عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۶
عشق کو تا (به) نم اشک نظر تازه کنیم
نمک شور قیامت به جگر تازه کنیم
دست کوتاه کنیم از کمر رشته جان
عهد و پیوند به آن موی کمر تازه کنیم
از سر جان و دل آغوش گشا برخیزیم
بیعت هاله خود را به قمر تازه کنیم
تیشه در دست به جولانگه شیرین تازیم
نام فرهاد به هر کوه و کمر تازه کنیم
بر غبار دل ما صحبت دریا افزود
دست و رویی مگر از آب گهر تازه کنیم
هیچ کس نیست که بر داغ هنر ناخن نیست
چه ضرورست که ما داغ هنر تازه کنیم
منت باده به صد رنگ برآورد مرا
چهره خویش به خوناب جگر تازه کنیم
آن سبکسیر حبابیم درین بحر محیط
که به هر چشم زدن رخت دگر تازه کنیم
این غزل آن غزل خواجه نظیری است که گفت
سینه بر برق گشاییم و جگر تازه کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۷
نوبهارست بیا روی به میخانه کنیم
مغز را از می گلرنگ پریخانه کنیم
بوسه را گرد لب جام به دور اندازیم
جگر سوخته خال لب پیمانه کنیم
شیوه خانه بدوشی به سبو بگذاریم
پای محکم چو خم باده به میخانه کنیم
قصر گردون پی آسایش ما ساخته اند
چند در زیر زمین مور صفت خانه کنیم
خانه پست نفس را به گلو می شکند
به چه دل زیر فلک نعره مستانه کنیم
ادب شمع به بال و پر ما مقراض است
ما نه آنیم که اندیشه ز پروانه کنیم
بحر ته جرعه بر خاک ره افشانده ماست
ما به این ظرف چه با شیشه و پیمانه کنیم
تاک در معذرت مستی ما می گرید
چه ضرورست که ما گریه مستانه کنیم
صائب آن دست که پیمانه گران بود بر او
ما چسان مزرعه سبحه صد دانه کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۸
روزگاری است ز دل نقش خودی می شویم
راه چون سایه به پای دگران می پویم
چون قلم گوش برآواز دل خوش سخنم
هر چه آید به زبانم نه ز خود می گویم
با دل خونشده ام در ته یک پیرهن است
یوسف گمشده ای کز دگران می جویم
هست چون جوهر آیینه همان پابرجا
هر قدر نقش امید از دل خود می شویم
گر چه چون خال، مرا دانه دل سوخته است
اگر از حسن بود روی دلی، می رویم
روزی از باغ تو چیدم گل و یک عمر گذشت
دست خود را چو گل تازه همان می بویم
نیست صائب زپی کام جهان گریه من
که ز آیینه دل نقش خودی می شویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۹
ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم
یا به بانگ جرس قافله بیدار شویم
ما در آن صبح بنا گوش صبوحی زده ایم
در قیامت چه خیال است که هشیار شویم
فتح بابی نشد آیینه ما را ز جلا
نیست بی صورت اگر در ته زنگار شویم
مغز ما را نه چنان عشق پریشان کرده است
که مقید به پریشانی دستار شویم
ما که از پشت ورق روی ورق می خوانیم
به که قانع به نقاب از رخ دلدار شویم
بحر و کان در نظرش چشم ترست و لب خشک
حسن او را به چه سرمایه خریدار شویم
ما که قانع زبهاریم به نظاره خشک
ادب این است که خار سر دیوار شومی
سرما در قدم دار فنا افتاده است
ما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویم
عقل کرده است زمین گیر چون مرکز مرا را
مگر از گردش آن چشم به پرگار شویم
می شود از نفس سوخته عالم تاریک
ما به این شوق اگر قافله سالار شویم
تا به کی صرف به گفتار شود نقد حیات
صائب آن به که دگر بر سر کردار شویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۰
مختلف چند ازین پرده نیرنگ شویم
پرده بردار که تا جمله یک آهنگ شویم
تخته مشق تجلی است دل ساده ما
ما نه طوریم به یک جلوه سبک سنگ شویم
نیست چون سوخته ای تا دل ما صید کند
به که پنهان چو شرر در جگر سنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
خبر ازکوتهی بال و پر خود داریم
به چه امید برون زین قفس تنگ شویم
می شود بزم می افسرده ز هشیاری ما
چه بر آیینه روشن گهران زنگ شویم
دل تنگ است سراپرده آن جان جهان
صائب از تنگدلیها ز چه دلتنگ شویم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۱
آنقدر عقل نداریم که فرزانه شویم
آنقدر شور نداریم که دیوانه شویم
چند سرگشته میان حق و باطل باشیم
تا کی از کعبه برآییم و به بتخانه شویم
سنگ بی منت اطفال به وجد آمده است
خوش بهاری است بیایید که دیوانه شویم
چون به سیلاب بلا بر نتوانیم آمد
چاره ای بهتر ازین نیست که ویرانه شویم
سخت بی حاصل و بسیار پریشان حالیم
چشم موری نشود سیر اگر دانه شویم
قسمت روز ازل خانه ما می داند
چه ضرورست که ما بر در هر خانه شویم
ما که در سینه چراغی چو دل خود داریم
چه ضرورست غبار دل پروانه شویم
سیر گل باعث آزادی طفلان شده است
صرفه وقت درین است که دیوانه شویم
رفت بر باد فنا عمر گرامی صائب
بیش ازین در شکن زلف چرا شانه شویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۳
گذشت عمر سبکرو به خورد و خواب تمام
به شوره زار مرا صرف گشت آب تمام
چه حاصل است ز قرب گهر چو رشته مرا
چو مد عمر سرآمد به پیچ و تاب تمام
چو ماه نو به تمامی به هم شکن خود را
که در دو هفته کند بازت آفتاب تمام
چه حاجت است به تسبیح سال، عمر مرا
که می شود به یک انگشت این حساب تمام
نگشته است چنان روی ما سیه ز گناه
که روسیاهی ما را کند خضاب تمام
تمامی دل عاشق به درد و داغ بود
اگر به گنج شود خانه خراب تمام
به چشم روشن خود پای میهمان جاده
که هیچ خانه زین نیست بی رکاب تمام
مده غبار به خاطر ز خط مشکین راه
که حس گردد ازین عنبرین نقاب تمام
در آن چمن که تو از رخ نقاب برداری
نسیم دفتر گل را دهد به آب تمام
مگر نسیم به گلزار بوی زلف تو برد
که خون لاله و گل گشت مشک ناب تمام
کسی نظر ز سراپای او کجا فکند
که هست دفتر گل فرد انتخاب تمام
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
چنان که از رگ تلخی شود شراب تمام
ز ابر رحمت عشق است آبداری حسن
که آب دیده بلبل بود گلاب تمام
ز باده تا عرق آلود گشت چهره یار
رساند خانه یک شهر را به آب تمام
دگر چه چاره کنم تا تو بی حجاب شوی
که می به چشم تو شد پرده حجاب تمام
به چشم هر که چو مجنون شود بیابان گرد
سواد شهر بود آیه عذاب تمام
زبان کلک تو صائب همیشه گویا باد!
که هست فکر تو یکدست انتخاب تمام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۵
به حرف و صوت ز بوس و کنار ساخته ام
به بوی گل چو نسیم از بهار ساخته ام
توقع خوشی دیگر از جهانم نیست
به وقت خوش من ازین روزگار ساخته ام
نیم چو شبنم گستاخ بار خاطر گل
به خار خاری از آن گلعذار ساخته ام
به پای خم نبرم دردسر چون بی ظرفان
ز خون دل به می بی خمار ساخته ام
به آبروی خود از عقد گوهرم قانع
ز بحر من به همین چشمه سار ساخته ام
نظر سیاه نسازم به مرهم دگران
چو لاله با جگر داغدار ساخته ام
به من دورویی مردم چه می تواند کرد
که با دو رنگی لیل و نهار ساخته ام
چو کودکان به تماشا زعبرتم قانع
به رشته از گهر شاهوار ساخته ام
به من ز طالع ناساز غم نمی سازد
وگرنه من به غم از غمگسار ساخته ام
مگر شود دل روشن ز جسم تیره خلاص
چو شمع با مژه اشکبار ساخته ام
به راه سیل درین خاکدان ز همواری
بنای هستی خود پایدار ساخته ام
به خون ز نعمت الوان عالمم قانع
چو نافه با نفس مشکبار ساخته ام
شود خموش ز تردامنان ستاره من
از آن به سوختگان چون شرار ساخته ام
به پای گهر من چرا ننازد بحر
که قطره را گهر شاهوار ساخته ام
تهی زسنگ ملامت نمی کنم پهلو
چو کبک مست به این کوهسار ساخته ام
ز ممسکی فلک از من دریغ داشته است
به زخم خار اگر از خارزار ساخته ام
از آن به روی زمین بار نیست سایه من
که من به دست تهی چون چنار ساخته ام
ز بوسه صلح به پیغام کرده ام صائب
به حرف از آن لب شکر نثار ساخته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۷
چو شانه مهر به لب با دو صد زبان زده ام
که دست در کمر زلف دلستان زده ام
درین بساط من آن سیل خانه پردازم
که پشت پای به معموره جهان زده ام
مرا به کنج قفس کیست رهنما گردد
که برق بر خس و خاشاک آشیان زده ام
به گوهرم صدف چرخ می کند تنگی
ز عجز نیست که مهر بر دهان زده ام
شده است خار ندامت جگر خراش مرا
به سهو برگ گلی گر به دشمنان زده ام
ز شرم بی ادبی آب گشته ام هر چند
ز دور بوسه بر آن خاک آستان زده ام
به زور نرم دل آسمان نمی گردد
و گرنه زور مکرر بر این کمان زده ام
حذر کنید ز زخم زبان ناله من
که من ز کوه غم این تیغ برفسان زده ام
ز سرد مهری احباب در ریاض جهان
تمام برگ سفر چون گل خزان زده ام
ز بس به تیر خدنگ تو داده ام پهلو
چو شیر دست به ترکش ز نیستان زده ام
چگونه خون نچکد از کلام من صائب
که تکیه بر دم شمشیر خونچکان زده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۹
برون نیامده از برگ بی ثمر شده ام
خبر نیافته از خویش بیخبر شده ام
مرا ز سنگ ملامت چو نیست آزادی
ازین چه سود که چون سرو بی ثمر شده ام
به گرد کعبه مقصود اگر نگردیدم
به این خوشم که درین راه پی سپر شده ام
اگر رسد به سرم بی خبر چه خواهم شد
که از رسیدن پیغام بیخبر شده ام
قناعت از گل این باغ کرده ام به گلاب
ز آفتاب تسلی به چشم تر شده ام
ز نارسایی پرواز گشته ام طاوس
زبس فریفته نقش بال و پر شده ام
چو قطره گر چه فتادم ز چشم ابر بهار
سرم به ابر رسیده است تا گهر شده ام
بود ز آهوی رم کرده نافه ای بسیار
ز چشم شوخ تو قانع به یک نظر شده ام
نبود ناله من بی اثر چنین صائب
ز هرزه نالی بسیار، بی اثر شده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۰
چو بید اگر چه درین باغ بی بر آمده ام
به عذر بی ثمری سایه گستر آمده ام
ز نقص خودبه امید کمال خرسندم
اگر چه همچو مه عید لاغر آمده ام
به پای قافله رفتن ز من نمی آید
چو آفتاب به تنها روی بر آمده ام
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم
اگر چه از همه آفاق بر سر آمده ام
مدار روی دل از من دریغ کز غفلت
ز آستانه دلها به این در آمده ام
دل دو نیم مر قدر، عشق می داند
چو ذوالفقار به بازوی حیدر آمده ام
مرا ز بی بری خویش نیست بر دل بار
که چون چنار به دست تهی بر آمده ام
جواب تلخ ز خشکی به ابر می گوید
به قلزمی که به امید گوهر آمده ام
چو موج اگر چه شکسته است بال من صائب
به ساحل از دل دریا مکرر آمده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۱
به توبه راهنمون گشت باده نابم
کمند دولت بیدار شد رگ خوابم
مرا به گوشه ظلمت سرای خود ببرید
که زخم دیده نمکسود شد ز مهتابم
به پای خم برسانید سجده ای از من
که زنده در ته دیوار کرد محرابم
چه عقده وا شود از دل به زهد خشک مرا
چه دانه خرد کند آسیای بی آبم
به حکمت از لب من مهر خامشی بردار
که پر چو کوزه سربسته از می نابم
من رمیده کجا تنگنای چرخ کجا
حریف شیشه سر بسته نیست سیمابم
ز من تلاطم این بحر بیکنار مپرس
که خوشتر از کمر وحدت است گردابم
شده است یک گره از پیچ و تاب رشته من
هنوز چرخ سبکدست می دهد تابم
نشد به یار رسد نامه شکایت من
غبار گشت به نزدیک بحر سیلابم
زبان شکوه بود سبزه تخم سوخته را
از آن نمی دهد این چرخ شیشه دل آبم
ز چشم شور فلک امن نیستم صائب
و گر نه در گذر سیل می برد خوابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۲
ز بیغمی نه ز مطرب ترانه می طلبم
برای گریه چو طفلان بهانه می طلبم
شده است سنگ نشان دل ز بی پر و بالی
ز آه سوختگان تازیانه می طلبم
سیاه کاسه فتاده است چشمه حیوان
ز عشق زندگی جاودانه می طلبم
نظر به عالم غیب است گوشه گیران را
ز خال کنج لب یار دانه می طلبم
ربوده است ز من شوق خاکبوس قرار
اگر چو موج ز دریا کرانه می طلبم
ز ریگ روغن بادام چشم می دارم
مروت از دل اهل زمانه می طلبم
دهان تیشه فرهاد شد به خون شیرین
هنوز مزد ازین کارخانه می طلبم
گهر به گرد یتیمی نمی رسد اینجا
من از محیط محبت کرانه می طلبم
کجاست پله آزادی و گرفتاری
حضور کنج قفس ز آشیانه می طلبم
نمی رسد به هدف تیر کج به هیچ نشان
همان ز ساده دلی من نشانه می طلبم
نصیب خانه خرابان نمی شود صائب
گشایشی که من از کنج خانه می طلبم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۳
ادب گذشته بر روی یکدیگر دستم
وگرنه همچو صدف نیست بی گهر دستم
تهی شود به لبم نارسیده رطل گران
ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم
جدا چودست سبو از سرم نمی گردد
ز بس به فکر تو مانده است زیر سردستم
گره زکار دو عالم گشودن آسان است
نمیرود پی این کار مختصر دستم
کنون که شمع برون آمده است از فانوس
زبال و پر کف خاکستری است در دستم
ز آب گوهر من روی عالمی تازه است
چو خاک اگر چه تهی مانده از گهر دستم
به فکر مور میانی فتاده ام صائب
عجب رگی ز سخن آمده است در دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۴
مرا که هست به دل کوه آهن از مردم
سبک چگونه توانم گذشتن از مردم
هزار رنگ گل از خار پای خود چینند
جماعتی که نخواهند سوزن از مردم
به چار موجه رد و قبول تن در ده
ترا که نیست میسر گسستن از مردم
تو آن زمان سر عیار پیشگان باشی
که خویش را بتوانی ربودن از مردم
به چشم بسته گل از خار می توان چیدن
به اعتزال توان طرف بستن از مردم
اگرنه تیرگی آرد طمع چرا سایل
چراغ می طلبد روز روشن از مردم
برآورند سر از جیب آسمان صائب
جماعتی که کشیدند دامن از مردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۷
ز فکر پوچ درین شوره زار بی حاصل
عنان گسسته تر از موجه سیراب شدم
تو از نظاره رخسار خود مشو غافل
که من ز هوش ز نظاره نقاب شدم
ز پشت پا که براین خاکدان زدم صائب
به یک نفس چو مسیح آسمان رکاب شدم
درین ریاض چو شبنم اگر چه آب شدم
خوشم که محو تماشای آفتاب شدم
عجب که صبح قیامت مرا کند بیدار
که از نظاره آن چشم مست خواب شدم
امید گنج گهر آب در گلم دارد
ز ترکتاز محبت اگر خراب شدم
ز پیچ و تاب اگر رشته می شود کوتاه
یکی هزار من از مشق پیچ و تاب شدم
وبال دامن گل نیست خون بلبل من
که من به شعله آواز خود کباب شدم
به سیر چشمی من گوهری نداشت محیط
ز چشم شور تهی چشم چون حباب شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۸
ز ناروایی خود این چنین که خوار شدم
به حیرتم که چسان خرج روزگار شدم
درین قلمرو آفت ز ناتوانیها
به هر کجا که نشستم خط غبار شدم
تو شاد باش که من همچو غنچه تصویر
خجل ز آمدن و رفتن بهار شدم
ز وحشتی که نکردند آهوان از من
به آشنایی لیلی امیدوار شدم
همان چو گرد یتیمی فزود قیمت من
ز بردباری خود گر چه خاکسار شدم
نمانده بود ز دل جز غبار افسوسی
ز خواب بیخبریها چو هوشیار شدم
همان ز سوزن کوته نظر در آزارم
اگر چه همچو مسیحا فلک سوارشدم
چه حاجت است به آغوش همچو موج مرا
چنین که محو در آن بحر بیکنار شدم
به پشت پاست مرا همچو لاله دایم چشم
ز دل سیاهی خود بس که شرمسار شدم
به گنج راه نبردم درین خراب آباد
اگر چه همچو زبان در دهان مار شدم
ز آب من جگر تشنه ای نشد سیراب
مرا ازین چه که چون گوهر آبدار شدم
ز اختیار مزن دم درین جهان صائب
که من ز راه ادب صاحب اختیار شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۹
اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم
گمان مبر که ز پرواز لامکان ماندم
به بازگشت رفیقان امیدها دارم
اگر چه خفته به دنبال کاروان ماندم
به بوی وصل گل از آشیان سفر کردم
به وصل گل نرسیدم ز آشیان ماندم
من کناره طلب را که چشم بندی کرد
که همچو نقطه پرگار در میان ماندم
چنان که معنی نازک ز نارسایی لفظ
نهفته ماند درین تنگنا چنان ماندم
نصیب کام و دهانی نگشت میوه من
چو بار سرو درین باغ و بوستان ماندم
ز گل نسیم سبکدست دفتری وا کرد
که من خموش چو سوسن به صد زبان ماندم
برای زاد سفر نه حضور خاطر بود
اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم
غرور جمع روان شد راه توفیق است
گذشتم از دو جهان تا ز کاروان ماندم
ز فکر جسم نپرداختم به جان صائب
ز صد شکار به یک مشت استخوان ماندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۱
جمال یوسف ازین تیره خاکدان دیدم
عبیر پیرهن از گرد کاروان دیدم
ربود خواب ترا در کنارم از مستی
ترا چنان که دلم خواست آنچنان دیدم
جز این که آب شدم دست شستم از هستی
دگر چه بهره چو شبنم زگلستان دیدم
ز شست صاف نشد تیر راست را روزی
گشایشی که من از خانه چون کمان دیدم
دل گرفته من چون ز باغ بگشاید
که در گشودن در روی باغبان دیدم
برابرست به عیش تمام روی زمین
که روی خویش برآن خاک آستان دیدم
از آن گذشت به خمیازه عمر من چو کمان
که من ز دور گردی از نشان دیدم
میانه وطن وغربت است بادیه ها
منم که داغ غریبی در آشیان دیدم
چو گردباد نفس می کشم غبارآلود
ز بس که کلفت ازین تیره خاکدان دیدم
جواب آن غزل حاذق است این صائب
بهار دیدم و گل دیدم و خزان دیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۲
ز ابر تربیت روزگار نومیدم
چو تخم سوخته از نوبهار نومیدم
ز وصل گل نبود خارپا چنان نومید
که من ز وصل تو ای گلعذار نومیدم
پرست از گل بی خار دامن هر خار
در آن چمن که من از نوبهار نومیدم
مرا به عالمی افکنده است حیرانی
که در کنار ز بوس و کنار نومیدم
ز چار موجه دریای غم کفایت من
همین بس است که از غمگسار نومیدم
ز بازگشت گهر چون صدف بود نومید
من آنچنان ز دل بیقرار نومیدم
چنین که بخت جفاکار در شکست من است
اگر گهر شوم از اعتبار نومیدم
نسیم مصر کجاست یاد من کند صائب
چنین که من ز دیار و زیار نومیدم