عبارات مورد جستجو در ۵۱۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۰
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
چون ز خاصیت خود مهر گیا برگردد
رفتن از کوی خرابات مرا ممکن نیست
مگر از کعبه رخ قبله نما برگردد
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
خاک شو تا دم شمشیر قضا برگردد
دولت و سایه دو مرغند که هم پروازند
صبر دارم ورق بال هما برگردد
آخر از همرهی خضر به چاه افتادم
وقت آن خوش که ازو راهنما برگردد
مس خود را به دو پیمانه طلا گردانید
صائب از کوی خرابات چرا برگردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۶
دل ما کی تهی از درد به افغان گردد؟
این نه ابری است که از باد پریشان گردد
روی یوسف کند آن روز جهان را روشن
که برافروخته از سیلی اخوان گردد
صبر کن بر نفس گرم خود ای تشنه جگر
که چو دل آب شود چشمه حیوان گردد
یاد رخسار لطیف تو عجب اکسیری است
که غبار دل ازو سنبل و ریحان گردد
چون فلاخن که سبکسیر شد از سنگ، ترا
خواب سنگین مدد شوخی مژگان گردد
نشود زخم زبان گر مروان را مانع
برق را توشه ره، خار مغیلان گردد
سنبلستان شده از خواب پریشان عالم
تا که بیدار ازین خواب پریشان گردد؟
دیده ای را که چو آیینه پریشان نظرست
هیچ تدبیر چنان نیست که حیران گردد
می درد پرده خود بیشتر از پرده او
هرکه باکم ز خودی دست و گریبان گردد
نیست ممکن که زند تنگی ازو خیمه برون
دیده مور اگر ملک سلیمان گردد
می تواند مژه پیچید عنان اشک مرا
بحر اگر عاجز سر پنجه مرجان گردد
غم منصور که دارد، غرض عشق این است
که سر دار ز منصور به سامان گردد
بوسه آن روز توانی به لب ساحل زد
که خس و خار تو بازیچه طوفان گردد
حکمت این بود درین سیر و سفر صائب را
که به جان تشنه دیدار صفاهان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۶
از ترشرویی ما خاک چه پروا دارد؟
می اگر سرکه شود تاک چه پروا دارد؟
نشود زخم زبان گرمروان را مانع
دامن برق ز خاشاک چه پروا دارد؟
صیقل آینه شعله بود اشک کباب
حسن از دیده نمناک چه پروا دارد؟
محو سر پنجه خورشید جهان افروزست
سینه صبحدم از چاک چه پروا دارد؟
چاک اگر از الف زخم شود سینه باز
تیغ آن غمزه بیباک چه پروا دارد؟
گر کند شعله آواز، مرا خاکستر
آن گل روی عرقناک چه پروا دارد؟
عاشق از گردش افلاک شکایت نکند
کشته از پیچش فتراک چه پروا دارد؟
دل چو روشن شد، ازو دست هوس کوتاه است
چشمه مهر ز خاشاک چه پروا دارد؟
فلک از شکوه ما تنگدلان آسوده است
حقه از تلخی تریاک چه پروا دارد؟
در دو عالم گرهی نیست که نگشاید عشق
عاشق از عقده افلاک چه پروا دارد؟
دو جهان چون پر پروانه گر آتش گیرد
صائب آن شعله بیباک چه پروا دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۲
جان ما تاب زهر زلف پریشان نخورد
دل ما آب ز هر چاه زنخدان نخورد
می این بزم به خوناب جگر آغشته است
طفل بی گریه دمی شیر ز پستان نخورد
تا کسی نشکند آیینه خودبینی را
آب چون خضر ز سرچشمه حیوان نخورد
به تهیدستی و بی برگی خود ساخته ایم
چون سر دار، سر ما غم سامان نخورد
طره خم به خمش شب همه شب می لرزد
که نسیمی به چراغ دل سوزان نخورد
نشود واسطه رزق جهان چون یوسف
هر که یک چند دل خویش به زندان نخورد
رزق ما تنگ زاندیشه بی حاصل ماست
نان کسی می خورد اینجا که غم نان نخورد
نیست سرگشتگی عشق به صائب مخصوص
کشتیی نیست درین بحر که طوفان نخورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۵
آن کسی چشم و چراغ است نظر بازان را
که چو یعقوب درین کار نظر می بازد
نیست امروز نظر بازی صائب با اشک
عمرها رفت که با گریه نظر می بازد
چه عجب دل اگر از شوق جگر می بازد؟
نقد جان را به سر شعله شرر می بازد
پیش ما سوخته جانان که نظر می بازیم
حرف پروانه مگویید که پر می بازد
پاس گفتار نگهبان حیات ابدست
شمع از تیز زبانی است که سر می بازد
چون ز فرهاد نگیرم سند جان سختی؟
من که از تاب غمم کوه کمر می بازد
نتوان همچو خضر آب به تنهایی خورد
تشنه ما به لب بحر جگر می بازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۹
خویش را گر ز خور و خواب توانی گذراند
کشتی خود سبک از آب توانی گذراند
راه چون آبله در پرده دلها یابی
گر به یک ساغر خوناب توانی گذراند
باده جان تو آن روز شود روشن و صاف
کز سراپرده اسباب توانی گذراند
در شبستان عدم صبح امید تو شود
هر شبی را که به مهتاب توانی گذراند
آن زمان رشته زنار تو تسبیح شود
که به چندین دل بیتاب توانی گذراند
نخورد کشتیت از باد مخالف بر سنگ
دیگران را اگر از آب توانی گذراند
دل روشن به تو چون شمع ازان بخشیدند
که شبی زنده به محراب توانی گذراند
وقت خود تیره زهمصحبت ناجنس مکن
تا به آیینه و با آب توانی گذراند
خار پیراهن آرام بود موی سفید
این نه صبحی است که در خواب توانی گذراند
سالم از آتش سوزان چو سیاوش گذری
خویش را گر ز می ناب توانی گذراند
نفس خویش یکی ساز به دریای وجود
تا چو ماهی به ته آب توانی گذراند
حیف باشد که به عزلت گذرانی صائب
آنچه از عمر به احباب توانی گذراند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۶
حال من از نظر یار نهان می دارند
خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند
دردمندان که ز درد دگران داغ شوند
درد خود را ز پرستار نهان می دارند
صبر بر زخم زبان کن اگر از اهل دلی
غنچه را در بغل خار نهان می دارند
دوربینان که ز غمازی راز آگاهند
راز خود از در و دیوار نهان می دارند
چاک چون غنچه شود سینه جمعی آخر
که به دل خرده اسرار نهان می دارند
بی نیازست ز پوشش سر ارباب جنون
سر بی مغز به دستار نهان می دارند
قدردانان بلا از نظر بیدردان
خار را چون گل بی خار نهان می دارند
هیچ کس را خبری نیست ازان موی میان
کافران رشته زنار نهان می دارند
پرده از روی سخن پیش سیه دل مگشا
چهره از آینه تار نهان می دارند
سخت جانان صدف گوهر اسرار دلند
لعل در سینه کهسار نهان می دارند
عشق را ساده دلانی که بپوشند به صبر
شعله در زلف شب تار نهان می دارند
روی مقصود نبینند گروهی صائب
که گل از مرغ گرفتار نهان می دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۳
داغ با سینه ارباب محبت چه کند؟
لاله با دامن صحرای قیامت چه کند؟
زهر در مشرب ما باده لب شیرین است
با دل ما سخن تلخ نصیحت چه کند؟
فارغ از بیش و کم بحر بود آب گهر
خشکی چرخ به ارباب قناعت چه کند؟
نرگس از خواب گران داد سر خویش به باد
تا به ما عاقبت خواب فراغت چه کند؟
می شود قیمت یوسف ز غریبی افزون
با عزیزان جهان، خواری غربت چه کند؟
خرده گل چه بود پیش سبکدستی باد؟
حاصل روی زمین پیش سخاوت چه کند؟
با چراغی که بود صرصرش از سینه خویش
گر شود هر دو جهان دست حمایت چه کند؟
آسمان از سپر انداختگان است اینجا
در چنین معرکه ای تیغ شجاعت چه کند؟
بود یعقوب به پیراهن یوسف خوشوقت
آن که داده است ز کف دامن فرصت چه کند؟
کوه را می برد این باده پرزور از جا
تا به این شیشه دلان مستی دولت چه کند؟
شب تاریک بود پرده جمعیت دل
صائب از تیرگی بخت شکایت چه کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۷
رفع دلتنگی من نشأه صهبا نکند
هیچ کس غنچه پیکان به نفس وا نکند
از سپر، تیر قضا روی نمی گرداند
سیل از خانه در بسته محابا نکند
گر شود دامن پیراهن یوسف صد چاک
رخنه در پرده ناموس زلیخا نکند
سعی در خون خود از خصم فزونتر دارد
هرکه با دشمن خونخوار مدارا نکند
شود از گوهر عبرت صدفش سینه بحر
دوربینی که نگه خرج تماشا نکند
می کند زلف دراز تو به دلهای حزین
آنچه با خسته روانان شب یلدا نکند
سخن تلخ نگردد به تبسم شیرین
چاره تلخی می قهقه مینا نکند
هرکه چون شانه نسازد دل خود را صد چاک
پنجه در پنجه آن زلف چلیپا نکند
سنگ دارند ز دیوانه دریغ اطفالش
چون ازین شهر کسی روی به صحرا نکند؟
سوز عشق از سر عاشق به مداوا نرود
که علاج تب خورشید مسیحا نکند
می رسد روزیش از عالم بالا صائب
چون صدف هرکه دهن باز به دریا نکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۱
تا به کی مردم چشمم هدف خار بود؟
رگ من جاده نشتر آزار بود
همچنان در ته دیوار شکسته است تنم
اگرم بال هما طره دستار بود
تازه و تر برساند به بهار دگرش
گل اگر در قفس مرغ گرفتار بود
چند در کوی تو ای خانه برانداز وفا
نامه ام در بغل رخنه دیوار بود؟
ثمر پخته نگیرد به سر شاخ قرار
سر منصور ز خامی است که بر دار بود
نتوان حرف کشید از لب ما چون لب جام
ساکن میکده شرط است که ستار بود
کمترین عقده سر در گم او آبله است
در ره عشق که یک عقده گشا خار بود
لذت عشق فراموش نگردد صائب
این نه درسی است که محتاج به تکرار بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۷
سبکروان که طلبکار یار می گردند
غبار رهگذر انتظار می گردند
برآز قید علایق که خانه بردوشان
ز سیل حادثه کم بیقرار می گردند
ز پشت مرکب چوبین دار بی برگان
به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردند
جماعتی که ز تلخی زنند جوش نشاط
به هر مذاق چو می خوشگوار می گردند
به نقد وقت گروهی که دل نمی بندند
همیشه خرج ره انتظار می گردند
ز خوش عنانی عمر آن کسان که آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می گردند
ز خود برون شدگان همچو قطره بیخبرند
که عاقبت گهر شاهوار می گردند
به آب خضر ندارند کار موزونان
سخنوران به سخن پایدار می گردند
حذر کنند ز خلوت فزون ز دیده خلق
جماعتی که ز خود شرمسار می گردند
ز سایه پروبال هما سبک مغزان
شکار دولت ناپایدار می گردند
ز تاج وتخت زلیخا به خاک راه افتاد
عزیز خوارکنان زود خوار می گردند
چو نافه مردم خونین جگر نمی دانند
که صاحب نفس مشکبار می گردند
چنین که مست غرورند دلبران صائب
کجا ز سیلی خط هوشیار می گردند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۰
ز اتحاد کجا عشق کامیاب شود
کدام ذره شنیدی که آفتاب شود
فسردگی است عنان تاب سالک از مقصود
گره به سینه نگردد دلی که آب شود
مریز خون غزالی که مشک خواهد شد
مچین به غنچگی آن گل کزاوگلاب شود
به داد من برس ای عشق بیش ازین مپسند
که زندگانی من صرف خورد وخواب شود
جهان پوچ بهشتی است ژاژخایان را
ز شوره زار کجا موجه سراب شود
به ظالمان چه کند تا سرشک مظلومان
که داغ شعله نمکسود از کباب شود
کلاه گوشه به دریای پرگهر شکند
سرس که پرز هوای تو چون حباب شود
ز عمر قسمت دلمردگان سیه کاری است
زفیض صبح گرانی نصیب خواب شود
فریب عشرت روپوش روزگار مخور
که نوشخند رگ تلخی گلاب شود
اگر بقا طلبی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد پای در رکاب شود
عمارتی که بلند از هوا کنی صائب
به نیم چشم زدن پست چون حباب شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۳
از گرد راه قاصد مطلوب می رسد
روشنگر دو دیده یعقوب می رسد
من کز پیام عام تو یک گل نچیده ام
دستم کجا به غنچه مکتوب می رسد
گل سرفراز شهرت از اقبال بلبل است
ما را چه نازها که به مطلوب می رسد
آدم به سخت جانی من نیست در جهان
صبر من از زیارت ایوب می رسد
گر پی کنی به ناخن پای نسیم مصر
پیغام در لباس به یعقوب می رسد
صائب حدیث خام ز ما پختگان مجوی
می در شرابخانه ما خوب می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۴
حکم خرد به مردم مجنون نمی رود
دیوانه است هر که به هامون نمی رود
هر چند پیر گشت و فراموشکار شد
بیداد ما ز خاطر گردون نمی رود
استادگی ز تیزی شمشیر عشق اوست
از زخم ما به ظاهر اگر خون نمی رود
بیطاقتی مکن که بلای سیاه خط
از صد هزار تبت وارون نمی رود
هر جا که هست نقطه دل، غم محیط اوست
مرکز زحکم دایر بیرون نمی رود
عنقا ز کوه قاف نخیزد به هایهو
از سنگ کودکان غم مجنون نمی رود
مژگان مرا ز مد نظر برد سیل اشک
از پیش چشمم آن قد موزون نمی رود
از خودبرون شدن نتوانند غافلان
پای به خواب رفته به هامون نمی رود
در وقت خواب بیش شود پیچ و تاب مار
سودای گنج از سر قارون نمی رود
صائب بساز با غم آن زلف پر شکن
کاین درد پا شکسته به افسون نمی رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۵
از آه دل سرآمد ارباب غم شود
میدان از آن کس است که صاحب علم شود
هر سر سزای افسر بخت سیاه نیست
این تاج از سری است که شق چون قلم شود
این جسم چون سفال که سنگ است ازو دریغ
گر پروری به خون جگر، جام جم شود
در گوش چرخ حلقه مردانگی شود
از بار درد قامت هر کس که خم شود
آشفتگی به هر که رسد جای غیرت است
داغم ز خامه ای که پریشان رقم شود
در موج خیز حادثه دیوانه ترا
هر سنگ لنگری است که ثابت قدم شود
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز شکوه تو تیغ حوادث دو دم شود
دریا به سوز سینه عاشق چه می کند
از شبنمی چه آتش خورشید کم شود
ساید کلاه گوشه قدرش به آسمان
چون ابر هر که آب ز شرم کرم شود
فریاد عندلیب چه بیدادها کند
بر خاطری که سایه گل کوه غم شود
چندین هزار درد طلب غنچه گشته اند
تا زین میان دل که سزاوار غم شود
صائب روا مدار که بیت الحرام دل
از فکر های بیهده بیت الصنم شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۷
دل روشن از ریاضت بسیار می شود
آهن ز صیقل آینه رخسار می شود
از حسن اتفاق ضعیفان قوی شوند
پیوسته شد چو مور به هم مار می شود
سیم وزر خسیس به کوری شود تلف
نقد ستاره خرج شب تار می شود
با تشنگی بساز که در تیغ آبدار
جوهر تمام ریشه زنگار می شود
از خرج ابر کم نشود دخل بحر را
کی دل مرا ز گریه سبکبار می شود
صد شکوه بجاست گره زیر لب مرا
شرم حضور مانع اظهار می شود
شبنم به آفتاب رسانیده خویش را
دولت نصیب دیده بیدار می شود
دوری ز برگ بود به دل بار پیش ازین
امروز برگ بر دل من بار می شود
نقش قدم ز پیشروان می برد سبق
آنجا که شوق قافله سالار می شود
زان روی آتشین دل هر کس که آب شد
صائب مرا دو دیده گهربارمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۳
از جلوه تو سنگ سبکبال می شود
آتش ز خوی گرم تو پامال می شود
فال نگاه گرم زدن بی مروتی است
بر چهره ای که جای عرق خال می شود
چون شاخ گل ز خانه زین شعله می کشد
خونی که در رکاب تو پامال می شود
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
امید هست کهنه شود عشق تازه زور
خورشید پیر اگر به مه سال می شود
چون لعل هر که خون جگر خورد وصبر کرد
زیب کلاه گوشه اقبال می شود
بی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزق
از دانه گرد قسمت غربال می شود
دل در حجاب جسم چه نشو ونما کند
در کفش تنگ، آبله پامال می شود
این ریشه ای که در تو دوانده است آرزو
رگ در تن تو رشته آمال می شود
صائب ز موج حادثه ابرو ترش مکن
انگور چون رسید لگدمال می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۷
در کوی عشق درد وبلا کم نمی شود
از باغ خلد برگ ونوا کم نمی شود
موج از شکست روی نمی تابد از محیط
اخلاص ما به جور وجفا کم نمی شود
هر داغ حسرت تو کم از آفتاب نیست
عمر شب فراق چرا کم نمی شود
تا چون هدف ترا رگ گردن بجای هست
آمد شد خدنگ قضا کم نمی شود
قاصد تسلی دل عاشق نمی دهد
شوق حرم به قبله نما کم نمی شود
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
اندوه روزی از دل ما کم نمی شود
بی آفتاب، صبح چه روشنگری کند
از نامه تیره روزی ما کم نمی شود
دندان به دل فشار، گر اهل سعادتی
بی استخوان غرور هما کم نمی شود
تیغ شهادت است دل گرم را علاج
این تشنگی به آب بقا کم نمی شود
سیری ز وصل نیست دل بیقرار را
از کاه، حرص کاهربا کم نمی شود
نتوان ز طبع شعله برون برد اشتها
تا زنده است، حرص گدا کم نمی شود
صائب هزار مرتبه کردیم امتحان
درد سخن به هیچ دوا کم نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۲
دل چون تهی از دردوغم یار توان کرد
این ظلم چسان بر دل افگار توان کرد
هر دل که پرازخون شود از داغ عزیزان
از گریه محال است سبکبار توان کرد
این درد نه دردی است که بیرون رود از دل
این داغ نه داغی است که هموار توان کرد
آن صبر نداریم که خاموش نشینیم
آن زهره نداریم که اظهار توان کرد
ما بیخبران نقش سراپرده خوابیم
ماراچه خیال است که بیدار توان کرد
چون لاله درین سبز چمن داغ جگر سوز
تحصیل به خونابه بسیار توان کرد
اکنون که خبر دارشد از چاشنی درد
مشکل که علاج دل بیمار توان کرد
دستی که گل آلود شد از سبحه تزویر
چون در کمر رشته زنار توان کرد
در معرکه عشق که گردون سپر انداخت
با بیجگری صبر چه مقدار توان کرد
قرب خس و خارست جگرسوز وگرنه
سیر چمن از رخنه دیوار توان کرد
از روزنه عالم غیب است فتوحات
چون قطع امید از دهن یار توان کرد
غم نیز ز بیتابی ما روی نهان کرد
صائب به چه تسکین دل زار توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۲
مشکل که دل از ناله و فریاد گشاید
از غنچه پیکان چه گره باد گشاید
گر عشق نبندد کمر غیرت فرهاد
پیداست چه از تیشه فولاد گشاید
چون نشتر الماس پر و بال ضعیفان
خون از دل بیرحمی صیاد گشاید
محکم شود از خون گره غنچه پیکان
از باده مرا چون دل ناشاد گشاید
در ناخن تدبیر کسان هیچ نبسته است
کز تیشه خود عقده فرهاد گشاید
آن روز زمین تخت سلیمان شود از گل
کز ابر هوابال پریزاد گشاید
از کاوش من دست نگه دار که این رگ
خون از مژه نشتر فصاد گشاید
بی یار موافق دل غمگین نشود باز
شمشاد گره از دل شمشاد گشاید
از سفله حذر کن گه سیری که فلاخن
سنگین چو شود دست به بیداد گشاید
وقت است که از خجلت دیوان تو صائب
گل دفتر خود را به ره باد گشاید