عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
به تابستان خوشی در ماهتابست
که در عکس رخش در ماه تابست
به بستان نرگس مخمور در صبح
ز چشم سرخوشت مست و خرابست
نه مستست و نه مخمور و نه هوشیار
ز بوی عشق تو در عین خوابست
نمی تابد به عالم روی خورشید
مگر زآن رو که ماهم در نقابست
چرا ابروی شوخ دوست با ما
چنین پیوسته در عین عتابست
دوا جستم ز لعلش بی تکلّف
طبیب درد من تلخش جوابست
بگفتا صبر می باید به کارت
دو چشمم از صبوری چون سرابست
جهان را نیست باری رنگ و بویی
که ذوق عیش در عهد شبابست
نمی دانم ز درد عشق باری
جهان را جان و دل یکسر کبابست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
آن چه زلفست که از آتش دل در تابست
وآن چه چشمست که چون نرگس تو در خوابست
«آن نه زلفست و بنا گوش که روزست و شبست»
یا نه ای دوست که نیلوفر تر در آبست
آتشی از لب لعلم به دل و جان زده ای
با همه درد علاج دل ما عنّابست
در به روی من دلخسته مبند از سر لطف
که حدیثم به لب لعل تو در هر بابست
آن نه بالاست مگر قدّ صنوبر برخاست
کز بلایش دل مهجور پر از خونابست
عنبر زلف که بر آتش رخسار نهاد
زان سبب جان جهان در غم او پر تابست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دل مسکین مرا خار جفای تو بخست
راه خوابم به شب هجر خیال تو ببست
این همه جور و جفا کز تو به ما می آید
دل بیچاره ی ما عهد تو هرگز نشکست
گر سرم می رود از عشق نگردانم روی
چون بدارم ز سر زلف پریشان تو دست
گر سراپای وجودم تو بسوزی چون شمع
دست از دامنت ای دوست نخواهیم گسست
عشق روی تو نه امروز نهادیم به دل
در گلم مهر تو بسرشت هم از روز الست
لب جان بخش تو ای دوست نه پیدا نه نهان
غمزه ی جادوی شوخ تو نه مخمور نه مست
از سر جان و جهان یک سره جانم برخاست
تا دل غمزده ام با غم رویت بنشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای دیده در دو دیده جانم خیال تست
سودای خاطرم ز سر زلف و خال تست
ای باد صبحدم بگذر سوی آن نگار
از من ببر پیام که آنجا مجال تست
از من بگو که ای بت نامهربان شوخ
ما را مراد جان ز جهان اتصّال تست
مرغ دل شکسته ام ای دوست سالهاست
تا همچو خضر تشنه ی آب زلال تست
دست من ضعیف به وصلت شبی بگیر
زآن رو که مدتیست که جان پای مال تست
دل داده ام به مهر رخت ای صنم ببین
روشن جهان جان ز فروغ جمال تست
خون دلم به نرگس مستت حرام باد
کاین فتنه ی زمانه ز سحر حلال تست
گویند ماه عید چه خوش خوش برآمده
آری سواد ابروی همچون هلال تست
گرچه بجز وفای تو ما را گناه نیست
ما بنده ایم و این همه عین کمال تست
تصدیع اگر نمی دهم ای دوست عذر چیست
تقصیر بندگیم ز بیم ملال تست
باد صبا جواب بیاورد کای جهان
دلدار بی وفای تو فارغ ز حال تست
گفتم چو او ز بنده ی بیچاره غافلست
با او بگو که مونس جانم خیال تست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ای دیده دل به خون جگر رهنمای تست
زین ره تو درگذر که چنین جا نه جای تست
دل گفت من کیم قدری خون سوخته
هر درد دل که هست مرا از بلای تست
گفتم مرو دل از پی دلبر که بی وفاست
و آنگه ز دیده بر سر کو ماجرای تست
اکنون ز دست شد دل و دلبر به دست نیست
ای دل اگر کشی ستمی آن سزای تست
آری تو را چه غم ز من و حال زار من
سلطان وقت بر سر کویت گدای تست
ای دلنواز وقت نیامد که وصل تو
گوید ز روی لطف که دل بی نوای تست
خون دلم بخورد و غم حال ما نخورد
گفتا برو که مقدم من خون بهای تست
آری اگر رضای تو در کشتن منست
ما را امید از دو جهان در رضای تست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
میان دو دیده مرا جای تست
درون دل خسته مأوای تست
من خسته با عشق دارم سری
از آن سر همه پر ز سودای تست
همه شب به زاری زارم ز هجر
همه روز در شهر غوغای تست
مرا بر شب وصلت ار دست نیست
سری دارم ای دوست در پای تست
اگر جان ستانی وگر دل دهی
چه یارا مرا رای من رای تست
به بستان جان ای بت گلعذار
چه سروی بود کاو به بالای تست
ضرورت کشم جور کاندر جهان
نبینم کسی را که همتای تست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
مرا سریست که بی باده نیک سرمستست
مرا دلی که به زلفین دوست پابستست
مرا به روی چو ماه تو اشتیاق تمام
به جان تو که چو ابروی دوست پیوستست
خوشا دلم که وطن کرد حلقه ی زلفت
ز گفتگوی بلای زمانه وراستست
دلم ببرد بگفتم که باز پس ده دل
بگفت در سرشست دو زلف پابستست
چو در چمن گذر آرد قد چو شمشادت
به پیش قامت سرو تو نارون پستست
چو حلقه بر در او سرزنش خورم دانم
جواب می دهدم کاو میا که در بستست
اگرچه وعده به وصلش چو زلف می فکند
مرا به جای سر زلف باد در دستست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
داغ فراقت دل من سوختست
وز همه عالم نظرم دوختست
عشق تو در جان و دلم آتشی
از غم هجران تو افروختست
این دل بیچاره ی من کوه کوه
محنت هجران تو اندوختست
نرگس جادوی جهان گوییا
ساحری از چشم تو آموختست
این دل بیچاره به ملک جهان
خاک کف پای تو نفروختست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
دلم دیده به رویی خوب بستست
ز جستجوی هرکس باز رستست
چو زلف سرکشت آشفته حالیست
چو لعل می پرستت می پرستست
سر زلف سیاهت را وطن ساخت
جزاک الله به نامی نیک جستست
دو زلف تو پریشان حال چون من
مدامت نرگس مخمور مستست
رخت بنمای تا روشن شود چشم
که دیدار رخت بر ما خجستست
به سان بندگان بس سرو آزاد
به خاک راه از آن بالا نشستست
همیشه جامه ی مهرت نگارا
به بالای دل ما نیک چستست
دل سنگین من در آرزویت
پریشان حال و سرگردان و خستست
به باغ جان بسی سرو سمن بوی
که پیش قامت رعناش پستست
گل رویش به دست دیگران است
دل و جان جهان از خار خستست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
جز خیال رخ تو در دل ما ننشستست
مهر از آن روی چو ماه تو دلم بگسستست
سرگذستیست مرا دوش که ای سرو سهی
جز خیال تو کسی بر سر ما نگذشتست
بی وفایی مکن ای دوست که هرگز چون تو
در جهان هیچ کسی عهد و وفا نشکستست
در هوای سر کوی تو دلم مسکینم
شاه بازیست مقید که پرش بربستست
در چمن گرچه به دسته گل رنگین بندند
در سرچشمه ی جان سرو قدش بررستست
بیش از این تیغ ستم هیچ مزن بر جانم
که دل خسته ام از تیر جفایت خستست
ناوک غمزه دگر بر دل رنجور مزن
که چو ابروت فغانم به فلک پیوستست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
آن سروناز بین که چه خوش راست قامتست
چون بگذرد به باغ ز قدّش قیامتست
هرکس که صبحدم نظری کرد بر قدش
تحقیق شد که عاقبتش بر سلامتست
چون بگذری به ناز به بستان سرای دل
سرو از میان جان به چمن در قیامتست
عمریست تا که این دل مسکین مستمند
از شدّت فراق تو اندر ملامتست
بردی تو از برم دل و دادی به دست هجر
مسکین دلم ز غصّه ی تو در ندامتست
مرغ دلم مقید زلف تو شد ز جان
نیکش نگاه دار کنون چون بدامتست
پیوسته دل به صبح رخ تو چو ابرویت
در بند طرّه ی سر زلف چو دامتست
ای ماه مهربان که به بام ایستاده ای
خورشید خاوری ز دل و جان غلامتست
با کس وفا نکرد جهان خوش برآ، دمی
خوش بگذران تو عمر، جهان چون به کامتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
فریاد و درد ما ز غمت بی نهایتست
جور و جفات بر دل تنگم به غایتست
چشمت بریخت خون دلم را به تیغ هجر
دادم ز وصل ده که نه وقت حمایتست
مشتاق وصل تو من و از من تویی ملول
آخر ز دل به دل نه تو گفتی سرایتست
گویند دل به دل بودش راه و هیچ نیست
گویی که این سخن به سبیل حکایتست
دل برده ای و قصد جهان می کنی چرا
بر ما جفا و جور تو جانا کفایتست
دارم حکایتی ز فراقت ولی غمت
خونم به زجر ریخت چه جای شکایتست
دل برد در جهان به سر زلف تو پناه
زیرا که جور غمزه ی تو بی نهایتست
چشمم به طلعت رخ تو زان منوّرست
کان پرتو جمال تو نور هدایتست
رایت قرار داد به وصلم شبی از آن
روی جهان ز لطف تو روشن چو رایتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
شوقم به روی دلبر خود بی نهایتست
زان رو که حسن روی بت من به غایتست
با من خطاب کرد که عاشق ترا که گفت
دانم خطاب وی که ز روی عنایتست
گویند شمع نیست به مجلس چه می کنی
مهر رخ چو ماه نگارم کفایتست
گر همچو سروناز خرامی میان باغ
سرهای ما فدا شده در خاک پایتست
دارم شکایتی ز تو نامهربان و لیک
کشتی مرا ز جور چه جای شکایتست
چشمش به غمزه گفت که خونش به غم بریخت
ای دل تو هوش دار سخن در کنایتست
بردی دل از بر من و کشتی مرا به هجر
دل را چه وقع جان جهان از برایتست
تا یک نظر ز مهر به جانم فکنده ای
اکنون جهان ز مهر تو روشن ز رایتست
ای پادشه نظر ز جهان برنگیر از آنک
سلطان اگر به کوی تو آید گدایتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
ای نور هر دو دیده جفا را نهایتست
ما را فراق روی تو دانی کفایتست
خسرو تویی حقیقت و شیرین منم یقین
ورنه ز گفت و گوی نظامی حکایتست
زین بیشتر عنان محبّت ز ما متاب
جانا مرا به لطف تو چشم عنایتست
بنواز بنده ای که ندارد بجز تو کس
ناچار بنده را ز تو چشم رعایتست
یک لحظه خاطرم ز تو خالی نمی شود
آری به یمن دولت تو آن هدایتست
سروش چگونه خوانم و طوبی و نارون
گویی ز باغ خلد قد دوست رایتست
شرح جفا و جور بگویم به صد زبان
از ما ملال خاطر جانان به غایتست
گر جان و ور جهان شده بنواز خاطرم
تا خود چرا ز ما بت ما را شکایتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
به دل چو سنگدلانی به مهربانی سست
ز عهد دور به غایت، به دلریایی چست
به جست و جوی تو عمر عزیز کردم صرف
به اختیار جدایی ز ما نباید جست
نمی رود ز مقابل نهال قامت دوست
خیال قد چو سروت ز دیده ی ما رست
گزید بر من بیچاره دلبری دیگر
وفا نکرد و دو چشم از حیا و شرم بشست
هزار صورت مهوش اگر بود به جهان
ز دلبران طلبیدن وفا و عهد نخست
اگر به حسن بود یوسف زمانه کسی
چه چیز ارزد اگر ناید او به عهد درست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
دل ربایی دلبری داریم چست
دل ربود و جان فدا کردم نخست
بر لب سرچشمه ی آب حیات
چون قد و بالای او سروی نرست
چون قدش سروی نباشد در چمن
پیش روی او سخن گویم درست
درد هجرانت چه گویم دلبرا
روی جانم را به خون دیده شست
چون به جست و جوی او جان داده ام
از میان ما کناری از چه جست
بی وفا گویی مرا در عاشقی
بدخویی و بی وفایی کار تست
ضایعم مگذار باری ای صنم
چون جهانی بر امید وصل تست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
بتا تا مهر روی تو دلم با مهربانی جست
درخت قامتت گویی میان دیده ما رست
نو زین حالت خبر داری که یار مهربان من
نداند بنده پروردن ولی در دلربایی چست
ز تاب روز هجرانت ببین کاین مردم دیده
به جان آمد ز غمخواری به خون دیده رخ را شست
درخت قامت سروش کشیده سر به رعنایی
ولی خاک تن مسکین به قدش مهربانی جست
مسلمانان به جان آمد دل من از جفای یار
که ننمود او وفا با ما و جور و دلبربایی جست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
تا دلم با غم روی تو به شادی بنشست
جان فدا کرد جهان وز همه عالم وراست
هیچ امیدم صنما بر شب هشیاری نیست
که شدم مست می عشق تو از روز الست
غمزه ات دوش چنین گفت که کامت بدهم
بخشش مست بود نیک ولی دست به دست
لطف تو بنده نوازست ولیکن کرمت
از چه رو بر من بیچاره در وصل ببست
تا به کی ناوک دلدوز زنی بر دل من
ای دل و دیده نگویی تو از این غمزه مست
تا تو برخاسته ای از سر عهدم صنما
گوییا مهر رخت در دل و جانم بنشست
گرچه بگسست مرا عهد و ز مهرم ببرید
رشته ی مهر وی از دل نتوانم بگسست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
دو دیده تا که دلم دیده در جمال تو بست
ببست در تو دل و از غم جهان وارست
به قامت چو سهی سرو، دل ز ما بربود
به لفظ همچو شکر نرخ نیشکر بشکست
به تیغ شدّت هجران خویش خونم ریخت
به تیر غمزه غمّاز جان ما را خست
اگرچه خاسته ای از سر وفا چه کنم
دل حزین به سر کویت ای صنم بنشست
بگو عزیز من آخر کنون چه چاره کنم
چو دل ز دست برون رفت همچو تیر از شست
ز راه دیده خیال رخ نگارم دوش
درآمد از درم و راه خواب بر ما بست
ز پا فکند مرا تیغ هجرش و نگرفت
ز روی لطف و بزرگی شبی نگارم دست
به شام زلف سیاهت قسم تو خود دانی
که مست لعل تو گشتم ز بامداد الست
چو نرگس تو بدیدم چه جای هشیاریست
بیا که جان جهان شد ز چشمهای تو مست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
بختم دو دیده بر سر زلفین یار بست
وز غصّه ی زمانه غدّار دون برست
تا چهره ی جمال تو در پیش دل گشاد
نقشی بجز خیال توأم دیده بر نبست
باری خلیل خاطر ما هر صور که دید
جز صورت خیال تو در یکدگر شکست
از پا درآمدم ز غم هجر او و هیچ
نگرفت یک شبم ز سر لطف یار دست
چشمان مست تو به ستم خون دل بریخت
بیچاره بی دلی چه کند با نگار مست
در وقت صبح روی چو خورشید جلوه داد
در باغ گل ز شرم رخش در عرق نشست
برخاست در میان چمن سرو قامتش
چون زلف خویشتن دل سرو سهی شکست