عبارات مورد جستجو در ۳۹۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ز من شکایت آن جورپیشه برعکس است
فغان سنگ ز بیداد شیشه برعکس است
صدای سنگ کند رخنه در دل فرهاد
به بیستون وفا، کار تیشه برعکس است
نهال خشک وجود مرا ز موی سفید
چو نخل شمع، درین باغ ریشه برعکس است
ز دیدن رخ او آتشم فتد در دل
چو آب و آینه، کارم همیشه برعکس است
ره گریز به خاک است از فلک ما را
جز این چه چاره پری را، که شیشه برعکس است
سلیم، ناله ز راحت کند دلم، آری
به هند زلف بتان، کار و پیشه برعکس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
من این دردی که دارم چاره اش آن سیمتن باشد
علاج ضعف بیماران دل، سیب ذقن باشد
چو هندو از برای سوختن عشاق می میرند
ره دوزخ مرا دلکش تر از راه چمن باشد
به معشوق کسی هرگز ندارم ذوق آمیزش
به بلبل می دهم گل را، اگر در دست من باشد
به خوبان آشکارا عیش کردن، می کند داغم
به سرمه رشک من بیش از عبیر پیرهن باشد
کسی حرفی نمی گوید کزان صد عیب ظاهر نیست
عجب در نامه ی راز خموشان گر سخن باشد
به یکتایی سلیم امروز در آفاق مشهورم
چو من مرغ نواسازی کجا در هر چمن باشد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
دهد مرغ دلم را عزم پرواز
درای ناقه همچون زنگ شهباز
دلم وقت تپیدن های شوقت
دهد همچون جرس از سینه آواز
مجو ناسازی از ما، زان که باشد
تن چون موی ما ابریشم ساز
کند مرغ دلم از ناتوانی
به بال دیگران چون تیر پرواز
مگر بر داغ دوری خراسان
نهم مرهم سلیم از سیر شیراز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
در محبت بس که خواری دیدم از پهلوی دل
از کسی هرگز نمی خواهم ببینم روی دل
هرکجا گردی بود، افشانده ی دامان ماست
می رسد از هر غباری بر مشامم بوی دل
خوابگاه آهوان شد همچو صحرا دامنش
یک سر مو رام با مجنون نشد آهوی دل
همچو من صاحبدلی امروز در عالم کجاست
ریخته در سینه ام چون غنچه دل بر روی دل
کار آتش سوختن گر باشد، از دوزخ چه غم
کز برای سوختن می میرد این هندوی دل
خاک شد دل از تمنای سر کویش سلیم
هرگز از آنجا نمی آید غباری سوی دل
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی
اگر برم به سوی چشم اشکبار انگشت
چو ماه نو شود آلوده ی غبار انگشت
ز ریشه شانه ی عاج است ناخنم گویی
ز بس گزیده ام از دست روزگار انگشت
نچیده ام چو گلی یارب از کجا دارد
مرا به دست چو ماهی هزار خار انگشت
ز بس به سر زدم از غم، عجب نباشد اگر
کند چو نی به کفم ناله های زار انگشت
گرهگشایی کار مرا هنوز کم است
به کف چو شانه اگر باشدم هزار انگشت
ز بس که می گزدم نام خویشتن از ننگ
ز خاتم است مرا در دهان مار انگشت
مرا که هیچ به دستم نمانده، حیرانم
که چون گرفته چنینم به کف قرار انگشت
مبند شرط برای شمردن غم من
که باخت خاتم خود را درین قمار انگشت
به راه شوق ز بس با کف تهی رفتم
به دست بود عصای من فگار انگشت
زمانه تافته دست من آنچنان که مرا
به کف چو شاخ غزال است تابدار انگشت
به روی آینه ی خاطرم ز دور فلک
نشسته بر سر هم گرد غم، چهار انگشت
به من کسی ننماید ره گریز، افسوس
که نیست در کف یک کس درین دیار انگشت
به این جهان ز عدم آمدن پشیمان است
ازان همیشه گزد طفل شیرخوار انگشت
مجوی کام دل از روزگار و فارغ باش
به ذوق مهره مکن در دهان مار انگشت
ز آرزوی یک انگشت انگبین چون طفل
مکن به خانه ی زنبور، زینهار انگشت
چو غنچه کز قلم زنبق آشکار شود
برای حرف من آرد قلم به بار انگشت
ز خون همیشه به چشمم مژه حنا دارد
بدان صفت که به سرپنجه ی نگار انگشت
مکن به حلقه ی آن زلف تابدار انگشت
که هیچ کس نکند در دهان مار انگشت
ز بس به حرف من انگشت آن نگار نهاد
به دست او شده رنگین چو لاله زار انگشت
ز شوق او شدم آشفته گو، ازان دایم
قلم نهاده به حرف من فگار انگشت
دلم به سینه ز شوق لب تو می لرزد
چنان که در کف می خواره از خمار انگشت
چگونه پرده ز رویت کشم، که درگیرد
ز تاب آتش روی تو شمع وار انگشت
اشاره ی تو مرا می کشد، فغان که چو تیر
به صیدگاه تو می افکند شکار انگشت
ز آب و رنگ گل باغ عارضت گلچین
گمان بری که مگر بسته در نگار انگشت
ز ابروی تو سراغ دل حزین کردم
دراز کرد سوی زلف تابدار انگشت
به قمریان چمن تا ترا سراغ دهد
چو بید شد همه تن سرو جویبار انگشت
برای آن که ز من صد سخن به دل گیری
چه می زنی به لبم باز صفحه وار انگشت
شکستن ز موی تو افتاده شیشه ی دل را
گره ز زلف تو دارد به یادگار انگشت
قلم ز شرح حساب غمم شود عاجز
چنان که از کرم شاه کامکار انگشت
شه سریر ولایت، علی ولی الله
که می کند به کفش کار ذوالفقار انگشت
ایا شهی که بود گلستان همت را
کف تو گلبن احسان و شاخسار انگشت
برد به پایه ی قدر تو آسمان حسرت
گزد ز حیرت جاه تو روزگار انگشت
به کشوری که سپاه تو رو نهد چون سیل
ز گردباد برآرد به زینهار انگشت
ز ذوق عهد تو خیزد صدای چینی ازو
ز برق، ابر زند چون به کوهسار انگشت
ز فیض بخشی عهد تو خوبرویان را
چو سرخ بید برآرد ز خود نگار انگشت
کف نوال تو دریای همت است و ازو
بود روانه به هرسو چو جویبار انگشت
نسیم ز آتش قهرت خبر به گلشن برد
بود به رعشه ازان در کف چنار انگشت
به زیر سر چونهد دست دشمنت در خواب
شود برای سرش نیزه لاله وار انگشت
چنان محیط کفت در سخا تلاطم کرد
که همچو موج ازو رفت برکنار انگشت
پی اطاعت رای تو تا نهد بر چشم
دمیده پنجه ی خورشید را هزار انگشت
به خاک کشته ی تیغ تو شمع کی باشد؟
به زینهار برآورده از مزار انگشت
بود ز مایه ی بحر کف تو در عالم
گهرفشان چو رگ ابر نوبهار انگشت
به انقیاد ضمیر تو گر نهد بر چشم
برد ز دیده ی اعمی برون غبار انگشت
محبت تو دم مرگ دستگیر بود
چنان که اهل هنر را به وقت کار انگشت
ازین که مدح ترا می کند به صفحه رقم
به عضوهای دگر دارد افتخار انگشت
به سر چو تاج خروس است جای پنجه ی من
ز بس گرفته ز مدح تو اعتبار انگشت
همان به صفحه ثنای ترا رقم سازم
به دست اگر شودم خشک، خامه وار انگشت
ز گردباد شد از روشنایی مدحت
بلند در طلب من ز هر دیار انگشت
عجب که وادی مدح تو طی تواند کرد
به سعی خامه چو طفلان نی سوار انگشت
شها منم که بر خصم، طبع من هرگز
به پشت چشم نمالیده شرمسار انگشت
ز اعتراض کلامم همیشه حاسد را
خزیده در شکن آستین چو مار انگشت
ورق ز گفته ی رنگین من حنایی شد
مگر نهاده به حرف من آن نگار انگشت؟
به گلستان ثنای تو چون گل صد برگ
ازین قصیده به دستم بود هزار انگشت
بلندتر بود از آفتاب در معنی
رباعی ام که به صورت بود چهار انگشت
به معنی سخنم نارسیده، نیست عجب
نهد به حرف من ار خصم بی وقار انگشت
مقرر است که از بهر امتحان، اول
نهند بر دم شمشیر آبدار انگشت
سلیم، عرض هنر پیش شاه بی ادبی ست
بکش عنان قلم را، نگاه دار انگشت
برآر دست دعا پیش ازان که از سخنت
زبان برآورد از بهر زینهار انگشت
همیشه تا که شود پنجه از حنا رنگین
مدام تا که ببندند در نگار انگشت
جهان به زیر نگین تو باد و چون خاتم
کند به چشم حسود تو روزگار انگشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
گلگشت چارباغ برو دوش کرده ایم
سیر بهار گلشن آغوش کرده ایم
تا بر رخت چو آینه بگشوده ایم چشم
در خاطر آنچه بود فراموش کرده ایم
جز گوش دل به داد اسیران که می رسد؟
اظهار شکوه با لب خاموش کرده ایم
در سر همیشه جوش زند بادهٔ هوس
خود را خراب ساغر سرجوش کرده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ای داده زآستان خود آورارگی مرا
در خاک ره نشانده بیکبارگی مرا
ازبسکه خون خورم زغمت بیخود اوفتم
مردم نهند تهمت میخوارگی مرا
دردا که هست چاره کارم هلاک و نیست
غیر از تو چاره ساز به بیچارگی مرا
باری چو دل شکسته ز سنگ جداییم
ای سنگدل گذار به نظارگی مرا
آن میر مجلسی که تو را شمع جمع کرد
پروانه داده است به آوارگی مرا
پرورده کرشمه لطفت چو اهلیم
حیف است اگر کشی بستمکارگی مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
زلف چو مار او کشد در دهن بلا مرا
چون نروم که مو کشان می کشد اژدها مرا
همچو مگس در انگبین کوشش هرزه میکنم
دست ز خویش مگسلم تا تو کنی رها مرا
زخم دل از تو تابکی؟ صبر نماند و طاقتم
وه چه کنم مگر دهد صبر و دلی خدا مرا
با همه آفتاب من از سر مهر طالع است
هیچ وفا نمی کند طالع بی وفا مرا
کوه بلا چو اهلیم گر نه ز غم بیفکند
دست اجل به زور خود کی فکند ز پا مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
پای بوس آن بت سنگین دل یا قوت لب
آرزو دارم شبی تاروز و روزی تا به شب
مردم از شوق لبش تا کی ادب دارم نگاه
میروم گستاخ پیش و میکنم ترک ادب
کس مهل پیش من بیمار ای همدم مباد
نام او ناگه برم بی اختیار از تاب تب
من که عمرم رفت بر باد و بجانان زنده ام
مانده ام در روی او بیخود همی مانم عجب
روزی هر کس به قدر بخت باشد لاجرم
سنگ بیدادم زند نخلی کزو جویم رطب
خلق گویند آب حیوان عمر جاویدان دهد
باری ای آب بقا کشتی تو ما را در طلب
گرچه می گویند خلقی نام این مجنون به یار
خوش بود اهلی شنیدن تازی از لفظ عرب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
تو باغ حسنی و صد عندلیب زار تراست
منم که جز تو ندارم چومن هزار تراست
مدام خون خورم از حسرت دو نرگس تو
شراب من خورم و چشم پرخمارتر است
تو مست خنده شیرین چو خسرو از بختی
چه غم ز گریه فرهاد بیقرارتر است
اگرچه سوختم از عشق، باد خاکم برد
هنوز بر دل نازک زمن غبارتر است
چو روزگار جفا کیشت ای پسر پرورد
ننالم از تو اگر خوی روزگارتر است
وفا بتان جفا پیشه را نمی زیبد
تو جور کن بمن و باوفا چکارتر است
گرت بمهر خرد ور بجور بفروشد
درین معامله اهلی چه اختیارتر است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
قومی نشسته با تو و می نوش میکنند
قومی برون در سخنی گوش میکنند
من خود هلاک آنکه ز دورت نظر کنم
مردم خیال بوسه و آغوش میکنند
آه و فغان بر آرم از این سنگدل بتان
زین جورها که با من خاموش میکنند
من آن شهید غرقه بخونم که چون مگس
خیل فرشته بر سر من جوش میکنند
حاشا که در بتان نبود شیوه وفا
اهلی منال کز تو فراموش میکنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
کس عشوه خونخواری او را نشناسد
کس دشمنی و یاری او را نشناسد
از بسکه رخ از عربده افروخته چون گل
کس مستی و هشیاری او را نشناسد
درمان دل خسته بعمدا نکند یار
آن نیست که بیماری او را نشناسد
بیداری چشم از غم دل بود همه شب
دل چون حق بیداری او را نشناسد
ترسم که وفایی نکند یار به اهلی
چون قدر وفا داری او را نشناسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
ای برق محبت که ره من زده یی باز
آتش بمن سوخته خرمن زده یی باز
زینگونه که بردی بدر از خانه خویشم
برمن رقم گوشه گلخن زده یی باز
ای جان من خانه خراب از چه جهت دست
در دامن آن خانه برافکن زده یی باز
خواهی مگر ای اشک دگر خون مرا ریخت
ورنه چه مرا دست بدامن زده یی باز
از طعن تو اهلی دل ما ریش از آن است
کازرده خاریم و تو سوزن زده یی باز
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۸
ایکه گویی که بحسن سخن من اهلی
اضطرابی ننمود و لب تحسین نگشود
بخدایی که مرا گنج معانی داده ست
که بسرمایه کس همت من نیست حسود
لیکنم دیده و دل جان سخن می طلبد
چکنم صورت بیجان دلم از کف نربود
گر تو نقشی بنمایی که دل از کف ببرد
کافرم گر نکنم پیش تو صد بار سجود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۱
آنمه بجفا ز ما برید آخر کار
دامن ز مصاحبت کشید آخر کار
اهلی بفغان ز زخم تیغش نامد
تا کارد باستخوان رسید آخر کار
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۵
با اینهمه بی نیازی و حشمت تو
افسوس ز خواری من و عزت تو
در هر نفس است صد هزار ناله
یک ناله نشد قبول در حضرت تو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
پس از عمری که فرسودم به مشق پارسایی ها
گدا گفت و به من تن درنداد از خودنمایی ها
فغان زان بلهوس برکش محبت پیشه کش کز من
رباید حرف و آموزد به دشمن آشنایی ها
بت مشکل پسند از ابتذال شیوه می رنجد
بگوییدش که از عمرست آخر بی وفایی ها
نشد روزی که سازم طره اجزای گریبان را
به دستم چاکها چون شانه ماند از نارسایی ها
نیرزم التفات دزد و رهزن، بی نیازی بین
متاعم را به غارت داده اند از ناروایی ها
به روز رستخیز از جنبش خاکم پرآشوبی
تو و یزدان، چه سازد کس بدین صبرآزمایی ها؟
کدویی چون ز می یابم، چنان بر خویشتن بالم
که پندارم سرآمد روزگار بی نوایی ها
چه خوش باشد دو شاهد را به بحث ناز پیچیدن
نگه در نکته زایی ها نفس در سرمه سایی ها
سخن کوته مرا هم دل به تقوی مایل ست اما
ز ننگ زاهد افتادم به کافر ماجرایی ها
نرنجم گر به صورت از گدایان بوده ام غالب
به دارالملک معنی می کنم فرمانروایی ها
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود
بریده باد زبانی که خونچنان نبود
حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی
ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
نگفته ام ستم از جانب خداست ولی
خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
ز نازکی نتواند نهفت راز مرا
خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
چو عشرتی که کند فاسق تنک مایه
ز زخم خون به زبان لیسم ار روان نبود
ز خویش رفته ام و فرصتی طمع دارم
که باز گردم و جز دوست ارمغان نبود
زمام ناقه به دست تصرف شوق ست
به سوی قیس گرایش ز ساربان نبود
فرو برد نفس سرد من جهنم را
اگر نشاط عطای تو در میان نبود
مرا که لب به طلب آشنا نخواسته ای
روا مدار که شاهد ضمیردان نبود
امید بلهوس و حسرت من افزون شد
ازین نوید که اندوه، جاودان نبود
به التفات نگارم چه جای تهنیت ست
دعا کنید که نوعی ز امتحان نبود
عجب بود سر همخوابی کسی غالب
مرا که بالش و بستر ز پرنیان نبود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
سبکروحم بود بار من اندک
چرا نشماری آزار من اندک
تنم فرسوده در بند تو بسیار
دلت بخشوده بر کار من اندک
از این پرسش که بسیارست از تو
شد اندوه دل زار من اندک
همانا زان حکایتها که دارم
شنیدستی ز غمخوار من اندک
ز خاصانت گرامی گوهری هست
که می داند ز اسرار من اندک
سر کوچک دلیهای تو گردم
که آسان کرده دشوار من اندک
برآیی از نورد موج تشویر
نهی گر دل به گفتار من اندک
مدان کز دستبرد تست گر هست
متاع صبر در بار من اندک
وجودم خوان یغما بود غم را
تو هم بردی ز بسیار من اندک
نگویم تا نباشد نغز غالب
چه غم گر هست اشعار من اندک؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
چشم گریان و دل زار و نزاری دارم
در نهان خانه دل نقش نگاری دارم
زر نابم، که ببازار جهان آمده ام
محکی کو؟ که ببیند که عیاری دارم
من از آن شهر کلانم، نه از آن ده که تویی
با همه خلق جهان دار و مداری دارم
تو چه دانی که من این جا بچه کار آمده ام؟
که بصحرای بشر عزم شکاری دارم
پیش آهنگ خرانی و بدان مفتخری
علم الله، که از فخر تو عاری دارم
همچو بلبل که بنالد بهوای گل مست
با خیالش همه شب ناله زاری دارم
قاسمی نیست ازین شهره ملامت بگذار
من ز شهر دگرم، رو بدیاری دارم