عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۹
چون ز طرف باغ آن سرو روان آید برون
گل ز دنبالش چو سنبل موکشان آید برون
ریزد از خون غزالان حرم رنگ شکار
چون به عزم صید آن ابرو کمان آید برون
می گشاید جوی خون از مغز سنگ خاره را
ناله هر کس چو نی از استخوان آید برون
هر تمنایی که پختم زیر گردون خام شد
زین تنور سرد هیهات است نان آید برون
خامه من پیشتر از نامه می گردد تمام
نی سوار از دشت پر آتش چسان آید برون؟
راز عشق از پرده ناموس بیرون اوفتاد
چون ز تسخیر فروغ مه کتان آید برون؟
آه می آید برون از سینه پر ناوکم
همچو شیری کز میان نیستان آید برون
برنمی گردم به در بستن ازین بستانسرا
بسته ام همت که نخل باغبان آید برون!
سایه میخانه صائب از سر ما کم مباد!
هر که پیر آید به این منزل جوان آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۳
از تن خاکی دل صد پاره می آید برون
این شرر آخر ز سنگ خاره می آید برون
نیست از بخت سیه دلهای روشن را غبار
روشن از خاکستر آتشپاره می آید برون
دل مخور ز اندیشه روزی که گندم از زمین
سینه چاک از شوق روزی خواره می آید برون
غنچه چون گل شد، ز حفظ بوی خود عاجز شود
آه بی تاب از دل صد پاره می آید برون
زان دل سنگین اگر جویم ترحم دور نیست
مومیایی هم ز سنگ خاره می آید برون
می شود در بی کسی این چشمه رحمت روان
شیرکی ز انگشت در گهواره می آید برون؟
چون حبابی می تواند بحر را در بر کشید؟
از تماشای تو کی نظاره می آید برون؟
می دهم تصدیع صائب چاره جویان را عبث
از علاج درد من کی چاره می آید برون؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۱
ز دام نوخطان مشکل بود دل را رها گشتن
ز لفظ تازه دشوارست معنی را جدا گشتن
گل این باغ، آغوش از لطافت برنمی دارد
به بوی پیرهن باید تسلی چون صبا گشتن
ز قرب گل به اندک فرصتی دلسرد شد شبنم
ندارد حاصلی با بی وفایان آشنا گشتن
رسیده است آفتابت بر لب بام از غبار خط
دگر کی ای ستمگر مهربان خواهی به ما گشتن؟
وصال شسته رویان گریه ها در آستین دارد
به گل پیراهنان چسبان نباید چون قبا گشتن
پر کاهی است دنیا در نظر آزادمردان را
به تحصیلش نمی یابد سبک چون کهربا گشتن
نمی دانی چه شکر خواب ها در چاشنی داری
به نقش خشک قانع از شکر چون بوریا گشتن
اگر با استخوان از سفره قسمت شوی قانع
عزیز اهل دولت می توانی چون هما گشتن
متاب از سختی ایام رو گر بینشی داری
که فرض عین باشد در ره او توتیا گشتن
چه آسوده است صائب از تردد چشم قربانی
درین محفل به حیرت می توان بی مدعا گشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۵
چه عاجز مانده ای، دامان همت بر کمر می زن
برون از پرده افلاک چون آه سحر می زن
مکن لنگر چو داغ لاله یک جا از گرانجانی
چو شبنم هر سحرگه خیمه در جای دگر می زن
نباشد لشکر خواب گران را تاب فریادی
به هویی عالم آسوده را بر یکدگر می زن
بیفشان آستین بر حاصل این باغ پر آفت
دگر چون سرو دست بی نیازی بر کمر می زن
مکن از حرص بر خود زندگی را تلخ چون موران
بکش سر در گریبان، غوطه در بحر شکر می زن
سواد عشق در زیر نگین آسان نمی آید
چو داغ لاله چندی کاسه در خون جگر می زن
اگر چون مرغ نوپرواز کوتاه است پروازت
پر و بالی به کنج آشیان بر یکدگر می زن
تو کز اندیشه دام و قفس بر خویش می لرزی
به کنج آشیان بنشین، گره بر بال وپر می زن
چه باشد قطره آبی که نتوان دست ازان شستن؟
هم از گرد یتیمی خاک در چشم گهر می زن
نثار تازه رویان ساز نقد وقت را صائب
در ایام بهاران از زمین چون دانه سر می زن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۰
نه امروزست گرم از داغ سودای تو نان من
نمک پرورده عشق است مغز استخوان من
زمین تنگ میدان نیست جای گرم جولانان
وگرنه توسن گردون بود در زیر ران من
به کوری خرج شد اشکی که پروردم به خون دل
گلویی تر نشد چون شمع از آب روان من
برآمد بس که بی حاصل نهال من، عجب دارم
که سر بالا کند چون بید مجنون باغبان من
ز خواهش های الوان در ره سیل خطر بودم
دل بی مدعا زین سیل شد دارالامان من
تواضع با فرودستان بود خوش از زبردستان
وگرنه دور باش از زور خود دارد کمان من
گرفتم گوشه بر امید گمنامی، ندانستم
که کوه قاف چون عنقا شود سنگ نشان من
گرانجانی نباشد پیشه من با خریداران
به سیم قلب یوسف می خرند از کاروان من
ز هزل و هجو دادم تو به صائب شوخ طبعان را
دهان عالمی شد چون صدف پاک از دهان من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۱
ز بس دامن کشد در خون مردم نازنین من
ز دامنگیری او جوی خون شد آستین من
به این طالع چرا از دوستان من راستی جویم؟
که افتاده است چپ با دست من نقش نگین من
اگر چه ظاهرم تلخ است، شیرین است گفتارم
نهان در پرده زنبور باشد انگبین من
ز بس بر خرمنم برق بلا ده تیغه می بارد
به خاکستر نشیند تا به گردن خوشه چین من
شفق هر صبحدم صد کاسه خون در ساغرم ریزد
فلک از کهکشان هر شب کمر بندد به کین من
مده رو پیش چشم من نقاب بی مروت را
مباد آید برون از پرده آه آتشین من
دماغ ناله مجنون صحرایی کجا دارد؟
جرس را مهر بر لب می نهد محمل نشین من
امیدی هست آب رفته اش دیگر به جو آید
یکی سازد به مژگان دست را گر آستین من
تو ای صائب دل خرم اگر داری خوشت باشد
گره فرسود شد در گرد غم چین جبین من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۵
دل نشکسته نتوان برد از ارض و سما بیرون
نمی آید مسلم دانه ای زین آسیا بیرون
نیفتی تا ز پا، دست طمع در آستین بشکن
عصا را می کنند این قوم از دست گدا بیرون
اگر آزاده ای بار لباس از دوش خود بفکن
که چون سرو از تن آزادگان آید قبا بیرون
کدامین سنگدل کرده است این نفرین، نمی دانم
که آرد شمع ما سر از گریبان صبا بیرون
نیارد، گر کند سر پنجه از فولاد و از آهن
ز دست این خسیسان سوزنی آهن ربا بیرون
نه ای تصویر دیبا، چند در بند قبا باشی؟
برای امتحان یک ره بیا زین تنگنا بیرون
مشو فارغ ز گردیدن که روزی در قدم باشد
همین آواز می آید ز سنگ آسیا بیرون
ز چشم غنچه تا خار سر دیوار خون گرید
کدامین مرغ رفت از باغ بی برگ و نوا بیرون
عجب نبود که چشم سوزن عیسی غبار آرد
اگر خواهد که خاری آورد از پای ما بیرون
پر کاهی توانایی ندارد پیکر زارم
مگر آرد مرا از خانه جذب کهربا بیرون
ز چرخ پست فطرت مردمی جستن به آن ماند
که خواهی آوری از بیضه کرکس هما بیرون
اگر افتد به چشم جام، چشم سرمه دار او
می آید از گلوی شیشه دیگر بی صدا بیرون
به دست طفل محجوبی سپردم غنچه دل را
که دست از آستین هرگز نیارد از حیا بیرون
چه بال و پر گشاید دانه تا زیر زمین باشد؟
سبک چون روح، صائب زین تن خاکی بیا بیرون
ز ناقص طینتان صائب عبث چشم وفا دارم
زمین شوره چون می آورد مردم گیا بیرون؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۳
نیست مقدور علاج غم دنیا کردن
گره از جبهه به ناخن نتوان وا کردن
از ولی نعمت عقبی نتوان رو گرداند
از بصیرت نبود پشت به دنیا کردن
می شود بسته در فیض ز واکردن لب
درد خود عرض نباید به مسیحا کردن
آنقدر از دل صد پاره نمانده است بجا
که به احباب توان رقعه ای انشا کردن
پیش دریای گهرخیز به هر قطره گدا
لب به دریوزه نباید چو صدف وا کردن
عنقریب است که هم پله قارون شده است
خواجه از تکیه به جمعیت دنیا کردن
خامه بیهوده دهد نبض به دستی هر دم
نشود درد سخن به، به مداوا کردن
نیست ممکن به فسون بدگهران نیک شوند
که گره از دم عقرب نتوان وا کردن
زن چه باشد که ازو مرد به فریاد آید؟
شاهد عجز بود شکوه ز دنیا کردن
نور خورشید دهد دیده دل را صائب
گریه چون شمع نهان در دل شبها کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۶
با گرانجانی تن دل چه تواند کردن؟
دانه سوخته در گل چه تواند کردن؟
خاکساری و تحمل زره داودی است
شورش بحر به ساحل چه تواند کردن؟
راه خوابیده به فریاد نگردد بیدار
پند با عاشق بیدل چه تواند کردن؟
سیل از کشور ویرانه تهیدست رود
باده با مردم عاقل چه تواند کردن؟
سخت رو از دم شمشیر نگرداند روی
سخن سرد به سایل چه تواند کردن؟
ایمن است از خطر پرده دران پرده غیب
خار با آبله دل چه تواند کردن؟
هر سر خاری اگر نشتر الماس شود
با گرانجانی کاهل چه تواند کردن؟
آب شمشیر فزون می شود از دیده نرم
نگه عجز به قاتل چه تواند کردن؟
شرم اگر پرده مستوری لیلی نشود
پرده نازک محمل چه تواند کردن؟
در پی حاصل اگر دیده موران نبود
آفت برق به حاصل چه تواند کردن؟
چرخ را از حرکت لنگر تمکین تو داشت
با تو ظالم کشش دل چه تواند کردن؟
مانع شورش دریا نشود صائب موج
با جنون قید سلاسل چه تواند کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۹
خون پامال بود شبنم گلزار وطن
دهن گرگ بود رخنه دیوار وطن
این زمان پنجه شیرست به خونریزی من
خارخاری که به دل بود ز گلزار وطن
سبزه در زیر سر سنگ ترقی نکند
قدمی پیش نه از سایه دیوار وطن
اول از گوهر من آب طراوت می ریخت
خونم افسرده شد از سردی بازار وطن
می زند دیده غربت به هوایت پر و بال
چند چون کاه دهی پشت به دیوار وطن؟
به عزیزان وطن، یوسف خود را مفروش
که زر قلب بود نقد خریدار وطن
پیر کنعان نه غلط باخت که بینش را باخت
واکند چند کسی چشم به دیدار وطن؟
سینه خویش به روشنگر غربت برسان
تا به کی صبر کنی در ته زنگار وطن؟
در سفر محنت چه زود به سر می آید
همه عمر به چاه است گرفتار وطن
سرمه چشم بود خاک غریبی صائب
همچو کوران چه کشی دست به دیوار وطن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۲
عاشق سلسله زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانه زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینه تصویرم من
مرغ بی پر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
داد آرام در آغوش هدف خواهم داد
در کمانخانه افلاک اگر تیرم من
نشود دیده من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
راست گفتاری من رایت اقبال من است
همچو صبح از نفس صدق، جهانگیرم من
در و دیوار شود بال و پر وحشت من
نیست از غفلت اگر در پی تعمیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب می نالد
بس که از بی گنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سر پنجه تقدیرم من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۹
غم به اشک از دل غمناک نیاید بیرون
به گرستن گره از تاک نیاید بیرون
از کف ساده آیینه برون آمد موی
دانه ماست که از خاک نیاید بیرون
ریشه در مغز اجابت نتواند کردن
ناله ای کز دل صد چاک نیاید بیرون
نیست اندیشه محشر دل سودازده را
دانه سوخته از خاک نیاید بیرون
نیست ممکن که پر و بال تواند وا کرد
تا دل از بیضه افلاک نیاید بیرون
آتش ظلم به یک چشم زدن می میرد
برق از بوته خاشاک نیاید بیرون
نشأه باده گلرنگ به تخت است مدام
دولت از سلسله تاک نیاید بیرون
(هیچ بسمل نکشد سر به گریبان عدم
که ازان حلقه فتراک نیاید بیرون)
کشش عشق شرار از جگر سنگ کشد
آه چون از دل غمناک نیاید بیرون؟
(زاهد از پرورش زهد ریایی عجب است
اگر از خاک تو مسواک نیاید بیرون)
(دست بیعت به خزان فل بهاران دادم)
به سبکدستی من تاک نیاید بیرون)
(نظر تربیت دهر علاجش نکند
هر که از بوته دل، پاک نیاید بیرون)
(سخن صائب اگر بگذرد از عرش بلند
آفرین از لب ادراک نیاید بیرون)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۷
مکن تعجب اگر شد چراغ ما روشن
چراغ زنده دلان را کند خدا روشن
ملایمت ز طمع پیشگان به آن ماند
که شمع موم به منزل کند گدا روشن
همیشه بخت سیه روز در میانم داشت
مرا چو شمع نگردید پیش پا روشن
اگر چه هست کدورت میان چشم و غبار
شد از غبار خط او سواد ما روشن
به غور معنی نازک رسند صافدلان
هلال چهره نماید چو شد هوا روشن
امید هست که چشم بصارت صائب
شود ز خاک در شاه اولیا روشن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۶
زمین به لرزه درآید ز دل تپیدن من
شود سپهر زمین گیر از آرمیدن من
شکوه دانه من تا به آسمان چه کند
دو نیم شد جگر خاک از دمیدن من
گذشت عمر به خامی، مگر قضا افکند
به آفتاب قیامت ثمر رسیدن من؟
توان شنیدن آواز حلقه در مرگ
اگر گران نبود گوش از خمیدن من
هزار مرحله را چون جرس دل شبها
توان برید به آواز دل تپیدن من
مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال
نمی رسد چو به کس فیضی از رسیدن من
فغان که زیر فلک نیست آنقدر میدان
که داد وحشت خاطر دهد رمیدن من
هزار فتنه خوابیده چون شراب کهن
نهفته است در آغوش آرمیدن من
درین ریاض چو چشم آن ضعیف پروازم
که برگ کاه شود مانع پریدن من
ز ریشه کند دو صد سرو پای در گل را
به جستجوی تو از خود برون دویدن من
مرا چو صبح به دست دعا نگه دارید
که روشن است جهان از نفس کشیدن من
حیات من به تماشای گلعذاران است
ز راه چشم چو شبنم بود چریدن من
ز بوریا نتوان شعله را به دام کشید
قفس چگونه شود مانع پریدن من؟
چه شد که گوش به حرفم نکرد، می دانم
که هست گوش بر آواز دل تپیدن من
عیار آن لب شیرین و ساعد سیمین
توان گرفتن از دست و لب گزیدن من
ز بس که تلخی دوران کشیده ام صائب
دهان مار شود تلخ از گزیدن من
من آن رمیده غزالم درین جهان صائب
که در جدایی خلق است آرمیدن من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۲
رحیم شد دل دشمن ز ناتوانی من
حصار آهن من گشت شیشه جانی من
ز خار سبز به رهرو نمی رسد آسیب
ز کامرانی خصم است کامرانی من
نیارمید چو موج سراب نیم نفس
درین قلمرو وحشت سبک عنانی من
به هیچ تشنه جگر روی تلخ ننمودم
همیشه بود سبیل آب زندگانی من
به حسن عاقبت خود امیدها دارم
که صرف پیر مغان گشت نوجوانی من
که را فتاد به رویم نظر ز سنگدلان؟
که خونچکان نشد از چهره خزانی من
رسید بر لب بام زوال خورشیدم
نکرده راست نفس صبح شادمانی من
مرا شکایتی از آستین فشانان نیست
چو شمع سوخت مرا آتشین زبانی من
منم چو شبنم گل آبروی گلزارش
نمی شود نکند حسن دیده بانی من
مخور چو غنچه مرا بر دل ای چمن پیرا
که رنگ گل پرد از بال و پر فشانی من
دل شکفته نماند درین جهان صائب
اگر ز پرده برآید غم نهانی من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۱
دل از گناه پاک چو دارالسلام کن
خاک سیاه بر سر مینا و جام کن
چون برق، ذوق باده بود پای در رکاب
عیش مدام خواهی، ترک مدام کن
خواهی چو شعله چشم و چراغ جهان شوی
در پیش پای هر خس و خاری قیام کن
آب حیات در ظلمات است، زینهار
مانند شمع در دل شبها قیام کن
چون سرو پا به دامن آزادگی بکش
آنگاه در بهشت فراغت خرام کن
در زیر زلف یأس بود چهره امید
هر جا دلت فرود نیاید مقام کن
آب حیات دولت فانی است نام نیک
این دولت دو روزه خود مستدام کن
هر چند ناله تو کند دانه را سپند
ای مرغ خوش نوا، حذر از چشم دام کن
ما خون گرم خویش حلال تو کرده ایم
خواهی به شیشه افکن و خواهی به جام کن
بزم شراب، بی مزه بوسه ناقص است
پیش آی و عیش ناقص ما را تمام کن
خواهی که بر رخ تو در فیض وا شود
چون صائب اقتدا به حدیث و کلام کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۰
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
با هیچ قفل راست نیامد کلید من
در سنگ از شرار و شرر می دهم خبر
افلاک یک ستاره ندارد به دید من
با تیغ پاک کرده ام اینجا حساب خود
از خاک، روی شسته برآید شهید من
مردان هزار فوج ز همت شکسته اند
غافل مباش از سپه ناپدید من
ابر سیاه، پرده سیلاب فتنه است
ایمن مشو ز آفت چشم سفید من
این آن غزل که گفت مسیحای زنده دل
کاین خلق نیست در خور گفت و شنید من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۸
از دستبرد ناله آتش زبان من
چون جوی شیر، آب شده است استخوان من
تا دست می زنی به هم، از دست رفته ام
بر بادپای گرد سوارست جان من
گلچین به جای گل کف افسوس می برد
از باغ و بوستان همیشه خزان من
انگشت اگر شود خس و خاشاک این چمن
نتوان سخن چو غنچه کشید از زبان من
ذرات روزگار بود خوشه چین مرا
گرم است ازان چو مهر جهانتاب نان من
از بانگ صور، لذت افسانه می برد
درمانده است حشر به خواب گران من
تیر از تنم چو موی برون آید از خمیر
از سنگ بس که نرم شده است استخوان من
یارب چه کرده ام، که دو منزل یکی کند
گرد کسادی از عقب کاروان من
چون غنچه صدهزار خم و پیچ خورده است
در تنگنای مهر خموشی زبان من
از خارخار سینه مرا آشیان بس است
گو برق حادثات بسوز آشیان من
از موج گریه دامی در خاک کرده است
در هر گل زمین مژه خون فشان من
تا لعل آتشین ترا بوسه داده ام
چون لاله سوخته است ز دل تا زبان من
پاک است همچو خانه آیینه، خانه ام
راز نهان بود گل باغ عیان من
صائب هزار حیف که در روزگار نیست
یک اهل دل که فهم نماید زبان من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۰
در روز حشر سایه کوه گناه من
گردید از آفتاب قیامت پناه من
اندیشه از شکست ندارم که همچو موج
افزوده می شود ز شکستن سپاه من
گر ماه و آفتاب شود هر ستاره ای
روشن نمی شود شب بخت سیاه من
سوزد به ناتوانی من دل غنیم را
دود از نهاد برق برآرد گیاه من
نبود به ناز بالش مردم مرا نیاز
کز دست خود بود چو سبو تکیه گاه من
بر باد داد خرمن عمر من و هنوز
ساکن نمی شود نفس عمر کاه من
در چشمخانه بر در و دیوار می تند
از دورباش ناز تو تار نگاه من
کم نیست فیض گردش تسبیح من ز جام
مخمور مست می رود از خانقاه من
در وادیی که خلق نظر بسته می روند
باریک تر ز موی میان است راه من
هر چند می کشم می گلرنگ در لباس
گل می کند چو غنچه ز طرف کلاه من
در تنگنای سینه ازان خوی آتشین
چون موی زنگیان شده پیچیده آه من
چون شمع پیش پای نسیم اوفتاده ام
دست حمایت که شود تا پناه من
هر چند از حجاب ندارم زبان عذر
صائب بس است خجلت من عذرخواه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۸
از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون
چون ناوک کجی که رود از کمان برون
از پیر، حرص زرد به مداوا نمی رود
این تب به مرگ می رود از استخوان برون
خونم اگر دهی به سگان، می کنم حلال
خاک مرا مریز ازین آستان برون
بوی عبیر پیرهن از گرد ره نرفت
هر چند رفت یوسف ازین کاروان برون
چون باغ را ز خاطر ما می برد بدر؟
ما را اگر ز باغ کند باغبان برون
باید به خیره چشمی شبنم بود صبور
هر غنچه ای که کرد زبان از دهان برون
خونش به گردن است که در موج خیز گل
آرد به عزم سیر سر از آشیان برون
هر کس نشد به حسن غریب تو آشنا
آمد غریب و رفت غریب از جهان برون
گنج گهر به غارت سیلاب داده ای است
از هر دلی که رفت غم دلستان برون
گردد ز خامشی جگر تشنه آبدار
زنهار این عقیق میار از دهان برون
در حلقه های زلف تو پیچد به خویشتن
آهم که کرده است سر از آسمان برون
در عقده های سرسری چرخ عاجزست
از کار عشق، عقل سرآرد چسان برون؟
بردار دل ز عمر چو سال تو شصت شد
کز زور شست تیر رود از کمان برون
صائب به محفلی که در او نیست روی دل
آیینه را میار ز آیینه دان برون