عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
پیشتر کاین دل درون سینه ماوا کرده بود
مهر روی خوبرویان دردلم جا کرده بود
آمدی سوی من و امشب نصیب غیر شد
آسمان هر غم که بهر من مهیا کرده بود
نا کسی جز من بکویش بود می پنداشت یار
میتوان با دیگری کرد آنچه با ما کرده بود
با دل و جانم غمت کرد آنچه با من در غمت
این دل بی صبر و جان نا شکیبا کرده بود
در دلش پنداشت خواهد کرد آهم رخنه ای
گوئی آن دل را گمان سنگ خارا کرده بود
عاقبت مهر زلیخا کرد با یوسف دمی
آنچه عمری عشق یوسف با زلیخا کرده بود
گر نمیکردم (سحاب) از دور گردون شکوه ی
اشک چشمم راز پنهان آشکارا کرده بود
مهر روی خوبرویان دردلم جا کرده بود
آمدی سوی من و امشب نصیب غیر شد
آسمان هر غم که بهر من مهیا کرده بود
نا کسی جز من بکویش بود می پنداشت یار
میتوان با دیگری کرد آنچه با ما کرده بود
با دل و جانم غمت کرد آنچه با من در غمت
این دل بی صبر و جان نا شکیبا کرده بود
در دلش پنداشت خواهد کرد آهم رخنه ای
گوئی آن دل را گمان سنگ خارا کرده بود
عاقبت مهر زلیخا کرد با یوسف دمی
آنچه عمری عشق یوسف با زلیخا کرده بود
گر نمیکردم (سحاب) از دور گردون شکوه ی
اشک چشمم راز پنهان آشکارا کرده بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
تنها منم نه از همه کس خاکسارتر
هر کس عزیزتر به بر اوست خوارتر
او زاشتیاق صحبت غیر است بیقرار
من گشته ام زغیرت او بیقرارتر
زهر اجل به کام بود گرچه ناگوار
نبود ولی ز زهر غمت ناگوارتر
از عشق آن نگار دل هر کسی فگار
اما دل من از همه دلها فگارتر
هر گه که یار را نگرم هم نشین غیر
او شرمسار گردد و من شرمسارتر
زان طره ی سیاه ندیده است هیچ کس
از من به روزگار سیه روزگارتر
دانی که گشت از همه نومید تر ز تو؟
هر کس زعاشقان بتو امیدوارتر
آن مه چو برق گرم تغافل گذشت و کرد
چشم (سحاب) را زسحاب اشکبارتر
هر کس عزیزتر به بر اوست خوارتر
او زاشتیاق صحبت غیر است بیقرار
من گشته ام زغیرت او بیقرارتر
زهر اجل به کام بود گرچه ناگوار
نبود ولی ز زهر غمت ناگوارتر
از عشق آن نگار دل هر کسی فگار
اما دل من از همه دلها فگارتر
هر گه که یار را نگرم هم نشین غیر
او شرمسار گردد و من شرمسارتر
زان طره ی سیاه ندیده است هیچ کس
از من به روزگار سیه روزگارتر
دانی که گشت از همه نومید تر ز تو؟
هر کس زعاشقان بتو امیدوارتر
آن مه چو برق گرم تغافل گذشت و کرد
چشم (سحاب) را زسحاب اشکبارتر
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
از بس گرفته خو بخیالت دل صبور
از غیبت تو نیز برد لذت حضور
بنمای روی خویش به بیگانه وقت مرگ
حیف است کآرزوی تو را او برد به گور
نه تو مرا شناسی و نه من تو را زبس
من بر رخت زشرم ندیدم تو از غرور
یا رب همیشه روی بد غیر دورباد
از چشم یار و چشم بد از روی یار دور
نور رخ تو بود ز نخل قدت عیان
نوری که دیده، دیده ی موسی زنخل طور
هر گه بصد امید نشستم به راه تو
سیل سرشک من شودت مانع عبور
مرگ رقیب و غصه او هر دو شد (سحاب)
هم مایه ی ملالت و هم باعث سرور
از غیبت تو نیز برد لذت حضور
بنمای روی خویش به بیگانه وقت مرگ
حیف است کآرزوی تو را او برد به گور
نه تو مرا شناسی و نه من تو را زبس
من بر رخت زشرم ندیدم تو از غرور
یا رب همیشه روی بد غیر دورباد
از چشم یار و چشم بد از روی یار دور
نور رخ تو بود ز نخل قدت عیان
نوری که دیده، دیده ی موسی زنخل طور
هر گه بصد امید نشستم به راه تو
سیل سرشک من شودت مانع عبور
مرگ رقیب و غصه او هر دو شد (سحاب)
هم مایه ی ملالت و هم باعث سرور
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
آورده ام بکف باز زلف نگار دیگر
با بیقرار دیگر دادم قرار دیگر
خطش دمید و رفتم از گلستان کویش
چون این خزان ندارد از پی بهار دیگر
گر باز روزگارم خواهد که تیره سازد
کو فرق دارد امروز با روزگار دیگر
آنکس که بود زین پیش در ششدرغم تو
گو با حریف دیگر بازد قمار دیگر
آنکس که روی او بود از او بخون نگارین
اکنون بدل نگارد مهر نگار دیگر
او در خیال کآرد بار دگر بدامم
من شاد از اینکه در دام دارم شکار دیگر
خواهد برد دگر بار چون پیش کارم از کار
غافل که من گرفتم در پیش کار دیگر
چشمی که بود روشن دایم ز خاک راهی
اکنون (سحاب) باز است در رهگذار دیگر
با بیقرار دیگر دادم قرار دیگر
خطش دمید و رفتم از گلستان کویش
چون این خزان ندارد از پی بهار دیگر
گر باز روزگارم خواهد که تیره سازد
کو فرق دارد امروز با روزگار دیگر
آنکس که بود زین پیش در ششدرغم تو
گو با حریف دیگر بازد قمار دیگر
آنکس که روی او بود از او بخون نگارین
اکنون بدل نگارد مهر نگار دیگر
او در خیال کآرد بار دگر بدامم
من شاد از اینکه در دام دارم شکار دیگر
خواهد برد دگر بار چون پیش کارم از کار
غافل که من گرفتم در پیش کار دیگر
چشمی که بود روشن دایم ز خاک راهی
اکنون (سحاب) باز است در رهگذار دیگر
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
کشیم بارز کویت به سوی یار دگر
بر تو یابد اگر غیر بار بار دگر
من از جفای تو در کار جان سپردن و تو
هنوز بهر هلاکم به فکر کار دگر
امید من ز تو امشب روا نشد گویا
بود به راه تو چشم امیدوار دگر
اجل رسیده و وصل تو باز می طلبم
من انتظار تو دارم تو انتظار دگر
به بزم وصل شبی بارده مرازان پیش
که نخل حسن تو آرد به بار بار دگر
چنین سیه نکنی روز من اگر دانی
که داری از پی امروز روزگار دگر
(سحاب) را به سگانش چه نسبت است کزو
بقدر خود طلبد هر کس اعتبار دگر
بر تو یابد اگر غیر بار بار دگر
من از جفای تو در کار جان سپردن و تو
هنوز بهر هلاکم به فکر کار دگر
امید من ز تو امشب روا نشد گویا
بود به راه تو چشم امیدوار دگر
اجل رسیده و وصل تو باز می طلبم
من انتظار تو دارم تو انتظار دگر
به بزم وصل شبی بارده مرازان پیش
که نخل حسن تو آرد به بار بار دگر
چنین سیه نکنی روز من اگر دانی
که داری از پی امروز روزگار دگر
(سحاب) را به سگانش چه نسبت است کزو
بقدر خود طلبد هر کس اعتبار دگر
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
بر آن سرم که دهم دل به دلنواز دگر
که تا فزون کنم از عجز خویش ناز دگر
از این طبیب ندیدیم چاره به که رویم
به چاره سازی دل سوی چاره ساز دگر
دگر چو شمع میفروز چهره زانکه فتاد
به جانم آتشی از عشق جان گداز دگر
نوای ساز محبت به گوش من مسرای
که خوش فتاده به گوشم سرود ساز دگر
دهم به ماه رخی تازه دل، که عاشق نو
زعاشقان دگر دارد امتیاز دگر
شده است راز نهان تو فاش و میخواهم
که تا بدل بسپارم نهفته راز دگر
بگو عبث ننوازش به آب و دانه که کرد
کبوتر دل من میل شاهباز دگر
گرم زناز بتان بی نیاز خواهد شاه
(سحاب) نیست مراهم جز این نیاز دگر
ستوده فتحعلی شاه آن که صد محمود
بود بدرگه او هر یکی ایاز دگر
که تا فزون کنم از عجز خویش ناز دگر
از این طبیب ندیدیم چاره به که رویم
به چاره سازی دل سوی چاره ساز دگر
دگر چو شمع میفروز چهره زانکه فتاد
به جانم آتشی از عشق جان گداز دگر
نوای ساز محبت به گوش من مسرای
که خوش فتاده به گوشم سرود ساز دگر
دهم به ماه رخی تازه دل، که عاشق نو
زعاشقان دگر دارد امتیاز دگر
شده است راز نهان تو فاش و میخواهم
که تا بدل بسپارم نهفته راز دگر
بگو عبث ننوازش به آب و دانه که کرد
کبوتر دل من میل شاهباز دگر
گرم زناز بتان بی نیاز خواهد شاه
(سحاب) نیست مراهم جز این نیاز دگر
ستوده فتحعلی شاه آن که صد محمود
بود بدرگه او هر یکی ایاز دگر
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
دلش از عشق خون به سینه نگر
می نابش در آبگینه نگر
مایلش دل بمهر کینه دلی است
در دلش باز میل کینه نگر
کلبه اش ز آب دیده چون بحریست
تن در آن بحر چون سفینه نگر
شده نازک ز تاب عشق دلش
سنگ را زآتش آبگینه نگر
که چون من با فغان و ناله قرین
دل آن ماه بی قرینه نگر
هر که خصم شهش مدام (سحاب)
زهر جانکاه در قنینه نگر
آنکه صد چون سکندر و دارا
بر درش بنده ی کمینه نگر
خسروی کاختر و قضا و قدر
بر درش بنده ی کهینه نگر
می نابش در آبگینه نگر
مایلش دل بمهر کینه دلی است
در دلش باز میل کینه نگر
کلبه اش ز آب دیده چون بحریست
تن در آن بحر چون سفینه نگر
شده نازک ز تاب عشق دلش
سنگ را زآتش آبگینه نگر
که چون من با فغان و ناله قرین
دل آن ماه بی قرینه نگر
هر که خصم شهش مدام (سحاب)
زهر جانکاه در قنینه نگر
آنکه صد چون سکندر و دارا
بر درش بنده ی کمینه نگر
خسروی کاختر و قضا و قدر
بر درش بنده ی کهینه نگر
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
مردیم و دل ز دست غمش در فغان هنوز
جان رفته و نرفته غم او زجان هنوز
با آنکه خاک شد تنم از دست آسمان
دست جفاز من نکشد آسمان هنوز
دانی مگر که حسن تو زایل نشد ز خط
کز عاشقان خود گذری سر گران هنوز
چندی اگر چه پیرو زاهد شدم زجهل
دارم امید عفو ز پیر مغان هنوز
عادت نگر که محفل وصل است و بزم عیش
جانم به ناله است و دلم در فغان هنوز
شد عمر و شکوه ات به لب اما نگفته ام
از سر گذشت جور تو یک داستان هنوز
اول به تیغ عشق تن من به خون تپید
ترکی نبسته تیغ جفا در میان هنوز
آن روز گشت بلبل گلزار عشق دل
کر گل نبود نام و زبلبل نشان هنوز
دست تو چون بدامن آن گل رسد (سحاب)؟
ننهاده پا به گلشن او باغبان، هنوز
جان رفته و نرفته غم او زجان هنوز
با آنکه خاک شد تنم از دست آسمان
دست جفاز من نکشد آسمان هنوز
دانی مگر که حسن تو زایل نشد ز خط
کز عاشقان خود گذری سر گران هنوز
چندی اگر چه پیرو زاهد شدم زجهل
دارم امید عفو ز پیر مغان هنوز
عادت نگر که محفل وصل است و بزم عیش
جانم به ناله است و دلم در فغان هنوز
شد عمر و شکوه ات به لب اما نگفته ام
از سر گذشت جور تو یک داستان هنوز
اول به تیغ عشق تن من به خون تپید
ترکی نبسته تیغ جفا در میان هنوز
آن روز گشت بلبل گلزار عشق دل
کر گل نبود نام و زبلبل نشان هنوز
دست تو چون بدامن آن گل رسد (سحاب)؟
ننهاده پا به گلشن او باغبان، هنوز
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
جدا کرد از منت بخت بد امروز
که تا گردد به کامش بخت فیروز
جهان خود جای آن جان جهان است
چه سان از دل کشم آه جهان سوز؟
یکی را زین دو بیرون خواهم از تن
غم جانکاه یا جان غم اندوز
کند قتل منش تعلیم و غافل
که نیکی می کند با من بد آموز
به ناکامی چو باید رفت روزی
زکوی او چه فردا و چه امروز
دل ریش مرا مرهم چه حاجت
مرا بس مرهم دل تیر دلدوز
شب من چون سیه باشد چه حاصل
که روی تست ماه عالم افروز
یک امروزم (سحاب) از وصل ماهی
به فیروزی گذشت از بخت فیروز
که تا گردد به کامش بخت فیروز
جهان خود جای آن جان جهان است
چه سان از دل کشم آه جهان سوز؟
یکی را زین دو بیرون خواهم از تن
غم جانکاه یا جان غم اندوز
کند قتل منش تعلیم و غافل
که نیکی می کند با من بد آموز
به ناکامی چو باید رفت روزی
زکوی او چه فردا و چه امروز
دل ریش مرا مرهم چه حاجت
مرا بس مرهم دل تیر دلدوز
شب من چون سیه باشد چه حاصل
که روی تست ماه عالم افروز
یک امروزم (سحاب) از وصل ماهی
به فیروزی گذشت از بخت فیروز
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
سوی قد سرو و رخ گل چون نگرد کس
چون آن قد زیبا رخ گلگون نگرد کس
صیاد به گلشن ننهادی قفسم را
گرداشت شکافی که به بیرون نگرد کس
با خلق جفائی تو ستم پیشه نکردی
کز شرم تواند که به گردون نگرد کس
از یک نگهت بیش ندیدم که نه آنروست
روی تو که از یک نگه افزون نگرد کس
از مردن بیگانه بود سهل گر او را
روزی دو سه با خاطر محزون نگرد کس
نبود پری آن ماه پریوش که پری را
گاهی نگرد گرچه به افسون نگرد کس
بیند همه کس آنچه من از روی تو دیدم
گر روی تو زین دیده ی پر خون نگرد کس
آری به نظر جلوه ی حسن رخ لیلی
وقتی است که با دیده ی مجنون نگرد کس
دانی که کجا جنت و طوبای (سحاب) است؟
آنجا که تو را با قد موزون نگرد کس
چون آن قد زیبا رخ گلگون نگرد کس
صیاد به گلشن ننهادی قفسم را
گرداشت شکافی که به بیرون نگرد کس
با خلق جفائی تو ستم پیشه نکردی
کز شرم تواند که به گردون نگرد کس
از یک نگهت بیش ندیدم که نه آنروست
روی تو که از یک نگه افزون نگرد کس
از مردن بیگانه بود سهل گر او را
روزی دو سه با خاطر محزون نگرد کس
نبود پری آن ماه پریوش که پری را
گاهی نگرد گرچه به افسون نگرد کس
بیند همه کس آنچه من از روی تو دیدم
گر روی تو زین دیده ی پر خون نگرد کس
آری به نظر جلوه ی حسن رخ لیلی
وقتی است که با دیده ی مجنون نگرد کس
دانی که کجا جنت و طوبای (سحاب) است؟
آنجا که تو را با قد موزون نگرد کس
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
هر که دید آن گل عارض مژه ی خون بارش
گلستانیست که گل میدمد از هر خارش
قیمت یگ نگهش را به دو عالم بستند
آه از آنان که شکستند چنین بازارش
ترسم این خواب گرانی که بود بخت مرا
عاقبت ناله ی من هم نکند بیدارش
آب و رنگش ز سرشک غم و خون جگر است
هر گل فصل که سر میزند از گلزارش
وه که هر دم طمع عقده گشایی دارد
دل از آن زلف که صد عقده بود در کارش
از شرف بر سر خورشید بود سایه فکن
بر سر هر که بود سایه ای از دیوارش
بوی جان میدهد آن زلف مگر سوده (سحاب)
به غبار در دارای فلک دربارش
جم نشان فتحعلی شه که به حکمش گردون
اختران فلک از ثابت و از سیارش
گلستانیست که گل میدمد از هر خارش
قیمت یگ نگهش را به دو عالم بستند
آه از آنان که شکستند چنین بازارش
ترسم این خواب گرانی که بود بخت مرا
عاقبت ناله ی من هم نکند بیدارش
آب و رنگش ز سرشک غم و خون جگر است
هر گل فصل که سر میزند از گلزارش
وه که هر دم طمع عقده گشایی دارد
دل از آن زلف که صد عقده بود در کارش
از شرف بر سر خورشید بود سایه فکن
بر سر هر که بود سایه ای از دیوارش
بوی جان میدهد آن زلف مگر سوده (سحاب)
به غبار در دارای فلک دربارش
جم نشان فتحعلی شه که به حکمش گردون
اختران فلک از ثابت و از سیارش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چو پرده بر فتد از روی مهر آسایش
سزد که مهر در افتد چو سایه در پایش
چه گونه دست تواند بدامن تو رساند
کسی که بر سر کویت نمیرسد پایش
نماید ار بت عذرا عذار من عارض
برد ز خاطر وامق عذار عذرایش
بود به چشم زلیخا چه جلوه یوسف را
کند چو یوسف من جلوه روی زیبایش
امیدواری درمان چگونه دردی راست
که ناامید ز درمان بود مسیحایش
کسی که با تو شکیبائیش نبود چه سان
شکیب بیتو کند جان نا شکیبایش؟
سزد که سرو و صنوبر سرافکنند به پیش
بسان بید موله ز شرم بالایش
نشد ز راه ترحم غمین ز قتل (سحاب)
غمین بود که روا گشته یک تمنایش
سزد که مهر در افتد چو سایه در پایش
چه گونه دست تواند بدامن تو رساند
کسی که بر سر کویت نمیرسد پایش
نماید ار بت عذرا عذار من عارض
برد ز خاطر وامق عذار عذرایش
بود به چشم زلیخا چه جلوه یوسف را
کند چو یوسف من جلوه روی زیبایش
امیدواری درمان چگونه دردی راست
که ناامید ز درمان بود مسیحایش
کسی که با تو شکیبائیش نبود چه سان
شکیب بیتو کند جان نا شکیبایش؟
سزد که سرو و صنوبر سرافکنند به پیش
بسان بید موله ز شرم بالایش
نشد ز راه ترحم غمین ز قتل (سحاب)
غمین بود که روا گشته یک تمنایش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
به راهی می کشد عشقم که پیدا نیست پایانش
خضر نبود عجب گر گم کند ره در بیابانش
اگر هر دم بود صد عهد و پیمان با رقیبانش
نیندیشم که آن پیمان شکن سست است پیمانش
شب وصل است و مینالم که شاید چرخ پندارد
که باز امشب شب هجر است و دیر آرد بپایانش
به دانایی برد طفلی چو عقل از پیر، کی حاجت
به تعلیم دبیرش باشد و حبس دبستانش؟
به دامی تا نیفتاده است مرغی در گلستانی
چه داند جایی هست خوشتر از گلستانش؟
نباشد در بری آن دل که نبود مهر دلدارش
نیاید بر تنی آن جان که نبود عشق جانانش
کسی کو راه یابد در حریم وصل او باید
چه باک است از جفای پاسبان و جور دربانش
چو بر سر رهروی شوق حرم دارد چه باک آری
بهر گامی اگر درپا خلد خار مغیلانش؟
(سحاب) از چشم آن خورشید وش باشد نهان بنگر
دو چشمم چون سحاب و قطره های اشک بارانش
خضر نبود عجب گر گم کند ره در بیابانش
اگر هر دم بود صد عهد و پیمان با رقیبانش
نیندیشم که آن پیمان شکن سست است پیمانش
شب وصل است و مینالم که شاید چرخ پندارد
که باز امشب شب هجر است و دیر آرد بپایانش
به دانایی برد طفلی چو عقل از پیر، کی حاجت
به تعلیم دبیرش باشد و حبس دبستانش؟
به دامی تا نیفتاده است مرغی در گلستانی
چه داند جایی هست خوشتر از گلستانش؟
نباشد در بری آن دل که نبود مهر دلدارش
نیاید بر تنی آن جان که نبود عشق جانانش
کسی کو راه یابد در حریم وصل او باید
چه باک است از جفای پاسبان و جور دربانش
چو بر سر رهروی شوق حرم دارد چه باک آری
بهر گامی اگر درپا خلد خار مغیلانش؟
(سحاب) از چشم آن خورشید وش باشد نهان بنگر
دو چشمم چون سحاب و قطره های اشک بارانش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
اگر ز آمیزش اغیار نبود یار من عارش
چرا گردد خجل هر گه که بینم پیش اغیارش؟
به بازار محبت از متاع عاشقی ما را
وفایی هست و جانی تا که خواهد شد خریدارش
هنوز از بار جورت نیست آگه دل، به دوش او
بنه باری فزون تر تا بداند چیست دربارش
ز اعجاز لب آن شوخ شکرلب چرا یا رب
شفا یابد همه بیماری الا چشم بیمارش؟
ز عشق یوسفی من نیز چون یعقوبم اما او
زبوی پیرهن شد روشن آخر دیده ی تارش
اگر از کار دل زلفش تواند عقده بگشاید
چرا چون دل بود هر تار او صد عقده در کارش؟
تو را عارض گلستانی کزان نارسته خار از گل
مرا مژگان چو گلزاری که گلها رسته از خارش
(سحاب) آن مه ندارد بی تو فرقی با سحاب امشب
که باران اشک خونین است و برق آه شرر بارش
چرا گردد خجل هر گه که بینم پیش اغیارش؟
به بازار محبت از متاع عاشقی ما را
وفایی هست و جانی تا که خواهد شد خریدارش
هنوز از بار جورت نیست آگه دل، به دوش او
بنه باری فزون تر تا بداند چیست دربارش
ز اعجاز لب آن شوخ شکرلب چرا یا رب
شفا یابد همه بیماری الا چشم بیمارش؟
ز عشق یوسفی من نیز چون یعقوبم اما او
زبوی پیرهن شد روشن آخر دیده ی تارش
اگر از کار دل زلفش تواند عقده بگشاید
چرا چون دل بود هر تار او صد عقده در کارش؟
تو را عارض گلستانی کزان نارسته خار از گل
مرا مژگان چو گلزاری که گلها رسته از خارش
(سحاب) آن مه ندارد بی تو فرقی با سحاب امشب
که باران اشک خونین است و برق آه شرر بارش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گر خواهی ای صبا خبری خوش رسانیش
گو شرح ناتوانی من تا توانیش
بلبل که خوش دلی به چمن بسته در بهار
گو غافلی ز آفت باد خزانیش
ز اهل هوس نکرده مرا فرق تا زخط
زایل نگشت دلبر من دلستانیش
چندان گرفته دل به غمش خو که پیش او
عیشی است جاودانه غم جاودانیش
خطش اگر دمید چه حاصل که از غرور
با عاشقان بجاست همان سرگرانیش؟
با هر که مهربان کشد او را زرشک غیر
یا رب نصیب کس نشود مهربانیش
ای همنشین بگوی که در بزم ماست غیر
شاید به این وسیله به محفل کشانیش
دارم طمع که از عوض بوسه ای دهم
این نقد جان که او نستد رایگانیش
ساقی زروی دختر رز پرده بر گرفت
یا از رخ (سحاب) زر از نهانیش
گو شرح ناتوانی من تا توانیش
بلبل که خوش دلی به چمن بسته در بهار
گو غافلی ز آفت باد خزانیش
ز اهل هوس نکرده مرا فرق تا زخط
زایل نگشت دلبر من دلستانیش
چندان گرفته دل به غمش خو که پیش او
عیشی است جاودانه غم جاودانیش
خطش اگر دمید چه حاصل که از غرور
با عاشقان بجاست همان سرگرانیش؟
با هر که مهربان کشد او را زرشک غیر
یا رب نصیب کس نشود مهربانیش
ای همنشین بگوی که در بزم ماست غیر
شاید به این وسیله به محفل کشانیش
دارم طمع که از عوض بوسه ای دهم
این نقد جان که او نستد رایگانیش
ساقی زروی دختر رز پرده بر گرفت
یا از رخ (سحاب) زر از نهانیش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
به ناکامی دهم جان چون ببینم روی گلفامش
که گر حاصل نشد کام من او حاصل شود کامش
زند هر سنگ بهر راندنم بر بال و پر گردد
برای ماندنم عذری دگر در گوشه ی بامش
نقاب زلف مشکین هر که بیند بر رخش داند
که روز عاشقان یکسان بود هم صبح و هم شامش
دلا نومید باش از وصل او کز کوی او قاصد
چنین کآهسته می آید توان دانست پیغامش
به کار خود در آغاز غمش درماندم و کاری
که آغازش چنین باشد چه خواهد بود انجامش
همین دانم که دارم سالها عشق پریرویی
ولی نگذاردم غیرت که پرسم از کسی نامش
(سحاب) از آتش شوق وصالش سوخته است اما
همان بیرون نرفته است از دل این اندیشه ی خامش
که گر حاصل نشد کام من او حاصل شود کامش
زند هر سنگ بهر راندنم بر بال و پر گردد
برای ماندنم عذری دگر در گوشه ی بامش
نقاب زلف مشکین هر که بیند بر رخش داند
که روز عاشقان یکسان بود هم صبح و هم شامش
دلا نومید باش از وصل او کز کوی او قاصد
چنین کآهسته می آید توان دانست پیغامش
به کار خود در آغاز غمش درماندم و کاری
که آغازش چنین باشد چه خواهد بود انجامش
همین دانم که دارم سالها عشق پریرویی
ولی نگذاردم غیرت که پرسم از کسی نامش
(سحاب) از آتش شوق وصالش سوخته است اما
همان بیرون نرفته است از دل این اندیشه ی خامش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
ز چشم غیر پوشیدم جمالش
نمیدانم چه سازم با خیالش
به کویش زندگی چندان حرام است
که خونم غیر اگر ریزد حلالش
نویسم نامه و مرغی نبینم
که بتوان بست این آتش به بالش
دلم از همنشینت رشکها داشت
کنون از رحم می سوزد به حالش
به گلشن چون پسندم نو گلی را
کز آب دیده پروردم نهالش
سپند از خال او دارد بر آتش
چه غم از آفت عین الکمالش
چه سود از چشمه ی حیوان که هرگز
نصیب تشنه ای نبود زلالش
(سحابا) طی شد ایامی که می بود
زمن در بزم اغیار انفعالش
نمیدانم چه سازم با خیالش
به کویش زندگی چندان حرام است
که خونم غیر اگر ریزد حلالش
نویسم نامه و مرغی نبینم
که بتوان بست این آتش به بالش
دلم از همنشینت رشکها داشت
کنون از رحم می سوزد به حالش
به گلشن چون پسندم نو گلی را
کز آب دیده پروردم نهالش
سپند از خال او دارد بر آتش
چه غم از آفت عین الکمالش
چه سود از چشمه ی حیوان که هرگز
نصیب تشنه ای نبود زلالش
(سحابا) طی شد ایامی که می بود
زمن در بزم اغیار انفعالش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
اگر با غیر خواهم سر گرانش
به من آن به که باید مهربانش
سر موئی ندارد فرق با موی
میان موی و آن موی میانش
لبش را نایب خود بر زمین کرد
چو عیسی شد مکان در آسمانش
خطش را نیست چون حسنش زوالی
بهاری بی خزان دارد خزانش
شد از بیمش عنان شکوه از دست
پس از عمری که بگرفتم عنانش
تذرو از شاخ سرو افتد به پایش
چمد گر در چمن سرو چمانش
خضر گو وصف آب زندگانی
نگوید پیش خاک آستانش
چه خجلت ها کشد از غیر هر گه
به غفلت نامم آید بر زبانش
(سحاب) از جور خاکم داد بر باد
ولی باقی ست با من امتحانش
به من آن به که باید مهربانش
سر موئی ندارد فرق با موی
میان موی و آن موی میانش
لبش را نایب خود بر زمین کرد
چو عیسی شد مکان در آسمانش
خطش را نیست چون حسنش زوالی
بهاری بی خزان دارد خزانش
شد از بیمش عنان شکوه از دست
پس از عمری که بگرفتم عنانش
تذرو از شاخ سرو افتد به پایش
چمد گر در چمن سرو چمانش
خضر گو وصف آب زندگانی
نگوید پیش خاک آستانش
چه خجلت ها کشد از غیر هر گه
به غفلت نامم آید بر زبانش
(سحاب) از جور خاکم داد بر باد
ولی باقی ست با من امتحانش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
روزی که یکی شیفته آمد به کمندش
آرام نگیرد دل دیوانه پسندش
گر شیفتگی زین دل دیوانه نیاموخت
بر پای چرا بند نهد زلف بلندش
آهی است که از حسرت او سر زند از سنگ
هر گه که شراری جهد از نعل سمندش
آمد به سرم تیغ جفا بر کف و ترسم
کاهل غرض از مردنم آگاه کنندش
ناصح به نگاهی است چنان شیفته کامروز
عشاق زبان باز گشایند به پندش
این ست اگر کوتهی دست امیدم
هرگز نرسد بر ثمر نخل بلندش
این ست (سحاب) ار اثر عدل شهنشاه
شاید که کند مایل دلهای نژندش
جمشید زمان فتحعلی شاه که آمد
شیر فلک آهوی ضعیفی به کمندش
آرام نگیرد دل دیوانه پسندش
گر شیفتگی زین دل دیوانه نیاموخت
بر پای چرا بند نهد زلف بلندش
آهی است که از حسرت او سر زند از سنگ
هر گه که شراری جهد از نعل سمندش
آمد به سرم تیغ جفا بر کف و ترسم
کاهل غرض از مردنم آگاه کنندش
ناصح به نگاهی است چنان شیفته کامروز
عشاق زبان باز گشایند به پندش
این ست اگر کوتهی دست امیدم
هرگز نرسد بر ثمر نخل بلندش
این ست (سحاب) ار اثر عدل شهنشاه
شاید که کند مایل دلهای نژندش
جمشید زمان فتحعلی شاه که آمد
شیر فلک آهوی ضعیفی به کمندش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
رود ز جانم اگر بنگرم بر آن عارض
هزار عارضه ام گر بود به جان عارض
به عشق تا نزند طعنه ناصحم چه شود؟
که یک رهش بنمایی به امتحان عارض
بیفتد از نظر عندلیب عارض گل
دهد چو جلوه گل من به گلستان عارض
نگار سرو قدم داشت نسبتی آری
به سرو و ماه از آن قامت و از آن عارض
نه سرو داشت اگر ماه آسمان قامت
نه ماه داشت اگر سرو بوستان عارض
عنان بلبل و قمری گهی ز دست شدی
که سرو داشتی آن قامت و گل آن عارض
(سحاب) داشت نهان عارضت ز غیر و دریغ
که او کنون کند از روی تو نهان عارض
هزار عارضه ام گر بود به جان عارض
به عشق تا نزند طعنه ناصحم چه شود؟
که یک رهش بنمایی به امتحان عارض
بیفتد از نظر عندلیب عارض گل
دهد چو جلوه گل من به گلستان عارض
نگار سرو قدم داشت نسبتی آری
به سرو و ماه از آن قامت و از آن عارض
نه سرو داشت اگر ماه آسمان قامت
نه ماه داشت اگر سرو بوستان عارض
عنان بلبل و قمری گهی ز دست شدی
که سرو داشتی آن قامت و گل آن عارض
(سحاب) داشت نهان عارضت ز غیر و دریغ
که او کنون کند از روی تو نهان عارض