عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
مهر رویت آتشم در جان نهاد
در دل من درد بی درمان نهاد
دل ببرد و آتشی در جان زدم
در جهان این رسم بد جانان نهاد
بیخ شاخ وصل را از بن بکند
عشق او بنیاد بر هجران نهاد
فارغست آن دلپذیر از درد ما
زان سبب هجران چنین آسان نهاد
این عجب بین کز ازل نقّاش صنع
در نهاد حسن رویش آن نهاد
آشکارا کرد رازش اشک ما
گرچه عشقش در دلم پنهان نهاد
عهد ما بشکست چون زلفش به جور
تیغ هجر و شوق در پیمان نهاد
دستبرد عشق گل رویان ببین
کآتشی اندر دل دستان نهاد
حسن روی گل ز باد صبحدم
در نهاد بلبلان افغان نهاد
ای دل اندر کار دنیا شاد باش
کاین همه غم بر جهان نتوان نهاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
بازم غم فراق تو دردی به جان نهاد
تا کی توان غمی به دل ناتوان نهاد
هر چند سرو قدّ تو از ما کناره جست
دل باوفا و عهد تو جان در میان نهاد
گنجور عشق روی تو جانست و در دلم
گنجست مهر روی تو در وی نهان نهاد
سرو روان ما به تو مایل دلم ز جان
زیرا جهان و جان به سر تو روان نهاد
خون دلم به غمزه ی فتّان دگر بریخت
چشمش ببین چه قاعده ای در جهان نهاد
قربان شدن به کیش من خسته به بود
چون تیر غمزه چشم تو اندر کمان نهاد
قولت نه معنیی که توان بست دل بر او
عهدت نه صورتی که بر او دل توان نهاد
شد بحر خون دو چشمم و این مردمک در او
همچون حباب خانه بر آب روان نهاد
بگرفت دامن شب وصل تو دست دل
تا لطف جان فزای تو پا در میان نهاد
دل در هوای وصل تو روح و روان ز شوق
کرد او فدای راهت و منّت به جان نهاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
نگردانی به وصلم یک زمان شاد
$نیاری از من مسکین دمی یاد
اگرچه بنده ایم و تو خداوند
مکن زین بیشتر بر بنده بیداد
به تاریکی هجرم عمر بگذشت
ز وصل تو نگشتم هیچ دلشاد
بیندیش ای صنم زان دم که دانی
بر دادارم از تو گر کنم داد
ببرد آب رخ من آتش عشق
شدم خاک و مرا بر باد برداد
نکردی از جفا تقصیر با من
هزارت آفرین بر جان و تن باد
بتا مهرت نه امروزست بر دل
مرا گویی که مادر با غمت زاد
وصالت را نمی بینم نگارا
مگر بوی تو آرد سوی من باد
گرفتارم به هجرانت چه باشد
جهان را گر کنی از وصلت آباد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
بگو کجا برم از دست هجر تو فریاد
که کند خانه صبرم ز بیخ و از بنیاد
فغان و داد که پیچید دست طاقت من
به جان رسید دل خسته ی من از بیداد
نه در زمانه وفا و نه بر سپهر امید
فلک جفای تو تا کی کشم که شرمت باد
کسی که یک نفس از یاد تو نیاساید
روا بود که تو او را گذاشتی از یاد
چو سرو گوشه گرفتم که از جفا برهم
ولی ز غصّه دوران نمی شوم آزاد
به غیر غصّه ندارم قرین ز کار جهان
نمی شوم ز زمانه زمانکی دلشاد
ز غصّه جان عزیزم به لب رسید به غم
کنون اگر نرسی خود کیم رسد فریاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
هزار ناله ز دست فراق و صد فریاد
که کند خانه ی صبرم ز بیخ و از بنیاد
به خون دیده ام آمیخت خاک راهش را
نکرد رحم بر این اشکهای مردم زاد
صبا پیام من خسته سوی جانان بر
بگو که چند به غمخواریم شوی دلشاد
ببرد آب رخم آتش فراق رخش
چو خاک راه مرا تا بکی دهی بر باد
بگو چگونه ز دستم دهم که جان منی
به اختیار کسی جان نمی تواند داد
به غور حال دل خستگان خویش برس
وگرنه بر در دادار از تو خواهم داد
یقین که داد من خسته از تو بستاند
چرا که بر من بیچاره رفت بس بیداد
مرا ستاره و مه در نظر نمی آید
که تا دو دیده ی جانم بر آن جمال افتاد
فغان و ناله ام از چرخ هفتمین بگذشت
چرا نمی رسد آخر به گوش او فریاد
به جان رسید دل من ز دست هجرانش
طریق عشق که گویی که در جهان بنهاد
بکن ز روی کرم رحمتی به حال جهان
که آفرین خدای جهان به جانت باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
دلم هجر تو یارا برنتابد
فراقت سنگ خارا برنتابد
مکن بر وعده ام زین بیش دلشاد
کزین پس دل مدارا برنتابد
مزن زین بیش بر دل تیغ هجرم
که از دستت نگارا برنتابد
به جان آمد دلم از جور زین بیش
ستم از تو خدا را برنتابد
تو جوری می کنی بر من ز حد بیش
دلم زین بیش یارا برنتابد
نهان می کن دلا اسرار عشقش
که رازش آشکارا برنتابد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
لب لعلت ز جهانی دل و جان می طلبد
دل و جان را چه محل هر دو جهان می طلبد
چون قد سرو روانت بخرامد به چمن
در نثار قدمش روح و روان می طلبد
بلبل جان من از شوق گل رخسارت
گل به بستان جهان نعره زنان می طلبد
ز جفای تو نگارا دلم از جان بگرفت
همچنان دولت وصل تو به جان می طلبد
آنکه بیرون بود از حسن تو داری به جهان
دل سرگشته ی من در لبت آن می طلبد
دل من در طلب قامت رعنای تو بود
نه که در باغ جهان سرو روان می طلبد
چون تو را بود عنایت به سوی خسته دلان
دل بیچاره ی ما از تو همان می طلبد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
اگر کسی خبری زان نگار باز آرد
به جان تو که جهانی بر او نیاز آرد
صبا اگر گذری می کنی به دلبر من
بگو که خاطر من بیش از این نیازارد
دل ضعیف من ار سوخت در غمش چه عجب
مگر که لطف تو چنگ دلم به ساز آرد
چو عود سوخته ام در فراق تو جانا
که آتش غم تو سنگ در گداز آرد
اگر تو میل سوی ما کنی نباشد دور
چرا که سایه به ما نیز سرو ناز آرد
هلال ابروی خود را اگر دهد جلوه
هزار عاشق سرگشته در نماز آرد
دل ضعیف به چنگال عشقت آوردم
کسی کبوتر وحشی به چنگِ باز آرد
نماز بی سر و پایی چه در حساب آید
جهان نیاز برت در شب دراز آرد
ز گریه کرد مرا فاش رازم ای دیده
کسی تو را به جهان در محل راز آرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
چون دلم وصل او دوا دارد
از تنم جان چرا جدا دارد
دل ز ما برد و قصد جانم کرد
ظلم بر ما چنین روا دارد
از چه رو آخر آن بت بی مهر
دایماً میل بر جفا دارد
دلبرا این دل شکسته ی من
طمع از دوست مومیا دارد
چشم نم دیده در گهرباری
مردم دیده را گوا دارد
خاک پای تو را به دیده کشم
که اثرها چو توتیا دارد
رحمتی بر من غریب بکن
که به ملک جهان تو را دارد
فلک اندر پی جفاست ببین
که توقّع ازو وفا دارد
نظر از بنده ات دریغ مدار
که بجز لطف تو کرا دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
قدی چون سرو بستان راست دارد
مه از رویش رخ اندر کاست دارد
از آن بالا و آن شکل و شمایل
فروغ ایزدی پیداست دارد
دل من آرزوی وصل جانان
نگارینا ز تو درخواست دارد
غریبی بی نوایی از سر درد
تمنّایی ز تو برجاست دارد
نگار شنگ و شوخم همچو زلفش
خراجی بس کج ناراست دارد
ز من گر راست پرسی همچو قدّش
نگارم عهد و قولی راست دارد
خیالت را شبی بفرست پیشم
که تا کار جهانی راست دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
دلبرا سرو قدت شکل صنوبر دارد
که تواند که دل از قامت تو بردارد
دیده ی بخت من از درد فراقت دانی
دایم از خون جگر دامن جان تر دارد
دل بیچاره ی من حلقه صفت دیده جان
ز انتظار شب وصلت همه بر در دارد
این چه فتنه ست که چشمت به جهان افکندست
وین چه شوریست که زلفین تو در سر دارد
سرو قدّت مگر از چشمه ی حیوان برخاست
کاین همه جان جهانست که در بردارد
بلبل جان من خسته به عشق رخ تو
این همه آیت عشقست که از بر دارد
می زند گل به سحر خنده و بلبل گویان
گل خوش بوی مرا بین که مگر زر دارد
شربتی آب به حلق من دلخسته چکان
که لب لعل تو سرچشمه کوثر دارد
ما نداریم به جای تو کسی در دو جهان
گرچه دلدار به جایم صد دیگر دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نگار من دلی چون سنگ دارد
ز نام عاشقانش ننگ دارد
دلم بر آتش هجران او سوخت
کنون باد از غمش در چنگ دارد
مرا با او سر صلحست و یاری
چرا با ما همیشه جنگ دارد
ز دست روز هجرانش خدا را
دلم را چون دهانش تنگ دارد
سهی سرویست در باغ دل ما
به دستان حیله و نیرنگ دارد
چرا بی جرمی آن یار ستمگر
به خون جان ما آهنگ دارد
خوشا حال دلی کاندر جهان او
دو گوش و هوش و رو در چنگ دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
سر سرگشته سودای تو دارد
هوای قد و بالای تو دارد
سری دارد به عالم پر ز سودا
که این سر نیز در پای تو دارد
اگر رای تو بر خون دل ماست
دل بیچاره ام رای تو دارد
تو نور دیده ی مایی نگارا
دلم آخر که بر جای تو دارد
سهی سروا تو دانی دیده ی ما
نظر بر قد رعنای تو دارد
ندارد گل به بستان رنگ و بویی
حیا از روی زیبای تو دارد
سخن کوته کنم فی الجمله امروز
جهانی باز یغمای تو دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
تو نظر کن که بت من چه جمالی دارد
بر لب چشمه حیوان خط و خالی دارد
مه و خورشید بهم کس نتواند دیدن
تو ببین بر سر خورشید هلالی دارد
هست خوبان جهان را همه حسن و خط و خال
دل من با سر زلفین تو حالی دارد
در شکنج سر زلف تو وطن ساخت دلم
وز فروغ مه و خورشید ملالی دارد
گر تصوّر کند آن یار که من از در او
باز گردم به جفا فکر و خیالی دارد
تو مکن تکیه برین دور جفاجوی که هم
محنت و دولت ایام زوالی دارد
حسن چون یافت کمالی بکند میل زوال
حسن روی تو بهر لحظه کمالی دارد
حسدم نیست به مال و نه به جاه و نه به ملک
بر کسی هست که با دوست وصالی دارد
چون وصالم ز جمال تو میسّر نشود
مردم دیده ی من خیل خیالی دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
دل من با سر زلف تو هوایی دارد
دردمندست و ز لعل تو دوایی دارد
رخ تو بدر منیر است و در او حیرانم
دل من روشنی و نور ز جایی دارد
شاه حسنست و لطافت شده مغرور به خود
نیک دانم چه غم از حال گدایی دارد
ای گدایی در دوست به از سلطانی
آخر از کوی تو درویش نوایی دارد
گرچه سرو از همه اسباب جهان آزادست
حالیا در نظرش نشو و نمایی دارد
شتر مست که از خوان جفا مجروحست
ناله ای می کند و یاوه درایی دارد
در جهان گر چه عزیزست بسی درّ خوشاب
پیش لعل لبت آخر چه بهایی دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
دلبر غم حال ما ندارد
یک ذرّه به دل وفا ندارد
در خاطر او مگر وفا نیست
یا خود سر و برگ ما ندارد
از حد بگذشت جور بر ما
باشد که چنین روا ندارد
او جان منست بی تکلّف
جان از تن ما جدا ندارد
دردیست مرا که جز وصالش
در هر دو جهان دوا ندارد
با بخت من آن نگار باری
غیر از ستم و جفا ندارد
داریم هوای کوی دلبر
این بنده جز این خطا ندارد
چون نیست ورا نظر به سویم
او دست ز ما چرا ندارد
سلطان جهان ز روی رحمت
رحمی به دل گدا ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
گویند جهان وفا ندارد
میلی سوی وصل ما ندارد
با هر که دمی به زجر می زد
آخر به چه از جفا ندارد
دردیست مرا ز بی وفاییش
کان درد جفا دوا ندارد
سلطان جهان ز روی رحمت
رحمی به دل گدا ندارد
از حد بگذشت جور بر ما
باشد که چنین روا ندارد
بی مهر بتیست بس ستمگر
از روی جهان حیا ندارد
ای باد بگو که آن نگارم
دارد سر وصل یا ندارد
بیچاره دلم به غیر عشقش
در هر دو جهان خطا ندارد
آزرده دل من از جفایش
گویی که به دل وفا ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
آن کیست که با یاد تو دل شاد ندارد
آن کس که مگر عهد غمت یاد ندارد
دور از تو شبی نیست که این خسته مهجور
تا صبحدم از یاد تو فریاد ندارد
سرو ارچه به آزادی قدّ تو سرافراخت
آزادگی آن قد آزاد ندارد
دادم بده امروز که سلطان جهانی
کاین خسته جگر طاقت بیداد ندارد
خسرو به وصال رخ شیرین شده خرّم
آری خبر از سوزش فرهاد ندارد
ای شاه جهان کار جهان بی تو خرابست
جز عدل تو کس ملک تو آباد ندارد
گویند که شادست جهان با غم رویت
آن کیست که دل را به غمت شاد ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
دل در غم هجران تو بهبود ندارد
جز وصل تواش هیچ دوا سود ندارد
می دان به یقین ای دل و جان کاین دل تنگم
از هر دو جهان غیر تو مقصود ندارد
جان را طلبیدی ز من ای خسرو خوبان
جان چیست که از بهر تو موجود ندارد
بر بوی کرم گرد جهان گشت دل من
گویی به جهان کس کرم و جود ندارد
از آه من خسته ی مهجور بیندیش
زان روی که این آتش ما دود ندارد
با بوی دو زلفت چه بود عنبر سارا
بوی نفست مجمره عود ندارد
گر زانکه مرادم ندهد دوست چه چاره
بیچاره جهان طالع مسعود ندارد
گر بنده ی محمود ایازست حقیقت
این بنده ایازیست که محمود ندارد
عشّاق تو چون نغمه ی عشقت بسرایند
این نغمه نواییست که داود ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
آن بنده که جز تو کس ندارد
جز بندگیت هوس ندارد
رنجور فراقت ای دلارام
جز یک نفس از نفس ندارد
در راه تو شاه باز عشقست
اندیشه ز خرمگس ندارد
آن بلبل دل که پای بندست
چون بانگ در این قفس ندارد
بیچاره کسی که غرق دریاست
کاو راه ز پیش و پس ندارد
فریاد غم دل جهان رس
کاین بنده بجز تو کس ندارد
مسکین دل من محیط عشقست
واندیشه ز بار خس ندارد