عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
آسان نمی شود شب وصلم به کام دل
مشکل که نیست بی رخ یارم نظام دل
ای باد صبحدم نتوانی ز روی لطف
کز پیش ما به دوست رسانی سلام دل
از ما سلام و پرسش بی حدّ و بی شمار
دانی که چیست پیش نگارم پیام دل
گو تن هلال گشته ام از آرزوی تو
ای روی دلگشای تو ماه تمام دل
در آتش فراق تو بیچاره جان بسوخت
وز غم هنوز هیچ نپختست خام دل
همچون صراحیم به جگر خون همی رود
باشد مرا دهان چو میم تو جام دل
ای آفتاب روی توأم صبح روزگار
وی مشک بوی زلف توأم گشته شام دل
مانند آهویی دل مسکین ز من رمید
تا گشت زلف سرکشت ای جان مقام دل
ما را مکش به درد فراقت که بیش ازین
دارم به روی چون مه تو اهتمام دل
ما غیر لطف تو نداریم در جهان
جز یاد و ذکر دوست چه باشد کلام دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
من با خط و خال او تا آنکه ببستم دل
آن دلبر هر جایی چون زلف شکستم دل
برخاست به جور ما آن چشم سیه سرخوش
در زلف سیه کارش فی الحال ببستم دل
از خوردن غم جانا آمد به دهانم جان
بنوازم ازین باز آر تا چند به دستم دل
جان برخی روی او کردیم و به خار هجر
آن یار جفاپیشه آخر به چه خستم دل
من نیستی خود را در عشق تو می دانم
از غصّه نمی دانم ای دوست که هستم دل
جستم شب وصلش را لیکن نشدم روزی
یک لحظه وصال او از دست نجستم دل
گفتم بدهم دل را بر کار جهان باری
وآن شوخ به یک شیوه بربود ز دستم دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
ای خیال روی تو سلطان دل
خود چه جوری می کند بر جان دل
هجر رویت خون گشاد از چشم جان
دیده ی بیچاره شد مهمان دل
دردم از حد رفت ای دلبر مگر
لعل جان بخشت کند درمان دل
عرض و نام و ننگ من بر باد رفت
عشق تو بردم سر و سامان دل
بهر عید رویت ای زیبا نگار
گشت جان نازنین قربان دل
کرد بر جانم ستم آن دل بسی
چون کنم تا کی برم فرمان دل
دل به جان آمد ز دست دیده ام
گفت چند ایذا کنی درشان دل
دیده او را در بلا می افکند
پس چه باشد این همه تاوان دل
دل به دریای غمت مستغرقست
عاقبت تا چون شود پایان دل
ای دل و دیده نباشد در جهان
دیده را جز روی تو بستان دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
ای جهان تا کی بری فرمان دل
تا به کی آتش زنی در جان دل
من نمی دانم نگارا چون کنم
در غم هجران تو درمان دل
دیده نگشادم به روی هیچکس
تا خیال دوست شد مهمان دل
ای عزیز من مرا بر باد رفت
در فراق تو سروسامان دل
در غم عشقت گناه دل نبود
دیده شد در عشق تو دربان دل
خانه عقلم غمت تاراج کرد
چون فرود آمد دمی در خان دل
کس مبادا در جهان جانا چو من
بی خود و حیران و سرگردان دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
ز درد فراقت من خسته دل
همیشه به روی توأم بسته دل
دو دیده نگارا ز جان بسته ام
به طاق دو ابروت پیوسته دل
دهان تو چون پسته و لب چو قند
ز جان بسته ام من درین پسته دل
تویی فارغ از حال زارم ولی
مرا با تو بودست پیوسته دل
چه چاره که چون مرغ جانم شده
به شست دو زلفین تو بسته دل
ببینم شبی گویی اندر جهان
ز بند فراق تو وارسته دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
ای دیده ی جان جهان در شست زلفت بسته دل
محراب ابروی تو را از جان شده پیوسته دل
از دست جوری کز غمت بر خاطر محزون رسید
گفتم مگر در عشق تو یکدم شود آهسته دل
لیکن غلط کردم دوای درد عشقت چون کنم
جانی به عشقت می دهد حالی به غم این خسته دل
از شدّت هجران آن روی چو مه آخر چرا
ای نور چشم من چرا کردی چو زلف اشکسته دل
گرچه به لعل دلکشت دست مرادم کمترست
در دام زلف سرکشت ای جان شده پابسته دل
جانی که در جان و جهان باشد خریدار رخت
در پیش زلف و خال تو همچون بنفشه دسته دل
جان بسته بادام چشم و قند آن لعل لبیم
دارد تمنّا در جهان یک بوسه ای زان پسته دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
من فدا کردم سر اندر پای دل
چون کنم زین به وفا بر جای دل
در ازل خیاط عشقم دوختست
جامه ی حسن تو بر بالای دل
رای دل بر وصل روح افزای تست
من نمی یارم گذشت از رای دل
بی سواد آن دو زلف عنبرین
جان رسیدم بر لب از سودای دل
جان به بحز غم چنین مستغرقست
من کجا دارم کنون پروای دل
ای لب جان بخش تو جان را مقام
ای سر زلف توأم مأوای دل
چون ز دستت سر نخواهد راندن
ای جهان در پای دل در پای دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
دردم ز حد گذشت و ندارم دوای دل
از وصل ساز چاره دوایی برای دل
شد خان و مان این دل بیچاره ام سیاه
تا گشت شست زلف تو جانا سرای دل
آنچه من از برای دل خسته می کشم
آخر بگو که با که بگویم جفای دل
دل رفت و گشت مونس دلدار و من کنون
بی یار و بی دلم بشنو ماجرای دل
گر آن دل رمیده دگر باز یابمش
دانم که چون دهم به غم او سزای دل
دل خون ز راه دیده ما ریخت در غمت
آخر چه کرد دیده ی مسکین به جای دل
دل در جواب گفت که خون گو بریز چشم
کز دیده خاست زحمت و رنج و بلای دل
دل را گناه نیست همه دیده می کند
کاو می شود همیشه به غم رهنمای دل
بیگانه گشته ام ز جهان و جهانیان
تا گشت عشق روی توأم آشنای دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
بگو تا کی چنین دربندی ای دل
چو از عشقش نداری هیچ حاصل
دلم در شست زلفت گشت پابند
بگو آخر چه شاید کرد با دل
دل ما را نصیحت کی کند سود
چنین حالی نگوید هیچ عاقل
دل و جان هر دو در قید تو دارم
چرا گشتی ز حال بنده غافل
چنانم در دل مسکین نشستی
که ننشستست پای سرو در گل
بجز خون دل و خوناب دیده
ندارم در غم عشقت مداخل
جهانی غم به امّید تو خوردم
نگشتم یک زمان با دوست واصل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
تا جای گرفته ای تو در دل
کار دل خسته گشت مشکل
خالی ز تو نیستم زمانی
تا چند شوی ز بنده غافل
جز بندگیت هوس ندارم
هستم به گناه خویش قایل
تا چند شوم قتیل عشقت
فریادکنان ز دست قاتل
دیوانه عشق را به زنجیر
گویند که می کنند عاقل
زنجیر دو زلف دوست ما را
دیوانه شوق کرد و بی دل
مستغرق بحر عشق داند
این راز نهفته بر سواحل
از جان و دل و روان شدستم
شوریده ی شکل و آن شمایل
تا دید دلم قد دلارات
چون سر بماند پای در گل
ای سرو روان به ما نظر کن
زیرا که به ماست سرو مایل
در حسرت این مراد گردم
در گرد جهان درین قبایل
باشد که شبی دو دست دل را
در گردن او کنم حمایل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
ای برده آتش رخ تو آب و رنگ گل
با روی تو چرا بودم راه سوی گل
با نکهت دو زلف تو عنبر چه می کنم
با روی تو کجا برم ای دوست بوی گل
زان رو که نیست در گل خوش بو وفا بسی
عیبی بود عظیم چنین است خوی گل
کی گل برآورد چو لبت غنچه ای دگر
آب حیات اگر رود ای جان به جوی گل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
تا کی کنم ای دوست به درد تو تحمّل
دریاب دلم را و مکن بیش تعلّل
رحمی کن و بر حال من خسته ببخشای
تا چند کنی بر من سرگشته تطاول
چندم به سر خار جفا دل بخراشی
ای گل چه زیان باشدت از صحبت بلبل
چون گل به چمنهای جهان روی نماید
بلبل نتواند که کشد بار تحمّل
تا کی نکنی از سر انصاف و مروّت
در حال من بی کس بیچاره تأمل
یارب ز جفای فلک و جور رقیبان
کردیم به درگاه جلال تو توکّل
زنهار منال ای دل مسکین ز جفایش
ناچار بود خار هرآنجا که بود گل
آخر نظری کن به من از لطف نگارا
تا چند نمایی ز من خسته تغافل
در خلوت چشمم صنما خیل خیالت
بنشست و کند بهر جمال تو تحمّل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
به زلف سرکش شوریده چون شام
کشیدست او جهانی را در آن دام
به روی چون صبوح باده نوشان
مسلمانان که دیده صبح با شام
ندیده نوشی از لعل لبانت
ز صبرم در فراقت تلخ شد کام
مر آرام دل وصل تو باشد
که در هجران نمی گیرد دل آرام
ز روی لطف بنوازم خدا را
بده از باده وصلم یکی جام
دلم در آتش هجران زمانهاست
فتاده دلبرا ز اندیشه خام
دل مجروح غمگینم بدین سان
روا داری ندیده در جهان کام
چو کام از لعل یارم برنیاید
بباید صبرم از وی کرد ناکام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
ای رخت همچو صبح و زلف چو شام
نیست بی روی تو مرا آرام
سرو نازا گذر کن اندر باغ
تا کنم پیش قامت تو قیام
راست گفتم به سرو بستانی
لاف بالا شدست بر تو حرام
با وجود قدش تو را نرسد
سرکشی ای بلند بی هندام
سرو چو بیش هست چوبین پای
تو بتی سرو قد سیم اندام
نسبت روی تو به گل نکنم
زآنکه هستی به رخ چو ماه تمام
وقت گل در چمن اگر مردی
لب جان برمگیر از لب جام
جگرم همچو لاله سوخت ز غم
نازنینا به یاد باده خام
بس به هجران تو بکوشیدم
توسن وصل تو نگشتم رام
بس شنیدیم تلخ از آن دهنش
تا از آن لب مگر رسیم به کام
کام دل برنیامد از لب دوست
لیکن اندر جهان شدم بدنام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
به چشم و ابروی شوخ ای دلارام
ببردی از دلم یکباره آرام
تو طعم درد هجر، آن روز دانی
که نوشی جرعه ای خوناب از این جام
به شست زلف تو پابند گشته
نمی دانم که چون باشد سرانجام
خبر داری نگارا کز هوایت
مرا شهباز دل افتاده در دام
بگفتم با دل آن آهوی وحشی
نگشته در جهان با هیچکس رام
مپز دیگ هوایش را که دایم
نگردد پخته کاین سودا بود خام
ز لعلش کام دل مشکل بیابی
چرا کان نازنین شوخیست خودکام
گر آری رحمتی بر حال زارم
تو را ماند به نیکی در جهان نام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
چه خوش باشد شراب وصل در جام
به کام دل نشستن با دلارام
مرا کام دل از هجر تو تلخست
بده کامم که شیرین گرددم کام
کسی کز آتش عشق نگاری
نگردد پخته در عالم زهی خام
طمع در وصل او بستن محالست
من بیچاره خرسندم به پیغام
ز دام زلف او دل ناشکیبست
که با دامش خوش افتادست با دام
به دریای تحیر غرقه گشتم
نمی دانم که چون باشد سرانجام
صبوری کن دلا مشتاب در خواب
به صبر دل توان دید از جهان کام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
ای سرو ناز رسته دمی سوی ما خرام
تا از هوای قد تو یابیم احتشام
گر بگذری به سوی چمن سرو و نارون
افتد به پیش قامت زیبات در خرام
مرغ دل ضعیف مرا بال و پر بسوخت
ای نور هر دو دیده ز اندیشه های خام
بر حال زار من چو ترحم نکرد یار
یارب دلست در بر دلدار یا رخام
من شیرگیر غمزه غمّاز او شدم
وز هیچ رو چو آهوی وحشی نگشت رام
همچون رکاب در قدمش خواستم شدن
پیچید ابرش نظرش را ز ما لگام
بنمای دیده تا که شود دیده روشنم
زان رو که نیست کار جهان را از او نظام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
نمی بیند دلم از یار خود کام
فغان از دور جور چرخ خودکام
مزاجش توسن و بدخوی و تندست
که در عالم نشد با هیچکس رام
ز جورش هست بر جای گلم خار
بجای باده ام زهرست در کام
نکرد آخر جهان با کس وفایی
نکویی کن که تا گردی نکونام
نداد او کام دل تا خون نگردید
بباید ساختن با خویش ناکام
در او آرام جستن نیست ممکن
که نگرفتست هرگز با کس آرام
مکن بر چرخ سفله اعتمادی
مشو مغرور بر حسن ای دلارام
مسوزم جان به نار هجر جانا
منه بر پای دل از زلف خود دام
به وصلم شاد گردان ای دو دیده
بگفتا رو، که این سودا بود خام
من از عشق تو باری سخت زارم
نمی دانم که چون باشد سرانجام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
چون تو را گشتم ز جان و دل غلام
من ز جان گویم فلک بادت به کام
باد کامت از جهان حاصل ولی
میل دل بادا تو را بر ما مدام
این همه آتش که در جان منست
سخت مشکل می شود سودای خام
چون صراحی دل پر از خونم مدام
در میان سرگشته ام مانند جام
با رخت شبهای تاری همچو صبح
بی رخت صبح جهان دارم چو شام
خستگان را زود بنواز از کرم
تا شوی اندر دو عالم نیک نام
همچو شمعم برفروزان روز وصل
همچو سروم از در دل می خرام
همچو سروم سایه ای بر سر فکن
تا جهان گردد از آن رو با نظام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
یک نظر گر می کنی بر حال ما، ما را تمام
هم عنایت کرد باید بر من ای ماه تمام
چشم بختم ز انتظارت گشت چون دریای خون
برنیاید خاطرم را زان لب شیرینت کام
تا به کی داری روا جانا که رود خون رود
در فراق روی خوبت از دو چشم ما مدام
تا به کی همچون صراحی خون رود در دل مرا
تا به کی سرگشته گردم در جهان مانند جام
چون طبیب من علاج مایه سودا نداشت
لاجرم ناپخته می باید مرا سودای خام
عشق او بازست و باز از سر گرفتن خوش بود
لیک دل در چنگ او افتاده مسکین چون حمام
توسنی بودم به تندی بدلگام و کینه جوی
از جفای چرخ گشتم در فراق دوست رام