عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دانی چه اثر داشت دعای سحر ما؟
این بود که نگذاشت به عالم اثر ما
زاول قدم از پای فتادیم و ازین پس
تا در ره عشق تو چه آید به سر ما
جز بار غم از شاخ وفای تو نچیدیم
از نخل جفایت چه بود تا ثمر ما؟
مرگ همه اغیار خوش است ارنه چه حاصل؟
یک خار اگر کم شود از رهگذر ما؟
پروانه ی محروم ز شمعیم و، ز دل خاست
این آتش سوزنده که بینی ز پر ما
جز اینکه شود وقت نگه مانع دیدار
دیگر چه بود خاصیت این چشم تر ما؟
بیداد گرا خوبه ستم کردی و ترسم
گیرد ز تو داد دل ما دادگر ما
دی پیر مغان گفت دو چیز است که بخشد
عمر ابد و آب خضر خاک در ما
افغان چو جرس خاست (سحاب) از همه دلها
بنشست به محمل چو مه نو سفر ما
این بود که نگذاشت به عالم اثر ما
زاول قدم از پای فتادیم و ازین پس
تا در ره عشق تو چه آید به سر ما
جز بار غم از شاخ وفای تو نچیدیم
از نخل جفایت چه بود تا ثمر ما؟
مرگ همه اغیار خوش است ارنه چه حاصل؟
یک خار اگر کم شود از رهگذر ما؟
پروانه ی محروم ز شمعیم و، ز دل خاست
این آتش سوزنده که بینی ز پر ما
جز اینکه شود وقت نگه مانع دیدار
دیگر چه بود خاصیت این چشم تر ما؟
بیداد گرا خوبه ستم کردی و ترسم
گیرد ز تو داد دل ما دادگر ما
دی پیر مغان گفت دو چیز است که بخشد
عمر ابد و آب خضر خاک در ما
افغان چو جرس خاست (سحاب) از همه دلها
بنشست به محمل چو مه نو سفر ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
عقده ای از کار ما نگشود لعل یار ما
زلف او صد عقده ی دیگر زند در کار ما
نسبتی دارند با هم التفاتی دور نیست
نرگس بیمار او را با دل بیمار ما
تا فلک جاری نکرد از دیده ام سیلاب اشک
لحظه ای ایمن نبود از آه آتشبار ما
کاش بخت خفته بیداری بیاموزد ز چشم
یا ز بخت خفته خواب این دیده ی بیدار ما
ما نه از روی ریا، از بهر طاعت بسته ایم
طعنه ها بر سبحه ی زاهد زند زنار ما
گر کند از گریه منع ما ولی از رحم نیست
ز اشک خونین هم بخواهد رنگ بر رخسار ما
زلف او صد عقده ی دیگر زند در کار ما
نسبتی دارند با هم التفاتی دور نیست
نرگس بیمار او را با دل بیمار ما
تا فلک جاری نکرد از دیده ام سیلاب اشک
لحظه ای ایمن نبود از آه آتشبار ما
کاش بخت خفته بیداری بیاموزد ز چشم
یا ز بخت خفته خواب این دیده ی بیدار ما
ما نه از روی ریا، از بهر طاعت بسته ایم
طعنه ها بر سبحه ی زاهد زند زنار ما
گر کند از گریه منع ما ولی از رحم نیست
ز اشک خونین هم بخواهد رنگ بر رخسار ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
مانند من سگی سر کوی حبیب را
باید کز آشنا نشناسد غریب را
دردا که دلبری نبود جز تو تا به تو
چندی کنم تلافی رشک رقیب را
آنجا که زلف و روی تو باشد نهان کند
از شرم برهمن بت و ترسا صلیب را
تازین بهانه بازنگردد ز نیم ره
آگه ز مردنم نکند کس طبیب را
در این چمن دریغ که فرقی نمی کند
از بانگ زاغ زمزمه ی عندلیب را
آن به که حسرت تو بود چون شد از ازل
حسرت نصیب این دل حسرت نصیب را
گویا وفا به وعده کند کامشب اضطراب
افزون زهر شبست دل ناشکیب را
زاهد به ترک عشق فریبم نمیدهد
گویا که دیده آن رخ زاهد فریب را
دارد (سحاب) تا تن عریان چه جلوه سرو
چون او رود بجلوه قد جامه زیب را
باید کز آشنا نشناسد غریب را
دردا که دلبری نبود جز تو تا به تو
چندی کنم تلافی رشک رقیب را
آنجا که زلف و روی تو باشد نهان کند
از شرم برهمن بت و ترسا صلیب را
تازین بهانه بازنگردد ز نیم ره
آگه ز مردنم نکند کس طبیب را
در این چمن دریغ که فرقی نمی کند
از بانگ زاغ زمزمه ی عندلیب را
آن به که حسرت تو بود چون شد از ازل
حسرت نصیب این دل حسرت نصیب را
گویا وفا به وعده کند کامشب اضطراب
افزون زهر شبست دل ناشکیب را
زاهد به ترک عشق فریبم نمیدهد
گویا که دیده آن رخ زاهد فریب را
دارد (سحاب) تا تن عریان چه جلوه سرو
چون او رود بجلوه قد جامه زیب را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
در کویش ای رقیب همین درد بس مرا
کز چون تو نا کسی نکند فرق کس مرا
نه جور خاری و نه جفای گلی دریغ
زآسایشی که بود به کنج قفس مرا
با پاکدامنان هوس الفتیش نیست
آن به که باز داند از اهل هوس مرا
نزدیک گشته محمل آن ماه نو سفر
کز دل رسد به گوش صدای جرس مرا
آن نور دیده رفت و فراقش زدیده برد
نوری که بود از رخ او منقبس مرا
چون دسترس به دامن او نیست ای اجل
بر دامن تو کاش بود دسترس مرا
گر سوز ناله ام بود این بهر آشیان
گیرم که جمع گشت یکی مشت خس مرا
در کنج فقر ترک هوس کرده و کنون
باشد نه بیم دزدونه خوف عسس مرا
گوید ببال از اینکه به جولانگه (سحاب)
آلوده شد به خاک تو نعل فرس مرا
کز چون تو نا کسی نکند فرق کس مرا
نه جور خاری و نه جفای گلی دریغ
زآسایشی که بود به کنج قفس مرا
با پاکدامنان هوس الفتیش نیست
آن به که باز داند از اهل هوس مرا
نزدیک گشته محمل آن ماه نو سفر
کز دل رسد به گوش صدای جرس مرا
آن نور دیده رفت و فراقش زدیده برد
نوری که بود از رخ او منقبس مرا
چون دسترس به دامن او نیست ای اجل
بر دامن تو کاش بود دسترس مرا
گر سوز ناله ام بود این بهر آشیان
گیرم که جمع گشت یکی مشت خس مرا
در کنج فقر ترک هوس کرده و کنون
باشد نه بیم دزدونه خوف عسس مرا
گوید ببال از اینکه به جولانگه (سحاب)
آلوده شد به خاک تو نعل فرس مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
کاش آنکه بر آمیخت به مهرش گل ما را
میداد به بی مهری او خو دل ما را
بر خاک نگارد خط بی جرمی مقتول
خونی که ز شمشیر چکد قاتل ما را
در آینه بین آن رخ مطبوع که شاید
هم حسن تو گیرد ز تو داد دل ما را
اینست اگر تربیت ابر کرامت
شرمندگی از برق رسد حاصل ما را
از مستی او هیچ به محفل غرضی نیست
جز اینکه نیابد نگه غافل ما را
هجر تو به ما کار به مردن کند آسان
کز وصل تو آسان نبود مشکل ما را
تا بزم که از او شده پر نور (سحابا)
کامشب نبود نوری از او محفل ما را
بر سر نعش آن نگار دلنواز آمد مرا
باز در تن جان از تن رفته باز آمد مرا
چاره ی دردم به مردن کرد دل بیچاره او
در غم عشق تو آخر چاره ساز آمد مرا
نو نهال عمر کافسرد از سموم هجر باز
از نسیم وصل او در اهتزاز آمد مرا
گر نبود آن ماه شمع بزم اغیار از چه دوش
شمع جان افزون زهر شب در گداز آمد مرا؟
چون در میخانه بگشودند گویی بسته شد
بر رخ دل هر در محنت که باز آمد مرا
فارغم از ناز گل زیرا که در کنج قفس
مرغ دل از اسیر گلشن بی نیاز آمد مرا
از بلندی دور از آن زلف دراز امشب (سحاب)
یادگار آن سر زلف دراز آمد مرا
میداد به بی مهری او خو دل ما را
بر خاک نگارد خط بی جرمی مقتول
خونی که ز شمشیر چکد قاتل ما را
در آینه بین آن رخ مطبوع که شاید
هم حسن تو گیرد ز تو داد دل ما را
اینست اگر تربیت ابر کرامت
شرمندگی از برق رسد حاصل ما را
از مستی او هیچ به محفل غرضی نیست
جز اینکه نیابد نگه غافل ما را
هجر تو به ما کار به مردن کند آسان
کز وصل تو آسان نبود مشکل ما را
تا بزم که از او شده پر نور (سحابا)
کامشب نبود نوری از او محفل ما را
بر سر نعش آن نگار دلنواز آمد مرا
باز در تن جان از تن رفته باز آمد مرا
چاره ی دردم به مردن کرد دل بیچاره او
در غم عشق تو آخر چاره ساز آمد مرا
نو نهال عمر کافسرد از سموم هجر باز
از نسیم وصل او در اهتزاز آمد مرا
گر نبود آن ماه شمع بزم اغیار از چه دوش
شمع جان افزون زهر شب در گداز آمد مرا؟
چون در میخانه بگشودند گویی بسته شد
بر رخ دل هر در محنت که باز آمد مرا
فارغم از ناز گل زیرا که در کنج قفس
مرغ دل از اسیر گلشن بی نیاز آمد مرا
از بلندی دور از آن زلف دراز امشب (سحاب)
یادگار آن سر زلف دراز آمد مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر به دل صد بار گویم قصه ی جانانه را
باز می خواهد که از سر گیرم این افسانه را
حسرت سنگ تو دارد هر کس اما کو دلی؟
چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را
هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم
سیل را بنگر که آبادی دهد ویرانه را
دل نمی بندم دگر بر التفات نیکوان
صید دام افتاده میداند فریب دانه را
صد دل خون گشته افزونست در هر موی او
بر سر زلف دو تا آهسته تر زن شانه را
دل به بزم خاص هم فارغ ز درد رشک نیست
زان که او فرقی نمی داند ز کس بیگانه را
با صد افسون بعد عمری کآرمش همراه خویش
کرده ام گم ز اشتیاق وصل راه خانه را
خلوت دل را حریم وصل جانان دان (سحاب)
نه چو زاهد کعبه یا چون برهمن بتخانه را
باز می خواهد که از سر گیرم این افسانه را
حسرت سنگ تو دارد هر کس اما کو دلی؟
چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را
هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم
سیل را بنگر که آبادی دهد ویرانه را
دل نمی بندم دگر بر التفات نیکوان
صید دام افتاده میداند فریب دانه را
صد دل خون گشته افزونست در هر موی او
بر سر زلف دو تا آهسته تر زن شانه را
دل به بزم خاص هم فارغ ز درد رشک نیست
زان که او فرقی نمی داند ز کس بیگانه را
با صد افسون بعد عمری کآرمش همراه خویش
کرده ام گم ز اشتیاق وصل راه خانه را
خلوت دل را حریم وصل جانان دان (سحاب)
نه چو زاهد کعبه یا چون برهمن بتخانه را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
گر نخواهم که به فرمان دل آرم جان را
به که با خویش گذارم دل نافرمان را
شاد از اینم که به او زخم دگر تا نزند
نتواند که بر آرد ز دلم پیکان را
من از این دست که دارم به گریبان پیداست
که جفا جوی کشیده است زمن دامان را
خلقی از فتنه ی چشمش به شکایت بودند
گر نیاموخته بود این نگه پنهان را
در ره عشق دلا لحظه ای آسوده مباش
گو کسی طی نکند این ره بی پایان را
بوسه ای می دهد اما به بها می طلبد
ز (سحاب) آنچه در اول نگهش داد آن را
جور از حد مبر از ناله ام آسوده مدار
گوش دربان شهنشاه قدر دربان را
شه نشان فتحعلی شاه که از رفعت کرد
اولین پله به ایوان نهمین ایوان را
به که با خویش گذارم دل نافرمان را
شاد از اینم که به او زخم دگر تا نزند
نتواند که بر آرد ز دلم پیکان را
من از این دست که دارم به گریبان پیداست
که جفا جوی کشیده است زمن دامان را
خلقی از فتنه ی چشمش به شکایت بودند
گر نیاموخته بود این نگه پنهان را
در ره عشق دلا لحظه ای آسوده مباش
گو کسی طی نکند این ره بی پایان را
بوسه ای می دهد اما به بها می طلبد
ز (سحاب) آنچه در اول نگهش داد آن را
جور از حد مبر از ناله ام آسوده مدار
گوش دربان شهنشاه قدر دربان را
شه نشان فتحعلی شاه که از رفعت کرد
اولین پله به ایوان نهمین ایوان را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
تا این دل دیوانه بود عاقله ی ما
از طعن جنون بیهده باشد گله ی ما
آسوده غم عشق ز تنگی دو عالم
روزی که نمودند به او حوصله ی ما
شادابی دل داده به خارو خس این دشت
خونی که به هر گام چکد ز آبله ی ما
عمریست که پوئیم ره کویش اگرچه
از او نبود جز قدمی فاصله ی ما
دربار، به جز عشق نداریم متاعی
ایمن بود از راه زنان قافله ی ما
بر شاه (سحاب) ار رسد این نظم عجب نیست
کز لعل لب یار ببخشد صله ی ما
از طعن جنون بیهده باشد گله ی ما
آسوده غم عشق ز تنگی دو عالم
روزی که نمودند به او حوصله ی ما
شادابی دل داده به خارو خس این دشت
خونی که به هر گام چکد ز آبله ی ما
عمریست که پوئیم ره کویش اگرچه
از او نبود جز قدمی فاصله ی ما
دربار، به جز عشق نداریم متاعی
ایمن بود از راه زنان قافله ی ما
بر شاه (سحاب) ار رسد این نظم عجب نیست
کز لعل لب یار ببخشد صله ی ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
سوزد هزار شمع به بیت الحزن مرا
زین داغها که از تو فروزد به تن مرا
خواهم ز دلبران جفا پیشه داد دل
یک چند دل اگر بگذارد به من مرا
ناصح بدست دل بگذار اختیار من
یا وارهان ز دست دل خویشتن مرا
پیمان ز بد گمانی من هر گهی شکست
افزود مهر آن بت پیمان شکن مرا
دستی که باشدم به گریبان چه می کنی
روزی که باشد از تو به جیب کفن مرا
شادم که پا ز انجمن این و آن کشید
از بس (سحاب) دید به هر انجمن مرا
زین داغها که از تو فروزد به تن مرا
خواهم ز دلبران جفا پیشه داد دل
یک چند دل اگر بگذارد به من مرا
ناصح بدست دل بگذار اختیار من
یا وارهان ز دست دل خویشتن مرا
پیمان ز بد گمانی من هر گهی شکست
افزود مهر آن بت پیمان شکن مرا
دستی که باشدم به گریبان چه می کنی
روزی که باشد از تو به جیب کفن مرا
شادم که پا ز انجمن این و آن کشید
از بس (سحاب) دید به هر انجمن مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گردون مباد آن که بیایی به خواب ما
اول ربود خواب ز چشم پر آب ما
نه از رموز عشق همین آگه است دل
بس گنجها که هست نهان در خراب ما
یا سوی بزم ماست روان یا به سوی غیر
تا از کدام گشته فزون اضطراب ما
چون بیندم به فکر امل عمر گویدم
مشکل که با درنگ تو سازد شتاب ما
در بزم عشق شاهد ما ساقی دل است
کز خون خویش کرده به ساغر شراب ما
کمتر ز ذره ای به نظر آید آفتاب
آنجا که پرتوی فگند آفتاب ما
دیدار او به جلوه زهر سوی بی حجاب
مائیم آنچه پیش نظر شد حجاب ما
نبود زمان روز حساب آنقدر (سحاب)
تا کس رسد به جرم فزون از حساب ما
اول ربود خواب ز چشم پر آب ما
نه از رموز عشق همین آگه است دل
بس گنجها که هست نهان در خراب ما
یا سوی بزم ماست روان یا به سوی غیر
تا از کدام گشته فزون اضطراب ما
چون بیندم به فکر امل عمر گویدم
مشکل که با درنگ تو سازد شتاب ما
در بزم عشق شاهد ما ساقی دل است
کز خون خویش کرده به ساغر شراب ما
کمتر ز ذره ای به نظر آید آفتاب
آنجا که پرتوی فگند آفتاب ما
دیدار او به جلوه زهر سوی بی حجاب
مائیم آنچه پیش نظر شد حجاب ما
نبود زمان روز حساب آنقدر (سحاب)
تا کس رسد به جرم فزون از حساب ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
رقیب یافته در کوی یار بار امشب
چه گونه بار ببندم ز کوی یار امشب؟
نوید کشتنم آن شوخ داده امشب آه
که او نکشت و مرا کشت انتظار امشب
چو شمع سوزم ازین رشک کز اجابت غیر
به محفل تو مرا داده اند بار امشب
شد امشب از برم از جور روزگار آیا
دگر به کام که گردید روزگار امشب؟
جز انتظار چه سودی نه همچو امروزش
گرفتم این که نشستم به رهگذر امشب؟
به شکر اینکه من امروز هر دم از غم تو
سزد که آئیم ای شمع بر مزار امشب
وثاق غیر زیک شمع روشن است و بود
هزار شمع مرا ز آه شعله بار امشب
فغان که رفت زشوق وصال او جانی
که داشتیم بتن از پی نثار امشب
کناره کرد (سحاب) آن مه از کنارم و کرد
سرشک حسرتم از دیده در کنار امشب
چه گونه بار ببندم ز کوی یار امشب؟
نوید کشتنم آن شوخ داده امشب آه
که او نکشت و مرا کشت انتظار امشب
چو شمع سوزم ازین رشک کز اجابت غیر
به محفل تو مرا داده اند بار امشب
شد امشب از برم از جور روزگار آیا
دگر به کام که گردید روزگار امشب؟
جز انتظار چه سودی نه همچو امروزش
گرفتم این که نشستم به رهگذر امشب؟
به شکر اینکه من امروز هر دم از غم تو
سزد که آئیم ای شمع بر مزار امشب
وثاق غیر زیک شمع روشن است و بود
هزار شمع مرا ز آه شعله بار امشب
فغان که رفت زشوق وصال او جانی
که داشتیم بتن از پی نثار امشب
کناره کرد (سحاب) آن مه از کنارم و کرد
سرشک حسرتم از دیده در کنار امشب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
یا مرگ یا وصال ای کاش عنقریب
یا این دهد خدایا آن کند نصیب
از عزت جهان چندین مخور فریب
چون هر فراز آن دارد بسی نشیب
دانی که وصل چیست فرخنده خلعتی است
اما فغان که نیست جز در بر رقیب
دور از تو رفته تاب از دل زدیده خواب
لب تشنه را از آب تا کی بود شکیب؟
بستم لب از فغان کای گل به گوش تو
بانگ زغن یکیست با صوت عندلیب
جز از لب تواش درمان نمی توان
دردا مرا اگر عیسی شود طبیب
از الفت منش حاجب به منع نیست
ز آمیزش کسان منعش کن ای ادیب
زان عیسوی صنم زاهد دین گذشت
من از چه در صلب پنهان کنم صلیب
تا این زمان (سحاب) از طبع کس نخاست
بحری چنین بدیع نظمی چنین عجیب
یا این دهد خدایا آن کند نصیب
از عزت جهان چندین مخور فریب
چون هر فراز آن دارد بسی نشیب
دانی که وصل چیست فرخنده خلعتی است
اما فغان که نیست جز در بر رقیب
دور از تو رفته تاب از دل زدیده خواب
لب تشنه را از آب تا کی بود شکیب؟
بستم لب از فغان کای گل به گوش تو
بانگ زغن یکیست با صوت عندلیب
جز از لب تواش درمان نمی توان
دردا مرا اگر عیسی شود طبیب
از الفت منش حاجب به منع نیست
ز آمیزش کسان منعش کن ای ادیب
زان عیسوی صنم زاهد دین گذشت
من از چه در صلب پنهان کنم صلیب
تا این زمان (سحاب) از طبع کس نخاست
بحری چنین بدیع نظمی چنین عجیب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
روز و شب می نالم از بخت بد و چشم پر آب
زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب
غیر یار دلستان من که جایش در دل است
کس ندیدم خانه ی خود را چنین خواهد خراب
نیستم آگه ز دل می دانم از خون کسی است
دست سیمینی نگارین چهره زردی خضاب
شاهد ما پرده بردارد زروی کار خلق
گرز روی دل فریب خویش بردارد نقاب
توبه از عشق جوانان در پیری نکرد
ما و ترک عاشقی آنگاه در عهد شباب!
گر نه جانی از چه در باز آمدن داری درنگ
ورنه عمری از چه در رفتن چنین داری شتاب؟
کرده یار آهنگ رفتن با رقیب آمد به بزم
در دلم از چیست تا در عین وصل این اضطراب؟
داشت با چشم (سحابش) چشم گریان نسبتی
گر بجای قطره خون میریخت از چشم سحاب
زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب
غیر یار دلستان من که جایش در دل است
کس ندیدم خانه ی خود را چنین خواهد خراب
نیستم آگه ز دل می دانم از خون کسی است
دست سیمینی نگارین چهره زردی خضاب
شاهد ما پرده بردارد زروی کار خلق
گرز روی دل فریب خویش بردارد نقاب
توبه از عشق جوانان در پیری نکرد
ما و ترک عاشقی آنگاه در عهد شباب!
گر نه جانی از چه در باز آمدن داری درنگ
ورنه عمری از چه در رفتن چنین داری شتاب؟
کرده یار آهنگ رفتن با رقیب آمد به بزم
در دلم از چیست تا در عین وصل این اضطراب؟
داشت با چشم (سحابش) چشم گریان نسبتی
گر بجای قطره خون میریخت از چشم سحاب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
کامم اگر طلب کنی یک رهم از وفا طلب
ور طلبی مرا خود مرگ من از خدا طلب
قدر فغان من بدان رونق کار خویش را
زین تن مستمند جوزین دل مبتلا طلب
دل که چنین کند مرا طالب گوهر وفا
کاش بگوید این متاع از که و از کجا طلب
گر نکنی برای من چاره ی ناله های من
بهر علاج رنج خود درد مرا دوا طلب
با تو مراست گفتمش: دعوی خونبهای دل
کرد مرا به زیر تیغ از پی خونبها طلب
عهد و وفای یار خود نیست گرت روا به کس
شاهد سست عهد جو دلبر بی وفا طلب
از لب یار چون روا گشته (سحاب) مدعا
کوری چشم مدعی بوسه به مدعا طلب
ور طلبی مرا خود مرگ من از خدا طلب
قدر فغان من بدان رونق کار خویش را
زین تن مستمند جوزین دل مبتلا طلب
دل که چنین کند مرا طالب گوهر وفا
کاش بگوید این متاع از که و از کجا طلب
گر نکنی برای من چاره ی ناله های من
بهر علاج رنج خود درد مرا دوا طلب
با تو مراست گفتمش: دعوی خونبهای دل
کرد مرا به زیر تیغ از پی خونبها طلب
عهد و وفای یار خود نیست گرت روا به کس
شاهد سست عهد جو دلبر بی وفا طلب
از لب یار چون روا گشته (سحاب) مدعا
کوری چشم مدعی بوسه به مدعا طلب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
از آب و اشک ای لبت از خوی می در آب
جان تا به کی در آتش و تن تا به کی در آب؟
جسم مرا به کوی تو آورد سیل اشک
چون کشتئی که مرحله ها کرده طی در آب
بر باد از آن نداد که از رشک عاشقان
غرق است خاک من بسر کوی وی در آب
ساقی به دفع سردی دی می به شیشه ریخت
آتش که دیده خاصه به هنگام دی در آب؟
از ناله وز گریه جدا از مهی (سحاب)
گاهی چو نی زبادم و گاهی چو نی در آب
جان تا به کی در آتش و تن تا به کی در آب؟
جسم مرا به کوی تو آورد سیل اشک
چون کشتئی که مرحله ها کرده طی در آب
بر باد از آن نداد که از رشک عاشقان
غرق است خاک من بسر کوی وی در آب
ساقی به دفع سردی دی می به شیشه ریخت
آتش که دیده خاصه به هنگام دی در آب؟
از ناله وز گریه جدا از مهی (سحاب)
گاهی چو نی زبادم و گاهی چو نی در آب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
روز آن را که سیه گشت ز چشم سیهت
روشنی نیست جز از پرتو روی چو مهت
ز یکی جان بستاند به یکی جان بخشد
جان من این چه اثرهاست که دارد نگهت؟
عجبی نیست اگر صید حرم را ز حرم
به سوی دامگه آرد هوس دامگهت
ز تو داد دل ما را بستاند روزی
آنکه کرده است به ملک دل ما پادشهت
کوش تا شهر دل آباد کنی ای شه حسن
پیشتر ز آنکه نهد رو به هزیمت سپهت
نه به رحم است که بر باد ندادی خاکم
ز آن ندادی که مبادا بنشیند به رهت
گشت مرحوم ز سنگ ستمت چون زنخست
ریخت بال و پرم از حسرت طرف کلهت
دور از او زیستی و هر چه به پاداش (سحاب)
هجر او با تو کند نیست فزون از گنهت
روشنی نیست جز از پرتو روی چو مهت
ز یکی جان بستاند به یکی جان بخشد
جان من این چه اثرهاست که دارد نگهت؟
عجبی نیست اگر صید حرم را ز حرم
به سوی دامگه آرد هوس دامگهت
ز تو داد دل ما را بستاند روزی
آنکه کرده است به ملک دل ما پادشهت
کوش تا شهر دل آباد کنی ای شه حسن
پیشتر ز آنکه نهد رو به هزیمت سپهت
نه به رحم است که بر باد ندادی خاکم
ز آن ندادی که مبادا بنشیند به رهت
گشت مرحوم ز سنگ ستمت چون زنخست
ریخت بال و پرم از حسرت طرف کلهت
دور از او زیستی و هر چه به پاداش (سحاب)
هجر او با تو کند نیست فزون از گنهت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
در خواب هم ز وصل تو کس کامیاب نیست
کان دیده را که روی تو دیده است خواب نیست
غیر از بنای عشق کزین سیل محکم است
نبود عمارتی که زاشکم خراب نیست
جان میرود ز تن مگر امروز در وداع
کز بیم هجر او به دلم اضطراب نیست
نقش خیال خویش به چشم پر آب بین
گویند اگر ثبات به نقش بر آب نیست
با قد همچو چنگ و دل چون رباب من
در محفل تو حاجت چنگ و رباب نیست
امشب درنگ محنت هجران ز حد گذشت
آیا چه شد که دور فلک را شتاب نیست؟
شادم که با خطای فزون از حساب ما
اندیشه ی حساب به روز حساب نیست
یک روز نگذرد که زتأثیر مدح شاه
طبع (سحاب) غیرت طبع سحاب نیست
دارای دهر فتحعلی شه که نه سپهر
در قلزم عطاش بجز نه حباب نیست
کان دیده را که روی تو دیده است خواب نیست
غیر از بنای عشق کزین سیل محکم است
نبود عمارتی که زاشکم خراب نیست
جان میرود ز تن مگر امروز در وداع
کز بیم هجر او به دلم اضطراب نیست
نقش خیال خویش به چشم پر آب بین
گویند اگر ثبات به نقش بر آب نیست
با قد همچو چنگ و دل چون رباب من
در محفل تو حاجت چنگ و رباب نیست
امشب درنگ محنت هجران ز حد گذشت
آیا چه شد که دور فلک را شتاب نیست؟
شادم که با خطای فزون از حساب ما
اندیشه ی حساب به روز حساب نیست
یک روز نگذرد که زتأثیر مدح شاه
طبع (سحاب) غیرت طبع سحاب نیست
دارای دهر فتحعلی شه که نه سپهر
در قلزم عطاش بجز نه حباب نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
گویند که در شرع نبی باده حرام است
در کیش من آن باده که بی دوست به جام است
کس روز وصال تو نداند که کدام است
کآن روز همان صبح نگشته است که شام است
در بزم تمام است غم اریار نماند
ور ماند و بیگانه رود عیش تمام است
تا مرغ دل آزاد نگردید ندانست
کآرامی اگر هست در آن گوشه دام است
آن چشم که چون آهوی وحشی رمد از من
ای غیر ندانم به چه افسون به تو رام است؟
در طره ی خود شیفته تر از همه دلها
داند که دلی هست و نداند که کدام است؟!
از رحمت خاصش به من ای شیخ سخن گوی
افسانه ی دوزخ پی تهدید عوام است
نه طاقت سنگ ستمت دارم ازین بیش
نه قوت پرواز از آن گوشه ی بام است
گفتم که دلش ز آرزوی وصل تو بگداخت
گفتا ز چه پس فکر (سحاب) این همه خام است؟
در کیش من آن باده که بی دوست به جام است
کس روز وصال تو نداند که کدام است
کآن روز همان صبح نگشته است که شام است
در بزم تمام است غم اریار نماند
ور ماند و بیگانه رود عیش تمام است
تا مرغ دل آزاد نگردید ندانست
کآرامی اگر هست در آن گوشه دام است
آن چشم که چون آهوی وحشی رمد از من
ای غیر ندانم به چه افسون به تو رام است؟
در طره ی خود شیفته تر از همه دلها
داند که دلی هست و نداند که کدام است؟!
از رحمت خاصش به من ای شیخ سخن گوی
افسانه ی دوزخ پی تهدید عوام است
نه طاقت سنگ ستمت دارم ازین بیش
نه قوت پرواز از آن گوشه ی بام است
گفتم که دلش ز آرزوی وصل تو بگداخت
گفتا ز چه پس فکر (سحاب) این همه خام است؟