عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۰
رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی
جویای هر چه هستی، میدان که عین آنی
خورشید رو نماید، وز ذره رقص خواهد
آن به که رقص آری، دامن همیکشانی
روزی کنار گیری ای ذره آفتابی
سر بر برش نهاده، این نکته را بدانی
پیش آردت شرابی کی ذره درکش این را
خوردی و محو گشتی، در آفتاب جانی
شد ذره آفتابی، از خوردن شرابی
در دولت تجلی، از طعن لن ترانی
ما میوههای خامیم، در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی، زیرا تو میپزانی
احسنت ای پزیدن، شاباش ای مزیدن
از آفتاب جانی، کو را نبود ثانی
مخدوم شمس دینم، شاهنشهی ز تبریز
تسلیم توست جانها، ای جان و دل تو دانی
جویای هر چه هستی، میدان که عین آنی
خورشید رو نماید، وز ذره رقص خواهد
آن به که رقص آری، دامن همیکشانی
روزی کنار گیری ای ذره آفتابی
سر بر برش نهاده، این نکته را بدانی
پیش آردت شرابی کی ذره درکش این را
خوردی و محو گشتی، در آفتاب جانی
شد ذره آفتابی، از خوردن شرابی
در دولت تجلی، از طعن لن ترانی
ما میوههای خامیم، در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی، زیرا تو میپزانی
احسنت ای پزیدن، شاباش ای مزیدن
از آفتاب جانی، کو را نبود ثانی
مخدوم شمس دینم، شاهنشهی ز تبریز
تسلیم توست جانها، ای جان و دل تو دانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۴
دی دامنش گرفتم کی گوهر عطایی
شب خوش مگو، مرنجان، کامشب ازان مایی
افروخت روی دلکش، شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است، درکش، تا چند از این گدایی؟
گفتم رسول حق گفت، حاجت ز روی نیکو
درخواه اگر بخواهی، تا تو مظفر آیی
گفتا که روی نیکو، خودکامه است و بدخو
زیرا که ناز و جورش، دارد بسی روایی
گفتم اگر چنان است، جورش حیات جان است
زیرا طلسم کان است، هر گه بیازمایی
گفت این حدیث خام است، روی نکو کدام است؟
این رنگ و نقش دام است، مکر است و بیوفایی
چون جان جان ندارد، میدان که آن ندارد
بس کس که جان سپارد، در صورت فنایی
گفتم که، خوش عذارا تو هست کن فنا را
زر ساز مس ما را، تو جان کیمیایی
تسلیم مس بباید، تا کیمیا بیابد
تو گندمی، ولیکن، بیرون آسیایی
گفتا تو ناسپاسی، تو مس ناشناسی
در شک و در قیاسی، زینها که مینمایی
گریان شدم به زاری، گفتم که حکم داری
فریادرس به یاری، ای اصل روشنایی
چون دید اشک بنده، آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده، زان لطف و آشنایی
ای هم رهان و یاران گریید همچو باران
تا در چمن نگاران، آرند خوش لقایی
شب خوش مگو، مرنجان، کامشب ازان مایی
افروخت روی دلکش، شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است، درکش، تا چند از این گدایی؟
گفتم رسول حق گفت، حاجت ز روی نیکو
درخواه اگر بخواهی، تا تو مظفر آیی
گفتا که روی نیکو، خودکامه است و بدخو
زیرا که ناز و جورش، دارد بسی روایی
گفتم اگر چنان است، جورش حیات جان است
زیرا طلسم کان است، هر گه بیازمایی
گفت این حدیث خام است، روی نکو کدام است؟
این رنگ و نقش دام است، مکر است و بیوفایی
چون جان جان ندارد، میدان که آن ندارد
بس کس که جان سپارد، در صورت فنایی
گفتم که، خوش عذارا تو هست کن فنا را
زر ساز مس ما را، تو جان کیمیایی
تسلیم مس بباید، تا کیمیا بیابد
تو گندمی، ولیکن، بیرون آسیایی
گفتا تو ناسپاسی، تو مس ناشناسی
در شک و در قیاسی، زینها که مینمایی
گریان شدم به زاری، گفتم که حکم داری
فریادرس به یاری، ای اصل روشنایی
چون دید اشک بنده، آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده، زان لطف و آشنایی
ای هم رهان و یاران گریید همچو باران
تا در چمن نگاران، آرند خوش لقایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۵
ای برده اختیارم، تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم، تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت، گفتا چه زهره دارد؟
غم این قدر نداند، کآخر تو یار مایی؟
من باغ و بوستانم، سوزیدهٔ خزانم
باغ مرا بخندان، کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی، وندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو، چون در کنار مایی؟
گفتم ز هر خیالی، درد سر است ما را
گفتا ببر سرش را، تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم، یعنی که در خمارم
گفت ارچه در خماری، نی در خمار مایی؟
گفتم چو چرخ گردان، والله که بیقرارم
گفت ارچه بیقراری، نی بیقرار مایی
شکرلبش بگفتم، لب را گزید، یعنی
آن راز را نهان کن، چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه، ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی، هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی، نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی، وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته، وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری، یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی، در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان، چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد، این ما و تو چه باشد؟
این هر دو را یکی دان، چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد، هر نکتهٔ تو جانی
مسپار جان به هر کس، چون جان سپار مایی
من شاخ زعفرانم، تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت، گفتا چه زهره دارد؟
غم این قدر نداند، کآخر تو یار مایی؟
من باغ و بوستانم، سوزیدهٔ خزانم
باغ مرا بخندان، کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی، وندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو، چون در کنار مایی؟
گفتم ز هر خیالی، درد سر است ما را
گفتا ببر سرش را، تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم، یعنی که در خمارم
گفت ارچه در خماری، نی در خمار مایی؟
گفتم چو چرخ گردان، والله که بیقرارم
گفت ارچه بیقراری، نی بیقرار مایی
شکرلبش بگفتم، لب را گزید، یعنی
آن راز را نهان کن، چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه، ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی، هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی، نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی، وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته، وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری، یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی، در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان، چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد، این ما و تو چه باشد؟
این هر دو را یکی دان، چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد، هر نکتهٔ تو جانی
مسپار جان به هر کس، چون جان سپار مایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۶
هر چند بیگه آیی، بیگاه خیز مایی
ای خواجه خانه بازآ، بیگاه شد، کجایی؟
برگ قفص نداری، جز ما هوس نداری
یکتا، چو کس نداری، برخیز از دوتایی
جان را به عشق واده، دل بر وفای ما نه
در ما روی تو را به، کز خویشتن برآیی
بگذر ز خشک و از تر، بازآ به خانه زوتر
از جمله باوفاتر، آخر چه بیوفایی؟
لطفت به کس نماند، قدر تو کس نداند
عشقت به ما کشاند، زیرا به ما تو شایی
گر چشم رفت خوابش، از عاشقی و تابش
بر ما بود جوابش، ای جان مرتضایی
گر شاه شمس تبریز، پنهان شود به استیز
در عشق او تو جان بیز، تا جان شوی بقایی
ای خواجه خانه بازآ، بیگاه شد، کجایی؟
برگ قفص نداری، جز ما هوس نداری
یکتا، چو کس نداری، برخیز از دوتایی
جان را به عشق واده، دل بر وفای ما نه
در ما روی تو را به، کز خویشتن برآیی
بگذر ز خشک و از تر، بازآ به خانه زوتر
از جمله باوفاتر، آخر چه بیوفایی؟
لطفت به کس نماند، قدر تو کس نداند
عشقت به ما کشاند، زیرا به ما تو شایی
گر چشم رفت خوابش، از عاشقی و تابش
بر ما بود جوابش، ای جان مرتضایی
گر شاه شمس تبریز، پنهان شود به استیز
در عشق او تو جان بیز، تا جان شوی بقایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۷
آمد ز نای دولت، بار دگر نوایی
ای جان بزن تو دستی، وی دل بکوب پایی
تابان شدهست کانی، خندان شده جهانی
آراستهست خوانی، در میرسد صلایی
بر بوی نوبهاری، بر روی سبزه زاری
در عشق خوش عذاری، ما مست و های هایی
او بحر و ما سحابی، او گنج و ما خرابی
در نور آفتابی، ما همچو ذرههایی
شوریدهام، معافم، بگذار تا بلافم
مه را فروشکافم، با نور مصطفایی
ای جان بزن تو دستی، وی دل بکوب پایی
تابان شدهست کانی، خندان شده جهانی
آراستهست خوانی، در میرسد صلایی
بر بوی نوبهاری، بر روی سبزه زاری
در عشق خوش عذاری، ما مست و های هایی
او بحر و ما سحابی، او گنج و ما خرابی
در نور آفتابی، ما همچو ذرههایی
شوریدهام، معافم، بگذار تا بلافم
مه را فروشکافم، با نور مصطفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۸
ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی
تشنه دلان خود را کردید بس سقایی
جان تشنهٔ ابد شد، وین تشنگی ز حد شد
یا ضربت جدایی، یا شربت عطایی
ای زهرهٔ مزین، زین هر دو یک نوا زن
یا پردهٔ رهاوی، یا پردهٔ رهایی
گر چنگ کژ نوازی، در چنگ غم گدازی
خوش زن نوا، اگر نی، مردی ز بینوایی
بیزخمه هیچ چنگی، آب و نوا ندارد
میکش تو زخمه زخمه، گر چنگ بوالوفایی
گر بگسلند تارت، گیرند بر کنارت
پیوند نو دهندت، چندین دژم چرایی؟
تو خود عزیزیاری، پیوسته در کناری
در بزم شهریاری، بیرون ز جان و جایی
خامش که سخت مستم، بربند هر دو دستم
ور نه قدح شکستم، گر لحظهیی بپایی
من پیر منبلانم، بر خویش زخم رانم
من مصلحت ندانم، با ما تو برنیایی
هم پاره پاره باشم، هم خصم چاره باشم
هم سنگ خاره باشم، در صبر و بینوایی
از بس که تند و عاقم، در دوزخ فراقم
دوزخ ز احتراقم، گیرد گریزپایی
چون دید شور ما را، عطار، آشکارا
بشکست طبلهها را، در بزم کبریایی
تبریز چون برفتم، با شمس دین بگفتم
بیحرف صد مقالت، در وحدت خدایی
تشنه دلان خود را کردید بس سقایی
جان تشنهٔ ابد شد، وین تشنگی ز حد شد
یا ضربت جدایی، یا شربت عطایی
ای زهرهٔ مزین، زین هر دو یک نوا زن
یا پردهٔ رهاوی، یا پردهٔ رهایی
گر چنگ کژ نوازی، در چنگ غم گدازی
خوش زن نوا، اگر نی، مردی ز بینوایی
بیزخمه هیچ چنگی، آب و نوا ندارد
میکش تو زخمه زخمه، گر چنگ بوالوفایی
گر بگسلند تارت، گیرند بر کنارت
پیوند نو دهندت، چندین دژم چرایی؟
تو خود عزیزیاری، پیوسته در کناری
در بزم شهریاری، بیرون ز جان و جایی
خامش که سخت مستم، بربند هر دو دستم
ور نه قدح شکستم، گر لحظهیی بپایی
من پیر منبلانم، بر خویش زخم رانم
من مصلحت ندانم، با ما تو برنیایی
هم پاره پاره باشم، هم خصم چاره باشم
هم سنگ خاره باشم، در صبر و بینوایی
از بس که تند و عاقم، در دوزخ فراقم
دوزخ ز احتراقم، گیرد گریزپایی
چون دید شور ما را، عطار، آشکارا
بشکست طبلهها را، در بزم کبریایی
تبریز چون برفتم، با شمس دین بگفتم
بیحرف صد مقالت، در وحدت خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۹
بوی کباب داری، تو نیز دل کبابی
در تو هر آنچه گم شد، در ماش بازیابی
زین سر چو زنده باشی، تو سرفکنده باشی
خود را چو بنده باشی، ما را دگر نیابی
ای خواجه ترک ره کن، ما را حدیث شه کن
بگشا دهان و اه کن، گر مست آن شرابی
دوشم نگار دلبر، میداد جام از زر
گفتا بکش تو دیگر، گر مست نیم خوابی
گفتم که برنخیزم، گفتا که برستیزم
هم بر سرت بریزم، گر مستی و خرابی
چون ریخت بر من آن را، دیدم فنا جهان را
عالم چو بحر جوشان، من گشته مرغ آبی
ای خواجه خشم بنشان، سر را دگر مپیچان
ما را چه جرم باشد، گر ز آنک درنیابی؟
سر اله گفتم، در قعر چاه گفتم
مه را سیاه گفتم، چون محرم نقابی
ای خواجه صدر عالی تا تو درین حوالی
گه بستهٔ سوالی، گه خستهٔ جوابی
ای شمس حق تبریز، بستم دهان، ازیرا
هر دیده برنتابد نورت، چو آفتابی
در تو هر آنچه گم شد، در ماش بازیابی
زین سر چو زنده باشی، تو سرفکنده باشی
خود را چو بنده باشی، ما را دگر نیابی
ای خواجه ترک ره کن، ما را حدیث شه کن
بگشا دهان و اه کن، گر مست آن شرابی
دوشم نگار دلبر، میداد جام از زر
گفتا بکش تو دیگر، گر مست نیم خوابی
گفتم که برنخیزم، گفتا که برستیزم
هم بر سرت بریزم، گر مستی و خرابی
چون ریخت بر من آن را، دیدم فنا جهان را
عالم چو بحر جوشان، من گشته مرغ آبی
ای خواجه خشم بنشان، سر را دگر مپیچان
ما را چه جرم باشد، گر ز آنک درنیابی؟
سر اله گفتم، در قعر چاه گفتم
مه را سیاه گفتم، چون محرم نقابی
ای خواجه صدر عالی تا تو درین حوالی
گه بستهٔ سوالی، گه خستهٔ جوابی
ای شمس حق تبریز، بستم دهان، ازیرا
هر دیده برنتابد نورت، چو آفتابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۰
با صد هزار دستان، آمد خیال یاری
در پای او بمیرا، هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی، حوران صفت شنیدی
این جا بیا، که بینی، حسن و جمال یاری
تایافت جانم او را، من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم، دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله، از بهر عشق آن شه
آن چنگ را درین ره، خوش برنواز تاری
زان چهرههای شیرین، در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را، از مهر او عیاری
گویند زاریات چیست زین ناله در دو عالم؟
گفتم همین بسستم، در هر دو عالم، آری
رفتم نظاره کردن، سوی شکار آن شه
می تاخت شاد و خندان، آن ماه در غباری
تیری ز غمزهٔ خود انداخت، بر من آمد
تیری بدان شگرفی، در لاغری شکاری
از گلستان عشقش، خاری درین جگر شد
صد گلستان غلام خارش، چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش، در نور آفتابش
تن چیست؟ چون غباری، جان چیست؟ چون بخاری
در باغ عشق رویش، خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی، یا قامت چناری
از چشم ساحر تو، گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم، در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را، کان شاه میخرامد
داده به کون نوری، زان چهرهٔ چو ناری
بینم که جان تلخم، شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد، شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد، تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی، مر چشم را نظاری
در پای او بمیرا، هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی، حوران صفت شنیدی
این جا بیا، که بینی، حسن و جمال یاری
تایافت جانم او را، من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم، دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله، از بهر عشق آن شه
آن چنگ را درین ره، خوش برنواز تاری
زان چهرههای شیرین، در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را، از مهر او عیاری
گویند زاریات چیست زین ناله در دو عالم؟
گفتم همین بسستم، در هر دو عالم، آری
رفتم نظاره کردن، سوی شکار آن شه
می تاخت شاد و خندان، آن ماه در غباری
تیری ز غمزهٔ خود انداخت، بر من آمد
تیری بدان شگرفی، در لاغری شکاری
از گلستان عشقش، خاری درین جگر شد
صد گلستان غلام خارش، چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش، در نور آفتابش
تن چیست؟ چون غباری، جان چیست؟ چون بخاری
در باغ عشق رویش، خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی، یا قامت چناری
از چشم ساحر تو، گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم، در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را، کان شاه میخرامد
داده به کون نوری، زان چهرهٔ چو ناری
بینم که جان تلخم، شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد، شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد، تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی، مر چشم را نظاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۱
اندر قمارخانه، چون آمدی به بازی
کارت شود حقیقت، هر چند تو مجازی
با جمله سازواری، ای جان به نیک خویی
این جا که اصل کار است، جانا چرا نسازی؟
گویی که من شب و روز، مرد نمازکارم
چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی؟
با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری
شو هم نشین شاهان، گر مرد سرفرازی
آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه؟
چون بر لباس آدم، تو بهترین طرازی
بر خر چرا نشینی، ای هم نشین شاهان
چون هست در رکابت، چندین هزار تازی
شیشه دلی که داری، بربا ز سنگ جانان
باری به بزم شاه آ، بنگر تو دلنوازی
در جانت دردمد شه، از شادییی که جانت
هم وارهد ز مطرب، وز پردهٔ حجازی
سرمست و پای کوبان، با جمع ماه رویان
در نور روی آن شه، شاهانه میگرازی
شاهت همینوازد کی پیشوای خاصان
پیوسته پیش ما باش، چون تو امین رازی
گاه از جمال پستی، گاه از شراب مستی
گه با قدم قرینی، گه با کرشم و نازی
مقصود شمس دین است، هم صدر و هم خداوند
وصلم به خدمت اوست، چون مرغزی و رازی
هر کس که در دل او باشد هوای تبریز
گردد، اگر چه هندوست، او گل رخ طرازی
کارت شود حقیقت، هر چند تو مجازی
با جمله سازواری، ای جان به نیک خویی
این جا که اصل کار است، جانا چرا نسازی؟
گویی که من شب و روز، مرد نمازکارم
چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی؟
با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری
شو هم نشین شاهان، گر مرد سرفرازی
آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه؟
چون بر لباس آدم، تو بهترین طرازی
بر خر چرا نشینی، ای هم نشین شاهان
چون هست در رکابت، چندین هزار تازی
شیشه دلی که داری، بربا ز سنگ جانان
باری به بزم شاه آ، بنگر تو دلنوازی
در جانت دردمد شه، از شادییی که جانت
هم وارهد ز مطرب، وز پردهٔ حجازی
سرمست و پای کوبان، با جمع ماه رویان
در نور روی آن شه، شاهانه میگرازی
شاهت همینوازد کی پیشوای خاصان
پیوسته پیش ما باش، چون تو امین رازی
گاه از جمال پستی، گاه از شراب مستی
گه با قدم قرینی، گه با کرشم و نازی
مقصود شمس دین است، هم صدر و هم خداوند
وصلم به خدمت اوست، چون مرغزی و رازی
هر کس که در دل او باشد هوای تبریز
گردد، اگر چه هندوست، او گل رخ طرازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۳
ای از جمال حسن تو عالم نشانهیی
مقصود حسن توست و دگرها بهانهیی
نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست
مقصود او چه بود ز نقشی و خانهیی؟
ای صد هزار شمع نشسته بدین امید
گرد تنور عشق تو، بهر زبانهیی
ای حلقههای زلف خوشت، طوق حلق ما
سازید مرغ روح دران حلقه لانهیی
گویی میان مجلس آن شاه، کی رسم؟
نی آن کرانه دارد و نی این میانهیی
این داد کیست؟ مفخر تبریز، شمس دین
زان دولتی که داد درختی ز دانهیی
مقصود حسن توست و دگرها بهانهیی
نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست
مقصود او چه بود ز نقشی و خانهیی؟
ای صد هزار شمع نشسته بدین امید
گرد تنور عشق تو، بهر زبانهیی
ای حلقههای زلف خوشت، طوق حلق ما
سازید مرغ روح دران حلقه لانهیی
گویی میان مجلس آن شاه، کی رسم؟
نی آن کرانه دارد و نی این میانهیی
این داد کیست؟ مفخر تبریز، شمس دین
زان دولتی که داد درختی ز دانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۴
آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی
زان سر رسد به بیسر و باسر اشارتی
زان رنگ اشارتی که به روز الست بود
کآمد به جان مومن و کافر اشارتی
زیرا که قهر و لطف، کزان بحر دررسید
بر سنگ اشارتیست و به گوهر اشارتی
بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش
بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی
بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است
هر لحظهیی سوی نقش، ز آزر اشارتی
چون در گهر رسید اشارت، گداخت او
احسنت، آفرین، چه منور اشارتی
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون میرسید از تف آذر اشارتی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی
ما را اشارتیست ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمهٔ کوثر اشارتی
زان سر رسد به بیسر و باسر اشارتی
زان رنگ اشارتی که به روز الست بود
کآمد به جان مومن و کافر اشارتی
زیرا که قهر و لطف، کزان بحر دررسید
بر سنگ اشارتیست و به گوهر اشارتی
بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش
بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی
بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است
هر لحظهیی سوی نقش، ز آزر اشارتی
چون در گهر رسید اشارت، گداخت او
احسنت، آفرین، چه منور اشارتی
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون میرسید از تف آذر اشارتی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی
ما را اشارتیست ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمهٔ کوثر اشارتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۵
هر روز بامداد به آیین دلبری
ای جان جان جان، به من آیی و دل بری
ای کوی من گرفته ز بوی تو، گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو، زرگری
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی
اکنون نماند دل را شکل صنوبری
هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو
چون لولیان گرفته دل من مسافری
این شهسوار عشق، قطاریق میرود
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری
از برق و آب و باد گذشتهست سم او
آن جا که سم اوست، نه خشکیست و نه تری
راهی که فکر نیز نیارد درو شدن
شیران شرزه را رود از دل دلاوری
چه شیر؟ کآسمان و زمین، زین ره مهیب
از سر به وقت عرض نهادند لمتری
از هیبت قدر بنهادند رو به جبر
وز بیم ره زنان نگزیدند رهبری
آری، جنون ساعت، شرط شجاعت است
با مایهٔ خرد نکند هیچ کس نری
تا باخودی، کجا به صف بیخودان رسی؟
تا بر دری، چگونه صف هجر بردری؟
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو ازو، به مراعات سرسری
قانع چرا شدی، به یکی صورتت که داد؟
پنداشتی مگر که همین یک مصوری
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد
در صف جنگ آی، اگر مرد لشکری
ای جان جان جان، به من آیی و دل بری
ای کوی من گرفته ز بوی تو، گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو، زرگری
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی
اکنون نماند دل را شکل صنوبری
هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو
چون لولیان گرفته دل من مسافری
این شهسوار عشق، قطاریق میرود
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری
از برق و آب و باد گذشتهست سم او
آن جا که سم اوست، نه خشکیست و نه تری
راهی که فکر نیز نیارد درو شدن
شیران شرزه را رود از دل دلاوری
چه شیر؟ کآسمان و زمین، زین ره مهیب
از سر به وقت عرض نهادند لمتری
از هیبت قدر بنهادند رو به جبر
وز بیم ره زنان نگزیدند رهبری
آری، جنون ساعت، شرط شجاعت است
با مایهٔ خرد نکند هیچ کس نری
تا باخودی، کجا به صف بیخودان رسی؟
تا بر دری، چگونه صف هجر بردری؟
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو ازو، به مراعات سرسری
قانع چرا شدی، به یکی صورتت که داد؟
پنداشتی مگر که همین یک مصوری
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد
در صف جنگ آی، اگر مرد لشکری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۶
شد جادویی حرام و حق از جادویی بری
بر تو حرام نیست، که محبوب ساحری
میبند و میگشا، که همین است جادویی
می بخش و میربا، که همین است داوری
دریا بدیدهایم، که در وی گهر بود
دریا درون گوهر، کی کرد باوری؟
سحر حلال آمد، بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب میخرد
ای عاشقان که دید که شد ماه مشتری؟
امروز میگزید ز بازار اسپ، او
اسپان پشت ریش و یدکهای لاغری
گفتم که اسپ مرده چنین راه کی برد؟
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی، تو نه کشتی، که لنگری
دنیا چو قنطرهست گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته ازین پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس اوست
فرمان ارجعی را منیوش سرسری
بر تو حرام نیست، که محبوب ساحری
میبند و میگشا، که همین است جادویی
می بخش و میربا، که همین است داوری
دریا بدیدهایم، که در وی گهر بود
دریا درون گوهر، کی کرد باوری؟
سحر حلال آمد، بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب میخرد
ای عاشقان که دید که شد ماه مشتری؟
امروز میگزید ز بازار اسپ، او
اسپان پشت ریش و یدکهای لاغری
گفتم که اسپ مرده چنین راه کی برد؟
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی، تو نه کشتی، که لنگری
دنیا چو قنطرهست گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته ازین پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس اوست
فرمان ارجعی را منیوش سرسری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۷
هر روز بامداد درآید یکی پری
بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری؟
گر عاشقی، نیابی مانند من بتی
ور تاجری، کجاست چو من گرم مشتری؟
ور عارفی، حقیقت معروف جان منم
ور کاهلی، چنان شوی از من که برپری
ور حس فاسدی، دهمت نور مصطفی
ور مس کاسدی، کنمت زر جعفری
محتاج روی مایی، گر پشت عالمی
محتاج آفتابی، گر صبح انوری
از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو
ر خشک و بر تری منشین، زین دو برتری
ای دل اگر دلی، دل ازان یار درمدزد
وی سر اگر سری، مکن این سجده سرسری
چون اسب میگریزی و من بر توام سوار
مگریز ازو، که بر تو بود، کان بود خری
صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی
قربان عید خنجر الله اکبری
خاموش اگر چه بحر دهد در بیدریغ
لیکن مباح نیست که من رام یشتری
بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری؟
گر عاشقی، نیابی مانند من بتی
ور تاجری، کجاست چو من گرم مشتری؟
ور عارفی، حقیقت معروف جان منم
ور کاهلی، چنان شوی از من که برپری
ور حس فاسدی، دهمت نور مصطفی
ور مس کاسدی، کنمت زر جعفری
محتاج روی مایی، گر پشت عالمی
محتاج آفتابی، گر صبح انوری
از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو
ر خشک و بر تری منشین، زین دو برتری
ای دل اگر دلی، دل ازان یار درمدزد
وی سر اگر سری، مکن این سجده سرسری
چون اسب میگریزی و من بر توام سوار
مگریز ازو، که بر تو بود، کان بود خری
صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی
قربان عید خنجر الله اکبری
خاموش اگر چه بحر دهد در بیدریغ
لیکن مباح نیست که من رام یشتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۸
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
وز شور خویش، در من شوریده ننگری
بر چهرهٔ نزار تو صفرای دلبریست
تا خود چه دیدهیی، که ز صفراش اصفری؟
ای دل چه آتشی؟ که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی، دانم که این زمان
خورشیدوار پردهٔ افلاک میدری
جانم فدات یا رب، ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد، نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویدهام
اندر جزیرهیی که نه خشکیست و نی تری
غافل بدم ازان که تو مجموع هستییی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل، عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی، بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من، زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم، که نهانند چون پری
وز شور خویش، در من شوریده ننگری
بر چهرهٔ نزار تو صفرای دلبریست
تا خود چه دیدهیی، که ز صفراش اصفری؟
ای دل چه آتشی؟ که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی، دانم که این زمان
خورشیدوار پردهٔ افلاک میدری
جانم فدات یا رب، ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد، نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویدهام
اندر جزیرهیی که نه خشکیست و نی تری
غافل بدم ازان که تو مجموع هستییی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل، عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی، بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من، زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم، که نهانند چون پری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۹
هر روز بامداد، طلب کار ما تویی
ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی
هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار
زیرا دکان و مکسبه و کار ما تویی
دکان چرا رویم؟ که کان و دکان تویی
بازار چون رویم؟ که بازار ما تویی
زان دلخوشیم و شاد، که جان بخش ما تویی
زان سرخوشیم و مست، که دستار ما تویی
ما خمره کی نهیم پر از سیم، چون بخیل
ما خمره بشکنیم، چو خمار ما تویی
طوطی غذا شدیم، که تو کان شکری
بلبل نوا شدیم، که گلزار ما تویی
زان همچو گلشنیم، که داری تو صد بهار
زان سینه روشنیم، که دلدار ما تویی
در بحر تو، ز کشتی بیدست و پاتریم
آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی
هر چاره گر که هست، نه سرمایه دار توست؟
از جمله چاره باشد، ناچار ما تویی
دل را هر آنچه بود از آنها دلش گرفت
تا گفتهیی به دل که گرفتار ما تویی
گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست
این هم ز توست، مایهٔ پندار ما تویی
چیزی نمیکشیم، که ما را تو میکشی
چیزی نمیخریم، خریدار ما تویی
از گفت توبه کردم، ای شه گواه باش
بی گفت و ناله، عالم اسرار ما تویی
ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین
خود آفتاب گنبد دوار ما تویی
ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی
هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار
زیرا دکان و مکسبه و کار ما تویی
دکان چرا رویم؟ که کان و دکان تویی
بازار چون رویم؟ که بازار ما تویی
زان دلخوشیم و شاد، که جان بخش ما تویی
زان سرخوشیم و مست، که دستار ما تویی
ما خمره کی نهیم پر از سیم، چون بخیل
ما خمره بشکنیم، چو خمار ما تویی
طوطی غذا شدیم، که تو کان شکری
بلبل نوا شدیم، که گلزار ما تویی
زان همچو گلشنیم، که داری تو صد بهار
زان سینه روشنیم، که دلدار ما تویی
در بحر تو، ز کشتی بیدست و پاتریم
آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی
هر چاره گر که هست، نه سرمایه دار توست؟
از جمله چاره باشد، ناچار ما تویی
دل را هر آنچه بود از آنها دلش گرفت
تا گفتهیی به دل که گرفتار ما تویی
گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست
این هم ز توست، مایهٔ پندار ما تویی
چیزی نمیکشیم، که ما را تو میکشی
چیزی نمیخریم، خریدار ما تویی
از گفت توبه کردم، ای شه گواه باش
بی گفت و ناله، عالم اسرار ما تویی
ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین
خود آفتاب گنبد دوار ما تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۰
آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی، نظر دهی
وندر دهان گنگ درآیی، زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
وندر نهاد گرگ درآیی، شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند، از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو، شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
رو رو، ورق بگردان، ای عشق بینشان
بر یک ورق قرار نمایی، نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو، چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد، او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی، گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
وان سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق این همه بشوی و تو پاک ازین
بی صورتی چو خشم، اگر چه سنان شوی
این دم خموش کردهیی و من خمش کنم
آن گه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی، نظر دهی
وندر دهان گنگ درآیی، زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
وندر نهاد گرگ درآیی، شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند، از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو، شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
رو رو، ورق بگردان، ای عشق بینشان
بر یک ورق قرار نمایی، نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو، چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد، او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی، گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
وان سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق این همه بشوی و تو پاک ازین
بی صورتی چو خشم، اگر چه سنان شوی
این دم خموش کردهیی و من خمش کنم
آن گه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۱
ای سیرگشته از ما، ما سخت مشتهی
وی پاکشیده از ره، کو شرط هم رهی؟
مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش
کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی؟
هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر
زان شد که دور ماند ز سایهی شهنشهی
چون رفت آفتاب، چه ماند؟ شب سیاه
از سر چو رفت عقل، چه ماند جز ابلهی؟
ای عقل فتنهٔ همه از رفتن تو بود
وان گه گناه بر تن بیعقل مینهی
آن جا که پشت آری، گمراهی است و جنگ
وان جا که رو نمایی، مستی و والهی
هجده هزار عالم، دو قسم بیش نیست
نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی
دریای آگهی که خردها همه ازوست
آن است منتهای خردهای منتهی
ای جان آشنا که دران بحر میروی
وی آن که همچو تیر، ازین چرخ میجهی
از خرگه تن تو جهانی منور است
تا تو چگونه باشی، ای روح خرگهی
ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاک در کف تو شده زر ده دهی
وصف تو بیمثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال، خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
دریا به پیش موسی، کی ماند سد راه؟
وندر پناه عیسی، کی ماند اکمهی؟
او خواجهٔ همهست، گرش نیست یک غلام
آن سرو او سهی ست، گرش نشمری سهی
تو موسییی، ولیک، شبانی دری هنوز
تو یوسفی، ولیک، هنوز اندرین چهی
زان مزد کار مینرسد مر تو را که هیچ
پیوسته نیستی تو درین کار، گه گهی
خامش که بیطعام حق و بیشراب غیب
این حرف و نقش هست دو سه کاسهٔ تهی
وی پاکشیده از ره، کو شرط هم رهی؟
مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش
کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی؟
هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر
زان شد که دور ماند ز سایهی شهنشهی
چون رفت آفتاب، چه ماند؟ شب سیاه
از سر چو رفت عقل، چه ماند جز ابلهی؟
ای عقل فتنهٔ همه از رفتن تو بود
وان گه گناه بر تن بیعقل مینهی
آن جا که پشت آری، گمراهی است و جنگ
وان جا که رو نمایی، مستی و والهی
هجده هزار عالم، دو قسم بیش نیست
نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی
دریای آگهی که خردها همه ازوست
آن است منتهای خردهای منتهی
ای جان آشنا که دران بحر میروی
وی آن که همچو تیر، ازین چرخ میجهی
از خرگه تن تو جهانی منور است
تا تو چگونه باشی، ای روح خرگهی
ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاک در کف تو شده زر ده دهی
وصف تو بیمثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال، خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
دریا به پیش موسی، کی ماند سد راه؟
وندر پناه عیسی، کی ماند اکمهی؟
او خواجهٔ همهست، گرش نیست یک غلام
آن سرو او سهی ست، گرش نشمری سهی
تو موسییی، ولیک، شبانی دری هنوز
تو یوسفی، ولیک، هنوز اندرین چهی
زان مزد کار مینرسد مر تو را که هیچ
پیوسته نیستی تو درین کار، گه گهی
خامش که بیطعام حق و بیشراب غیب
این حرف و نقش هست دو سه کاسهٔ تهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۲
ای ساقییی که آن می احمر گرفتهیی
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفتهیی
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است، که از سر گرفتهیی؟
ای خم خسروان که تو داروی هر غمی
رنجور نیستی تو، چرا سر گرفتهیی
جانیست بس لطیف و جهانیست بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفتهیی
از جان و از جهان دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای آن که تو شکار چنین دام گشتهیی
ملک هزار خسرو و سنجر گرفتهیی
در عین کفر، جوهر ایمان ربودهیی
در دوزخی و جنت و کوثر گرفتهیی
ای عارفی که از سر معروف واقفی
وی سادهیی که رنگ قلندر گرفتهیی
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب
در آتشی و خوی سمندر گرفتهیی
ای گل که جامهها بدریدی ز عاشقی
تا خانهیی میانهٔ شکر گرفتهیی
ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفتهیی
ای غمزههات مست، چو ساقی تویی بده
یک دم خمش مباش، چو ساغر گرفتهیی
بهر نثار مفخر تبریز، شمس دین
ای روی زرد، سکهٔ زرگر گرفتهیی
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفتهیی
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است، که از سر گرفتهیی؟
ای خم خسروان که تو داروی هر غمی
رنجور نیستی تو، چرا سر گرفتهیی
جانیست بس لطیف و جهانیست بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفتهیی
از جان و از جهان دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای آن که تو شکار چنین دام گشتهیی
ملک هزار خسرو و سنجر گرفتهیی
در عین کفر، جوهر ایمان ربودهیی
در دوزخی و جنت و کوثر گرفتهیی
ای عارفی که از سر معروف واقفی
وی سادهیی که رنگ قلندر گرفتهیی
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب
در آتشی و خوی سمندر گرفتهیی
ای گل که جامهها بدریدی ز عاشقی
تا خانهیی میانهٔ شکر گرفتهیی
ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفتهیی
ای غمزههات مست، چو ساقی تویی بده
یک دم خمش مباش، چو ساغر گرفتهیی
بهر نثار مفخر تبریز، شمس دین
ای روی زرد، سکهٔ زرگر گرفتهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۵
مه طلعتی و شهره قبایی بدیدهیی
خوبی و آتشی و بلایی بدیدهیی
چشمی که مست تر کند از صد هزار می
چشمی لطیف تر ز صبایی بدیدهیی
دولت شفاست مر همه را، وز هوای او
دولت پیاش دوان که شفایی بدیدهیی؟
سایهی هماست فتنهٔ شاهان و این هما
جویای شاه، تا که همایی بدیدهیی
ای چرخ راست گو که درین گردش آنچنان
خورشیدرو و ماه لقایی بدیدهیی؟
ای دل فنا شدی تو درین عشق، یا مگر
در عین این فنا تو بقایی بدیدهیی
هر گریه خنده جوید و امروز خندهها
با چشم لابه گر که بکایی بدیدهیی؟
جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف
مهلک تر از فراق وبایی بدیدهیی؟
تو خاک آن جفا شدهیی وین گزاف نیست
در زیر این جفا، تو وفایی بدیدهیی
شاهی شنیدهیی چو خداوند شمس دین؟
تبریز مثل شاه، تو جایی بدیدهیی؟
خوبی و آتشی و بلایی بدیدهیی
چشمی که مست تر کند از صد هزار می
چشمی لطیف تر ز صبایی بدیدهیی
دولت شفاست مر همه را، وز هوای او
دولت پیاش دوان که شفایی بدیدهیی؟
سایهی هماست فتنهٔ شاهان و این هما
جویای شاه، تا که همایی بدیدهیی
ای چرخ راست گو که درین گردش آنچنان
خورشیدرو و ماه لقایی بدیدهیی؟
ای دل فنا شدی تو درین عشق، یا مگر
در عین این فنا تو بقایی بدیدهیی
هر گریه خنده جوید و امروز خندهها
با چشم لابه گر که بکایی بدیدهیی؟
جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف
مهلک تر از فراق وبایی بدیدهیی؟
تو خاک آن جفا شدهیی وین گزاف نیست
در زیر این جفا، تو وفایی بدیدهیی
شاهی شنیدهیی چو خداوند شمس دین؟
تبریز مثل شاه، تو جایی بدیدهیی؟