عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دلم وصال تو را از جهان طلب کارست
چرا که در غم هجران به کام اغیارست
دو دیده ی دل خود را به هم نیارم زد
که از فراق رخت تا به روز بیدارست
نباشدم دل خرّم چرا نمی دانم
مگر که خرّمی و عیش جمله با یارست
وصال یار که بودی همیشه پندارم
هزار بار به دلبر مرا ز پندارست
فراق روی تو مشکل شدست بر دل من
چو بار نیست مرا بر در تو صد بار است
ز باغ وصل تو یک گل نچیده ام هرگز
نصیب من به گلستان تو چرا خارست
رسید بوی بهار و دمید سبزه ی جوی
بیا که موسم عیش و رواج گلزارست
به عمر نیست بسی اعتماد تا دانی
مباش غرّه بدان کم زرست و دینارست
هر آنکه کرد به خونابه مال جمع چه کرد
به غیر از آنکه به هر دو جهان گرفتارست
کسی که بار سفر بست خواهد از منزل
چه بهترست از آن کاو به ره سبکبارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
از زلف خودم بویی بر دست صبا بفرست
کشتی به جفا ما را بویی ز وفا بفرست
چون روز و شبم ساکن در کوی غمت جانا
از کوی وصال خود هم بخش گدا بفرست
جانا چو زکات حسن بر مستحقست واجب
من مستحقم باری بی روی و ریا بفرست
گفتم به وصال خود دریاب دمی ما را
گفتا که جهان و جان زودم به نوا بفرست
رنجور غم عشقم هستی تو طبیب دل
در درد گرفتارم دریاب و دوا بفرست
چون خیل خیال تو آورد شبیخونی
بردند به یغما جان از وصل صفا بفرست
گفتا به جهان ما را سودای کسی در سر
چون نیست برو عاشق از دور دعا بفرست
گفتم اگرم باشد رخصت که دهم جان را
در پای تو گفتا نه بنشین تو ثنا بفرست
ای دل هوس وصلش داری نشود ممکن
مرغ دل سرگردان از روی هوا بفرست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از لطف خویش درد دلم را دوا فرست
من بی نوای وصل ز وصلم نوا فرست
بیگانگی مکن تو از این بیش دلبرا
بویی ز زلف خویش سوی آشنا فرست
گر قاصد امین تو نیابی به سوی ما
به زو رسول نیست به دست صبا فرست
بی روی تو غبار گرفتست دیده ام
از خاک پای خویش مرا توتیا فرست
افتاده ام ز اسب نشاط وصال تو
از لطف خویشتن قدری مومیا فرست
بازآ و شاد کن دو جهان را به وصل خویش
زنهار از صبا خبری سوی ما فرست
ور زانکه نیست عزم، ترا سوی عاشقان
بر دیده توتیاام از این خاک پا فرست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
ما را به درد عشق تو درمان نه درخورست
زان رو که درد هجر تو جانا جگر خورست
درخور نیافت مهر رخت را دل ضعیف
لیکن مرا وصال تو ای دوست درخورست
آن حسن و شکل و شیوه که در دلبر منست
در ماه نیست ممکن و آن هم نه درخورست
از سر برون نمی رود از دیده ام خیال
آن شور عشق روی تو ما را که درخورست
کاشانه ی دلم که ز هجران خراب بود
شکر است کاین زمان ز جمالش منورّست
گفتم نثار مقدم تو جان کنم فدا
بازم حجاب شد که متاعی محقّرست
گر بخت بازگردد و دولت شود رفیق
آن سرو در بر آرم اگر چند بی برست
هر چند خوب روی بسی هست در جهان
بر دوست ملک حسن و ملاحت مقررست
عشق رخت به دل بنهادم به اختیار
گویی بلای عشق تو بر ما مقدّرست
گرچه به باغ خلد سهی سرو جان بسیست
سرو قد تو بر سر آن باغ سرورست
دل برد و ریخت خون دل خسته ی جهان
چشم سیاهکار تو ترکی دلاورست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
ما را به رخ خوب تو ای دوست نیازست
در بوته عشقت دل مسکین به گدازست
حال من دلخسته که گوید به نگارم
جز باد صبا کاو به جهان محرم رازست
ای باد صبا از من دلخسته بگویش
ما را به رخ خوب تو ای دوست نیازست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ما را به قد سرو تو ای دوست نیازست
هر چند تو را با من مسکین سر نازست
حال دل خود با که بگویم بجز از باد
کاو سوختگان را به کرم محرم رازست
احوال دل سوخته هم باد بگوید
کاین دیده همه شب ز غم عشق تو بازست
ورنه که رساند ز من خسته پیامی
کاین غمزده از هجر تو در سوز و گدازست
محمود تویی من چو ایازم به حقیقت
محمود ببین نیک که مخدوم ایازست
آخر ز چه بر ما ستم و جور کنی بیش
درگاه جهانبان به علی رغم تو بازست
نومید ز درگاه تو باری نتوان شد
کالطاف جهانگیر تو بس بنده نوازست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بستان و ماهتاب و لب آب بس خوشست
بر بانگ بلبلان، سحری خواب بس خوشست
خون دلم چو چشم دلارام پر ز جوش
از لعل دوست شربت عنّاب بس خوشست
در تاب رفت زلف تو از آتش رخت
وآن زلف دلفریب تو پرتاب بس خوشست
از روشنی روی تو مهتاب خون گرفت
در ظلمت دو زلف تو مهتاب بس خوشست
کج کرده ای کمان دو ابرو به تاب من
پیوسته ابروان تو در تاب بس خوشست
آن را که قبله روی چو خورشید خاورست
طاق دو ابروانش به محراب بس خوشست
لعل تو گفت کام جهان می دهم شبی
گر گوید او سخن هم ازین باب بس خوشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
سرویست قدّ دلبر و آزاد بس خوشست
بر جویبار قامت شمشاد بس خوشست
چون بلبلان به شوق جمال و کمال گل
از عاشقان روی تو فریاد بس خوشست
ای دلبر ستمگر رعنای بی وفا
بر جان ما ز دست تو بیداد بس خوشست
آزاد گشته ام چو سهی سرو در جهان
دانی یقین که بنده آزاد بس خوشست
ما در غم فراق گرفتار و ممتحن
دلبر به رغم خاطر ما شاد بس خوشست
وه وه چه خوش بود به صبوحی میان باغ
واندر کنار حور پری زاد بس خوشست
تو پیر راه عشقی و ما عاشقان مُرید
از پیر در جهان دم ارشاد بس خوشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
نازنینا به غم عشق تو مردن چه خوشست
جان به بوی سر زلف تو سپردن چه خوشست
گرچه داری ز من خسته فراغت لیکن
غم امّید شب وصل تو خوردن چه خوشست
در صبوحی که ز می مست بود نرگس او
زان دهان چو شکر بوسه ربودن چه خوشست
گرچه شیرین دهنی تلخ ز تو نوش کنم
کز لب لعل تو دشنام شنیدن چه خوشست
ای دلارام میان چمن و ناله ی چنگ
درد صبح گل وصل تو چیدن چه خوشست
گرچه از پای درآمد دل من در طلبت
در جهان از پی وصل تو دویدن چه خوشست
گر بدانی تو که دلال غم عشّاقی
که به بازار غمش غصّه خریدن چه خوشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
روی تو رایت قمر بشکست
لب چون قند تو شکر بشکست
ماه رویت چو بدر گشت تمام
روشنایی روی خور بشکست
دُرّ دندان و حُقّه دهنت
در عدن قیمت گهر بشکست
تا خرامید سرو قامت تو
نارون نیک در نظر بشکست
صبر کردیم در غم تو به سر
شوقت ای دوست آنِ سر بشکست
گر در وصل بر رخم بستی
هم خیالت رسید و در بشکست
گفته بود او که نشکنم پیمان
آن بت بی وفا دگر بشکست
همه بازار خوبرویان را
حسن روی تو سر به سر بشکست
رنگ و رخسار و آب دیده ی من
در جهان جمله سیم و زر بشکست
گفتمش زلف را بسی مشکن
چون دلم باز بیشتر بشکست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
صبا با یار ما گو کایت چه ننگست
چرا بی موجبی با ما به جنگست
ببردی نام و ننگم ای دل و دین
دل ما را چه جای نام و ننگست
به خاک ره نشستم و آن عجب نیست
چو ما را پیش تو این آب و رنگست
چرا باری ز وصلت ای دلارام
چو میم آن دهن روزیم تنگست
بُدم آهوی وحشی گشتمش رام
چه چاره چون که خویش چون پلنگست
مرا چون آبگینه دل پر از مهر
تو را دل خود چرا پولاد و سنگست
مسلمانان مرا بر دل بدانید
بسی بار جهان زان شوخ و شنگست
مرا دل یک بود دلدار یک بس
چرا آن نازنین با ما دورنگست
چو عودم بر سر آتش نهادی
مرا باد از هوا داری به چنگست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
نگارینا تو را با ما اگر صلحست و گر جنگست
نمی دانم دل سختت ز پولادست یا سنگست
بیا کاندر غم هجران به جان آمد دل تنگم
فضای عالمی بی تو، تو دانی بر دلم تنگست
دل من لاله و نسرین گل و سرو چمن باری
نخواهد در سرابستان اگر بویست وگر رنگست
مرا از آتش عشقت ز دیده آب می بارم
به خاک ره نشینم خوش ولیکن باد در چنگست
تو را کی یاد ما آید که در خلوتگه وصلت
نوای بلبل خوش خوان و عود و ناله ی چنگست
دلا نشنو فریب آن دو چشم مست جادویش
که سرتاسر نگار من همه افسون و نیرنگست
میان خسرو و شیرین همه صلح و صفا باشد
اگر فرهاد کوه افکن کنون با خسروش جنگست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
از صبا زلف تو ای دوست پریشان حالست
تا پریشانی آن حسن و رخت در خالست
روی بنمای که در هجر تو از خون جگر
دامن جان من دلشده مالامالست
ای صبا حال دل زار من خسته ببین
پیش دلدار بگو آنچه مرا احوالست
کز فراق تو چه ها بر سر ما می گذرد
زیر پای ستم و هجر چنین پامالست
چون درآمد به فصاحت بت شیرین سخنم
طوطی هند یقین پیش زبانش لالست
چون الف بود مرا قامت زیبا و کنون
پشت امّید من از بار فراقت دالست
پیش از این خاطر ما بود به وصلت دلشاد
واین زمان در غم هجران تو بس بد حالست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چه شبست یارب امشب که خروس صبح لالست
که مرا ز درد هجرانش ز جان خود ملالست
دل از انتظار صبحم بگرفت در شب تار
مگر اختر سعادت ز فراق در وبالست
شب تار روشنم شد ز صباح روی جانان
دل خسته خرّمی کن که ز پرتو جمالست
رخ او مه دو هفته قد او چو سرو رسته
به کنار آب حیوان و دو ابرویش هلالست
سر زلف او گرفتم شب دوش و خوش بخفتم
دل من به خواب می گفت که این هم از خیالست
دل خسته فکر باطل برو و ز سر بدر کن
شب وصل یار خواهی؟ چه تصوّر محالست
همه چیز را کمالی ز زوال نیست ممکن
غم عشق روی جانان و کمال بی زوالست
چه کنم چو مرغ جانم ز غم فراق باری
به هوای وصل جانان ز جفا شکسته بالست
به دل جهان نه اکنون غم روی تست محکم
به دو چشم دوست عمری که اسیر زلف و خالست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیش رخسار چو خورشید تو مردن سهلست
جان شیرین به لب دوست سپردن سهلست
دل ببردی ز من خسته و دادی بر باد
دل درویش نگه دار که بردن سهلست
دل ما را ز سر کوی فنا ای دل و دین
به یکی بوسه ز لب باز خریدن سهلست
غمزه اش با من مسکین به اشارت می گفت
پیش من از تو خور و خواب ربودن سهلست
ترک جان و سر و مال ارچه که مشکل کارست
ترک آن جمله به دیدار تو کردن سهلست
گر امیدی به شب وصل تو بودی ما را
خون دل در غم هجران تو خوردن سهلست
چون به یک پیک نظر از تو جهانی چاکر
عاشقی را رخ گلرنگ نمودن سهلست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
از وصل مرا جهان به کامست
آن آهوی وحشیم به دامست
وین توسن روزگار خودکام
شکرست به زیر پا که رامست
ای دل تو عنان خود نگهدار
کاین توسن چرخ بدلگامست
آن کس که چو من غلام او نیست
بنمای به من که او کدامست
گر نیست تو را به بنده شوقی
ما را به وصال تو مدامست
چون خون منت حلال گشتست
وصل تو چرا به من حرامست
ای ماه تمام در نکویی
مارا غم عشق تو تمامست
صبح رخ تو چو آفتابست
زلف سیه تو همچو دامست
من بنده ی خاص تو ز جانم
از لطف عمیم تو که عامست
سودای دو زلفت ای ستمگر
پختیم ولی هنوز خامست
شکرست که دی گذشت و امروز
از وصل توأم جهان به کامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
دل من در سر زلفت به دامست
به عشقت خواب در چشمم حرامست
هوای زلف تو پختم خرد گفت
که این اندیشه از سودای خامست
کسی کاو بر رخ خوبت نگارا
نه عاشق گشت همچون من کدامست؟
به باغ جان ما هر سرو آزاد
به پیش قامتت بر وی قیامست
ز لعل جان فزایت بی نصیبم
دعای دولتت بر من دوامست
نظر فرما که خاک راه گشتم
ز دلبر یک نظر بر ما تمامست
ندارد با من آن دلبر وفا لیک
جهان از جان و دل باری غلامست
تو می دانی که بر من روز هجران
چو زلف کافرت دایم چو شامست
مزن سنگ فراقت بر دل من
که روشن خاطر من همچو جامست
اگر کام تو دشمن کامیم بود
تو را ای جان جهان حالی به کامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
صبوح روی تو بر ما دوامست
شب هجران تو بر ما چو شامست
هرآنکو نیست عاشق بر جمالت
در این عالم بگو تا خود کدامست
دل مسکین من همچون کبوتر
به شست زلف مهرویان به دامست
طبیبم شربتی از پخته فرمود
که ای مسکین تو را سودای خامست
از آن شربت که دادم، در قیامت
هنوزم تلخی هجران به کامست
ز عشق روی چون خورشیدت ای جان
دو چشمم بر می و مطرب مدامست
ز عشقش در جهان بدنام گشتم
که عاشق را نمی داند چه نامست
تو را جز من بسی دلدار باشد
مرا غیر از وصال تو چه کامست
اگرچه فارغی از حال زارم
دعای دولتت بر ما مدامست
بحمدالله در این ایام دولت
که چرخ توسن بدخوی رامست
چرا خون دلم بر تو حلالست
چرا در عشق تو خوابم حرامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
در سینه ی من مهر تو ای ماه تمامست
دل را لب جان پرور تو غایت کامست
بی نرگس مست تو مرا کار خرابست
بی زلف چو شام تو مرا روز چو شامست
تنها نه من خسته به دام تو اسیرم
آن دل که گرفتار غمت نیست کدامست
سودای وصال تو همی پختم و دل گفت
این خام طمع بر سر اندیشه ی خامست
هر چند که ماه فلک از مهر منیر است
زیبا رخ چون ماه تو را مهر غلامست
گفتند چه خواهد دلت از دنیی و عقبی
دل گفت مرا وصل دلارام تمامست
هرکس به جهان کام و مرادی طلبیدند
ما را به جهان جز غم روی تو حرامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
رخ زیباش مهتابی تمامست
دو زلفش را به رخ تابی تمامست
دو چشم سرخوشش مستست و مخمور
به سرمستی ورا خوابی تمامست
دل مسکین ما را در ره عشق
به جان تو که اسبابی تمامست
بسی بابست اندر عشق بازی
به وصل تو مرا بابی تمامست
دلم عاشق بدو، مهرش به سر بار
گل نم دیده را آبی تمامست
غریق ورطه ی دریای هجران
کجا یابد که پایابی تمامست
نیاز من به کویش هست بسیار
خم ابروش محرابی تمامست