عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
گل رفت حالی از چمن تا خود به بستان کی رسد
وز شوق رویش ناله و زاری به دستان کی رسد
گفتم به باد صبحدم بشتاب در رفتن ولی
افتان و خیزان می رود او نزد جانان کی رسد
چون نزد جانان می روی بعد از سلام از من بگوی
دردی که من دارم ز تو آخر به پایان کی رسد
چون عمر کوتاهست شب، چون زلف او هجران دراز
این قصه ی پر درد من هرگز به پایان کی رسد
از چشم مخمورش نظر هرگز نیندازد به ما
وز جرعه لعل لبش بویی به مستان کی رسد
موری شده پامال غم اندر بیابان فراق
هیهات کاحوال جهان نزد سلیمان کی رسد
سرگشته ام گرد جهان زان چشم مست ناتوان
با من بگو آرام جان کاین سر به سامان کی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
دردمندی چه شود گر به دوایی برسد
بی نوایی ز وصالت به نوایی برسد
تا به کی روی بتابی ز من بی سر و پا
آخر از دور مرا نیز دعایی برسد
می دهم جان مگر از خوان وصالت روزی
هم به گوش دل من بانگ صلایی برسد
باز گویم که نه او شاه جهانست کجا
وصله ای از شب وصلت به گدایی برسد
دل بدادیم ز دست و نرسیدیم به دوست
می دهم جان مگر این کار به جایی برسد
ز تو چون بر دل من بوی وفایی نرسد
مپسند ار به من خسته بلایی برسد
ای طبیب از من دل خسته نظر باز مگیر
که مگر دردم از این در به شفایی برسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
بوی مهرت به مشام من شیدا نرسد
گنج وصل تو به هر بی سر و بی پا نرسد
حاکمی گر بکشی بنده و گر بنوازی
منع در مصلحت شاه گدا را نرسد
راستی سرو سهی گرچه به قد می نازد
لیک با قدّ تواش دعوی بالا نرسد
من بی دل چه کنم چون ز تو دور افتادم
آه اگر وامق بیچاره به عذرا نرسد
تا کیم وعده فردا دهی امروز برآر
کام بیچاره مبادا که به فردا نرسد
به تمنّای سر زلف تو جان داد دلم
آه اگر دست و دل من به تمنّا نرسد
نیست امّید بر احوال جهانم که جهان
آخرالامر به وصل تو رسد یا نرسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
مژده ای دادم صبا ای دل که جانان می رسد
درد دوری را بده تسکین که درمان می رسد
باد نوروزی پیامی می دهد سوی چمن
کان گل خوشبو در این زودی به بستان می رسد
گرچه محرومی ز روز دولت وصلش دلا
شکر می کن کاین شب هجران به پایان می رسد
گرچه در هجران آن دلبر ز غم سرگشته ای
غم مخور کز دولت وصلش به سامان می رسد
گر بعیدم از رخ جان پرورت در روز عید
لاشه ی شخص ضعیفم هم به قربان می رسد
هدهد فرخنده را شهر سبا آمد به یاد
بلبل سرمست را دیگر گلستان می رسد
می دهد خورشید نورانی ز وصلش مژده ای
باز در گوش جهان از عالم جان می رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
فکرم به منتهای جمالت نمی رسد
دست امید من به وصالت نمی رسد
همچون سکندر ار به جهان در طلب دوم
جز حسرتم ز آب زلالت نمی رسد
جان می دهم به بوی وصال تو و هنوز
اندیشه ام به خیل خیالت نمی رسد
فریاد بی دلان ز غمت بر فلک رسید
بر خاطر شریف ملالت نمی رسد
قدّت نهال روضه خلدست و مشکل آن
دست ضعیف دل به نهالت نمی رسد
مرغ دلم هوای سر کوی او گرفت
بیچاره گشت و در پر و بالت نمی رسد
اخلاص ما به روی و ریا نیست با رخت
زان روی چشم در خط و خالت نمی رسد
هر چند ماه نو که به عیدند شاد از او
لیکن به ابروی چو هلالت نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
فریاد کاین طبیب به دردم نمی رسد
دستم به دور وصل تو هر دم نمی رسد
مجروح شد دلم به سر نیش اشتیاق
مشکل که از وصال تو مرهم نمی رسد
راضی شدم به نکهت زلفین دلکشت
فریاد و الغیاث که آن هم نمی رسد
دلدار اگرچه همدم یاران محرمست
ما را به غیر غم ز تو همدم نمی رسد
نیش فراق روی تو دانی که هر نفس
بر جان خستگانت ز صد کم نمی رسد
جرّاح هجر روی تو بس نیش می زند
بر دل ولی چه سود که بر دم نمی رسد
چندانکه دیده بر در شادی نهاده ام
بس حلقه بر در دلم از غم نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
دردم ز وصل دوست به درمان نمی رسد
واین تیره روز هجر به پایان نمی رسد
جانم به لب رسید ز دست جفای خلق
واین طرفه تر که شرح به جانان نمی رسد
یک لحظه نگذرد که دل خسته مرا
صد تیر از فراق تو بر جان نمی رسد
ما جان نهاده ایم به راه غمت ولیک
ما را گناه چیست چو فرمان نمی رسد
عید رخم نمای که این لاشه ی ضعیف
از درد دوری تو به قربان نمی رسد
یک دم نمی رسد که دلم را هزار بار
صد تیغ غم ز جور رقیبان نمی رسد
او حاکمست و عادل و من بنده ی ضعیف
آخر چرا به غور ضعیفان نمی رسد
درد و غمست کار جهان سربه سر تمام
لیکن به محنت شب هجران نمی رسد
تا کی جهان به جان رسد از خار جور خلق
یارب دمی به وصل گلستان نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
دردم نهاد بر دل و درمان نمی رسد
واین روزگار تلخ به پایان نمی رسد
موری ضعیفم و شده ام پایمال هجر
حالم مگر به گوش سلیمان نمی رسد
هر روز چرخ درد به دردم فزود و آه
کاین آه سوزناک به کیوان نمی رسد
دل خود ز دست هجر عزیزان فگار بود
وین نیش بین که جز به رگ جان نمی رسد
یک دم نمی زنم که به جانم ز روزگار
دردی دگر ز هجر عزیزان نمی رسد
فریاد و آه و ناله و زاری من چه سود
کاین تیره روز هجر به پایان نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
از بحر غم دلم به کرانه نمی رسد
کشتی وصل ما به میانه نمی رسد
چندانکه آه می زنم از تیغ جور تو
آن تیر آه ما به نشانه نمی رسد
چون زلف دلبران دل سرگشته ام ز غم
آشفته شد چنانکه به شانه نمی رسد
بسیار محنتی به جهان دیده ام ولی
هیچم به درد جور زمانه نمی رسد
یار مرا بسیست چو ما یار در جهان
ما را خیال یار یگانه نمی رسد
چشمم به راه بود که جانان رسد به ما
در گوش جان به غیر فسانه نمی رسد
جانا چو عهد ما بشکستی به دست جور
بر ما تو را گرفت و بهانه نمی رسد
یک دم نمی رود ز غم تو که بر دلم
از آتش فراق زبانه نمی رسد
گفتم به وصل خویش مرا دستگیر باش
گفتا وصال ما به جهان نه نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
دارم امید وصل و به جایی نمی رسد
واین درد بی دوا به دوایی نمی رسد
از پای بوس وصل تو دوریم چاره نیست
ما را که دست جز به دعایی نمی رسد
قدّش بلای ما و ز بالاش بر دلم
یک دم نمی رود که بلایی نمی رسد
هر شب ز شوق همچو جرس ناله می کنم
وز خیل دوست بانگ درایی نمی رسد
یک لحظه نیست کاین دل شوریده مرا
از جور روزگار جفایی نمی رسد
بر درگه فراق گدایان عشق را
از خوان وصل دوست صلایی نمی رسد
مشنو سخن ز قول مخالف که راست نیست
عشّاق را که از تو نوایی نمی رسد
ما دولت وصال تو داریم آرزو
وین آرزو به بی سر و پایی نمی رسد
گفتم وصال روی تو خواهم جواب گفت
سلطانی جهان به گدایی نمی رسد
ما از در امید وصالت کجا بریم
زین در کسی که رفت به جایی نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
بتی که خاطر او لازم جفا باشد
چه لازمست که با او مرا وفا باشد
چرا تو جرم کنی و خطا نهی بر ما
مکن خطا که بد از نیکوان خطا باشد
تو پادشاه جهانی و من گدای درت
صلاح کار گدایان ز پادشا باشد
هرآنکه همچو من از عافیت نپرهیزد
چه جای اینکه از اینش بتر جزا باشد
کسی که نشنود از دوستان مخلص پند
بخرّمی دل دشمنان سزا باشد
مرا مگوی نگارا که عهد بشکستی
طریق عهد شکستن نه زان ما باشد
من آن نیم که به جور از تو روی برتابم
که نقض عهد هم از عادت شما باشد
چه دشمنی که نکردی به دوستی با من
ز دوستان صفت دشمنان روا باشد
اگر تو طعنه زنی بر جهان که بد مهرست
امید مهر و وفا در جهان که را باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
مرا دردی بود در دل که از وصلش دوا باشد
دوای درد دوری را مگر لطف شما باشد
مرا یاریست بی همتا ندارد در جهان مانند
چنین یاری نمی دانم که در عالم که را باشد
ز دولت خانه ی وصلت فتادم در شب هجران
نگارینا چنین ظلمی بر این مسکین چرا باشد
میان مجمع رندان همی خواهم که بنشیند
به شرطی کان بت مه رو به تنها زان ما باشد
به درد دل گرفتارم من سرگشته بی وصلش
بود با دیگری شاد او مسلمانی کجا باشد
مرا چون جان بود در تن ملول از ما چرا گردد
نگویی یار سنگین دل جدا از ما چرا باشد
به صبح و شام می گویم دعای دولتت دایم
دعای صادقان در شأن یاران بی ریا باشد
نظر فرما به محتاجان ز روی صورت و معنی
خصوصاً بر دلی محزون که از غم مبتلا باشد
به شیرش در شده خوبی مگر با جان برون آید
گدا گر خود شود سلطان گدا را خو گدا باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
کدام ماه چو ماه منیر ما باشد
کدام یار چو آن بی نظیر ما باشد
کدام سرو بجز قامت چو شمشادت
به راستی چو قدت دلپذیر ما باشد
حرام زاده ام ار با وجود مهر و مهی
بجز خیال رخت بی نظیر ما باشد
فراق روی تو بر ما نه کار آسانست
مگر عنایت تو دستگیر ما باشد
مدام بر سر بازار عشق آن دلبر
فغان و ناله هم از دار و گیر ما باشد
به پای شوق وصال تو را طلب کارم
بجز دعا چه به دست فقیر ما باشد
سریست در دو جهانم نهاده بر کف دست
به غیر از این چه متاع حقیر ما باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
خوش باشد ار آن دلبر جانانه ی ما باشد
در بحر غم عشقش دردانه ما باشد
بر رغم بداندیشان آخر چه شود کز لطف
آن جان جهان یک شب در خانه ما باشد
شادی نبود ما را جز با شب وصل تو
گویی که غم عشقش همخانه ما باشد
بیگانه شدم از خویش تا با تو شدم پیوند
زآن رو که بجز عشقت بیگانه ما باشد
شاید که ز جور تو ای نور دو چشم ما
اندر سر هر کویی افسانه ی ما باشد
ای باد صبا مویی بگشای بیاور تا
تاری ز سر زلفش در شانه ما باشد
گر هر دو جهان بخشند ما را به نظر ناید
ای دوست سر کویت کاشانه ما باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
دل عاشق ز غم پردرد باشد
رخش از درد دوری زرد باشد
به شبهای فراق روی دلبر
ز خورد و خواب دایم فرد باشد
نه در خورد منست این آرزو لیک
شب وصلت مرا در خورد باشد
منم خاک سر کویت مبادا
ز ما بر خاطر تو گرد باشد
کسی آگه شود بر دردم ای جان
به عشق او که صاحب درد باشد
تو می دانی مرا در هجر رویت
دلی بس گرم و آهی سر باشد
کسی کاو را بود صبر از نگاری
به عشق او که صاحب درد باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
بر سر مات اگر گذر باشد
از من بی دلت خبر باشد
ایمن از داد دادخواه مشو
ناله ام را مگر اثر باشد
گرچه بی عقل و دانش و خردم
درس عشق توأم زبر باشد
به سر کویت ار فرود آید
دل در آنجا کیش سفر باشد
از غم روزگار هجرانت
دیده پر اشک و رخ چو زر باشد
گر درآیی ز در مرا چون سرو
به نثار توأم گهر باشد
گوهری از دو دیده ی مهجور
که تو را زان گهر کمر باشد
به امیدی که در جهان او را
میل این خسته دل مگر باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
ز نامرادی ما گر تو را خبر باشد
یقین به حال دل ما تو را نظر باشد
بیا به پرسش بیمار تا کنم به فدا
هزار جان گرامی مرا اگر باشد
صبا تو حال دل من چو نیک می دانی
به سوی آن بت رعنا گرت گذر باشد
به گوش او برسان ناله ی مرا و بگو
که آه سوختگان را یقین اثر باشد
مباش ایمن از آه درون دردآلود
گه عاقبت اثری زان ستم مگر باشد
اگرچه هست بجای منت بسی دلدار
مرا به جای تو جانا کسی دگر باشد
نیاورم به ببرت ای نگار نقل حضور
از آن جهت که مبادا که دردسر باشد
تو گفته ای که چه کردم بگو به جای جهان؟
کسی دگر بگرفتی از این بتر باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
تو بگو که چونم از تو دمکی گزیر باشد
ز رخی که همچو خورشید و مهی منیر باشد
دل و دین و جسم و جانم چو تویی بگو که ما را
بجز از خیال روی تو چه در ضمیر باشد
به سر ار چو گو بگردم ز در تو برنگردم
اگر از جفات بر ما همه تیغ و تیر باشد
مدوان سمند هجران به شکستگان بی دل
سبب آنکه ناله زار لگام گیر باشد
اگر از سر عنایت سوی ما عنان گرایی
به فدای خاک پایت سر و جان حقیر باشد
چه کرا کند سر و جان به فدای خاک پایت
به جهان مگر دعایی ز من فقیر باشد
به جهان تو می پسندم نه چنان نیازمندم
به رخ چو مهرت ای جان که صفت پذیر باشد
دم صبح باری امروز نسیم پیرهن داشت
به غلط اگر نیفتم نفس بشیر باشد
ز غمش خبر ندارم به فراق آن دلارام
حجرم به زیر پهلو همه چون حریر باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
کدامین سرو چون بالاش باشد
چه مه چون روی شهرآراش باشد
اگرچه سرو را نشو و نما هست
نه همچون قامت رعناش باشد
اگرچه مهر و مه دارد فروغی
نگویم چون رخ زیباش باشد
مکرر گشت قند از پسته او
که نی چون لعل شکّرخاش باشد
اگر عیسی دمی بر ما دمد دم
نه چون انفاس روح افزاش باشد
کدامین طوطی خوش گوی باری
به گفتن پیش او یاراش باشد
چو زلف او بریده باد آن سر
به دست او که نه در پاش باشد
به دل بندی و دل سختی چه گویم
چه گفتن چون دل خاراش باشد
اگر دریای خون گردد جهانی
کجا چون چشم خون پالاش باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دلم بر آتش عشقت کباب خوش باشد
به یاد لعل لب تو شراب خوش باشد
تو آب چشمه حیوانی و منم تشنه
بیا که تشنه لبان را به آب خوش باشد
ز شربت لب لعلت به ما چشان جامی
که جام باده ز لعل مذاب خوش باشد
مپوش روی خود از چشم ما که نیست روا
چرا که بر مه تابان نقاب خوش باشد
بیا و بر سر سرچشمه دو دیده نشین
که سرو ناز یقین در سراب خوش باشد
میان باغ و لب جوی و نغمه بلبل
به بانگ چنگ سحرگه خراب خوش باشد
نگار سیم تن سروقدّ موی میان
زباده سرخوش و مست و خراب خوش باشد
دو زلف سرکش او را به دست شوق و نیاز
گرفته زآتش رخسار تاب خوش باشد
چو جمع شد همه اسباب عیش می دانی
که ذوق عیش به عهد شباب خوش باشد
نظر به روی چو خورشید آن صنم تا روز
چه جای شمع که در ماهتاب خوش باشد