عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
«کل من رام تف بوجه سما»
«رجع التف بوجهه ابدا»
چند ازین جهل را پرستیدن
تا بکی پیروی نفس و هوا؟
گر تو مردی بگو که: چندین چیست
نفی مستان حق علی العمیا؟
پادشاهان عرصه ملکوت
شاهبازان قرب «اوادنا»
در بحر محیط کن فیکون
جان مقصود و مقصد اقصا
رهبران خرد براه نجات
سالکان طریق صدق و صفا
باده نوشان جام «لم یزلی »
ماهرویان «احسن الحسنا»
حد ما نیست وصف این شاهان
«ربنا عافنا و ارحمنا»
حیف باشد که باز نشناسی
جوهر جان ز صخره صما
نشناسد ز جهل زاهد شهر
مهره خر ز لؤلؤی لالا
قاسمی هرچه هست ارادت اوست
«سیدی، ربنا، توکلنا»
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
وقت آن شد که می ناب دهی مستانرا
خاصه من بیدل شوریده سرگردانرا
قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است
تا ز خود دور کنم این سر و این سامانرا
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
مگر از ساقی جان وا طلبم تاوانرا
در میخانه ببستند، بده جامی چند
تا بهم درشکنم این در و این دربانرا
«کل یوم هو فی شان » صفت سلطانیست
گر شوی واقف اسرار بدانی شانرا
جان من کشته آن غمزه مستانه تست
چه محل باشد در حضرت جان جانانرا
قاسمی، زاهد ما در دو گناه افتادست
می ننوشید و بسی طعنه زند مستانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
شب، همه شب به هوای تو چنین مست خراب
بانگ عشق تو بگوشم رسد از چنگ و رباب
نفسی بیش نماندست ز بیمار غمت
آخر، ای یار گرامی، نفسی اندر یاب
ما که سودای تو داریم نگوییم ز زهد
نکند بلبل شوریده دل آهنگ غراب
خانه آب و گل خویش چه معمور کنیم؟
کعبه جان و دل ما چو خرابست و یباب
این چه رسمست که بر روی نقاب اندازی؟
چهره بگشا و برانداز ره و رسم و نقاب
تا یقین تو باخلاص مقارن نشود
قشر باشی بر مستان حقیقت، نه لباب
قاسم از صحبت جهال کناری یابد
که ندانند بد از نیک و خطا را ز صواب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
مقصود ما ز ملک جهان وصل یار ماست
این کار اگر برآید، پس کار کار ماست
ما در میان نار محبت بسوختیم
بعد از فنا مراد دل اندر کنار ماست
هر بلبلی بگلشن ما راه کی برد؟
آن مرغ زار ماست که از مرغزار ماست
شادی اگر بما نرسد یار حاکمست
با غم بسر بریم، که او یار غار ماست
واعظ، برو، ز حرفک و چربک بدار دست
راه تو مظلم آمد و نور تو نار ماست
زاهد، ز شرم شیوه ما آب گشته ای
باری بدان که شرم تو هم شرمسار ماست
گر پر شود یمین و یسار جهان ز غم
ما را چه غم ز غم؟ که غمت غمگسار ماست
منصور گفت که بر سر دار از صفای عشق :
این دار دار نیست که دارالعیار ماست
باغ ارم، که مثل وی اندر جهان نبود
بی پرتو جمال تو دار البوار ماست
گفتم که: کیست احمد؟ گفتا که: شاه جان
گفتم: بلیس؟ گفت که: او پرده دار ماست
گفتم که عقل؟ گفت که: قاضی کن فکان
گفتم که عشق؟ گفت که: میر شکار ماست
گفتم که: کیست قاسمی اندر طریق؟ گفت:
بی اختیار ماست، ولی اختیار ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
از هرچه هست ذکر جمال تو خوشترست
حسن تو مظهر آمد و عشاق مظهرست
هرجا که باد بوی تو آرد بعاشقان
جانها فدای رایحه روح پرورست
در آرزوی روی تو آریم زیر پا
از فرط اشتیاق، اگر بحر، اگر برست
ذرات در هوای تو در رقص حیرتند
اما سماع عشق ترا شور دیگرست
چندین مگو، که لاف کرامات و جام می
عزت نگاهدار، که این سر از آن سرست
زاهد که دم ز حور و قصور جنان زند
لاغر شکار ماست، اگر خود غضنفرست
با ساکنان دیر و صوامع بگو که: کار
بر صورتی که هست همان شیوه در خورست
تا چند طعنه بر سخن عاشقان زنی؟
دل جمع دار، کین سخن از جای دیگرست
قاسم، عنایتیست درین راه هرچه هست
جرات نمود زاهد و چون حلقه بر درست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای بی خبران، مصلحت کار در آنست
جامی بکف آرید، که عالم گذرانست
هر کو قدحی خورد ازین خم دل افروز
سلطان زمینست و سلیمان زمانست
در مجلس عشاق همه شور و قیامت
در محفل زهاد همه امن و امانست
این نوبت شادیست، گه لطف و کرمهاست
آن خواجه ندانست و نداند که ندانست
خود با که توان گفت که آن ماه دل افروز
هم رهزن جان آمد و هم رهبر جانست؟
هرکس که ورا دید و بدانست بتحقیق
مرد همه بین آمد و شاه همه دانست
هرگه که ز من یاد کند آن گل سیراب
با دوست بگویید که: قاسم نگرانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده، که حال زمانه پیدا نیست
مگر بمجلس ما محتسب نیاز آرد
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
دگر ز عقل حکایت بعاشقان منویس
برات عقل بدیوان عشق مجرا نیست
بیار باده، که بنیاد عمر بر بادست
بدرد درد بسازیم، اگر مصفا نیست
نگاهدار ادب در طریق عشق و مترس
اگرچه دوست غیورست، بی محابا نیست
اسیر لذت تن مانده ای وگرنه ترا
چه عیشهاست که در ملک جان مهیا نیست؟
ز طعن مردم بیگانه، قاسمی، چه خبر؟
ترا که از غم جانان بخویش پروا نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
از دولت دیدار تو دل را غم جان نیست
جان را ز غم عشق تو پروای جهان نیست
در کوی تو گم شد پی عشاق به یک بار
آن جا که تویی از دو جهان نام و نشان نیست
زهاد، مگویید که: ما از همه بهتر
گر زانکه کم آیید کمالی به از آن نیست
صوفی، که کشد باده صافی به صبوحی
مست است ولی در صف ما دردکشان نیست
در چارسوی عقل غم سود و زیانست
در حلقه عشاق به جز امن و امان نیست
بستان حق را ز جهان، خواجه فلانی
زان پیش که آوازه برآید که: فلان نیست
گفتم: سر من خاک رهت، گفت که: هیهات
قاسم، سر خود گیر که ما را سر آن نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ابر سودای تو آن لحظه که توفان بارد
دل دیوانه ما جان بجوی نشمارد
تخم سودای تو در بهر یقین افشاندم
دل شناسد که: ازین بحر چه بر می دارد؟
زاهد از شیوه تقلید درین مزرع عمر
من ندانم چه درودست و چها می کارد؟
واعظ از مستی عشاق ندارد خبری
در چنین معصره ای غوره چه می افشارد؟
باد می آید و از کوی تو دارد خبری
دل و جانها همه خون، تا چه خبر می آرد؟
دل ما را بصفا وصل تو جان می بخشد
جان مارا بجفا هجر تو می آزارد
قاسمی، هر که دراین کوچه در آمد سر باخت
غیر آن زاهد ترسیده که سر می خارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
دلم از جور تو بسیار شکایت دارد
وقت آن شد که شکایت بحکایت آرد
مدتی بود که اندر هوست جان می داد
وقت آن شد که بدیدار تو جان بسپارد
آرزوی تو، که صد جان گرامی ارزد
در زمین دل من تخم وفا می کارد
ما همه منتظرانیم، ولی گه گاهی
باد می آید و ما را خبری می آرد
هرکجادرهمه عالم صفت لطفی هست
چونکه نیکونگری روی به انسان دارد
گوشه دامن این زاهد ما تر نشود
آسمان گر همه باران هدایت بارد
قاسمی در ره جانان سر و جان باخته است
غیرآن زاهد بیچاره که سر می خارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
آن خواجه سر بشر ندارد
پیداست که رو بشر ندارد
هر چندکه عالم و مطیعست
در صنف غزا سپر ندارد
نگذشت ز علم و زهد هرگز
زیرا سر این سفر ندارد
از شاخ شجر حدیث گوید
اما خبر از ثمر ندارد
در بحر محاورست،چه سود؟
چون سود ز بحر بر ندارد
در ظلمت جهل می رود راه
از نور یقین خبر ندارد
در بحر فناست جان قاسم
جایی که ملک گذر ندارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
من رند خرابات مغانم چه توان کرد؟
آشفته و رسوای جهانم چه توان کرد؟
با یاد سر زلف چو زنجیر تو دایم
در حلقه سودازدگانم چه توان کرد؟
پیوسته مرا پیشه همینست که در عشق
نعره زنم و جامه درانم چه توان کرد؟
ناصح خبری گوید و پیغام و نشانی
من بی خبر از نام و نشانم چه توان کرد؟
من مست شرابم، چو چنینم چه توان گفت؟
من رند خرابم، چو چنانم چه توان کرد؟
واعظ دهدم وعده دیدار بفردا
این قصه شنیدن نتوانم، چه توان کرد؟
بر مذهب عشقست دل قاسم مسکین
چون خوشتر ازین راه ندانم چه توان کرد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
باز، ز خم باده های ناب بر آمد
ناله زار از دل رباب بر آمد
بست نقابی بر آن جمال دل افروز
نور جمالش از آن نقاب بر آمد
هستی ما بدحجاب راه،چو برخاست
از در و دیوار آفتاب بر آمد
محتسبان جان و دل ز دست بدادند
یار ببازار احتساب بر آمد
حسن تو یک جلوه کرد،در همه عالم
ناله حیرت ز شیخ و شاب بر آمد
عقد گرفتند از الوف بآحاد
کار جهانی از آن حساب بر آمد
عشق تو بر جان ناتوان نظری کرد
بانگ بلنداز ده خراب بر آمد
صورت حسنی ازین میانه چو برخاست
قشر برنگ همه لباب برآمد
قاسمی از دل بشست دست،که آن یار
بر سر بازار بی حجاب بر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ز سوز و شوق تو از جان و دل بر آمد دود
چه چاره سازم و درمان من چه خواهد بود
بنیم شب، همه مست خواب خوش باشند
من و خیال تو و نالهای درد آلود
فراق دوست بیک بار پایمالم کرد
کجاست دولت جاوید و طالع مسعود؟
اگرچه روی بحقند،ره نمی دانند
مقلد و متعصب،چنانکه گبر و یهود
بیا،ز صحبت مستان حق کناره مجوی
زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود
نشان حق طلبی، رو بنوع انسان آر
بدان که قبله هر واجدست و هر موجود
ولی به مذهب قاسم ز معرفت دوری
نبود بود شناسی و بود را نابود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
ساقیا،نور صبح روی نمود
باده در جام کن به نغمه عود
گر دهد درد سر توان کردن
محتسب را بجرعه ای خشنود
چون نمود آن نگار روی بمن
من چه گویم مرا چه روی نمود؟
دین ارباب عقل دانش و خیر
مذهب اهل عشق محو وجود
بنعیم جهان فرو ناید
سر رندان عاقبت محمود
زاهدان مست ورد و اورادند
عاشقان در شهود مست ودود
چون دویی از میانه بردارند
جز یکی نیست شاهد و مشهود
آه ازین واعظان خانه سیاه!
داد ازین صوفیان جامه کبود!
چشم او قصد جان قاسم کرد
یاد مستان که داد باز سرود؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
صاحب قلاده اهل نزاع و غلو بود
کارش نکو بود اگرش جست و جو بود
واعظ، مکن مبالغه، ترسم که زهد ما
در راه عشق شیوه سنگ و سبو بود
آبم ز سر گذشت و دمی دست و پا زدم
ناچار هر که غرقه شود چاره جو بود
از وصل دور ماند و از یار بی نصیب
هر جان که در متابعت آرزو بود
گه بت شود تمام و گهی بت شکن شود
اول همو بدست و بآخر همو بود
گر کنج صومعه است و گر دیر سومنات
هر جا که هست روی دلم سوی او بود
قاسم صفات حسن تو گوید بصد زبان
هر جا سخن ز وجه نکو شد نکو بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
لاف عرفان می زند آن زاهد لاغر شکار
نغمه ققنوس را با جقبق عقعق چه کار؟
حس نداری، گر ندانی بوی دوزخ از بهشت
خوار باشی، گر گل و نسرین نمی دانی ز خار
صوفی ما در طلب چون گوی می گردد بسر
مهره گل را نمی داند ز در شاهوار
صوفی ما خواست تا با گنج مخفی پی برد
در حقیقت گنج مخفی را نمی داند ز مار
گفته بودی: در بروی ما ببندد آن رقیب
آخر ای جان و جهان، ما را درین درها مدار
بارها رفتم بدرگاه تو، کس بارم نداد
یافت جان خسته ام در حضرتت این بار بار
ناصحا با ما سخن از عقل سرگردان مگوی
عاشقی فخرست و ما از عاقلی داریم عار
جانت اندر خواب غفلت مرد و غافل مانده ای
ساعتی برخیز و رسم ماتم جان را بدار
قاسمی را جام ده، ساقی، که وقت فرصتست
عاشقان را باده فرما، عاقلان را انتظار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
با زلف و رخت مست مدامیم شب و روز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
از باده پارینه بدان مستی امروز
ما خرقه ناموس بصد پاره دریدیم
زاهد، تو برو خرقه تزویر و ریا دوز
امروز که مهمان منست آن دل و دلدار
ای چنگ، دمی ساز کن، ای عود، همی سوز
امید چنانست دلم را بخداوند
در پیش رخت چاک زنم خرقه پیروز
المنة لله که زمستان بسر آمد
هنگام بهار آمد و شد نکهت نوروز
زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟
از قول بداندیش و حکایات بدآموز
عشقت بدل عاشق آشفته قاسم
از بخت بلند آمد و از طالع فیروز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
از ما حکایت می و پیر و مغانه پرس
از زاهدان حکایت تسبیح و شانه پرس
اوراد جان ما همه مستی و عاشقیست
از صوفیان حکایت ورد شبانه پرس
از باده تو مست خرابیم و بیخودیم
افسانه زمانه ز اهل زمانه پرس
از دست رفته ایم و ز پا اوفتاده ایم
از مرد کار قصه این کارخانه پرس
با هر که خر بود سخن از پایگاه گوی
مرغان عشق را صفت آشیانه پرس
از دام و دانه فارغ و آزاد آمدیم
مرغ حریص را سخن از دام و دانه پرس
قاسم، بجاهلان سخن تازیان مگوی
از جاعلان سخن بسر تازیانه پرس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
دلی دارم ز سودایش پر آتش
دلم گرمست و جان گرمست و سر خوش
چه سازم؟ چاره کارم چه باشد؟
که از هجران دلی دارم مشوش
گهی کز وصل جانان یاد آرم
ز خون دل شود رویم منقش
گروهی اهل عاداتند و رسمند
گهی در فکر ریش و گاه درفش
تو، تا زنهار، از آن دونان نباشی
که ایشان جمله نادانند و اعمش
بکوی عاشقان بنشین و خوش باش
بهر حالت که صافی بهتر از غش
چنان زد آتشم، قاسم، زبانه
که ره بین خرد نشناخت غورش