عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۶
زغفلت عمر خود را چون قلم صرف سخن کردم
ندید از برق نی ظلمی که من بر خویشتن کردم
اگر می بود در دل آفتاب روشنی می شد
دم گرمی که من چون شمع صرف انجمن کردم
زدم پای سلامت آنقدر بر سنگ از غیرت
که هر جا سنگلاخی بود رنگین چون یمن کردم
اگر بر کوهکن شد نرم کوه بیستون تنها
زبرق تیشه چندین سنگدل را نرم من کردم
دماغ بوشناسان می برد بو کز دم مشکین
چو خونها در دل رعنا غزالان ختن کردم
شکرا ز تلخرویی می کند در ناخن من نی
چو طوطی تا دهان خویش شیرین از سخن کردم
ز پیه گرگ روشن ساختند اخوان چراغ من
اگر چه دیده ها روشن ز بوی پیرهن کردم
به سیم قلب بار کاروان شد ماه کنعانم
غلط کردم اقامت در ته چاه وطن کردم
نیامد غنچه ای را دل به درد از ناله های من
چو بلبل گر چه از افغان قیامت در چمن کردم
مرا سازد سخن گر زنده جاوید جا دارد
که من از خامه جان بخش ایجاد سخن کردم
به همت تا حجاب بال و پر را سوختم صائب
سر از یک پیرهن بیرون به شمع انجمن کردم
ندید از برق نی ظلمی که من بر خویشتن کردم
اگر می بود در دل آفتاب روشنی می شد
دم گرمی که من چون شمع صرف انجمن کردم
زدم پای سلامت آنقدر بر سنگ از غیرت
که هر جا سنگلاخی بود رنگین چون یمن کردم
اگر بر کوهکن شد نرم کوه بیستون تنها
زبرق تیشه چندین سنگدل را نرم من کردم
دماغ بوشناسان می برد بو کز دم مشکین
چو خونها در دل رعنا غزالان ختن کردم
شکرا ز تلخرویی می کند در ناخن من نی
چو طوطی تا دهان خویش شیرین از سخن کردم
ز پیه گرگ روشن ساختند اخوان چراغ من
اگر چه دیده ها روشن ز بوی پیرهن کردم
به سیم قلب بار کاروان شد ماه کنعانم
غلط کردم اقامت در ته چاه وطن کردم
نیامد غنچه ای را دل به درد از ناله های من
چو بلبل گر چه از افغان قیامت در چمن کردم
مرا سازد سخن گر زنده جاوید جا دارد
که من از خامه جان بخش ایجاد سخن کردم
به همت تا حجاب بال و پر را سوختم صائب
سر از یک پیرهن بیرون به شمع انجمن کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۷
نخوردم نیش خاری تا وداع رنگ و بو کردم
ز شر ایمن شدم تا خیرباد آرزو کردم
برو ای خرقه تقوی هوایی گیر از دوشم
که من دوش و بر خود وقف مینا و سبو کردم
مبادا بخیه هشیاریم بر روی کار افتد
گریبان چاکی خمیازه را از می رفو کردم
نمی دانم چه خواهم کرد با دشنام تلخ او
برآمد خون ز چشمم تا به زهر چشم خو کردم
کجا افتادی ای دردانه مقصود از دستم
که من با سیل خون این خاکدان را ریگ شو کردم
چو سرمه پرده پرده بر سواد چشم او گشتم
چو شانه در سر زلفش تصرف موبمو کردم
چو مرجان سرخ رو از آبروی همت خویشم
نه چون گوهر به آب چشمه نیسان وضو کردم
درین گلشن نکردم در رعایت هیچ تقصیری
ز اشک تاک دایم آب در پای کدو کردم
سراسر حاصل جنت به یک جو برنمی گیرم
نگه را دانه خور از روی گندم گون او کردم
ز بخت سبز خود در زیر بار منتم صائب
چو طوطی از سخن تسخیر آن آیینه رو کردم
ز شر ایمن شدم تا خیرباد آرزو کردم
برو ای خرقه تقوی هوایی گیر از دوشم
که من دوش و بر خود وقف مینا و سبو کردم
مبادا بخیه هشیاریم بر روی کار افتد
گریبان چاکی خمیازه را از می رفو کردم
نمی دانم چه خواهم کرد با دشنام تلخ او
برآمد خون ز چشمم تا به زهر چشم خو کردم
کجا افتادی ای دردانه مقصود از دستم
که من با سیل خون این خاکدان را ریگ شو کردم
چو سرمه پرده پرده بر سواد چشم او گشتم
چو شانه در سر زلفش تصرف موبمو کردم
چو مرجان سرخ رو از آبروی همت خویشم
نه چون گوهر به آب چشمه نیسان وضو کردم
درین گلشن نکردم در رعایت هیچ تقصیری
ز اشک تاک دایم آب در پای کدو کردم
سراسر حاصل جنت به یک جو برنمی گیرم
نگه را دانه خور از روی گندم گون او کردم
ز بخت سبز خود در زیر بار منتم صائب
چو طوطی از سخن تسخیر آن آیینه رو کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۱
اگر دل را ز خاشاک علایق پاک می کردم
همان در خانه خود کعبه را ادراک می کردم
بهم پیچیدن طومار هستی بود منظورم
اگر از آستین دستی برون چون تاک می کردم
گشاد عالمی می بود در دست دعای من
اگر صبح بناگوش ترا ادراک می کردم
زبس ذوق شهادت برده بود از سر شعورم را
گریبان را خیال حلقه فتراک می کردم
زهشیاری کنون خون می خورم یاد جوانیها
که از هر ساغری خون در دل افلاک می کردم
خبر می داد از بی حاصلیها خوشه آهم
من آن روزی که تخم دوستی در خاک می کردم
همان در خانه خود کعبه را ادراک می کردم
بهم پیچیدن طومار هستی بود منظورم
اگر از آستین دستی برون چون تاک می کردم
گشاد عالمی می بود در دست دعای من
اگر صبح بناگوش ترا ادراک می کردم
زبس ذوق شهادت برده بود از سر شعورم را
گریبان را خیال حلقه فتراک می کردم
زهشیاری کنون خون می خورم یاد جوانیها
که از هر ساغری خون در دل افلاک می کردم
خبر می داد از بی حاصلیها خوشه آهم
من آن روزی که تخم دوستی در خاک می کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۴
پریشان چند در وحشت سرای آب و گل کردم
دل از دنبال من گردد من از دنبال دل گردم
به تعمیر تن خاکی دل من بر نمی آید
کدامین رخنه را معمار ازین یک مشت گل کردم
عجب دارم گذارد آه عالمسوز من فردا
که از تردامنی در حلقه پاکان خجل کردم
نخواهد نقطه ای از نامه اعمال من ماندن
به این عنوان اگر از روسیاهی منفعل گردم
من و گردن فرازی برامید خونبها حاشا
گوارا نیستم برتیغ اگر خون بحل گردم
توان تا زیر پا شد خاک آن سرو خرامان را
چرا چون قمریان برگرد سر و پابه گل کردم
فریب وعده او گر چه صائب بارها خوردم
همان خوشوقت از پیمان آن پیمان گسل کردم
دل از دنبال من گردد من از دنبال دل گردم
به تعمیر تن خاکی دل من بر نمی آید
کدامین رخنه را معمار ازین یک مشت گل کردم
عجب دارم گذارد آه عالمسوز من فردا
که از تردامنی در حلقه پاکان خجل کردم
نخواهد نقطه ای از نامه اعمال من ماندن
به این عنوان اگر از روسیاهی منفعل گردم
من و گردن فرازی برامید خونبها حاشا
گوارا نیستم برتیغ اگر خون بحل گردم
توان تا زیر پا شد خاک آن سرو خرامان را
چرا چون قمریان برگرد سر و پابه گل کردم
فریب وعده او گر چه صائب بارها خوردم
همان خوشوقت از پیمان آن پیمان گسل کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۵
نه بهر آب از سوز دل بیتاب می گردم
که چون تبخال من از تشنگی سیراب می گردم
سفیدی کرد چشمم را کف دریای نومیدی
همان من در تلاش گوهر نایاب می گردم
پر از گوهر کنم گر چون صدف دامان سایل را
همان چون ابرنیسان از خجالت آب می گردم
چه حاصل کز درازی رشته عمرم شود افزون
چو من از بیقراری خرج پیچ و تاب می گردم
جواب خشک می گوید به رویم ابر دریا دل
چو گوهر گر چه از یک قطره من سیراب می گردم
همان مشت خس و خاری است از گردش مرا حاصل
به گرد خویشتن چندان که چون گرداب می گردم
به صد جانب برد دل در نمازم از پریشانی
به رنگ سبحه من سرگشته در محراب می گردم
ندارد نفس کافر در مقام فیض دست از من
گران از خواب غفلت بیش در محراب می گردم
شبستان جهان را گر چه روشن از بیان دارم
همان چون شمع صائب از خجالت آب می گردم
که چون تبخال من از تشنگی سیراب می گردم
سفیدی کرد چشمم را کف دریای نومیدی
همان من در تلاش گوهر نایاب می گردم
پر از گوهر کنم گر چون صدف دامان سایل را
همان چون ابرنیسان از خجالت آب می گردم
چه حاصل کز درازی رشته عمرم شود افزون
چو من از بیقراری خرج پیچ و تاب می گردم
جواب خشک می گوید به رویم ابر دریا دل
چو گوهر گر چه از یک قطره من سیراب می گردم
همان مشت خس و خاری است از گردش مرا حاصل
به گرد خویشتن چندان که چون گرداب می گردم
به صد جانب برد دل در نمازم از پریشانی
به رنگ سبحه من سرگشته در محراب می گردم
ندارد نفس کافر در مقام فیض دست از من
گران از خواب غفلت بیش در محراب می گردم
شبستان جهان را گر چه روشن از بیان دارم
همان چون شمع صائب از خجالت آب می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۶
شبی صدبار برگرد دل افکار می گردم
به بوی یوسفی برگرد این بازار می گردم
چنان افتاده از پرگار طاقت نقطه جانم
که بر گرد سر هر نقطه چون پرگار می گردم
خدا این طفل را ببخشد خواب آسایش
شبی صد بار از فریاد دل بیدار می گردم
کباب نسر طایر می کند خون گریه از شوقم
من ناکس چو کرکس در پی مردار می گردم
ز بوی گلشن فردوس پهلو می کنم خالی
سبکروحم هوا تا خورده ام بیمار می گردم
اگر چه نقش دیوارم به ظاهر در گرانخوابی
اگر رنگ از رخ گل می پرد بیدار می گردم
چنان سرشار افتاده است صائب خارخار من
که برگرد سرخار سر دیوار می گردم
به بوی یوسفی برگرد این بازار می گردم
چنان افتاده از پرگار طاقت نقطه جانم
که بر گرد سر هر نقطه چون پرگار می گردم
خدا این طفل را ببخشد خواب آسایش
شبی صد بار از فریاد دل بیدار می گردم
کباب نسر طایر می کند خون گریه از شوقم
من ناکس چو کرکس در پی مردار می گردم
ز بوی گلشن فردوس پهلو می کنم خالی
سبکروحم هوا تا خورده ام بیمار می گردم
اگر چه نقش دیوارم به ظاهر در گرانخوابی
اگر رنگ از رخ گل می پرد بیدار می گردم
چنان سرشار افتاده است صائب خارخار من
که برگرد سرخار سر دیوار می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۷
به من گر درد و داغی می رسد خوشحال می گردم
که از لب تشنگی سیراب چون تبخال می گردم
زوحشت سایه را چون نافه از خود دور می سازد
غزال شوخ چشمی را که من دنبال می گردم
چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن
ندانستم ز همواری فزون پامال می گردم
سگ از همراهی اصحاب کهف از شیر مردان شد
ندارم گر چه حالی گرد اهل حال می گردم
کف خاکسترم اما اگر طالع کند یاری
زقرب شعله چون پروانه زرین بال می گردم
ز کوه درد لنگر می توانم گشت دریا را
چو بیدردان به ظاهر گر چه فارغبال می گردم
چنان حرص گران رغبت سبک کرده است عقلم را
که از بار گران آسوده چون حمال می گردم
چرا بیهوده گردم گرد خرمن تنگ چشمان را
چو من قانع به گردازدانه چون غربال می گردم
چه با من می تواند کرد صائب آتش دوزخ
چو من آب از حجاب زشتی اعمال می گردم
که از لب تشنگی سیراب چون تبخال می گردم
زوحشت سایه را چون نافه از خود دور می سازد
غزال شوخ چشمی را که من دنبال می گردم
چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن
ندانستم ز همواری فزون پامال می گردم
سگ از همراهی اصحاب کهف از شیر مردان شد
ندارم گر چه حالی گرد اهل حال می گردم
کف خاکسترم اما اگر طالع کند یاری
زقرب شعله چون پروانه زرین بال می گردم
ز کوه درد لنگر می توانم گشت دریا را
چو بیدردان به ظاهر گر چه فارغبال می گردم
چنان حرص گران رغبت سبک کرده است عقلم را
که از بار گران آسوده چون حمال می گردم
چرا بیهوده گردم گرد خرمن تنگ چشمان را
چو من قانع به گردازدانه چون غربال می گردم
چه با من می تواند کرد صائب آتش دوزخ
چو من آب از حجاب زشتی اعمال می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۸
ز گفت و گو سبک چون موج طوفان دیده می گردم
ز خاموشی گران چون گوهر سنجیده می گردم
ز چشم شور آب زندگانی تلخ می گردد
از آن چون خضر برگرد جهان پوشیده می گردم
ز بس کاهیده ام از سرد مهریهای غمخواران
با اندک روی گرمی موی آتش دیده می گردم
نسیم مصر اگر در کلبه احزان من آید
زوحشت مضطرب چون شمع صرصر دیده می گردم
ندارد ریشه در خاک تعلق گردباد من
خس و خاشاک هستی را به هم پیچیده می گردم
در آن وادی که گل از زخم خارش می توان چیدن
ز کوته دیدگی با دامن برچیده می گردم
مرا روزی که آن خورشید سیما در نظر آید
چو اشک خود تمام شب به گرد دیده می گردم
مجو از من سخن در بزم آن آیینه رو صائب
که در بیرون محفل من نفس دزدیده می گردم
ز خاموشی گران چون گوهر سنجیده می گردم
ز چشم شور آب زندگانی تلخ می گردد
از آن چون خضر برگرد جهان پوشیده می گردم
ز بس کاهیده ام از سرد مهریهای غمخواران
با اندک روی گرمی موی آتش دیده می گردم
نسیم مصر اگر در کلبه احزان من آید
زوحشت مضطرب چون شمع صرصر دیده می گردم
ندارد ریشه در خاک تعلق گردباد من
خس و خاشاک هستی را به هم پیچیده می گردم
در آن وادی که گل از زخم خارش می توان چیدن
ز کوته دیدگی با دامن برچیده می گردم
مرا روزی که آن خورشید سیما در نظر آید
چو اشک خود تمام شب به گرد دیده می گردم
مجو از من سخن در بزم آن آیینه رو صائب
که در بیرون محفل من نفس دزدیده می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۹
به قدر آشنایان از خرد بیگانه می گردم
اگر خود در نیابم یک زمان دیوانه می گردم
اگر چه همچو بو در زیریک پیراهنم با گل
نسیمی گر وزد بر من ز خود بیگانه می گردم
کباب من ز بیم سوختن بر خویش می گردد
به ظاهر گرد عالم گر چه بیدردانه می گردم
به چشم قدردانان قطره دریایی است بی پایان
نه کم ظرفی است گر بیخود به یک پیمانه می گردم
نه از زهدست بر سر گشتگانم رحم می آید
اگر گاهی شکار سبحه صددانه می گردم
زمام ناقه لیلی است هر موج سراب او
در آن وادی که چون مجنون من دیوانه می گردم
ندارد گردش ما و تو با هم نسبت ای حاجی
تو گرد خانه ومن گرد صاحبخانه می گردم
نمی دانم جدا از عشق حسن آشنارو را
به یاد شمع برگرد سر پروانه می گردم
ندارد گر چه منزل خانه پردازی که من دارم
به گرد کعبه و بتخانه بیتابانه می گردم
خم سربسته جوش باده را افزون کند صائب
به لب مهر خموشی گر زنم دیوانه می گردم
اگر خود در نیابم یک زمان دیوانه می گردم
اگر چه همچو بو در زیریک پیراهنم با گل
نسیمی گر وزد بر من ز خود بیگانه می گردم
کباب من ز بیم سوختن بر خویش می گردد
به ظاهر گرد عالم گر چه بیدردانه می گردم
به چشم قدردانان قطره دریایی است بی پایان
نه کم ظرفی است گر بیخود به یک پیمانه می گردم
نه از زهدست بر سر گشتگانم رحم می آید
اگر گاهی شکار سبحه صددانه می گردم
زمام ناقه لیلی است هر موج سراب او
در آن وادی که چون مجنون من دیوانه می گردم
ندارد گردش ما و تو با هم نسبت ای حاجی
تو گرد خانه ومن گرد صاحبخانه می گردم
نمی دانم جدا از عشق حسن آشنارو را
به یاد شمع برگرد سر پروانه می گردم
ندارد گر چه منزل خانه پردازی که من دارم
به گرد کعبه و بتخانه بیتابانه می گردم
خم سربسته جوش باده را افزون کند صائب
به لب مهر خموشی گر زنم دیوانه می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۰
نیم نومید از عقبی گر از دنیا گره خوردم
در آنجا باز خواهم شد اگر اینجا گره خوردم
نشد کوته ز دامان اجابت دست امیدم
چو تار اشک چندانی که سر تا پا گره خوردم
ز فیض راستی از جیب منزل سر برآوردم
چو راه از نقش پا هر چند چندین جا گره خوردم
نشد چشم پریشان گرد من سیر از هوا جویی
مکرر گر چه زین دریا حباب آسا گره خوردم
مشو در منزل مقصود از سر گشتگی ایمن
که چون گرداب من در عین این دریا گره خوردم
نصیب شانه زان سنبلشان چندین گشایش شد
زدام زلف جای دانه من تنها گره خوردم
شدم مشهور عالم گر چه از عزلت گزینی ها
به بال و پر ز کوه قاف چون عنقا گره خوردم
ز من حرف طلب نتوان شنیدن با تهیدستی
که از تبخال غیرت بر لب گویا گره خوردم
بحمدالله سر از فرمان ذکر حق نپیچیدم
چو تار سبحه از دوران اگر صد جا گره خوردم
ز سیر و دور گردون موبمو آگه شدم صائب
درین پرگار تا چون نقطه سودا گره خوردم
در آنجا باز خواهم شد اگر اینجا گره خوردم
نشد کوته ز دامان اجابت دست امیدم
چو تار اشک چندانی که سر تا پا گره خوردم
ز فیض راستی از جیب منزل سر برآوردم
چو راه از نقش پا هر چند چندین جا گره خوردم
نشد چشم پریشان گرد من سیر از هوا جویی
مکرر گر چه زین دریا حباب آسا گره خوردم
مشو در منزل مقصود از سر گشتگی ایمن
که چون گرداب من در عین این دریا گره خوردم
نصیب شانه زان سنبلشان چندین گشایش شد
زدام زلف جای دانه من تنها گره خوردم
شدم مشهور عالم گر چه از عزلت گزینی ها
به بال و پر ز کوه قاف چون عنقا گره خوردم
ز من حرف طلب نتوان شنیدن با تهیدستی
که از تبخال غیرت بر لب گویا گره خوردم
بحمدالله سر از فرمان ذکر حق نپیچیدم
چو تار سبحه از دوران اگر صد جا گره خوردم
ز سیر و دور گردون موبمو آگه شدم صائب
درین پرگار تا چون نقطه سودا گره خوردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۱
برآن می داردم همت که از افغان دهن بندم
ز سنگ سرمه سدی پیش یأجوج سخن بندم
گرفتم نیست در پیراهن من چاک رسوایی
ز مشت خون خود چون گرگ تهمت را دهن بندم
ز جوی شیر روشن ساخت راه قصر شیرین را
کمر چون تیشه می خواهم به خون کوهکن بندم
به نامم خاتم شه در غریبی خانه می سازد
چرا دل چون عقیق از ساده لوحی بر یمن بندم
ز چشم زخم کثرت دور با خود خلوتی دارم
که در بر روی ماه مصر و بوی پیرهن بندم
به این افسره طبعان صحبت من در نمی گیرد
اگر چون شمع آتش بر زبان خویشتن بندم
نه آسان است مروارید را یاقوت گرداندن
چه خونها می خورم تا رنگ بر روی سخن بندم
از بس ترسیده چشم صائب از قرب گرانجانان
نسیم مصر اگر آید در بیت الحزن بندم
ز سنگ سرمه سدی پیش یأجوج سخن بندم
گرفتم نیست در پیراهن من چاک رسوایی
ز مشت خون خود چون گرگ تهمت را دهن بندم
ز جوی شیر روشن ساخت راه قصر شیرین را
کمر چون تیشه می خواهم به خون کوهکن بندم
به نامم خاتم شه در غریبی خانه می سازد
چرا دل چون عقیق از ساده لوحی بر یمن بندم
ز چشم زخم کثرت دور با خود خلوتی دارم
که در بر روی ماه مصر و بوی پیرهن بندم
به این افسره طبعان صحبت من در نمی گیرد
اگر چون شمع آتش بر زبان خویشتن بندم
نه آسان است مروارید را یاقوت گرداندن
چه خونها می خورم تا رنگ بر روی سخن بندم
از بس ترسیده چشم صائب از قرب گرانجانان
نسیم مصر اگر آید در بیت الحزن بندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۲
دل صد پاره خود را به زلف یار می بندم
من این اوراق را شیرازه از زنار می بندم
به چشم خیره رسوا نگاهان برنمی آیم
به افسون گر چه چشم رخنه دیوار می بندم
دم سرد خریداران اگر این چاشنی دارد
شوم گر آب گوهر یخ درین بازار می بندم
زبان در کام چون پیکانم از خشکی نمی گردد
لب خشک از تکلم چون لب سوفار می بندم
ز چشمم روی می تابد ز حرفم گوش می گیرد
نگه در چشم می دزدم لب از گفتار می بندم
ز تسخیر مزاح سرکش او عاجزم ور نه
به تردستی شعله را با خار می بندم
کمر در خون من صد عندلیب مست می بندد
گل داغی اگر بر گوشه دستار می بندم
فرستم نامه چون صائب به آن سنگین دل کافر
به بال نامه بر با رشته زنار می بندم
من این اوراق را شیرازه از زنار می بندم
به چشم خیره رسوا نگاهان برنمی آیم
به افسون گر چه چشم رخنه دیوار می بندم
دم سرد خریداران اگر این چاشنی دارد
شوم گر آب گوهر یخ درین بازار می بندم
زبان در کام چون پیکانم از خشکی نمی گردد
لب خشک از تکلم چون لب سوفار می بندم
ز چشمم روی می تابد ز حرفم گوش می گیرد
نگه در چشم می دزدم لب از گفتار می بندم
ز تسخیر مزاح سرکش او عاجزم ور نه
به تردستی شعله را با خار می بندم
کمر در خون من صد عندلیب مست می بندد
گل داغی اگر بر گوشه دستار می بندم
فرستم نامه چون صائب به آن سنگین دل کافر
به بال نامه بر با رشته زنار می بندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۳
به پیغام زبانی از دهان یار خرسندم
به حرف و صوت از آن لبهای شکر بارخرسندم
کیم من تا خیال بوسه گرد خاطرم گردد
به شکر خنده ای زان مشرق گفتار خرسندم
به شکر خنده گر شیرین نمی سازی دهانم را
به حرف تلخ از آن لبهای شکر بار خرسندم
ز گل رنگین نمی سازی اگر جیب و کنارم را
زبی برگی به برگ سبز از آن گلزار خرسندم
تو در آیینه از نظاره خود کام دل بستان
که از دیدار، من با وعده دیدار خرسندم
ندارد حاصلی جز سنگ طفلان نخل بارآور
از آن چون سروزین بستان به برگ از بار خرسندم
نباشد دولتی بالاتر از امنیت خاطر
به خواب امن، من از دولت بیدار خرسندم
گرانی می کند ناز طبیبان بر دل زارم
به درد بی دوای خود در من بیمار خرسندم
ندارد دانه در دنبال چشم برق چون خرمن
چو موران من به رزق اندک از بسیار خرسندم
نگردد چون سیه عالم به چشمم از تهی مغزی
که من چون خامه با گفتار از کردار خرسندم
ز انصاف خریداران سنگین دل خبر دارم
به زندان صدف چون گوهر شهوار خرسندم
بزرگان می کنند از تلخرویی سرمه در کارم
اگر چه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
نریزم چون صدف در پیش دریا آبروی خود
به اندک ریزشی از ابر گوهر بار خرسندم
به درد و داغ صلح از لاله رویان کرده ام صائب
به پیچ و تاب از گنج گهر چون مار خرسندم
به حرف و صوت از آن لبهای شکر بارخرسندم
کیم من تا خیال بوسه گرد خاطرم گردد
به شکر خنده ای زان مشرق گفتار خرسندم
به شکر خنده گر شیرین نمی سازی دهانم را
به حرف تلخ از آن لبهای شکر بار خرسندم
ز گل رنگین نمی سازی اگر جیب و کنارم را
زبی برگی به برگ سبز از آن گلزار خرسندم
تو در آیینه از نظاره خود کام دل بستان
که از دیدار، من با وعده دیدار خرسندم
ندارد حاصلی جز سنگ طفلان نخل بارآور
از آن چون سروزین بستان به برگ از بار خرسندم
نباشد دولتی بالاتر از امنیت خاطر
به خواب امن، من از دولت بیدار خرسندم
گرانی می کند ناز طبیبان بر دل زارم
به درد بی دوای خود در من بیمار خرسندم
ندارد دانه در دنبال چشم برق چون خرمن
چو موران من به رزق اندک از بسیار خرسندم
نگردد چون سیه عالم به چشمم از تهی مغزی
که من چون خامه با گفتار از کردار خرسندم
ز انصاف خریداران سنگین دل خبر دارم
به زندان صدف چون گوهر شهوار خرسندم
بزرگان می کنند از تلخرویی سرمه در کارم
اگر چه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
نریزم چون صدف در پیش دریا آبروی خود
به اندک ریزشی از ابر گوهر بار خرسندم
به درد و داغ صلح از لاله رویان کرده ام صائب
به پیچ و تاب از گنج گهر چون مار خرسندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۴
نمی خوردم غم دنیا اگر دیندار می بودم
مآل خویش می دیدم اگر بیدار می بودم
گرفتم پرده از کار جهان، بی پرده گردیدم
چنین رسوا نمی گشتم اگر ستار می بودم
به روی نقطه دل باز می گردید اگر چشمم
به گرد خویشتن در طوف چون پرگار می بودم
زناهمواری خود می کشم از آسمان سختی
نمی خوردم ز سوهان زخم اگر هموار می بودم
تلاش عزت دنیا مرا افکند در خواری
عزیز هر دو عالم می شدم گر خوار می بودم
درین مدت که زیر سایه گردون بسر بردم
نهالی می شدم گر در ته دیوار می بودم
نمی شد کار من هرگز چنین نامنتظم صائب
اگر در نظم عالم اندکی در کار می بودم
مآل خویش می دیدم اگر بیدار می بودم
گرفتم پرده از کار جهان، بی پرده گردیدم
چنین رسوا نمی گشتم اگر ستار می بودم
به روی نقطه دل باز می گردید اگر چشمم
به گرد خویشتن در طوف چون پرگار می بودم
زناهمواری خود می کشم از آسمان سختی
نمی خوردم ز سوهان زخم اگر هموار می بودم
تلاش عزت دنیا مرا افکند در خواری
عزیز هر دو عالم می شدم گر خوار می بودم
درین مدت که زیر سایه گردون بسر بردم
نهالی می شدم گر در ته دیوار می بودم
نمی شد کار من هرگز چنین نامنتظم صائب
اگر در نظم عالم اندکی در کار می بودم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۵
زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم
مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری
که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم
ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم
به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان
به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم
به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم
نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم
مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری
که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم
ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم
به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان
به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم
به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم
نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۶
ندیدم روز خوش تا چون قلم روی سخن دیدم
به زیر تیغ رفتم تا زبند آزاد گردیدم
زپیچ و تاب جوهردار گردید استخوان من
زبس برخویشتن در تنگنای فکر پیچیدم
بغیر از گریه تلخ ندامت چیست در دستم
چو گل زین دفتر رنگین که من بر یکدگر چیدم
منه انگشت بر حرفم اگر درد سخن داری
که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم
ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین
کشیدم کاسه های خون و بر لب خاک مالیدم
سرآمد گر چه در انصاف دادن روزگار من
مسلمان نیستم از هیچ کس انصاف اگر دیدم
ندیدم روی دل از هیچکس غیر از سخن صائب
به لوح آفرینش چون قلم چندان که گردیدم
به زیر تیغ رفتم تا زبند آزاد گردیدم
زپیچ و تاب جوهردار گردید استخوان من
زبس برخویشتن در تنگنای فکر پیچیدم
بغیر از گریه تلخ ندامت چیست در دستم
چو گل زین دفتر رنگین که من بر یکدگر چیدم
منه انگشت بر حرفم اگر درد سخن داری
که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم
ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین
کشیدم کاسه های خون و بر لب خاک مالیدم
سرآمد گر چه در انصاف دادن روزگار من
مسلمان نیستم از هیچ کس انصاف اگر دیدم
ندیدم روی دل از هیچکس غیر از سخن صائب
به لوح آفرینش چون قلم چندان که گردیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۷
ز دست خشک مرجان ناامید از بحر گردیدم
ز روی تلخ دریا دامن از وصل گهر چیدم
میزان نظر سنگین تر آمد پله خوابم
چو خواب امن را با دولت بیدار سنجیدم
به آسانی نشد باز این گره چون خامه از کارم
به زیر تیغ رفتم تا ز بند آزاد گردیدم
ز چوب دار، نخل میوه دارم گشت عریانتر
ز بس از سردی بی حاصلان بر خویش لرزیدم
ز چشم باز دایم در ره سیل خطر بودم
فتادم در حصار عافیت تا چشم پوشیدم
زمین تاج سر من بود تا سر در هوا بودم
فرو رفتم به خود افلاک را در زیر پا دیدم
نشد بر خاکساریهای من چون آب رحم آرد
به پای سرو این گلزار چندانی که غلطیدم
ز گوش بسته سنگین دلان تیرم به سنگ آمد
درین محفل ز بی برگی چونی چندان که نالیدم
به عهد من زمین نایاب چون اکسیر شد صائب
ز بس خون خوردم و بر لب ز غیرت خاک مالیدم
ز روی تلخ دریا دامن از وصل گهر چیدم
میزان نظر سنگین تر آمد پله خوابم
چو خواب امن را با دولت بیدار سنجیدم
به آسانی نشد باز این گره چون خامه از کارم
به زیر تیغ رفتم تا ز بند آزاد گردیدم
ز چوب دار، نخل میوه دارم گشت عریانتر
ز بس از سردی بی حاصلان بر خویش لرزیدم
ز چشم باز دایم در ره سیل خطر بودم
فتادم در حصار عافیت تا چشم پوشیدم
زمین تاج سر من بود تا سر در هوا بودم
فرو رفتم به خود افلاک را در زیر پا دیدم
نشد بر خاکساریهای من چون آب رحم آرد
به پای سرو این گلزار چندانی که غلطیدم
ز گوش بسته سنگین دلان تیرم به سنگ آمد
درین محفل ز بی برگی چونی چندان که نالیدم
به عهد من زمین نایاب چون اکسیر شد صائب
ز بس خون خوردم و بر لب ز غیرت خاک مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۹
پس از عمری ز چشمت یک نگاه آشنا دیدم
بحمدالله نمردم تا ترا بر مدعا دیدم
به خواب ناز هم آیینه را از دست نگذاری
اگر گویم که از نادیدن رویت چها دیدیم
دو عالم طاق نسیان شد مرا در دیده بینش
از آن روزی که من طاق دو ابروی ترا دیدم
نگه در دیده خورشید تابان آب می سازد
گل رویی که من در پرده شرم و حیا دیدم
تلاش صحبت خار ملامت بود منظورم
اگر در شاهراه عشق گاهی پیش پا دیدم
یکی گردید وصل و هجر و قرب و بعد در چشمم
ز بس از ابتدای کارها در انتها دیدم
زهی دولت اگر صائب به گرد خاطرش گردد
ستمهایی که من زان دشمن مهر و وفا دیدم
بحمدالله نمردم تا ترا بر مدعا دیدم
به خواب ناز هم آیینه را از دست نگذاری
اگر گویم که از نادیدن رویت چها دیدیم
دو عالم طاق نسیان شد مرا در دیده بینش
از آن روزی که من طاق دو ابروی ترا دیدم
نگه در دیده خورشید تابان آب می سازد
گل رویی که من در پرده شرم و حیا دیدم
تلاش صحبت خار ملامت بود منظورم
اگر در شاهراه عشق گاهی پیش پا دیدم
یکی گردید وصل و هجر و قرب و بعد در چشمم
ز بس از ابتدای کارها در انتها دیدم
زهی دولت اگر صائب به گرد خاطرش گردد
ستمهایی که من زان دشمن مهر و وفا دیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۰
نبرد از سینه جام باده گلرنگ زنگارم
هلال منخسف شد صیقل از آیینه تارم
نهفتم در رگ جان کفر را چون شمع، ازین غافل
که خواهد از گریبان سر برون آورد زنارم
به زور بردباریها به خود هموار می سازم
درشتی می کند چون آسیا هر کس که در کارم
به آب روی خود از گوهرم قانع درین دریا
رهین منت خود گو مکن ابرگهر بارم
از آن هر روز آب گوهر من بیش می گردد
که گردد آب از شرم تهیدستی خریدارم
کنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صائب
خزان را نیست رنگ از باددستیها زگلزارم
هلال منخسف شد صیقل از آیینه تارم
نهفتم در رگ جان کفر را چون شمع، ازین غافل
که خواهد از گریبان سر برون آورد زنارم
به زور بردباریها به خود هموار می سازم
درشتی می کند چون آسیا هر کس که در کارم
به آب روی خود از گوهرم قانع درین دریا
رهین منت خود گو مکن ابرگهر بارم
از آن هر روز آب گوهر من بیش می گردد
که گردد آب از شرم تهیدستی خریدارم
کنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صائب
خزان را نیست رنگ از باددستیها زگلزارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۱
چنان سرگرمیی از شوق آن گلگون قبا دارم
که بر گل می خرامم خاراگر در زیر پا دارم
کنار شوق من چون موج آسایش نمی داند
به دریا می روم دست و بغل تا دست و پا دارم
اگر چه در ته یک پیرهن با ماه کنعانم
به بوی پیرهن سر در پی باد صبا دارم
گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او
چه خونها در جگر زان ناوک کاکل ربا دارم
ز خار خشک من ای شاخ گل دامن کشان مگذر
که رنگ مردم بیگانه بوی آشنا دارم
بیا ای عشق اگر داری دماغ جلوه پردازی
که از داغ جنون آیینه های خوش جلا دارم
به یک عالم توجه از تو چون قانع توانم شد
که من از جمله عالم ترا دارم، ترا دارم
چو بوی گل نمی گردد به دامن آشنا پایم
به ظاهر گر چه دست و پای کوشش در حنا دارم
زلال زندگی در ساغر من رنگ گرداند
همان خون می خورم گر در قدح آب بقا دارم
چنان در پاکبازی از علایق گشته ام عریان
که حال مهره ششدر ز نقش بوریا دارم
جنونم اختیاری نیست تا گردم عنانگیرش
چو برگ کاه پروازی به بال کهربا دارم
اگر چه دوربینان چشم دریا می شمارندم
حباب آسا به کف جای گهرمشتی هوا دارم
مرا نتوان به تیغ از درد بی درمان جدا کردن
که از هر بند خود با درد پیوندی جدا دارم
هوای عالم آزادگی کم مختلف گردد
از آن چون سرو من در چار موسم یک قبا دارم
زاکسیر قناعت خون آهو مشک می گردد
من این تعلیم صائب از غزالان ختا دارم
که بر گل می خرامم خاراگر در زیر پا دارم
کنار شوق من چون موج آسایش نمی داند
به دریا می روم دست و بغل تا دست و پا دارم
اگر چه در ته یک پیرهن با ماه کنعانم
به بوی پیرهن سر در پی باد صبا دارم
گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او
چه خونها در جگر زان ناوک کاکل ربا دارم
ز خار خشک من ای شاخ گل دامن کشان مگذر
که رنگ مردم بیگانه بوی آشنا دارم
بیا ای عشق اگر داری دماغ جلوه پردازی
که از داغ جنون آیینه های خوش جلا دارم
به یک عالم توجه از تو چون قانع توانم شد
که من از جمله عالم ترا دارم، ترا دارم
چو بوی گل نمی گردد به دامن آشنا پایم
به ظاهر گر چه دست و پای کوشش در حنا دارم
زلال زندگی در ساغر من رنگ گرداند
همان خون می خورم گر در قدح آب بقا دارم
چنان در پاکبازی از علایق گشته ام عریان
که حال مهره ششدر ز نقش بوریا دارم
جنونم اختیاری نیست تا گردم عنانگیرش
چو برگ کاه پروازی به بال کهربا دارم
اگر چه دوربینان چشم دریا می شمارندم
حباب آسا به کف جای گهرمشتی هوا دارم
مرا نتوان به تیغ از درد بی درمان جدا کردن
که از هر بند خود با درد پیوندی جدا دارم
هوای عالم آزادگی کم مختلف گردد
از آن چون سرو من در چار موسم یک قبا دارم
زاکسیر قناعت خون آهو مشک می گردد
من این تعلیم صائب از غزالان ختا دارم