بیناست غرض دیدن خوبان
پوشیده به آن چشم که منظور ندارد
ز اندوختن دانه دل سیر نگردد
در حرص کمی خال تو از مور ندارد
صائب سخن سبز بود زنده جاوید
فیروزه من کان نشابورندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۰
دل بردن ما اینهمه تدبیر ندارد
این راه سبک حاجت شبگیر ندارد
در هر دو جهان کیست کز او شرم کند عشق
نقاش حیا از رخ تصویر ندارد
اطوار من از دایره عقل برون است
خواب من سودازده تدبیر ندارد
از وادی کونین چه کارست گذشتن
این یک دو قدم حاجت شبگیر ندارد
خورشید کباب است ازان جاذبه حسن
چون سایه گرفتار تو زنجیر ندارد
شیرازه نکرده است کسی برگ خزان را
مجنون تو پیوند به زنجیر ندارد
تا بلبل باغ فرح آباد توان شد
صائب هوس گلشن کشمیر ندارد
این راه سبک حاجت شبگیر ندارد
در هر دو جهان کیست کز او شرم کند عشق
نقاش حیا از رخ تصویر ندارد
اطوار من از دایره عقل برون است
خواب من سودازده تدبیر ندارد
از وادی کونین چه کارست گذشتن
این یک دو قدم حاجت شبگیر ندارد
خورشید کباب است ازان جاذبه حسن
چون سایه گرفتار تو زنجیر ندارد
شیرازه نکرده است کسی برگ خزان را
مجنون تو پیوند به زنجیر ندارد
تا بلبل باغ فرح آباد توان شد
صائب هوس گلشن کشمیر ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۲
چشم تو که پروای نظر باز ندارد
چون است که از سرمه نظر باز ندارد
اهل دل وحرف گله آمیز محال است
در قافله ما جرس آواز ندارد
طومار شکایت چه به دستش دهی ای دل
پروای سر زلف خود از ناز ندارد
چون رو به ره شوق گذاریم که از ضعف
رنگ رخ ما قوت پرواز ندارد
گل آب شد از ذوق نواسنجی بلبل
آتش اثر شعله آواز ندارد
هر کس نتواند به تو حال دل خود گفت
هر تیغ زبان جوهر این راز ندارد
کبکی که نریزد ز لبش قهقهه شوق
شایستگی چنگل شهباز ندارد
صائب من وتو بلبل دستان زن شوقیم
ما را ز نوا فصل خزان باز ندارد
چون است که از سرمه نظر باز ندارد
اهل دل وحرف گله آمیز محال است
در قافله ما جرس آواز ندارد
طومار شکایت چه به دستش دهی ای دل
پروای سر زلف خود از ناز ندارد
چون رو به ره شوق گذاریم که از ضعف
رنگ رخ ما قوت پرواز ندارد
گل آب شد از ذوق نواسنجی بلبل
آتش اثر شعله آواز ندارد
هر کس نتواند به تو حال دل خود گفت
هر تیغ زبان جوهر این راز ندارد
کبکی که نریزد ز لبش قهقهه شوق
شایستگی چنگل شهباز ندارد
صائب من وتو بلبل دستان زن شوقیم
ما را ز نوا فصل خزان باز ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۳
صبح ازل این طرف بنا گوش ندارد
شام ابد این زلف سیه پوش ندارد
در پله بینایی آشوب شناسان
دریا خطر سینه پر جوش ندارد
از خامشی من جگرخصم دو نیم است
شمشیر شکوه لب خاموش ندارد
بردار کلاه نمدی از سر بی مغز
کاین خوان تهی حاجت سر پوش ندارد
ای شمع ز پیراهن فانوس برون آی
پروانه ما جرات آغوش ندارد
صائب چه عجب گر سخن از لاف نگوید
می پخته چو گردید سر جوش ندارد
شام ابد این زلف سیه پوش ندارد
در پله بینایی آشوب شناسان
دریا خطر سینه پر جوش ندارد
از خامشی من جگرخصم دو نیم است
شمشیر شکوه لب خاموش ندارد
بردار کلاه نمدی از سر بی مغز
کاین خوان تهی حاجت سر پوش ندارد
ای شمع ز پیراهن فانوس برون آی
پروانه ما جرات آغوش ندارد
صائب چه عجب گر سخن از لاف نگوید
می پخته چو گردید سر جوش ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۴
بیگانه معنی لب خاموش ندارد
خالی بود آن ظرف که سرپوش ندارد
دعوی ثمر پیشرس خامی فکرست
می پخته چو گردید سر جوش ندارد
آنجا که بود بیخبری انجمن آرا
هر کس که دم از عقل زند هوش ندارد
آهوی ترا گرد خط از جای نیانگیخت
این خواب گران دیده خرگوش ندارد
از عرض تجلی نشود کار به دل تنگ
آیینه غم تنگی آغوش ندارد
بالین طلبان در خم دارند چو منصور
ورنه سر عاشق خبر از دوش ندارد
صائب ز تماشای چمن چون نگریزد
این غمکده یک سرو قباپوش ندارد
خالی بود آن ظرف که سرپوش ندارد
دعوی ثمر پیشرس خامی فکرست
می پخته چو گردید سر جوش ندارد
آنجا که بود بیخبری انجمن آرا
هر کس که دم از عقل زند هوش ندارد
آهوی ترا گرد خط از جای نیانگیخت
این خواب گران دیده خرگوش ندارد
از عرض تجلی نشود کار به دل تنگ
آیینه غم تنگی آغوش ندارد
بالین طلبان در خم دارند چو منصور
ورنه سر عاشق خبر از دوش ندارد
صائب ز تماشای چمن چون نگریزد
این غمکده یک سرو قباپوش ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۵
از تلخی می ساغر ما باک ندارد
این حوصله را هیچ کف خاک ندارد
گردن مکش از تیغ که این خانه تاریک
راهی به جز از روزن فتراک ندارد
تلخی بنه از سر که ندارد خطر از تیغ
آن قبه خشخاش که تریاک ندارد
در قلزم هستی نشود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
از دل گره غم نگشاید می گلرنگ
از گریه گشایش گره تاک ندارد
دایم ز دل خویش بود رزق حریصان
قارون به کف از گنج به جز خاک ندارد
هم محمل لیلی نشود ناله زارش
هر کس چو جرس سینه صد چاک ندارد
در کام نهنگ ودهن شیر گریزد
صائب سر این مردم بیباک ندارد
این حوصله را هیچ کف خاک ندارد
گردن مکش از تیغ که این خانه تاریک
راهی به جز از روزن فتراک ندارد
تلخی بنه از سر که ندارد خطر از تیغ
آن قبه خشخاش که تریاک ندارد
در قلزم هستی نشود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
از دل گره غم نگشاید می گلرنگ
از گریه گشایش گره تاک ندارد
دایم ز دل خویش بود رزق حریصان
قارون به کف از گنج به جز خاک ندارد
هم محمل لیلی نشود ناله زارش
هر کس چو جرس سینه صد چاک ندارد
در کام نهنگ ودهن شیر گریزد
صائب سر این مردم بیباک ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۶
آن سنگدل از شکوه ما باک ندارد
آتش غمی از ناله خاشاک ندارد
از دیده شورست نگهبان دل چاک
در ظاهر اگر سینه ما چاک ندارد
محتاج به زیور نبود حسن خداداد
دندان گهر حاجت مسواک ندارد
آلوده به تهمت نشود پرده عصمت
یوسف غمی از پیرهن چاک ندارد
اندیشه ز خواری نکند حرص تهی چشم
آرامگهی دام به از خاک ندارد
گردن به چه امید کشم من که درین دشت
آهوی حرم طالع فتراک ندارد
صائب چه خیال است شود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
آتش غمی از ناله خاشاک ندارد
از دیده شورست نگهبان دل چاک
در ظاهر اگر سینه ما چاک ندارد
محتاج به زیور نبود حسن خداداد
دندان گهر حاجت مسواک ندارد
آلوده به تهمت نشود پرده عصمت
یوسف غمی از پیرهن چاک ندارد
اندیشه ز خواری نکند حرص تهی چشم
آرامگهی دام به از خاک ندارد
گردن به چه امید کشم من که درین دشت
آهوی حرم طالع فتراک ندارد
صائب چه خیال است شود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۷
زهر از قدح صافدلان رنگ ندارد
آیینه گوهر خطر از زنگ ندارد
دل در خم آن زلف ندانم به چه روزست
در خانه تاریک گهر رنگ ندارد
قد تو نهالی است که همدوش ندیده است
تمکین تو کوهی است که همسنگ ندارد
نخلی که ندارد ثمری دوری ازو به
بگریز ز طفلی که به کف سنگ ندارد
هر چشم زدن چشم کبود تو به رنگی است
نیلوفر چرخ این همه نیرنگ ندارد
از دشمن پرخاش طلب هیچ میندیش
زان خصم حذر کن که سر جنگ ندارد
در هر قدم راه خرد کعبه ودیری است
سر تا سر صحرای جنون سنگ ندارد
صائب که گلاب از گل خورشید گرفته است
یک بوسه ز لعل لب او رنگ ندارد
آیینه گوهر خطر از زنگ ندارد
دل در خم آن زلف ندانم به چه روزست
در خانه تاریک گهر رنگ ندارد
قد تو نهالی است که همدوش ندیده است
تمکین تو کوهی است که همسنگ ندارد
نخلی که ندارد ثمری دوری ازو به
بگریز ز طفلی که به کف سنگ ندارد
هر چشم زدن چشم کبود تو به رنگی است
نیلوفر چرخ این همه نیرنگ ندارد
از دشمن پرخاش طلب هیچ میندیش
زان خصم حذر کن که سر جنگ ندارد
در هر قدم راه خرد کعبه ودیری است
سر تا سر صحرای جنون سنگ ندارد
صائب که گلاب از گل خورشید گرفته است
یک بوسه ز لعل لب او رنگ ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۸
پروای خط آن عارض گلفام ندارد
از سادگی این صبح غم شام ندارد
پاس دل خود دار که آن زلف گرهگیر
یک دانه بغیر از گره دام ندارد
با دوری دلها چه کند قرب مکانی
شکر خبر از تلخی بادام ندارد
شمشیر کشیدی وبه خونم ننشاندی
افسوس که آغاز تو انجام ندارد
غافل مشو ای نخل امید از ثمرخویش
حرفی است که عاشق طمع خام ندارد
از شرم در بسته روزی نگشاید
این قفل کلیدی به جز ابرام ندارد
از نقش برون آی که آن کعبه مقصود
جز ساده دل جامه احرام ندارد
از پایه خود هر که نهد پای فراتر
مستی است که پروای لب بام ندارد
ما در هوس نام چه خونها که نخوردیم
آسوده عقیقی که سر نام ندارد
در خانه دلگیر فلک چند توان بود
فریاد که خانه ره بام ندارد
از تلخی می شکوه مخمور محال است
صائب گله از تلخی دشنام ندارد
از سادگی این صبح غم شام ندارد
پاس دل خود دار که آن زلف گرهگیر
یک دانه بغیر از گره دام ندارد
با دوری دلها چه کند قرب مکانی
شکر خبر از تلخی بادام ندارد
شمشیر کشیدی وبه خونم ننشاندی
افسوس که آغاز تو انجام ندارد
غافل مشو ای نخل امید از ثمرخویش
حرفی است که عاشق طمع خام ندارد
از شرم در بسته روزی نگشاید
این قفل کلیدی به جز ابرام ندارد
از نقش برون آی که آن کعبه مقصود
جز ساده دل جامه احرام ندارد
از پایه خود هر که نهد پای فراتر
مستی است که پروای لب بام ندارد
ما در هوس نام چه خونها که نخوردیم
آسوده عقیقی که سر نام ندارد
در خانه دلگیر فلک چند توان بود
فریاد که خانه ره بام ندارد
از تلخی می شکوه مخمور محال است
صائب گله از تلخی دشنام ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۹
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۱
نتوان به فلک شکوه ز بیداد قضا برد
از شیشه ما دهشت این سنگ صدا برد
مرغ قفس این بخت برومند ندارد
باد سحر این دامن گل را به کجا برد
در خدمتش استاده بپا دار مکافات
سهل است اگر فوطه ربا فوطه مابرد
جست از خم چوگان حوادث سر منصور
این گوی سعادت ز میان دار فنا برد
قسمت به طلب نیست که با همرهی خضر
در خاک سکندر هوس آب بقا برد
عشق از دل بی نام ونشان گرد برآورد
این سیل کجا راه به ویرانه ما برد
شکر قدح تلخ مکافات چه گویم
کز خاطر من دغدغه روز جزا برد
در دست تو چون مهره مومیم وگرنه
سر پنجه ما آب ز شمشیر قضا برد
دل بیهده دارد ز سخن چشم سعادت
از سایه خود فیض کجا بال هما برد
تا هست به جا رسم جگر کاوی بلبل
از ناخن گلها نتوان رنگ حنابرد
بی زحمت شبگیر رسیدیم به منزل
افتادگی ما گرو از باد صبا برد
چون خضر چرا زنده جاوید نباشد
صائب به سخن آب رخ آب بقا برد
از شیشه ما دهشت این سنگ صدا برد
مرغ قفس این بخت برومند ندارد
باد سحر این دامن گل را به کجا برد
در خدمتش استاده بپا دار مکافات
سهل است اگر فوطه ربا فوطه مابرد
جست از خم چوگان حوادث سر منصور
این گوی سعادت ز میان دار فنا برد
قسمت به طلب نیست که با همرهی خضر
در خاک سکندر هوس آب بقا برد
عشق از دل بی نام ونشان گرد برآورد
این سیل کجا راه به ویرانه ما برد
شکر قدح تلخ مکافات چه گویم
کز خاطر من دغدغه روز جزا برد
در دست تو چون مهره مومیم وگرنه
سر پنجه ما آب ز شمشیر قضا برد
دل بیهده دارد ز سخن چشم سعادت
از سایه خود فیض کجا بال هما برد
تا هست به جا رسم جگر کاوی بلبل
از ناخن گلها نتوان رنگ حنابرد
بی زحمت شبگیر رسیدیم به منزل
افتادگی ما گرو از باد صبا برد
چون خضر چرا زنده جاوید نباشد
صائب به سخن آب رخ آب بقا برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۵
آسایش تن غافلم از یاد خداکرد
از طینت بادام به شکر نتوان برد
این خانه خرابی به حباب است سزاوار
از آب روان خانه نبایست جداکرد
بی جذبه به جایی نرسد کوشش رهرو
برگردم ازان ره که توان رو به قفاکرد
چون نافه نفس در جگر باد صبا سوخت
تا یک گره از زلف گرهگیر تو واکرد
در رهگذرش چاه شود دیده حسرت
از راستی آن کس که درین راه عصا کرد
بی رنج طلب روی دهد آنچه نخواهی
دولت عجبی نیست اگر روی به ما کرد
در معرکه عشق دلیرانه متازید
بر صفحه دریا نتوان مشق شناکرد
اقرار نکردن به گنه عین گناه است
قایل نشد آن کس که به تقصیر خطا کرد
قایل به خطا باش که مردود جهان شد
هر کس گنه خویش حوالت به قضا کرد
دور فلک از زمزمه عشق تهی بود
این دایره را خامه صائب به نوا کرد
از طینت بادام به شکر نتوان برد
این خانه خرابی به حباب است سزاوار
از آب روان خانه نبایست جداکرد
بی جذبه به جایی نرسد کوشش رهرو
برگردم ازان ره که توان رو به قفاکرد
چون نافه نفس در جگر باد صبا سوخت
تا یک گره از زلف گرهگیر تو واکرد
در رهگذرش چاه شود دیده حسرت
از راستی آن کس که درین راه عصا کرد
بی رنج طلب روی دهد آنچه نخواهی
دولت عجبی نیست اگر روی به ما کرد
در معرکه عشق دلیرانه متازید
بر صفحه دریا نتوان مشق شناکرد
اقرار نکردن به گنه عین گناه است
قایل نشد آن کس که به تقصیر خطا کرد
قایل به خطا باش که مردود جهان شد
هر کس گنه خویش حوالت به قضا کرد
دور فلک از زمزمه عشق تهی بود
این دایره را خامه صائب به نوا کرد