عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ای جهان این همه درد دل بی پایان چیست
دردم از حد بشد اکنون تو بگو درمان چیست
از جفای تو دلم سوخت به احوال جهان
این ستم از فلک خیره ی سرگردان چیست
گفت اینست مرا حال دل خسته ی ریش
منتظر بر در آن یار که تا فرمان چیست
گفتمش از تو بعیدیم و به عیدی رخ را
بنما گفت به عید رخ ما قربان چیست
گفتمش جان جهان پیش کشت خواهم کرد
روز دیدار رخ دوست بگفتا آن چیست
گفتمش مشکل دیدار خودم آسان کن
گفت ای بی خرد آخر به جهان آسان چیست
آتش عشق وی اندر دل و جانم سوزد
بکن اندیشه که حال من تردامان چیست
چون سر و مال و جهان در سر عشقش کردم
ای عزیزان جفاپیشه سخن در جان چیست
غمزه اش گفت به تیغ غم عشقش بکشم
گفتم ای دل تو مخور غم سخن مستان چیست
چونکه بختم برساند به شب وصل ای دل
با من خسته نگویی که مرا تاوان چیست
سرو با قامت رعناش نروید در جوی
پیش رنگ رخ دلدار گل بستان چیست
بلبل طبع لطیفش چو به آواز آید
در چمن بلبل خوش گو چه بود دستان چیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دل به عشق یار دادم چاره چیست
داغ او بر دل نهادم چاره چیست
گر تو بر شادی من غمگین شدی
من به غمهای تو شادم چاره چیست
مهر تو بر خود ببستم ناگهان
از ازل با عشق زادم چاره چیست
دل به زلف و خال او بستم به جان
دیده بر رویش گشادم چاره چیست
گرچه از یادش دمی خالی نیم
کی گشاید لب به یادم چاره چیست
در غم هجران خسرو در جهان
عمر شیرین شد به بادم چاره چیست
همچو مرغ زیرکم کز پای خویش
باز در دامش فتادم چاره چیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ما را به درد عشق تو جز صبر چاره چیست
وز دور در جمال رخت جز نظاره چیست
رحمی نمی کنی به من خسته ی غریب
آخر بگو که آن دل چون سنگ خاره چیست
دل ریش بود از سر تیغ جفای تو
بر ریش بیش جور و جفا بی شماره چیست
سروی و در میان دو چشمم نشسته ای
مقصود قد و قامتت از ما کناره چیست
دستم نمی رسد به گریبان وصل تو
پس دامن دلم ز فراق تو پاره چیست
مه کیست تا که دعوی خوبی کند برت
با روی دلفریب تو نور ستاره چیست
ای دل ز انقلاب جهان تنگ دل مشو
احوال روزگار چنین است چاره چیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
بیا که غمزه مستت به عین دلدوزیست
جمال روی تو در غایت دلفروزیست
به حسرت شب وصل تو ای بت سرکش
چو شمع خاطر من در کمال جان سوزیست
مرا ز هجر تو بر لب رسید جان عزیز
چه چاره دولت وصل تو تا که را روزیست
هرآنکه صبح رخت را به چشم سر دیدست
یقین بدان صنما کان نشان فیروزیست
جهان بگو ز چه خرّم شود چو باغ بهشت
ز من بپرس که گویم ز باد نوروزیست
مراست داعیه ی وصلت ای صنم روزی
گمان مبر صنما کان به عشق امروزیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
نظر به روی تو صبحی نشان فیروزیست
که حسن روی تو در غایت دل افروزیست
گشوده دیده ی جانم به روی مهوش تو
هزار شکر که این دولتم ز تو روزیست
چمن شده چو بهشت برین دگر باره
که زیب و زینت بستان ز باد نوروزیست
ز شوق رشته ی جانم چو شمع می سوزد
خود از تو حاصل ما در جهان جگر سوزیست
به غمزه با من و ابروش با کسی دیگر
همیشه کار تو جانا مگر کله دوزیست
نسیم باد بهاری به صبح خوش بویست
مگر ز سوی شمال و ز باغ پیروزیست
منم که جان به شب هجر می دهم تا روز
صبوح و دولت وصل تو تا که را روزیست
سخن کرانه ندارد در این جهان لیکن
نشان ختم سخن در جهان جهان سوزیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مرا بر در تو سر بندگیست
که از بندگی تو فرخندگیست
منم ناامید و به درگاه تو
امیدم به روز فروماندگیست
چو نرگس سرافکنده ام پیش تو
سرافرازیم در سرافکندگیست
اگر مؤمنم یا که مجرم چه باک
مرا کار با حلقه ی بندگیست
به بحر جهان هست گوهر بسی
ولی خوبیش در نمایندگیست
اگر غمزه اش قاتلم شد چه شد
لب لعل تو مایه ی زندگیست
نشد خاطرم جمع چون زلف او
که سعی وی اندر پراکندگیست
چو بید ای دل از باد لرزان مشو
ثبات قدم را پسندیدگیست
ببین سرو چون هست ثابت قدم
ثبات قد او ز پایندگیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
هر جا که همچو روی تو در بوستان گلیست
فریاد و الغیاث که معشوق بلبلیست
نسبت نمی کنم به شکر لعل دلکشش
خسرو ببین در او که چه شیرین شمایلیست
آن کس که منع ما به غم عشق می کند
معلوم شد که در غم روی تو غافلیست
دیوانه را به سلسله عاقل همی کنند
آید به دام زلف تو هر جا که عاقلیست
زلفت به روی همچو گل افتاده بس خوش است
گویی که هر ورق شده بر چین سنبلیست
جانا کجا به غور دل بی دلان رسی
کاویخته به هر سر مویی ترا دلیست
بنواز هر شبی به وصالت که هر شبی
در گردنم ز دست خیالت حمایلیست
تا کی به غمزه خون دل ما خوری بگوی
افتاده از فراق اندر سلاسلیست
دل بر امید بوی سر زلف عنبرین
آن چشم مست تو که چه پرفتنه قاتلیست
جای دلم شکنج سر زلف دلبرست
زآنجا برون نیاورد ار عقل کاملیست
داریم با تو راز و نداریم در جهان
جز باد صبحدم که به نزد تو حاملیست
دنیای سفله خوی جفاجوی بی وفا
تکیه بدو مکن تو که ناخوش معاملیست
جای نشست نیست در این ورطه بلا
بنگر تو این سراچه ی دنیا که چون پلیست
برقع ز روی چون مه و خورشید برفکن
خیل خیال دوست تو دانی که هایلیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هر چند دلارام مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست
آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد
میلش سوی یاران وفادار چرا نیست
گفتم که برد نزد دلارام پیامی
کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست
ای پیک سحر از من مهجور بگویش
زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست
بازآی که رنجور غم از درد جدایی
می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست
روزی به علی رغم بداندیش وفا کن
حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست
هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع
کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست
گفتم که غم عشق توأم مونس جانست
گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست
ای دل غم احوال جهان بیش میندیش
کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
به دردم غیر وصل تو دوا نیست
چرا با ما تو را جز ماجرا نیست
ترا گر مهر ما نبود مرا هست
تو را صبر ار بود از من مرا نیست
وفا گر نیست جانا در دل تو
ولی چندین جفا بر ما روا نیست
جفا کردی و دل بردی زهی چشم
تو را شرم و حیا از روی ما نیست
چرا خود را ز ما بیگانه داری
چرا رحمت به حال آشنا نیست
کدامین پیرهن کز دست هجران
که هر دم در غم رویت قبا نیست
چو در عالم بجز تو کس ندارم
نگویی در دلت مهرم چرا نیست
نگارینا تو دانی در جهانم
به جان تو که جز لطف شما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
جهان را باز ایام جوانیست
سر سودای عیش و کامرانیست
صبا بگذر شبی در کوی یارم
بگویش با توأم رازی نهانیست
چو خضرم طالب سرچشمه ی نوش
لب جان بخشت آب زندگانیست
مرا در روی تو حیران دو دیده
مرا با قامتت پیوند جانیست
رخش زیبنده تر از ماه و خورشید
قدش مانند سرو بوستانیست
چه گویم نازش آن سرو آزاد
که دایم شیوه ی او دلستانیست
خبر داری نگارا در فراقت
که کار دیده ی ما پاسبانیست
به جان آمد دل ما از غم تو
اگرچه در غمم صد شادمانیست
اگر کامم در این عالم ندادی
مرا مقصود کام آن جهانیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ترا در دل مگر مهر و وفا نیست
و یا آیین تو غیر از جفا نیست
مرا دردیست در دل از فراقت
که جز وصل دلارامش دوا نیست
مکن زین بیش دوری از بر ما
که جان از تن جدا بودن روا نیست
چرا یاد از من مسکین نیارد
چو یک دم یاد او از ما جدا نیست
شکستن عهد یار و بی وفایی
نگارینا چو می دانی ز ما نیست
تو سلطان جهانبانی ولیکن
به هیچت جای پروای گدا نیست
من آن بلبل شدم در گلستانت
که ذکرم غیر اوصاف شما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
جز بوی سر زلف تو با باد صبا نیست
...........................................ا نیست
خون شد دل مسکین من اندر غم رویت
اندر دل خوبان جفاپیشه وفا نیست
از دست ربایند دل خلق جهانی
وانگاه به سر بار بجز جور و جفا نیست
جز مهر و وفا در دل ما نیست همانا
جز جور و ستم قاعده شهر شما نیست
بیداد مکن بر دل عشاق از این بیش
زیرا که ز حد بردن بیداد روا نیست
بالات بلاییست نه بالاست خدا را
کس نیست به عهدت که گرفتار بلا نیست
از خاطرت ای دوست فراموش نشاید
آن بنده که از یاد تو یک لحظه جدا نیست
دل برد ز دستم صنم و قصد جفا کرد
رحمش به من خسته و شرمش ز خدا نیست
چون خاک رهت گشته ام ای سرو گل اندام
میلت سوی ما از چه سبب چون و چرا نیست
هر چند ترا برگ و هوای دگران است
از خان وصال تو مرا برگ و نوا نیست
سلطان جهانی و به خیل تو گداییم
آخر ز چه رویت نظری سوی گدا نیست
چون روی بپیچید ز من هاتف جان گفت
احوال جهان پیش تو بی روی و ریا نیست
ای سرو روان راست بگو تا ز چه معنی
ما را به وصال تو نیازست و ترا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
جز غم به جهان نصیب ما نیست
جز غصّه کسی قریب ما نیست
هستیم محبّ خاک کویش
گویی به جهان حبیب ما نیست
از درد به لب رسید جانم
رحمی به دل طبیب ما نیست
صد طوطی خوش کلام اگر هست
خوبیش چو عندلیب ما نیست
در عشق رخ تو ای نگارین
کس نیست که او رقیب ما نیست
مسکین دل من غریب و عاشق
کس نیست که او رقیب ما نیست
بر خان وصال او بسی کس
هستند ولی نصیب ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ای دل چو جهان به کام ما نیست
شهباز وفا به دام ما نیست
وز شهد وصال آن دلارام
جز زهر جفا به جام ما نیست
در هر خط عاشقان رویش
دیدیم به دیده نام ما نیست
زآن توسنِ خوی یار تندست
چون دور زمانه رام ما نیست
دریاب چو اختیار کارم
امروز چو در زمام ما نیست
از صُبح وصال آن ستمگر
زلف سیهش چو شام ما نیست
از چشم سیاه گوشه ای گیر
چون کس چو مه تمام ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
در درد تو بر دلم دوا نیست
دریاب که این چنین روا نیست
ای دوست خیال مهر رویت
از دیده ی ما دمی جدا نیست
حال دل ریش با که گویم
چون محرم ما به جز صبا نیست
ای باد صبا بگو به یارم
آخر به منش نظر چرا نیست
گفتم بکنی به ما نظر گفت
ما را سر و برگ هر گدا نیست
آخر ز چه رو بگو نگارا
با مات به غیر ماجرا نیست
جز جور و جفا نمی نمایی
در ماه‌رخان مگر وفا نیست
زین بیش ستم مکن که ما را
از دست تو طاقت جفا نیست
دردیست به جان من ز هجران
کش جز لب لعل تو دوا نیست
از آتش عشق تو شدم خاک
جز باد کنون به دست ما نیست
ای جان جهان چو در گدازی
در دست مرا به جز دعا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
هیچ شب نیست که در کوی غمت غوغا نیست
در فراق رخ تو دیده ما دریا نیست
سر و جانی تو، بود جای تو در دیده ی ما
از چه روی است بگو تا نظرت با ما نیست
شب دیجور فراق تو مرا محرم راز
غیر از این مردمک دیده خون پیما نیست
به سر و جان تو سوگند توانم خوردن
که مرا از غم رویت به جهان پروا نیست
گر بروید به سرِ چشمه ی حیوان سروی
هیچ شک نیست که او همسر آن بالا نیست
عهد بشکستی و پیمان بگسستی ما را
شکرم آنست که نقصان وفا از ما نیست
تا به کی غصّه خوری ای دل محزون با یار
خوش برآییم که احوال جهان پیدا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
کدام دیده به دیدار یار بینا نیست
کدام نطق به اوصاف یار گویا نیست
اگرچه حور و قصورند در بهشت برین
به چشم عاشق بیچاره بی تو زیبا نیست
هزار سرو اگر در میان بستانست
یکی چو قامت آن سروناز رعنا نیست
هزار عنبر سارا و مشک تاتاری
اگرچه هست چو زلفین یار بویا نیست
تو از زمانه ی بدخو وفا چه می طلبی
دلا که مهر درین روزگار گویا نیست
صبا چو بر سر کویش گذر کنی زنهار
طریق عهد شکستن بگو که در ما نیست
مرا ز درد فراق تو نیست یک ساعت
کز اشک دیده ی مهجور من چو دریا نیست
بسوخت خلق جهان را به حال زارم دل
به سختی دل دلدار سنگ خارا نیست
به جان رسید دل من ز دست جور فراق
اگر تو را به جهان صبر هست ما را نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
بی رخ عاشق فریبت در دو چشمم خواب نیست
بحر عشقت را نمی دانم چرا پایاب نیست
از سر و سامان برآمد از غم عشقت دلم
در جهانم لاجرم جز درد دل اسباب نیست
موج بحر روز هجرانت مرا از سر گذشت
رحمتی هرگز تو را بر حال این غرقاب نیست
در شبان تیره ی زلفت گرفتارم بتا
زآنکه از روی دلارایت مرا مهتاب نیست
چون تویی محبوب دلهای حزین از روی لطف
نور چشم من چرا هیچت غم احباب نیست
مردم چشم مرا ای نور دیده در جهان
غیر طاق ابروانت دلبرا محراب نیست
همچو رنگ روی تو گل را ندیدم در چمن
همچو بوی زلف شب رنگ تو مشک ناب نیست
دوش در خوابم درآمد روی چون خورشید تو
با معبّر گفتم و گفتا به از این خواب نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
جز غم عشقت نگارا در جهانم هیچ نیست
خاک پایت را نثاری غیر جانم هیچ نیست
من سری دارم فدای راه تو کردم از آن
کز تو ای جان آشکارا و نهانم هیچ نیست
در سرابستان عشقت همچو بلبل هر زمان
غیر مدح روی چون گل بر زبانم هیچ نیست
بوی وصلت در دماغ جان نمی آید از آن
بر سر کوی تو شبها جز فغانم هیچ نیست
یک زمان بخرام و بنشین در سراب چشم من
در خیالم بین که جز سرو روانم هیچ نیست
ای عزیز من نمی گویی که سالی یا مهی
التماس از وصل تو جز یک زمانم هیچ نیست
بوسه ای کردم تمنّا از لب چون نوش او
گفت دندان طمع بر کن دهانم هیچ نیست
گفتمش رحمی بکن بهر خدا بر جان من
زآنکه جز لطف تو جانا در جهانم هیچ نیست
گفت صبری پیش گیر و بیش از این زاری مکن
گفتمش زین بیشتر صبر و توانم هیچ نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ما را غمی چو شدّت هجران یار نیست
وینم بتر که غیر غمم غمگسار نیست
گفتم مگر نگار غم حال ما خورد
بوی وفا و مهر در این روزگار نیست
گفتی شبی به کلبه احزان گذر کنم
بازآ که در جهان بتر از انتظار نیست
گفتم خمار بشکنم اندر سحر به می
خوشتر ز شربت لب تو در خمار نیست
گفتی به صبر کوش به هجران ما ولی
زین بیش صبرم از رخ آن گل عذار نیست
گفتم که بار هست سگان را به کوی تو
ما را چرا به کوچه ی وصل تو بار نیست
گفتی برو صداع مده پیش از این مرا
رحمی ترا بدین تن مهجور زار نیست
گفتم تو سرو نازی و ما خاک ره به کوی
آخر به سوی ما ز چه رویت گذار نیست
از دست رفت دامن وصل تو این بتر
دستم ز کار رفت و به دستم نگار نیست