عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۳
ای رخ خندان تو، مایهٔ صد گلستان
باغ خدایی درآ، خار بده، گل ستان
جامهٔ تن را بکن، جان برهنه ببین
جان برهنه خوش است، تا چه کنی جامه دان؟
هین که نهیی بیزبان پیش چنین جانها
قصهٔ نی بیزبان، نعرهٔ جان بیدهان
آمد امروز یار، گفت سلام علیک
چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان
خسرو خوبان بخواست، از صنمان سرخراج
خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان
لعل لب او که دور از لب و دندان تو
خواند فسونهای عشق، خواجه ببین این نشان
آمد غماز عشق، گفت درین گوش من
یار میان شماست، خوب و لطیف و نهان
دامن دل را کشید، یار به یک گوشهیی
گوشهٔ بس بوالعجب، زان سوی هفت آسمان
گفت تورایم ولیک، هر که بگوید ز من
شرح دهد از لبم، ده بزنش بر دهان
وان که بگوید ز تو، برد مرا و تو را
و ان که بگوید ز من، دور شد از هر دوان
باغ خدایی درآ، خار بده، گل ستان
جامهٔ تن را بکن، جان برهنه ببین
جان برهنه خوش است، تا چه کنی جامه دان؟
هین که نهیی بیزبان پیش چنین جانها
قصهٔ نی بیزبان، نعرهٔ جان بیدهان
آمد امروز یار، گفت سلام علیک
چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان
خسرو خوبان بخواست، از صنمان سرخراج
خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان
لعل لب او که دور از لب و دندان تو
خواند فسونهای عشق، خواجه ببین این نشان
آمد غماز عشق، گفت درین گوش من
یار میان شماست، خوب و لطیف و نهان
دامن دل را کشید، یار به یک گوشهیی
گوشهٔ بس بوالعجب، زان سوی هفت آسمان
گفت تورایم ولیک، هر که بگوید ز من
شرح دهد از لبم، ده بزنش بر دهان
وان که بگوید ز تو، برد مرا و تو را
و ان که بگوید ز من، دور شد از هر دوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۱
بانگ برآمد ز خرابات من
یار درآمد به مراعات من
تا که بدیدم مه بیحد او
رفت ز حد ذوق مناجات من
موسی جانم به که طور رفت
آمد هنگام ملاقات من
طور ندا کرد که آن خسته کیست؟
کآمد سرمست به میقات من
این نفس روشن چون برق چیست؟
پر شده تا سقف سماوات من
این دل آن عاشق مستان ماست
رسته ز هجران و ز آفات من
آمده با سوز و هزاران نیاز
بر طمع لطف و مکافات من
پیش ترآ، پیش ترآ و ببین
خلعت و تشریف و مکافات من
نفی شدی در طلب وصل من
عمر ابد گیر ز اثبات من
از خم توحید بخور جام می
مست شو، این است کرامات من
پهلوی شه آمدهیی، مات شو
مات منی، مات منی، مات من
بس کن ای دل چو شدی مات شه
چند ز هیهای و ز هیهات من؟
یار درآمد به مراعات من
تا که بدیدم مه بیحد او
رفت ز حد ذوق مناجات من
موسی جانم به که طور رفت
آمد هنگام ملاقات من
طور ندا کرد که آن خسته کیست؟
کآمد سرمست به میقات من
این نفس روشن چون برق چیست؟
پر شده تا سقف سماوات من
این دل آن عاشق مستان ماست
رسته ز هجران و ز آفات من
آمده با سوز و هزاران نیاز
بر طمع لطف و مکافات من
پیش ترآ، پیش ترآ و ببین
خلعت و تشریف و مکافات من
نفی شدی در طلب وصل من
عمر ابد گیر ز اثبات من
از خم توحید بخور جام می
مست شو، این است کرامات من
پهلوی شه آمدهیی، مات شو
مات منی، مات منی، مات من
بس کن ای دل چو شدی مات شه
چند ز هیهای و ز هیهات من؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
اگر امروز دلدارم، درآید همچو دی خندان
فلک اندر سجود آید، نهد سر از بن دندان
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعة واسأل وصل من باد بالهجران
بگفتم ای دل خندان، چرا دل کردهیی سندان؟
ببین این اشک بیپایان، طوافی کن برین طوفان
عذیری منک یا مولا، فان الهم استولی
و انت بالوفا اولی، فلا تشمت بیالشیطان
مرا گوید چه غم دارم، دل آواره، چه کم دارم؟
نه بیمارم، نه غم خوارم، مرا نگرفت غم چندان
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی
قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا
کرم منسوخ شد مانا، نشد منسوخ ای سلطان
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی
فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو والغفران
عجب، گردد دل و رایش ز بیباکی به بخشایش؟
خدایا مهر افزایش، محالی را بساز امکان
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم
و سقونا بسقیاکم خذوا بالجود یا اخوان
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره میمیرد
دل تو پند نپذیرد، پس این دردیست بیدرمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران؟
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی
چو بیند گریهام گوید که این اشک است یا باران
خلیلی قد دنا نقل بلا قلب ولا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا، کس از حلوا کند افغان؟
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان؟
ز رنجم گنجها داری ز خارم جفت گلزاری
چه مینالی به طراری؟ منم سلطان طراران
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی
برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما
که میمویی و میگویی، چنین مقلوب با ایشان
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی وانحل
فبئس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان
چو در بزم طرب باشی، بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار زاوباشی کند با تو همین دستان
الا یا ساقیا اوفر، ولا تمنن لتستکثر
ادرکاستنا واسکر فان العیش للسکران
چو خوردی صرف خوش بو را، بده یاران می جو را
رها کن حرص بدخو را، مخور می جز درین میدان
فلا تسق بکاسات صغار، بل بطاسات
و امددنا بجرا ت عظام یا عظیم الشان
بهل جام عصیرانه، که آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه، که بیگه آمدیم ای جان
سقانا ربنا کاسا مراعاة و ایناسا
فنعم الکاس مقیاسا و بئس الهم کالسرحان
بیار آن جام خوش دم را، که گردن میزند غم را
بیار آن یار محرم را، که خاک او است صد خاقان
اذا ما شئت ابقائی فکن یا عشق سقائی
ومل بالفقر تلقائی وانت الدین و الدیان
میی کز روح میخیزد، به جام فقر میریزد
حیات خلد انگیزد، چو ذات عشق بیپایان
الا یا ساقی السکری، انل کاساتنا تتری
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنآن
دغل بگذار ای ساقی، بکن این جمله در باقی
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا
تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان
زهی آبی که صد آتش ازو در دل زند شعله
یکی لون است و صد الوان شود بر روی ازو تابان
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
فدیناه بقنطار بلاعد ولا میزان
شرابی چون زر سوری ولی نوری، نه انگوری
برد از دیدهها کوری، بپرا ند سوی کیوان
اذا افناک سقیاها وزاد الشرب طغواها
فایا کم وایاها وخلوا دهشتة الحیران
چو کرد آن می دگر سانش، نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش، زهی فر و زهی برهان
فلک اندر سجود آید، نهد سر از بن دندان
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعة واسأل وصل من باد بالهجران
بگفتم ای دل خندان، چرا دل کردهیی سندان؟
ببین این اشک بیپایان، طوافی کن برین طوفان
عذیری منک یا مولا، فان الهم استولی
و انت بالوفا اولی، فلا تشمت بیالشیطان
مرا گوید چه غم دارم، دل آواره، چه کم دارم؟
نه بیمارم، نه غم خوارم، مرا نگرفت غم چندان
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی
قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا
کرم منسوخ شد مانا، نشد منسوخ ای سلطان
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی
فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو والغفران
عجب، گردد دل و رایش ز بیباکی به بخشایش؟
خدایا مهر افزایش، محالی را بساز امکان
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم
و سقونا بسقیاکم خذوا بالجود یا اخوان
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره میمیرد
دل تو پند نپذیرد، پس این دردیست بیدرمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران؟
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی
چو بیند گریهام گوید که این اشک است یا باران
خلیلی قد دنا نقل بلا قلب ولا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا، کس از حلوا کند افغان؟
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان؟
ز رنجم گنجها داری ز خارم جفت گلزاری
چه مینالی به طراری؟ منم سلطان طراران
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی
برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما
که میمویی و میگویی، چنین مقلوب با ایشان
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی وانحل
فبئس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان
چو در بزم طرب باشی، بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار زاوباشی کند با تو همین دستان
الا یا ساقیا اوفر، ولا تمنن لتستکثر
ادرکاستنا واسکر فان العیش للسکران
چو خوردی صرف خوش بو را، بده یاران می جو را
رها کن حرص بدخو را، مخور می جز درین میدان
فلا تسق بکاسات صغار، بل بطاسات
و امددنا بجرا ت عظام یا عظیم الشان
بهل جام عصیرانه، که آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه، که بیگه آمدیم ای جان
سقانا ربنا کاسا مراعاة و ایناسا
فنعم الکاس مقیاسا و بئس الهم کالسرحان
بیار آن جام خوش دم را، که گردن میزند غم را
بیار آن یار محرم را، که خاک او است صد خاقان
اذا ما شئت ابقائی فکن یا عشق سقائی
ومل بالفقر تلقائی وانت الدین و الدیان
میی کز روح میخیزد، به جام فقر میریزد
حیات خلد انگیزد، چو ذات عشق بیپایان
الا یا ساقی السکری، انل کاساتنا تتری
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنآن
دغل بگذار ای ساقی، بکن این جمله در باقی
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا
تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان
زهی آبی که صد آتش ازو در دل زند شعله
یکی لون است و صد الوان شود بر روی ازو تابان
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
فدیناه بقنطار بلاعد ولا میزان
شرابی چون زر سوری ولی نوری، نه انگوری
برد از دیدهها کوری، بپرا ند سوی کیوان
اذا افناک سقیاها وزاد الشرب طغواها
فایا کم وایاها وخلوا دهشتة الحیران
چو کرد آن می دگر سانش، نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش، زهی فر و زهی برهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۶
اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین
غمز عین من ملاح فی وصال مستبین
رؤیة المعشوق یوما فی مقام موحش
زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین
عفروا من ترب باب بغیة وجهی مدا
فهی زادت لطفها عندی من الماء المعین
غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر
انه یحکی صفاتا من صفات شمس دین
حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا
اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق المبین
سیدا مولا کریما عالما مستیقظا
استرق العبد ذاک الطاهر الروح الامین
حبذا ظلا ظلیلا من نخیل باسق
آمن من کل خوف اوبلاء اومکین
تمره یصفی عقولا کدرت انوارها
فاعجبوا من مسکر مستکثر الرأی الرزین
غمز عین من ملاح فی وصال مستبین
رؤیة المعشوق یوما فی مقام موحش
زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین
عفروا من ترب باب بغیة وجهی مدا
فهی زادت لطفها عندی من الماء المعین
غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر
انه یحکی صفاتا من صفات شمس دین
حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا
اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق المبین
سیدا مولا کریما عالما مستیقظا
استرق العبد ذاک الطاهر الروح الامین
حبذا ظلا ظلیلا من نخیل باسق
آمن من کل خوف اوبلاء اومکین
تمره یصفی عقولا کدرت انوارها
فاعجبوا من مسکر مستکثر الرأی الرزین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وان گه بیا با عاشقان، هم خانه شو، هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها، هفت آب شو از کینهها
وان گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی، مستانه شو، مستانه شو
آن گوشوار شاهدان، هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت، دردانه شو، دردانه شو
چون جان تو شد در هوا، زافسانهٔ شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو، افسانه شو
تو لیلة القبری، برو، تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو، کاشانه شو
اندیشهات جایی رود، وان گه تو را آن جا کشد
زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو، پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا، بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو
بنواخت نور مصطفی، آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو، حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را، بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد، رو لانه شو، رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم، پر شو ازو چون آینه
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی؟ تا کی چو بیذق کم تکی؟
تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را، از تحفهها و مالها
هل مال را، خود را بده، شکرانه شو، شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی، یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی، جانانه شو، جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی؟ در خانه پر
نطق زبان را ترک کن، بیچانه شو، بیچانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وان گه بیا با عاشقان، هم خانه شو، هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها، هفت آب شو از کینهها
وان گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی، مستانه شو، مستانه شو
آن گوشوار شاهدان، هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت، دردانه شو، دردانه شو
چون جان تو شد در هوا، زافسانهٔ شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو، افسانه شو
تو لیلة القبری، برو، تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو، کاشانه شو
اندیشهات جایی رود، وان گه تو را آن جا کشد
زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو، پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا، بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو
بنواخت نور مصطفی، آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو، حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را، بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد، رو لانه شو، رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم، پر شو ازو چون آینه
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی؟ تا کی چو بیذق کم تکی؟
تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را، از تحفهها و مالها
هل مال را، خود را بده، شکرانه شو، شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی، یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی، جانانه شو، جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی؟ در خانه پر
نطق زبان را ترک کن، بیچانه شو، بیچانه شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
مستی ببینی رازدان، میدان که باشد مست او
هستی ببینی زنده دل، میدان که باشد هست او
گر سر ببینی پرطرب، پر گشته از وی روز و شب
می دان که آن سر را یقین خاریده باشد دست او
عالم چو ضد یکدگر، در قصد خون و شور و شر
لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او
هر دم یکی را میدهد تا چون درختی برجهد
حیران شود دیو و پری، در خیز و در برجست او
سبلت قوی مالیدهیی، از شیر نقشی دیدهیی
ای فربه از بایست خود، باری ببین بایست او
زو قالبت پیوسته شد، پیوسته گردد حالتت
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او
ای خوش بیابان که درو عشق است تازان سو به سو
جز حق نباشد فوق او، جز فقر نبود پست او
شست سخن کم باف چون صیدت نمیگردد زبون
تا او بگیرد صیدها، ای صید مست شست او
هستی ببینی زنده دل، میدان که باشد هست او
گر سر ببینی پرطرب، پر گشته از وی روز و شب
می دان که آن سر را یقین خاریده باشد دست او
عالم چو ضد یکدگر، در قصد خون و شور و شر
لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او
هر دم یکی را میدهد تا چون درختی برجهد
حیران شود دیو و پری، در خیز و در برجست او
سبلت قوی مالیدهیی، از شیر نقشی دیدهیی
ای فربه از بایست خود، باری ببین بایست او
زو قالبت پیوسته شد، پیوسته گردد حالتت
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او
ای خوش بیابان که درو عشق است تازان سو به سو
جز حق نباشد فوق او، جز فقر نبود پست او
شست سخن کم باف چون صیدت نمیگردد زبون
تا او بگیرد صیدها، ای صید مست شست او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۵
ای شعشعهی نور فلق در قبهٔ مینای تو
پیمانهٔ خون شفق پنگان خون پیمای تو
ای میلها در میلها، وی سیلها در سیلها
رقصان و غلطان آمده، تا ساحل دریای تو
با رفعت و آهنگ مه، مه را فتد از سر کله
چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالای تو
در هر صبوحی بلبلان، افغان کنان چون بیدلان
بر پردههای واصلان، در روضهٔ خضرای تو
ای جانها دیدارجو، دلها همه دلدارجو
ای برگشاده چارجو در باغ با پهنای تو
یک جو روان ماء معین، یک جوی دیگر انگبین
یک جوی شیر تازه بین، یک جو می حمرای تو
تو مهلتم کی میدهی؟ می بر سر می میدهی
کو سر که تا شرحی کنم، از سرده صهبای تو؟
من خود که باشم، آسمان در دور این رطل گران
یک دم نمییابد امان از عشق و استسقای تو
ای ماه سیمین منطقه، با عشق داری سابقه
وی آسمان، هم عاشقی پیداست در سیمای تو
عشقی که آمد جفت دل، شد بس ملول از گفت دل
ای دل خمش، تا کی بود این جهد و استقصای تو
دل گفت من نای وی ام، نالان ز دمهای وی ام
گفتم که نالان شو کنون، جان بندهٔ سودای تو
انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم
حمدا لعشق شامل، بگرفته سر تا پای تو
پیمانهٔ خون شفق پنگان خون پیمای تو
ای میلها در میلها، وی سیلها در سیلها
رقصان و غلطان آمده، تا ساحل دریای تو
با رفعت و آهنگ مه، مه را فتد از سر کله
چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالای تو
در هر صبوحی بلبلان، افغان کنان چون بیدلان
بر پردههای واصلان، در روضهٔ خضرای تو
ای جانها دیدارجو، دلها همه دلدارجو
ای برگشاده چارجو در باغ با پهنای تو
یک جو روان ماء معین، یک جوی دیگر انگبین
یک جوی شیر تازه بین، یک جو می حمرای تو
تو مهلتم کی میدهی؟ می بر سر می میدهی
کو سر که تا شرحی کنم، از سرده صهبای تو؟
من خود که باشم، آسمان در دور این رطل گران
یک دم نمییابد امان از عشق و استسقای تو
ای ماه سیمین منطقه، با عشق داری سابقه
وی آسمان، هم عاشقی پیداست در سیمای تو
عشقی که آمد جفت دل، شد بس ملول از گفت دل
ای دل خمش، تا کی بود این جهد و استقصای تو
دل گفت من نای وی ام، نالان ز دمهای وی ام
گفتم که نالان شو کنون، جان بندهٔ سودای تو
انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم
حمدا لعشق شامل، بگرفته سر تا پای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۷
چیست که هر دمی چنین میکشدم به سوی او؟
عنبر نی و مشک نی، بوی وی است بوی او
سلسلهییست بیبها، دشمن جمله توبهها
توبه شکست، من کی ام؟ سنگ من و سبوی او
توبه شکست او بسی، توبه و این چنین کسی؟
پرده دری و دلبری، خوی وی است، خوی او
توبهٔ من برای او، توبه شکن هوای او
توبهٔ من گناه من، سوخته پیش روی او
شاخ و درخت عقل و جان، نیست مگر به باغ او
آب حیات جاودان، نیست مگر به جوی او
عشق و نشاط گستری، با می و رطل ساغری
میرسد از کنارها غلغل و های هوی او
مرد که خودپسند شد، همچو کدو بلند شد
تا نشود زخود تهی، پر نشود کدوی او
سایه که باز میشود، جمع و دراز میشود
هست ز آفتاب جان، قوت جست و جوی او
سایه وی است و نور او، جمع وی است و دور او
نور ز عکس روی او، سایه ز عکس موی او
ای مه و آفتاب جان، پرده دری مکن عیان
تا ز فلک فرودرد پردهٔ هفت توی او
چیست درون جیب من، جز تو و من حجاب من
ای من و تو فنا شده، پیش بقای اوی او
عنبر نی و مشک نی، بوی وی است بوی او
سلسلهییست بیبها، دشمن جمله توبهها
توبه شکست، من کی ام؟ سنگ من و سبوی او
توبه شکست او بسی، توبه و این چنین کسی؟
پرده دری و دلبری، خوی وی است، خوی او
توبهٔ من برای او، توبه شکن هوای او
توبهٔ من گناه من، سوخته پیش روی او
شاخ و درخت عقل و جان، نیست مگر به باغ او
آب حیات جاودان، نیست مگر به جوی او
عشق و نشاط گستری، با می و رطل ساغری
میرسد از کنارها غلغل و های هوی او
مرد که خودپسند شد، همچو کدو بلند شد
تا نشود زخود تهی، پر نشود کدوی او
سایه که باز میشود، جمع و دراز میشود
هست ز آفتاب جان، قوت جست و جوی او
سایه وی است و نور او، جمع وی است و دور او
نور ز عکس روی او، سایه ز عکس موی او
ای مه و آفتاب جان، پرده دری مکن عیان
تا ز فلک فرودرد پردهٔ هفت توی او
چیست درون جیب من، جز تو و من حجاب من
ای من و تو فنا شده، پیش بقای اوی او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
فقیر است او، فقیر است او، فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او، خبیر است او، خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او، لطیف است او، لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او، امیر است او، امیر ملک گیر است او
پناه است او، پناه است او، پناه هر گناه است او
چراغ است او، چراغ است او، چراغ بینظیر است او
سکون است او، سکون است او، سکون هر جنون است او
جهان است او، جهان است او، جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او، بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی میدان، که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند اینها، بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت، که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو، که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو، که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچه او بفرماید، سمعنا و لطعنا گو
ز هر چیزی که میترسی، مجیر است او، مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد، وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او، یکی بدر منیر است او
سخن با عشق میگویم، سبق از عشق میگیرم
به پیش او کشم جان را، که بس اندک پذیر است او
بتی داری درین پرده، بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین، که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده، دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر، ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی، غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند، که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی، نشاید هم به دربانی
که اندرعشق تتماجی، برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی، دوتا همچون کمان گردی
ازو شیری کجا آید؟ زخرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من، به ره بستن نکیر است او
خبیر است او، خبیر است او، خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او، لطیف است او، لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او، امیر است او، امیر ملک گیر است او
پناه است او، پناه است او، پناه هر گناه است او
چراغ است او، چراغ است او، چراغ بینظیر است او
سکون است او، سکون است او، سکون هر جنون است او
جهان است او، جهان است او، جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او، بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی میدان، که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند اینها، بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت، که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو، که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو، که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچه او بفرماید، سمعنا و لطعنا گو
ز هر چیزی که میترسی، مجیر است او، مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد، وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او، یکی بدر منیر است او
سخن با عشق میگویم، سبق از عشق میگیرم
به پیش او کشم جان را، که بس اندک پذیر است او
بتی داری درین پرده، بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین، که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده، دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر، ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی، غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند، که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی، نشاید هم به دربانی
که اندرعشق تتماجی، برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی، دوتا همچون کمان گردی
ازو شیری کجا آید؟ زخرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من، به ره بستن نکیر است او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
هم آگه و هم ناگه، مهمان من آمد او
دل گفت که کی آمد؟ جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه، ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه، رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
ما غافل از این نعره، هم نعره زنان هر سو
آن بلبل مست ما، بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران، فریادکنان، کوکو
در نیم شبی جسته جمعی که چه؟ دزد آمد
وان دزد همیگوید دزد آمد و آن دزد او
آمیخته شد بانگش، با بانگ همه زان سان
پیدا نشود بانگش در غلغلهشان یک مو
وهو معکم یعنی با توست درین جستن
آن گه که تو میجویی، هم در طلب او را جو
نزدیکتر است از تو با تو، چه روی بیرون
چون برف گدازان شو، خود را تو ز خود میشو
از عشق زبان روید، جان را مثل سوسن
میدار زبان خامش، از سوسن گیر این خو
دل گفت که کی آمد؟ جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه، ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه، رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
ما غافل از این نعره، هم نعره زنان هر سو
آن بلبل مست ما، بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران، فریادکنان، کوکو
در نیم شبی جسته جمعی که چه؟ دزد آمد
وان دزد همیگوید دزد آمد و آن دزد او
آمیخته شد بانگش، با بانگ همه زان سان
پیدا نشود بانگش در غلغلهشان یک مو
وهو معکم یعنی با توست درین جستن
آن گه که تو میجویی، هم در طلب او را جو
نزدیکتر است از تو با تو، چه روی بیرون
چون برف گدازان شو، خود را تو ز خود میشو
از عشق زبان روید، جان را مثل سوسن
میدار زبان خامش، از سوسن گیر این خو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
تو جام عشق را بستان و میرو
همان معشوق را میدان و میرو
شرابی باش بیخاشاک صورت
لطیف و صاف همچون جان و میرو
یکی دیدار او صد جان بیارزد
بده جان و بخر ارزان و میرو
چو دیدی آن چنان سیمین بری را
بده سیم و بنه همیان و میرو
اگر عالم شود گریان تو را چه؟
نظر کن در مه خندان و میرو
اگر گویند زراقی و خالی
بگو هستم دو صد چندان و میرو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و میرو
بگو آن مه مرا، باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و میرو
کی است آن مه؟ خداوند، شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و میرو
همان معشوق را میدان و میرو
شرابی باش بیخاشاک صورت
لطیف و صاف همچون جان و میرو
یکی دیدار او صد جان بیارزد
بده جان و بخر ارزان و میرو
چو دیدی آن چنان سیمین بری را
بده سیم و بنه همیان و میرو
اگر عالم شود گریان تو را چه؟
نظر کن در مه خندان و میرو
اگر گویند زراقی و خالی
بگو هستم دو صد چندان و میرو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و میرو
بگو آن مه مرا، باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و میرو
کی است آن مه؟ خداوند، شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و میرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۷
در خلاصهی عشق آخر شیوهٔ اسلام کو؟
در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو؟
آهوی عرشی که او خود عاشق نافهی خود است
التفات او به دانه، طوف او بر دام کو؟
گرچه هر روزی به هجران همچو سالی میبود
چون که از هجران گذشتی، لیل یا ایام کو؟
جانور را زادنش از ماده و نر، وز رحم
در ولادتهای روحانی بگو ارحام کو؟
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بیقرارم کرد، آخر جام کو؟
هست احرامت درین حج جامهٔ هستیت را
از سر سرت بکندن، شرط این احرام کو؟
چون که هستی را فکندی، روح اندر روح بین
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو؟
وین همه جانهای تشنه، بحر را چون یافتند
محو گشتند اندر آن جا، جز یکی علام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحر است، ازان سو شهر یا اقلام کو؟
آنچه این تن مینویسد بیقلم نبود یقین
آن که جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو؟
هوش و عقل آدمی زادی ز سردی وی است
چون که آن می گرم کردش، عقل یا احلام کو؟
اندر آن بیهوشی آری، هوش دیگر لون هست
هوش بیداری کجا و رؤیت احلام کو؟
مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری ست
چون قفص بشکست و شد، بر وی ازان احکام کو؟
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو؟
در مساس تن به تن، محتاج حمام است مرد
در مساس روحها خود حاجت حمام کو؟
گر شوی تو رام، خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زادهیی، این رخشت آخر رام کو؟
گر تو ترک پخته گویی، خام مسکر باشدت
پس تو را در جام سر، آثار و بوی خام کو؟
چون بخوردی، بیقدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانهیی بخرام کو؟
فرض لازم شد عبادت، عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو؟
عشق بازیهای جان و آن گهی اکراه و زور؟
عشق بربسته کجا و آن ولی اکرام کو؟
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازهیی، آن جا به جز انعام کو؟
خدمتی از خوف خود انعام را باشد، ولیک
خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو؟
یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو؟
لیک سایهی آن صنم باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جملهٔ اصنام کو؟
آن خداوند به حق شمس الحق و دین، کفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو؟
درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو؟
در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
زان که جز آن خاک، این خاکیش را آرام کو؟
در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو؟
آهوی عرشی که او خود عاشق نافهی خود است
التفات او به دانه، طوف او بر دام کو؟
گرچه هر روزی به هجران همچو سالی میبود
چون که از هجران گذشتی، لیل یا ایام کو؟
جانور را زادنش از ماده و نر، وز رحم
در ولادتهای روحانی بگو ارحام کو؟
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بیقرارم کرد، آخر جام کو؟
هست احرامت درین حج جامهٔ هستیت را
از سر سرت بکندن، شرط این احرام کو؟
چون که هستی را فکندی، روح اندر روح بین
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو؟
وین همه جانهای تشنه، بحر را چون یافتند
محو گشتند اندر آن جا، جز یکی علام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحر است، ازان سو شهر یا اقلام کو؟
آنچه این تن مینویسد بیقلم نبود یقین
آن که جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو؟
هوش و عقل آدمی زادی ز سردی وی است
چون که آن می گرم کردش، عقل یا احلام کو؟
اندر آن بیهوشی آری، هوش دیگر لون هست
هوش بیداری کجا و رؤیت احلام کو؟
مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری ست
چون قفص بشکست و شد، بر وی ازان احکام کو؟
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو؟
در مساس تن به تن، محتاج حمام است مرد
در مساس روحها خود حاجت حمام کو؟
گر شوی تو رام، خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زادهیی، این رخشت آخر رام کو؟
گر تو ترک پخته گویی، خام مسکر باشدت
پس تو را در جام سر، آثار و بوی خام کو؟
چون بخوردی، بیقدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانهیی بخرام کو؟
فرض لازم شد عبادت، عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو؟
عشق بازیهای جان و آن گهی اکراه و زور؟
عشق بربسته کجا و آن ولی اکرام کو؟
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازهیی، آن جا به جز انعام کو؟
خدمتی از خوف خود انعام را باشد، ولیک
خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو؟
یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو؟
لیک سایهی آن صنم باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جملهٔ اصنام کو؟
آن خداوند به حق شمس الحق و دین، کفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو؟
درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو؟
در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
زان که جز آن خاک، این خاکیش را آرام کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۸
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافتهیی صحبت هر خام مجو
همه سرسبزی جان تو زاقبال دل است
هله، چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو
پر شود خانهٔ دل ماه رخان زیبا
گرهی همچو زلیخا، گرهی یوسف رو
حلقه حلقه بر او رقص کنان، دست زنان
سوی او جنبد هر یک که منم بندهٔ تو
هر ضمیری که درو آن شه تشریف دهد
هر سویی باغ بود، هر طرفی مجلس و طو
چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع؟
تو پراکنده شدی، جمع نشد نیم تسو
هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام
که بسی خوب و لطیف است تو را صورت و خو
گرمی مجلسی و آب حیات همهیی
همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو
هله ای دل که ز من دیدهٔ تو تیزتر است
عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سر کو
آن که در زلزلهٔ اوست دو صد چون مه و چرخ
وان که در سلسلهٔ اوست دو صد سلسله مو
هفت بحر اربفزایند و به هفتاد رسند
بود او را به گه عبره به زیر زانو
او مگر صورت عشق است و نماند به بشر
خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو
فلک و مهر و ستاره، لمع از وی دزدند
یوسف و پیرهنش برده ازو صورت و بو
همه شیران بده در حملهٔ او چون سگ لنگ
همه ترکان شده زیبایی او را هندو
لب ببند و صفت لعل لب او کم کن
همه هیچند به پیش لب او، هیچ مگو
چو مرا یافتهیی صحبت هر خام مجو
همه سرسبزی جان تو زاقبال دل است
هله، چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو
پر شود خانهٔ دل ماه رخان زیبا
گرهی همچو زلیخا، گرهی یوسف رو
حلقه حلقه بر او رقص کنان، دست زنان
سوی او جنبد هر یک که منم بندهٔ تو
هر ضمیری که درو آن شه تشریف دهد
هر سویی باغ بود، هر طرفی مجلس و طو
چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع؟
تو پراکنده شدی، جمع نشد نیم تسو
هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام
که بسی خوب و لطیف است تو را صورت و خو
گرمی مجلسی و آب حیات همهیی
همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو
هله ای دل که ز من دیدهٔ تو تیزتر است
عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سر کو
آن که در زلزلهٔ اوست دو صد چون مه و چرخ
وان که در سلسلهٔ اوست دو صد سلسله مو
هفت بحر اربفزایند و به هفتاد رسند
بود او را به گه عبره به زیر زانو
او مگر صورت عشق است و نماند به بشر
خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو
فلک و مهر و ستاره، لمع از وی دزدند
یوسف و پیرهنش برده ازو صورت و بو
همه شیران بده در حملهٔ او چون سگ لنگ
همه ترکان شده زیبایی او را هندو
لب ببند و صفت لعل لب او کم کن
همه هیچند به پیش لب او، هیچ مگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
ای بکرده رخت عشاقان گرو
خون مریز این عاشقان را و مرو
بر سر ره تو ز خون آثار بین
هر طرف تو نعرهیی خونین شنو
گفتم این دل را که چوگانش ببین
گر یکی گویی، دران چوگان بدو
گفت دل کندر خم چوگان او
کهنه گشتم صد هزاران بار و نو
کی نهان گردد ز چوگان گوی دل؟
کندران صحرا نه چاه است و نه گو
گربهٔ جان عطسهٔ شیر ازل
شیر لرزد چون کند آن گربه مو
زر کان شمس تبریزیست این
صاف باشد گر بجویی جو به جو
خون مریز این عاشقان را و مرو
بر سر ره تو ز خون آثار بین
هر طرف تو نعرهیی خونین شنو
گفتم این دل را که چوگانش ببین
گر یکی گویی، دران چوگان بدو
گفت دل کندر خم چوگان او
کهنه گشتم صد هزاران بار و نو
کی نهان گردد ز چوگان گوی دل؟
کندران صحرا نه چاه است و نه گو
گربهٔ جان عطسهٔ شیر ازل
شیر لرزد چون کند آن گربه مو
زر کان شمس تبریزیست این
صاف باشد گر بجویی جو به جو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۷
مطربا اسرار ما را بازگو
قصههای جان فزا را بازگو
ما دهان بربستهایم امروز ازو
تو حدیث دلگشا را بازگو
من گران گوشم، بنه رخ بر رخم
وعدهٔ آن خوش لقا را بازگو
ماجرایی رفت جان را در الست
بازگو آن ماجرا را بازگو
مخزن انا فتحنا برگشا
سر جان مصطفی را بازگو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو
چون صلاح الدین صلاح جان ماست
آن صلاح جانها را بازگو
قصههای جان فزا را بازگو
ما دهان بربستهایم امروز ازو
تو حدیث دلگشا را بازگو
من گران گوشم، بنه رخ بر رخم
وعدهٔ آن خوش لقا را بازگو
ماجرایی رفت جان را در الست
بازگو آن ماجرا را بازگو
مخزن انا فتحنا برگشا
سر جان مصطفی را بازگو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو
چون صلاح الدین صلاح جان ماست
آن صلاح جانها را بازگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
چو از سر بگیرم، بود سرور او
چو من دل بجویم، بود دلبر او
چو من صلح جویم، شفیع او بود
چو در جنگ آیم، بود خنجر او
چو در مجلس آیم، شراب است و نقل
چو در گلشن آیم، بود عبهر او
چو در کان روم، او عقیق است و لعل
چو در بحر آیم، بود گوهر او
چو در دشت آیم، بود روضه او
چو واچرخ آیم، بود اختر او
چو در صبر آیم، بود صدر او
چو از غم بسوزم، بود مجمر او
چو در رزم آیم، به وقت قتال
بود صف نگهدار و سرلشکر او
چو در بزم آیم، به وقت نشاط
بود ساقی و مطرب و ساغر او
چو نامه نویسم سوی دوستان
بود کاغذ و خامه و محبر او
چون بیدار گردم، بود هوش نو
چو خوابم بیاید، به خواب اندر او
چو جویم برای غزل قافیه
به خاطر بود قافیه گستر او
تو هر صورتی که مصور کنی
چو نقاش و خامه بود بر سر او
تو چندان که برتر نظر میکنی
ازان برتر تو بود برتر او
برو، ترک گفتار و دفتر بگو
که آن به که باشد تو را دفتر او
خمش کن، که هر شش جهت نور اوست
وزین شش جهت بگذری، داور او
رضاک رضای الذی اوثر
وسرک سری فما اظهر
زهی شمس تبریز خورشیدوش
که خود را بود سخت اندر خور او
چو من دل بجویم، بود دلبر او
چو من صلح جویم، شفیع او بود
چو در جنگ آیم، بود خنجر او
چو در مجلس آیم، شراب است و نقل
چو در گلشن آیم، بود عبهر او
چو در کان روم، او عقیق است و لعل
چو در بحر آیم، بود گوهر او
چو در دشت آیم، بود روضه او
چو واچرخ آیم، بود اختر او
چو در صبر آیم، بود صدر او
چو از غم بسوزم، بود مجمر او
چو در رزم آیم، به وقت قتال
بود صف نگهدار و سرلشکر او
چو در بزم آیم، به وقت نشاط
بود ساقی و مطرب و ساغر او
چو نامه نویسم سوی دوستان
بود کاغذ و خامه و محبر او
چون بیدار گردم، بود هوش نو
چو خوابم بیاید، به خواب اندر او
چو جویم برای غزل قافیه
به خاطر بود قافیه گستر او
تو هر صورتی که مصور کنی
چو نقاش و خامه بود بر سر او
تو چندان که برتر نظر میکنی
ازان برتر تو بود برتر او
برو، ترک گفتار و دفتر بگو
که آن به که باشد تو را دفتر او
خمش کن، که هر شش جهت نور اوست
وزین شش جهت بگذری، داور او
رضاک رضای الذی اوثر
وسرک سری فما اظهر
زهی شمس تبریز خورشیدوش
که خود را بود سخت اندر خور او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۵
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
افکنده عقل و عافیت، وندر بلا آویخته
گفتم که ای مستان جان می خورده از دستان جان
ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته
گفتند شکر الله را، کو جلوه کرد این ماه را
افتاده بودیم از بقا، در قعر لا آویخته
بگریختیم از جور او یک مدتی، وز دور او
چون دشمنان بودیم ما، اندر جفا آویخته
جام وفا برداشته، کار و دکان بگذاشته
وافسردگان بیمزه در کارها آویخته
بنشسته عقل سرمه کش با هر که با چشمیست خوش
بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته
زین خنبهای تلخ و خوش، گر چاشنی داری بچش
ترک هوا خوش تر بود، یا در هوا آویخته؟
عمری دل من در غمش آواره شد، میجستمش
دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته
بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا
بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته
بر دار ملک جاودان، بین کشتگان زنده جان
مانند منصور جوان، در ارتضا آویخته
عشقا تویی سلطان من، از بهر من داری بزن
روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته
من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند
جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته
برجه طرب را ساز کن، عیش و سماع آغاز کن
خوش نیست آن دف سرنگون، نی بینوا آویخته
دف دل گشاید بسته را، نی جان فزاید خسته را
این دلگشا چون بسته شد؟ وان جان فزا آویخته؟
امروز دستی برگشا، ایثار کن جان در سخا
با کفر حاتم رست چون، بد در سخا آویخته
هست آن سخا چون دام نان، اما صفا چون دام جان
کو در سخا آویخته، کو در صفا آویخته
باشد سخی چون خایفی، در غار ایثاری شده
صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری، جان هم سپارد برسری
وان صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده، دریا درو حیران شده
وین بحری نوآشنا، در آشنا آویخته
گویی که این کار و کیا، یا صدق باشد، یا ریا
آن جا که عشاقند و ما، صدق و ریا آویخته
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
ای پیش روی چون مهت، ماه سما آویخته
من شادمان چون ماه نو، تو جان فزا چون جاه نو
وی در غم تو ماه نو، چون من دوتا آویخته
کوه است جان در معرفت، تن برگ کاهی در صفت
بر برگ کی دیدهست کس یک کوه را آویخته؟
از ره روان گردی روان، صحبت ببر از دیگران
ورنی بمانی مبتلا، در مبتلا آویخته
جان عزیزان گشته خون، تا عاقبت چون است چون
از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته
چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان
واگشت فکر، از انتها در ابتدا آویخته
اصل ندا از دل بود، در کوه تن افتد صدا
خاموش رو در اصل کن، ای در صدا آویخته
گفت زبان کبر آورد، کبرت نیازت را خورد
شو تو ز کبر خود جدا، در کبریا آویخته
ای شمس تبریزی برآ، از سوی شرق کبریا
جانها زتو چون ذرهها، اندر ضیا آویخته
افکنده عقل و عافیت، وندر بلا آویخته
گفتم که ای مستان جان می خورده از دستان جان
ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته
گفتند شکر الله را، کو جلوه کرد این ماه را
افتاده بودیم از بقا، در قعر لا آویخته
بگریختیم از جور او یک مدتی، وز دور او
چون دشمنان بودیم ما، اندر جفا آویخته
جام وفا برداشته، کار و دکان بگذاشته
وافسردگان بیمزه در کارها آویخته
بنشسته عقل سرمه کش با هر که با چشمیست خوش
بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته
زین خنبهای تلخ و خوش، گر چاشنی داری بچش
ترک هوا خوش تر بود، یا در هوا آویخته؟
عمری دل من در غمش آواره شد، میجستمش
دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته
بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا
بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته
بر دار ملک جاودان، بین کشتگان زنده جان
مانند منصور جوان، در ارتضا آویخته
عشقا تویی سلطان من، از بهر من داری بزن
روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته
من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند
جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته
برجه طرب را ساز کن، عیش و سماع آغاز کن
خوش نیست آن دف سرنگون، نی بینوا آویخته
دف دل گشاید بسته را، نی جان فزاید خسته را
این دلگشا چون بسته شد؟ وان جان فزا آویخته؟
امروز دستی برگشا، ایثار کن جان در سخا
با کفر حاتم رست چون، بد در سخا آویخته
هست آن سخا چون دام نان، اما صفا چون دام جان
کو در سخا آویخته، کو در صفا آویخته
باشد سخی چون خایفی، در غار ایثاری شده
صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری، جان هم سپارد برسری
وان صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده، دریا درو حیران شده
وین بحری نوآشنا، در آشنا آویخته
گویی که این کار و کیا، یا صدق باشد، یا ریا
آن جا که عشاقند و ما، صدق و ریا آویخته
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
ای پیش روی چون مهت، ماه سما آویخته
من شادمان چون ماه نو، تو جان فزا چون جاه نو
وی در غم تو ماه نو، چون من دوتا آویخته
کوه است جان در معرفت، تن برگ کاهی در صفت
بر برگ کی دیدهست کس یک کوه را آویخته؟
از ره روان گردی روان، صحبت ببر از دیگران
ورنی بمانی مبتلا، در مبتلا آویخته
جان عزیزان گشته خون، تا عاقبت چون است چون
از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته
چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان
واگشت فکر، از انتها در ابتدا آویخته
اصل ندا از دل بود، در کوه تن افتد صدا
خاموش رو در اصل کن، ای در صدا آویخته
گفت زبان کبر آورد، کبرت نیازت را خورد
شو تو ز کبر خود جدا، در کبریا آویخته
ای شمس تبریزی برآ، از سوی شرق کبریا
جانها زتو چون ذرهها، اندر ضیا آویخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۶
ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته
ای انجم و چرخ و فلک، اندر هوا پا کوفته
تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده
هر برج تا گاو و سمک، اندر علا پا کوفته
انگور دل پر خون شده، رفته به سوی میکده
تا آتشی در می زده، در خنبها پا کوفته
دل دیده آب روی خود، در خاک کوی عشق او
چون آن عنایت دید دل، اندر عنا پا کوفته
جان همچو ایوب نبی، در ذوق آن لطف و کرم
با قالب پر کرم خود اندر بلا پا کوفته
خلقی که خواهند آمدن، از نسل آدم بعد ازین
جانهای ایشان بهر تو هم در فنا پا کوفته
اندر خرابات فنا، شاهنشهان محتشم
هم بیکله سرور شده، هم بیقبا پا کوفته
قومی بدیده چیزکی، عاشق شده، لیک از حسد
از کبر و ناموس و حیا هم در خلا پا کوفته
اصحاب کبر و نفس کی باشند لایق شاه را؟
کز عزت این شاه ما، صد کبریا پا کوفته
قومی ببینی رقص کن، در عشق نان و شوربا
قومی دگر در عشقشان، نان و ابا پا کوفته
خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او
تا بحر شد در سر خود، در اصطفا پا کوفته
کو او و کو بیچارهیی، کو هست در تقلید خود
در خون خود چرخی زده، وندر رجا پا کوفته
با این همه، او به بود از غافل منکر که او
گه میکند اقرارکی، گه او ز لا پا کوفته
قومی به عشق آن فتی، بگذشته از هست و فنا
قومی به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته
خفاش در تاریکییی، در عشق ظلمتها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا کوفته
تو شمس تبریزی بگو، ای باد صبح تیزرو
با من بگو احوال او، با من درآ پا کوفته
ای انجم و چرخ و فلک، اندر هوا پا کوفته
تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده
هر برج تا گاو و سمک، اندر علا پا کوفته
انگور دل پر خون شده، رفته به سوی میکده
تا آتشی در می زده، در خنبها پا کوفته
دل دیده آب روی خود، در خاک کوی عشق او
چون آن عنایت دید دل، اندر عنا پا کوفته
جان همچو ایوب نبی، در ذوق آن لطف و کرم
با قالب پر کرم خود اندر بلا پا کوفته
خلقی که خواهند آمدن، از نسل آدم بعد ازین
جانهای ایشان بهر تو هم در فنا پا کوفته
اندر خرابات فنا، شاهنشهان محتشم
هم بیکله سرور شده، هم بیقبا پا کوفته
قومی بدیده چیزکی، عاشق شده، لیک از حسد
از کبر و ناموس و حیا هم در خلا پا کوفته
اصحاب کبر و نفس کی باشند لایق شاه را؟
کز عزت این شاه ما، صد کبریا پا کوفته
قومی ببینی رقص کن، در عشق نان و شوربا
قومی دگر در عشقشان، نان و ابا پا کوفته
خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او
تا بحر شد در سر خود، در اصطفا پا کوفته
کو او و کو بیچارهیی، کو هست در تقلید خود
در خون خود چرخی زده، وندر رجا پا کوفته
با این همه، او به بود از غافل منکر که او
گه میکند اقرارکی، گه او ز لا پا کوفته
قومی به عشق آن فتی، بگذشته از هست و فنا
قومی به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته
خفاش در تاریکییی، در عشق ظلمتها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا کوفته
تو شمس تبریزی بگو، ای باد صبح تیزرو
با من بگو احوال او، با من درآ پا کوفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۰
ای عاشقان ای عاشقان دیوانهام، کو سلسله؟
ای سلسله جنبان جان، عالم زتو پرغلغله
زنجیر دیگر ساختی، در گردنم انداختی
وز آسمان درتاختی، تا ره زنی بر قافله
برخیز ای جان از جهان، برپر ز خاک خاکدان
کز بهر ما بر آسمان گردان شدهست این مشعله
آن را که باشد درد دل، کی ره زند باران و گل؟
از عشق باشد او بحل، کو را نشد که خردله
روزی مخنث بانگ زد، گفتا که ای چوپان بد
آن بز عجب ما را گزد، در من نظر کرد از گله
گفتا مخنث را گزد، هم بکشدش زیر لگد
اما چه غم زو مرد را، گفتا نکو گفتی هله
کو عقل تا گویا شوی؟ کو پای تا پویا شوی؟
وز خشک در دریا شوی، ایمن شوی از زلزله
سلطان سلطانان شوی، در ملک جاویدان شوی
بالاتر از کیوان شوی، بیرون شوی زین مزبله
چون عقل کل صاحب عمل، جوشان چو دریای عسل
چون آفتاب اندر حمل، چون مه به برج سنبله
صد زاغ و جغد و فاخته، در تو نواها ساخته
بشنیدییی اسرار دل، گر کم شدی این مشغله
بی دل شو ار صاحب دلی، دیوانه شو گر عاقلی
کین عقل جزوی میشود، در چشم عشقت آبله
تا صورت غیبی رسد، وز صورتت بیرون کشد
کز جعد پیچاپیچ او، مشکل شدهست این مسئله
اما درین راه از خوشی باید که دامن برکشی
زیرا ز خون عاشقان، آغشته است این مرحله
رو، رو، دلا با قافله، تنها مرو در مرحله
زیرا که زاید فتنهها، این روزگار حامله
از رنجها مطلق روی، اندر امان حق روی
در بحر چون زورق روی، رفتی دلا، رو بیگله
چون دل ز جان برداشتی، رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشتهیی، هم از دکان، هم از غله
زاندیشه جانت رسته شد، راه خطرها بسته شد
آن کو به تو پیوسته شد، پیوسته باشد در چله
در روز چون ایمن شدی زین رومی با عربده
شب هم مکن اندیشهیی زین زنگی پر زنگله
خامش کن ای شیرین لقا، رو مشک بربند ای سقا
زیرا نگنجد موجها اندر سبو و بلبله
ای سلسله جنبان جان، عالم زتو پرغلغله
زنجیر دیگر ساختی، در گردنم انداختی
وز آسمان درتاختی، تا ره زنی بر قافله
برخیز ای جان از جهان، برپر ز خاک خاکدان
کز بهر ما بر آسمان گردان شدهست این مشعله
آن را که باشد درد دل، کی ره زند باران و گل؟
از عشق باشد او بحل، کو را نشد که خردله
روزی مخنث بانگ زد، گفتا که ای چوپان بد
آن بز عجب ما را گزد، در من نظر کرد از گله
گفتا مخنث را گزد، هم بکشدش زیر لگد
اما چه غم زو مرد را، گفتا نکو گفتی هله
کو عقل تا گویا شوی؟ کو پای تا پویا شوی؟
وز خشک در دریا شوی، ایمن شوی از زلزله
سلطان سلطانان شوی، در ملک جاویدان شوی
بالاتر از کیوان شوی، بیرون شوی زین مزبله
چون عقل کل صاحب عمل، جوشان چو دریای عسل
چون آفتاب اندر حمل، چون مه به برج سنبله
صد زاغ و جغد و فاخته، در تو نواها ساخته
بشنیدییی اسرار دل، گر کم شدی این مشغله
بی دل شو ار صاحب دلی، دیوانه شو گر عاقلی
کین عقل جزوی میشود، در چشم عشقت آبله
تا صورت غیبی رسد، وز صورتت بیرون کشد
کز جعد پیچاپیچ او، مشکل شدهست این مسئله
اما درین راه از خوشی باید که دامن برکشی
زیرا ز خون عاشقان، آغشته است این مرحله
رو، رو، دلا با قافله، تنها مرو در مرحله
زیرا که زاید فتنهها، این روزگار حامله
از رنجها مطلق روی، اندر امان حق روی
در بحر چون زورق روی، رفتی دلا، رو بیگله
چون دل ز جان برداشتی، رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشتهیی، هم از دکان، هم از غله
زاندیشه جانت رسته شد، راه خطرها بسته شد
آن کو به تو پیوسته شد، پیوسته باشد در چله
در روز چون ایمن شدی زین رومی با عربده
شب هم مکن اندیشهیی زین زنگی پر زنگله
خامش کن ای شیرین لقا، رو مشک بربند ای سقا
زیرا نگنجد موجها اندر سبو و بلبله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله
گفت بیا حریف شو، گفتم آمدم، هله
جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری
چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ، سنبله
کوه ازو سبک شده، مغز ازو گران شده
روح سبوکشش شده، عقل شکسته بلبله
پاک نی و پلید نی، در دو جهان پدید نی
قفل گشا کلید نی، کنده هزار سلسله
تازه کند ملول را، مایه دهد فضول را
آن که زند ز بیرهه راه هزار قافله
پیش رو بدان شده، ره زن زاهدان شده
دایهٔ شاهدان شده، مایهٔ بانگ و غلغله
هر که خورد ز نیک و بد، مست بمانده تا ابد
هر که نخورد تا رود جانب غصه بیگله
غرقه شو اندر آب حق، مست شو از شراب حق
نیست شو و خراب حق، ای دل تنگ حوصله
هر که بدان گمان برد، از کف مرگ جان برد
آن که نگویم آن برد، اینت عظیم منزله
گفت بیا حریف شو، گفتم آمدم، هله
جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری
چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ، سنبله
کوه ازو سبک شده، مغز ازو گران شده
روح سبوکشش شده، عقل شکسته بلبله
پاک نی و پلید نی، در دو جهان پدید نی
قفل گشا کلید نی، کنده هزار سلسله
تازه کند ملول را، مایه دهد فضول را
آن که زند ز بیرهه راه هزار قافله
پیش رو بدان شده، ره زن زاهدان شده
دایهٔ شاهدان شده، مایهٔ بانگ و غلغله
هر که خورد ز نیک و بد، مست بمانده تا ابد
هر که نخورد تا رود جانب غصه بیگله
غرقه شو اندر آب حق، مست شو از شراب حق
نیست شو و خراب حق، ای دل تنگ حوصله
هر که بدان گمان برد، از کف مرگ جان برد
آن که نگویم آن برد، اینت عظیم منزله