عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۲
عنان گسسته تر از سیل در بیابانیم
به هر طرف که قضا می کشد شتابانیم
نمی شود که در آغوش ما نیایی تنگ
تو شبنم گل و ما آفتاب تابانیم
نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را
نهال بادیه و سبزه بیابانیم
به کوی عشق ز نقش قدم فتاده تریم
و گرنه در گذر خود ، فلک خیابانیم
ز برگریز خزان پای ما نمی لغزد
که در ثبات قدم سرو این خیابانیم
ازان ز ما همه عالم حساب می گیرند
که در قلمرو انصاف، خود حسابانیم
تو در حریم سویدا و ما سیه کاران
چو گردباد سراسر رو بیابانیم
به هر مقام که جمعیت است رحمت نیست
ازان چو سیل به بحر عدم شتابانیم
جواب آن غزل جامی است این صائب
که ما ز ساغر غفلت تنک شرابانیم
به هر طرف که قضا می کشد شتابانیم
نمی شود که در آغوش ما نیایی تنگ
تو شبنم گل و ما آفتاب تابانیم
نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را
نهال بادیه و سبزه بیابانیم
به کوی عشق ز نقش قدم فتاده تریم
و گرنه در گذر خود ، فلک خیابانیم
ز برگریز خزان پای ما نمی لغزد
که در ثبات قدم سرو این خیابانیم
ازان ز ما همه عالم حساب می گیرند
که در قلمرو انصاف، خود حسابانیم
تو در حریم سویدا و ما سیه کاران
چو گردباد سراسر رو بیابانیم
به هر مقام که جمعیت است رحمت نیست
ازان چو سیل به بحر عدم شتابانیم
جواب آن غزل جامی است این صائب
که ما ز ساغر غفلت تنک شرابانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۳
به جای باده اگر در پیاله آب کنیم
ز تنگ حوصلگی مستی شراب کنیم
چو نخل موم بر و بار ما ملایمت است
چگونه سینه سپر پیش آفتاب کنیم؟
چو موج بر صف دریا زنیم و خوش باشیم
به خویش کار چرا تنگ چون حباب کنیم؟
اگر نه خاطر روی تو در میان باشد
ز آه چشمه آیینه را سراب کنیم
بیاض گردن او گر به دست ما افتد
چه بوسه های گلوسوز انتخاب کنیم!
کدام عیش به این عیش می رسد صائب؟
که ما و دختر رز سیر ماهتاب کنیم
ز تنگ حوصلگی مستی شراب کنیم
چو نخل موم بر و بار ما ملایمت است
چگونه سینه سپر پیش آفتاب کنیم؟
چو موج بر صف دریا زنیم و خوش باشیم
به خویش کار چرا تنگ چون حباب کنیم؟
اگر نه خاطر روی تو در میان باشد
ز آه چشمه آیینه را سراب کنیم
بیاض گردن او گر به دست ما افتد
چه بوسه های گلوسوز انتخاب کنیم!
کدام عیش به این عیش می رسد صائب؟
که ما و دختر رز سیر ماهتاب کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۶
چو خامه نیست ز من هر سخن که می گویم
که من به دست قضا این طریق می پویم
نظر به عذر گناه است جرم من اندک
به خون ز دامن آلوده داغ می شویم
چو تخم، دانه اشکم نهان بود در خاک
ز بس که گرد حوادث نشسته بر رویم
ز دل سیاهی من آفتاب گم شد و من
هلال عید درین ابر تیره می جویم
ز خواب مرگ جهد خون مرده دلها
به هر طرف که رود آستین فشان بویم
شبی فتاد به کف زلف او و عمری رفت
همان ز هوش روم دست خود چو می بویم
ز پیچ و تاب شدم زلف و از پریشانی
به گردن تو حمایل نگشت بازویم
ز بس که گریه فرو خورده ام به دل صائب
ز جوش دل رگ ابری شده است هر مویم
که من به دست قضا این طریق می پویم
نظر به عذر گناه است جرم من اندک
به خون ز دامن آلوده داغ می شویم
چو تخم، دانه اشکم نهان بود در خاک
ز بس که گرد حوادث نشسته بر رویم
ز دل سیاهی من آفتاب گم شد و من
هلال عید درین ابر تیره می جویم
ز خواب مرگ جهد خون مرده دلها
به هر طرف که رود آستین فشان بویم
شبی فتاد به کف زلف او و عمری رفت
همان ز هوش روم دست خود چو می بویم
ز پیچ و تاب شدم زلف و از پریشانی
به گردن تو حمایل نگشت بازویم
ز بس که گریه فرو خورده ام به دل صائب
ز جوش دل رگ ابری شده است هر مویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۷
جنون کجاست که دستی به کار بگشاییم
ز کار چرخ گره غنچه وار بگشاییم
ز برق آه بسوزیم مهر و ماهش را
گره ز رشته لیل و نهار بگشاییم
چنین که تنگ گرفته است روزگار به ما
امید نیست درین روزگار بگشاییم
گل از جدایی ما می کند گریبان چاک
چه لازم است گریبان به خار بگشاییم
متاع ما سخن و خلق پنبه در گوشند
درین قلمرو و غفلت چه بار بگشاییم؟
فلک ز کاهکشان تنگ بسته است کمر
چگونه ما کمر کارزار بگشاییم؟
به زور بازوی اقبال کار پیش نرفت
مگر به قوت دل این حصار بگشاییم
چنین که مست غرورند عالمی صائب
سرفسانه شیرین چه کار بگشاییم؟
ز کار چرخ گره غنچه وار بگشاییم
ز برق آه بسوزیم مهر و ماهش را
گره ز رشته لیل و نهار بگشاییم
چنین که تنگ گرفته است روزگار به ما
امید نیست درین روزگار بگشاییم
گل از جدایی ما می کند گریبان چاک
چه لازم است گریبان به خار بگشاییم
متاع ما سخن و خلق پنبه در گوشند
درین قلمرو و غفلت چه بار بگشاییم؟
فلک ز کاهکشان تنگ بسته است کمر
چگونه ما کمر کارزار بگشاییم؟
به زور بازوی اقبال کار پیش نرفت
مگر به قوت دل این حصار بگشاییم
چنین که مست غرورند عالمی صائب
سرفسانه شیرین چه کار بگشاییم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۹
زین نه صدف به روشنی دل گذشته ام
چون بحر بیکنار ز ساحل گذشته ام
مجنون به گرد من نرسد در گذشتگی
چون گردباد، راست ز محمل گذشته ام
از دیر و کعبه نیست خبر رهرو مرا
چون برق بر سیاهی منزل گذشته ام
دلبستگی به سایه مرا سنگ ره شده است
چون سرو و بید اگر چه ز حاصل گذشته ام
صید زبون چه عذر تواند ز تیغ خو است؟
در حشر چشم بسته ز قاتل گذشته ام
ظلم است بنده کردن آزادگان به جود
از راه رحم، خشک ز سایل گذشته ام
چون موج، قدردانی دریاست مطلبم
گاهی اگر به دامن ساحل گذشته ام
سایل به بی نیازی من نیست در جهان
لب بسته بارها ز در دل گذشته ام
صائب شده است سرمه نفس در گلوی من
تا از حجاب عالم باطل گذشته ام
چون بحر بیکنار ز ساحل گذشته ام
مجنون به گرد من نرسد در گذشتگی
چون گردباد، راست ز محمل گذشته ام
از دیر و کعبه نیست خبر رهرو مرا
چون برق بر سیاهی منزل گذشته ام
دلبستگی به سایه مرا سنگ ره شده است
چون سرو و بید اگر چه ز حاصل گذشته ام
صید زبون چه عذر تواند ز تیغ خو است؟
در حشر چشم بسته ز قاتل گذشته ام
ظلم است بنده کردن آزادگان به جود
از راه رحم، خشک ز سایل گذشته ام
چون موج، قدردانی دریاست مطلبم
گاهی اگر به دامن ساحل گذشته ام
سایل به بی نیازی من نیست در جهان
لب بسته بارها ز در دل گذشته ام
صائب شده است سرمه نفس در گلوی من
تا از حجاب عالم باطل گذشته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۰
روی سخن ز آینه رویان ندیده ام
گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده ام
در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ام
لب تشنه فراقم و آماده وداع
تیر ز شست جسته، کمان کشیده ام
از جور روزگار ندارم شکایتی
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ام
دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیم
چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده ام
مورم ولی به بال و پر حرف شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ام
جوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراب
بر روی تیغ گرمتر از خون دویده ام
آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من
تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی است
در کام اهل دل ثمر نارسیده ام
همت به سیر چشمی من ناز می کند
آب حیات را به تکلف چشیده ام
بر روی نازبالش گل تکیه می کند
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده ام
اهل نظر به چشم مرا جای می دهند
آن قطره ام کز آبله دل چکیده ام
صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک
من نیز پا به دامن عزلت کشیده ام
گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده ام
در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ام
لب تشنه فراقم و آماده وداع
تیر ز شست جسته، کمان کشیده ام
از جور روزگار ندارم شکایتی
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ام
دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیم
چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده ام
مورم ولی به بال و پر حرف شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ام
جوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراب
بر روی تیغ گرمتر از خون دویده ام
آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من
تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی است
در کام اهل دل ثمر نارسیده ام
همت به سیر چشمی من ناز می کند
آب حیات را به تکلف چشیده ام
بر روی نازبالش گل تکیه می کند
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده ام
اهل نظر به چشم مرا جای می دهند
آن قطره ام کز آبله دل چکیده ام
صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک
من نیز پا به دامن عزلت کشیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۲
سر بر فلک ز همت والا کشیده ام
تسبیح را ز دست ثریا کشیده ام
هرگز نشد که بر سر حرف آورم ترا
من کز دهان غنچه سخن وا کشیده ام
گرکوه بیستون طرف بحث من شده است
در خاک و خون به موی مدارا کشیده ام
نیسان چرا گهر نکند قطره مرا؟
کم محنتی ز تلخی دریا کشیده ام؟
از پا کشند بی ادبان خار را و من
از خار راه او ز ادب پا کشیده ام
از خاکمال حادثه ایمن نبوده ام
چون سایه رخت خویش به هر جا کشیده ام
بارست بر تجرد من تهمت لباس
داغم که پا به دامن صحرا کشیده ام!
صائب دچار نشتر الماس گشته است
بیش از گلیم خویش اگر پا کشیده ام
تسبیح را ز دست ثریا کشیده ام
هرگز نشد که بر سر حرف آورم ترا
من کز دهان غنچه سخن وا کشیده ام
گرکوه بیستون طرف بحث من شده است
در خاک و خون به موی مدارا کشیده ام
نیسان چرا گهر نکند قطره مرا؟
کم محنتی ز تلخی دریا کشیده ام؟
از پا کشند بی ادبان خار را و من
از خار راه او ز ادب پا کشیده ام
از خاکمال حادثه ایمن نبوده ام
چون سایه رخت خویش به هر جا کشیده ام
بارست بر تجرد من تهمت لباس
داغم که پا به دامن صحرا کشیده ام!
صائب دچار نشتر الماس گشته است
بیش از گلیم خویش اگر پا کشیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۳
از آفتاب رنگ نبازد ستاره ام
دل زنده از محیط برآید شراره ام
خورشید محشرست دل آتشین من
صبح قیامت است گریبان پاره ام
نور نگاه چشم غزالان وحشیم
هم در میان مردم و هم بر کناره ام
آن بیدلم که کشتی طوفان رسیده بود
در طفلی از تپیدن دل گاهواره ام
رطل گران خاک بود نقش پای من
تا از شراب عشق تو مست گذاره ام
تا قامت تو سایه نیفکند بر سرم
روشن نگشت معنی عمر دوباره ام
شد برگ زرد و رنگ نگرداند میوه ام
عمرم تمام گشت و همان نیمکاره ام
چون موج از تردد خاطر درین محیط
صائب یکی شده است میان و کناره ام
دل زنده از محیط برآید شراره ام
خورشید محشرست دل آتشین من
صبح قیامت است گریبان پاره ام
نور نگاه چشم غزالان وحشیم
هم در میان مردم و هم بر کناره ام
آن بیدلم که کشتی طوفان رسیده بود
در طفلی از تپیدن دل گاهواره ام
رطل گران خاک بود نقش پای من
تا از شراب عشق تو مست گذاره ام
تا قامت تو سایه نیفکند بر سرم
روشن نگشت معنی عمر دوباره ام
شد برگ زرد و رنگ نگرداند میوه ام
عمرم تمام گشت و همان نیمکاره ام
چون موج از تردد خاطر درین محیط
صائب یکی شده است میان و کناره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۵
رنگین شده است بس که ز خونین ترانه ام
مرغان غلط کنند به گل آشیانه ام
هر پاره از دلم در توحید می زند
یک نقش بیش نیست در آیینه خانه ام
دل خوردن است قسمتم از گرد خوان چرخ
از مرکز خودست چو پرگار دانه ام
چون موجه سراب درین دشت آتشین
از پیچ و تاب خویش بود تازیانه ام
چشمم چو شمع نیست به جام و سبوی کس
از گریه خودست شراب شبانه ام
سودای زلف سلسله جنبان گفتگوست
کوته نمی شود به شنیدن فسانه ام
آن بلبل غریب نوایم که در چمن
ننشست جوش سینه گل از ترانه ام
مستغنی ام ز خلق که اکسیر عشق ساخت
چون آفتاب چهره زرین خزانه ام
چون غنچه داشتم دل جمعی درین چمن
برباد داد یک نفس بیغمانه ام
صائب ز جای خود نبرد حرف حق مرا
از تیر راست، روی نتابد نشانه ام
مرغان غلط کنند به گل آشیانه ام
هر پاره از دلم در توحید می زند
یک نقش بیش نیست در آیینه خانه ام
دل خوردن است قسمتم از گرد خوان چرخ
از مرکز خودست چو پرگار دانه ام
چون موجه سراب درین دشت آتشین
از پیچ و تاب خویش بود تازیانه ام
چشمم چو شمع نیست به جام و سبوی کس
از گریه خودست شراب شبانه ام
سودای زلف سلسله جنبان گفتگوست
کوته نمی شود به شنیدن فسانه ام
آن بلبل غریب نوایم که در چمن
ننشست جوش سینه گل از ترانه ام
مستغنی ام ز خلق که اکسیر عشق ساخت
چون آفتاب چهره زرین خزانه ام
چون غنچه داشتم دل جمعی درین چمن
برباد داد یک نفس بیغمانه ام
صائب ز جای خود نبرد حرف حق مرا
از تیر راست، روی نتابد نشانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۶
تا شد به داغ عشق هم آغوش سینه ام
صحرای محشری است سیه پوش سینه ام
درد ترا نکرده فراموش سینه ام
چون خم به زیر خاک زند جوش سینه ام
طوفان جلوه تو چو در دل گذر کند
دریا شود ز موجه آغوش سینه ام
از خون نوح آب خورد تیغ موجه اش
آن بحر را که ساخته خس پوش سینه ام
خورشید دیگر از بن هر موی من دمید
تا شد زداغ عشق قدح نوش سینه ام
آغوش صبح، زخمی اقبال من شده است
تیغ که را کشیده در آغوش سینه ام؟
چون بحر تا دلم صدف گوهر تو شد
هرگز نشد ز جوش تو خاموش سینه ام
آیینه ای است پیش رخ آفتاب حشر
زان خنده های صبح بناگوش سینه ام
چندین هزار حلقه منت کشیده است
از درد و داغ عشق تو در گوش سینه ام
گردیده همچو خانه زنبور در بهار
از نیش غمزه تو پر از نوش سینه ام
صحرای حشر داغ سیاهی فکنده ای است
تا شد ز داغ عشق سیه پوش سینه ام
عشق از هزار پرده مرا صاف کرده است
جامی شده است پر می سر جوش سینه ام
از داغهای تازه که فرش است هر طرف
صحرای محشری است سیه پوش سینه ام
صائب دگر چه کار کند آتش جگر
کز نه فلک گذشت به یک جوش سینه ام
صحرای محشری است سیه پوش سینه ام
درد ترا نکرده فراموش سینه ام
چون خم به زیر خاک زند جوش سینه ام
طوفان جلوه تو چو در دل گذر کند
دریا شود ز موجه آغوش سینه ام
از خون نوح آب خورد تیغ موجه اش
آن بحر را که ساخته خس پوش سینه ام
خورشید دیگر از بن هر موی من دمید
تا شد زداغ عشق قدح نوش سینه ام
آغوش صبح، زخمی اقبال من شده است
تیغ که را کشیده در آغوش سینه ام؟
چون بحر تا دلم صدف گوهر تو شد
هرگز نشد ز جوش تو خاموش سینه ام
آیینه ای است پیش رخ آفتاب حشر
زان خنده های صبح بناگوش سینه ام
چندین هزار حلقه منت کشیده است
از درد و داغ عشق تو در گوش سینه ام
گردیده همچو خانه زنبور در بهار
از نیش غمزه تو پر از نوش سینه ام
صحرای حشر داغ سیاهی فکنده ای است
تا شد ز داغ عشق سیه پوش سینه ام
عشق از هزار پرده مرا صاف کرده است
جامی شده است پر می سر جوش سینه ام
از داغهای تازه که فرش است هر طرف
صحرای محشری است سیه پوش سینه ام
صائب دگر چه کار کند آتش جگر
کز نه فلک گذشت به یک جوش سینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۷
هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم
آسوده است از دل بی مدعا لبم
هر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرست
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
آه مرا به رشته گوهر غلط کنند
از دل ز بس که آبله چیده است تا لبم
منت خدای را که یکی بود حرف من
هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم
تبخاله ها به ناله درآیند چون جرس
از درد چون شود به فغان آشنا لبم
چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم
کی می کند به حرف شکایت وفا لبم؟
چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود
آن غنچه نیستم که گشاید هوا لبم
دایم ز گریه گر چه مرا چشم و دل پرست
از ناله همچو کاسه خالی لبا لبم
از بس ز لب گشودن بیجا گزیده شد
لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم
این چاشنی که قسمت من شد زخامشی
مشکل که بعد ازین شود از هم جدا لبم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم
گر خون شود ز تنگدلیها، نمی برد
چون غنچه التجا به نسیم صبا لبم
جان می دهد ترانه من اهل عشق را
صائب به لعل یار رسیده است تا لبم
آسوده است از دل بی مدعا لبم
هر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرست
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
آه مرا به رشته گوهر غلط کنند
از دل ز بس که آبله چیده است تا لبم
منت خدای را که یکی بود حرف من
هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم
تبخاله ها به ناله درآیند چون جرس
از درد چون شود به فغان آشنا لبم
چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم
کی می کند به حرف شکایت وفا لبم؟
چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود
آن غنچه نیستم که گشاید هوا لبم
دایم ز گریه گر چه مرا چشم و دل پرست
از ناله همچو کاسه خالی لبا لبم
از بس ز لب گشودن بیجا گزیده شد
لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم
این چاشنی که قسمت من شد زخامشی
مشکل که بعد ازین شود از هم جدا لبم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم
گر خون شود ز تنگدلیها، نمی برد
چون غنچه التجا به نسیم صبا لبم
جان می دهد ترانه من اهل عشق را
صائب به لعل یار رسیده است تا لبم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۸
هر چند از گهر صدف آسا لبالبم
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
تا کام من ز شهد خموشی گرفت کام
از یکدگر نشد ز حلاوت جدا لبم
هر چند در لباس شکرخند می زنم
از دل چو پسته زهر نهفته است تا لبم
چون صبح می کشم نفس ساده از جگر
آسوده است از سخن مدعا لبم
انگشت زینهار برآورد از زبان
از بس گزیده شد ز حدیث خطا لبم
مانند تیغ اگر چه به جوهر سرآمدم
صائب به حرف لاف نشد آشنا لبم
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
تا کام من ز شهد خموشی گرفت کام
از یکدگر نشد ز حلاوت جدا لبم
هر چند در لباس شکرخند می زنم
از دل چو پسته زهر نهفته است تا لبم
چون صبح می کشم نفس ساده از جگر
آسوده است از سخن مدعا لبم
انگشت زینهار برآورد از زبان
از بس گزیده شد ز حدیث خطا لبم
مانند تیغ اگر چه به جوهر سرآمدم
صائب به حرف لاف نشد آشنا لبم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۰
دلتنگ از ملامت اغیار نیستم
چون گل ، گرفته در بغل خار نیستم
در زهر روی پوش خطر بیشتر بود
امن از خط نرسته دلدار نیستم
از طوق بندگی نکشم سر به سیم قلب
یوسف صفت گران به خریدار نیستم
وضع جهان ز نقطه دل دیده ام تمام
محتاج سیر و دور چو پرگار نیستم
صبح قیامت از سر هر مو علم کشید
از خویشتن هنوز خبردار نیستم
ز آزادگی بریده ام از خویش عمرهاست
در پیش خود چو سرو گرفتار نیستم
از سایه هما نشود خواب من گران
مست از غرور دولت بیدار نیستم
روشن به نور شمسه عقل است مغز من
آتش پرست طره زر تار نیستم
دیوانه ام که بر سر من جنگ می شود
جنس کساد کوچه و بازار نیستم
صائب ز خود غبار گرانی فشانده ام
چون بوی گل به هیچ دلی بار نیستم
چون گل ، گرفته در بغل خار نیستم
در زهر روی پوش خطر بیشتر بود
امن از خط نرسته دلدار نیستم
از طوق بندگی نکشم سر به سیم قلب
یوسف صفت گران به خریدار نیستم
وضع جهان ز نقطه دل دیده ام تمام
محتاج سیر و دور چو پرگار نیستم
صبح قیامت از سر هر مو علم کشید
از خویشتن هنوز خبردار نیستم
ز آزادگی بریده ام از خویش عمرهاست
در پیش خود چو سرو گرفتار نیستم
از سایه هما نشود خواب من گران
مست از غرور دولت بیدار نیستم
روشن به نور شمسه عقل است مغز من
آتش پرست طره زر تار نیستم
دیوانه ام که بر سر من جنگ می شود
جنس کساد کوچه و بازار نیستم
صائب ز خود غبار گرانی فشانده ام
چون بوی گل به هیچ دلی بار نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۱
تا همچو لعل، رنگ به رخسار داشتم
خون در دل از شکست خریدار داشتم
هرگز قرین نگشت به هم قول و فعل من
کردار را همیشه به گفتار داشتم
تا با خدا افتاد مرا کار، به شدم
شربت نداشتم چو پرستار داشتم
تا چون حباب چشم گشودم ز یکدگر
سر در کنار قلزم خونخوار داشتم
هرگز دلم ز فکر غزالان تهی نبود
دایم درین خرابه دو بیمار داشتم
چون شبنم از تجلی خورشید محو شد
چشم تری که از غم گلزار داشتم
هرگز نداشت میل، ترازوی مشربم
دایم به دست سبحه و ز نار داشتم
چون زلف، تار و پود حواسم نبود جمع
تا فکر جامه و غم دستار داشتم
فریاد من ز قحط هم آواز پست شد
کارم بلند بود چو همکار داشتم
داغ ترا به غیر نمودم ز سادگی
آیینه پیش صورت دیوار داشتم !
هرگز نصیب گوشه نشینان نمی شود
آن خلوتی که بر سر بازار داشتم
صائب هزار شکر که بر دل گذاشتم
دستی که بر سر از غم دلدار داشتم
خون در دل از شکست خریدار داشتم
هرگز قرین نگشت به هم قول و فعل من
کردار را همیشه به گفتار داشتم
تا با خدا افتاد مرا کار، به شدم
شربت نداشتم چو پرستار داشتم
تا چون حباب چشم گشودم ز یکدگر
سر در کنار قلزم خونخوار داشتم
هرگز دلم ز فکر غزالان تهی نبود
دایم درین خرابه دو بیمار داشتم
چون شبنم از تجلی خورشید محو شد
چشم تری که از غم گلزار داشتم
هرگز نداشت میل، ترازوی مشربم
دایم به دست سبحه و ز نار داشتم
چون زلف، تار و پود حواسم نبود جمع
تا فکر جامه و غم دستار داشتم
فریاد من ز قحط هم آواز پست شد
کارم بلند بود چو همکار داشتم
داغ ترا به غیر نمودم ز سادگی
آیینه پیش صورت دیوار داشتم !
هرگز نصیب گوشه نشینان نمی شود
آن خلوتی که بر سر بازار داشتم
صائب هزار شکر که بر دل گذاشتم
دستی که بر سر از غم دلدار داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۵
چشم دلم ستاره فشان بود صبحدم
هر گوشه بحر فیض روان بود صبحدم
می زد دم از بهشت برین کنج خلوتم
طاوس قدس بال فشان بود صبحدم
دل دامن از غبار عناصر فشانده بود
جولان من برون ز مکان بود صبحدم
اشکم ز رازهای نهان پرده می گشود
حیرت اگر چه بند زبان بود صبحدم
زلف امید داعیه سرکشی نداشت
طول امل گسسته عنان بود صبحدم
معمور گشته بود دماغم ز بوی یار
بوی گلم به مغز گران بود صبحدم
شاخ گلی که دیده شبنم ندیده بود
در پیش دیده جلوه کنان بود صبحدم
از خون دیده ام شفقی بود روی چرخ
خورشید اگر چه مهر دهان بود صبحدم
دل در برم چو برگ خزان دیده می تپید
در عین نوبهار، خزان بود صبحدم
نوری که پرده سوز نظر بود در نقاب
مانند آفتاب عیان بود صبحدم
تسبیحم از کشاکش غیرت گسسته بود
دستم به زیر رطل گران بود صبحدم
عیسی گرفته بود ز لب مهر خامشی
شربت مرا ز شیره جان بود صبحدم
در انتظار جلوه خورشید، شبنمم
با چشم خون فشان نگران بود صبحدم
می گشت هر سخن که به گرد زبان کلک
باریکتر ز موی میان بود صبحدم
صائب خدا نصیب همه دوستان کند
من شرح چون دهم که چسان بود صبحدم؟
هر گوشه بحر فیض روان بود صبحدم
می زد دم از بهشت برین کنج خلوتم
طاوس قدس بال فشان بود صبحدم
دل دامن از غبار عناصر فشانده بود
جولان من برون ز مکان بود صبحدم
اشکم ز رازهای نهان پرده می گشود
حیرت اگر چه بند زبان بود صبحدم
زلف امید داعیه سرکشی نداشت
طول امل گسسته عنان بود صبحدم
معمور گشته بود دماغم ز بوی یار
بوی گلم به مغز گران بود صبحدم
شاخ گلی که دیده شبنم ندیده بود
در پیش دیده جلوه کنان بود صبحدم
از خون دیده ام شفقی بود روی چرخ
خورشید اگر چه مهر دهان بود صبحدم
دل در برم چو برگ خزان دیده می تپید
در عین نوبهار، خزان بود صبحدم
نوری که پرده سوز نظر بود در نقاب
مانند آفتاب عیان بود صبحدم
تسبیحم از کشاکش غیرت گسسته بود
دستم به زیر رطل گران بود صبحدم
عیسی گرفته بود ز لب مهر خامشی
شربت مرا ز شیره جان بود صبحدم
در انتظار جلوه خورشید، شبنمم
با چشم خون فشان نگران بود صبحدم
می گشت هر سخن که به گرد زبان کلک
باریکتر ز موی میان بود صبحدم
صائب خدا نصیب همه دوستان کند
من شرح چون دهم که چسان بود صبحدم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۷
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم
از دست روزگار برون چون دعا شدم
آورد روی عشرت روی زمین به من
تا قانع از جهان به مقام رضا شدم
چون آب تیغ بود وفادار، شبنمم
آویختم به دامن گل بیوفا شدم
دست نسیم و پای صبا در نگار بود
در گلشنی که من به هوای تو وا شدم
بر کوه و دشت جلوه من جای تنگ داشت
چون سیل در محیط تو بی دست و پا شدم
داغ است نوبهار ز فیض جنون من
دیوانه شد به هر که دو روز آشنا شدم
در طبع بردبار هدف سرکشی نبود
چون تیر من زکجروی خود خطا شدم
صائب به زیر تیغ سرآمد حیات من
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدم
از دست روزگار برون چون دعا شدم
آورد روی عشرت روی زمین به من
تا قانع از جهان به مقام رضا شدم
چون آب تیغ بود وفادار، شبنمم
آویختم به دامن گل بیوفا شدم
دست نسیم و پای صبا در نگار بود
در گلشنی که من به هوای تو وا شدم
بر کوه و دشت جلوه من جای تنگ داشت
چون سیل در محیط تو بی دست و پا شدم
داغ است نوبهار ز فیض جنون من
دیوانه شد به هر که دو روز آشنا شدم
در طبع بردبار هدف سرکشی نبود
چون تیر من زکجروی خود خطا شدم
صائب به زیر تیغ سرآمد حیات من
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۸
با صد زبان چو غنچه گل بی زبان شدم
تا پرده دار خرده راز نهان شدم
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
از خار راه من گل امید می دمد
اکنون که همچو سیل به دریا روان شدم
سیلاب من کجا به محیط بقا رسد؟
زینسان که از غبار علایق گران شدم
افتاد حرف من به زبان چون دهان یار
هر چند بیشتر ز نظرها نهان شدم
هرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشد
چون صبح اگر چه پیر درین بوستان شدم
چون خار دلشکسته درین بوستانسرا
شرمنده نسیم بهار و خزان شدم
در موسمی که بال برآرد ز لاله سنگ
چون بیضه پا شکسته درین آشیان شدم
درد طلب به مرگ ز من دست بر نداشت
آخر چو موج کشتی ریگ روان شدم
رضوان نداشت منصب دربانی بهشت
روزی که من ریاض ترا باغبان شدم
تا شد قبول پیر خرابات خدمتم
صائب امیدوار به بخت جوان شدم
تا پرده دار خرده راز نهان شدم
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
از خار راه من گل امید می دمد
اکنون که همچو سیل به دریا روان شدم
سیلاب من کجا به محیط بقا رسد؟
زینسان که از غبار علایق گران شدم
افتاد حرف من به زبان چون دهان یار
هر چند بیشتر ز نظرها نهان شدم
هرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشد
چون صبح اگر چه پیر درین بوستان شدم
چون خار دلشکسته درین بوستانسرا
شرمنده نسیم بهار و خزان شدم
در موسمی که بال برآرد ز لاله سنگ
چون بیضه پا شکسته درین آشیان شدم
درد طلب به مرگ ز من دست بر نداشت
آخر چو موج کشتی ریگ روان شدم
رضوان نداشت منصب دربانی بهشت
روزی که من ریاض ترا باغبان شدم
تا شد قبول پیر خرابات خدمتم
صائب امیدوار به بخت جوان شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۹
بی خواست بس که بار دل گلستان شدم
بی اعتبار در نظر باغبان شدم
نانم همان به خون شفق غوطه می زند
چون صبح اگر چه پیر درین آستان شدم
از سنگ خاره می گذرد تیر آه من
از بار درد اگر چه دو تا چون کمان شدم
تا کی چو سرو دست توان داشت در بغل؟
از بی بری به خار گلشن گران شدم
گرد ملال و زنگ الم بود حاصلم
از سینه گر چه آینه دار جهان شدم
تنگ شکر شد از سخنم گوش روزگار
هر چند چون دهان ز نظرها نهان شدم
نگرفت هیچ کس به ثمر دست من چو سرو
چندان که ایستاده درین بوستان شدم
اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود
چون خواب رفته رفته به چشمش گران شدم
نتوان شکست خاطر بلبل برای گل
با دست و دامن تهی از بوستان شدم
فیض شراب کهنه مرا کرد نوجوان
دل زنده از توجه پیر مغان شدم
رنگ من از شکستگی آن رو فتاده است
شرمنده توجه باد خزان شدم
بی اعتبار در نظر باغبان شدم
نانم همان به خون شفق غوطه می زند
چون صبح اگر چه پیر درین آستان شدم
از سنگ خاره می گذرد تیر آه من
از بار درد اگر چه دو تا چون کمان شدم
تا کی چو سرو دست توان داشت در بغل؟
از بی بری به خار گلشن گران شدم
گرد ملال و زنگ الم بود حاصلم
از سینه گر چه آینه دار جهان شدم
تنگ شکر شد از سخنم گوش روزگار
هر چند چون دهان ز نظرها نهان شدم
نگرفت هیچ کس به ثمر دست من چو سرو
چندان که ایستاده درین بوستان شدم
اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود
چون خواب رفته رفته به چشمش گران شدم
نتوان شکست خاطر بلبل برای گل
با دست و دامن تهی از بوستان شدم
فیض شراب کهنه مرا کرد نوجوان
دل زنده از توجه پیر مغان شدم
رنگ من از شکستگی آن رو فتاده است
شرمنده توجه باد خزان شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۱
موی میان نبود که من همچو مو شدم
بیرنگ بود حسن که یکرنگ او شدم
آن زلف فتنه ساز که عمرش دراز باد
نو خط تاب بود که من فتنه جو شدم
انگاره بود گوی سبکسیر آفتاب
روزی که من ربوده چوگان او شدم
دیروز سر ز بیضه برآورد عندلیب
گل در چمن نبود که من بذله گو شدم
شد محو طوق فاخته و طوق من به جاست
یارب چه روز بود گرفتار او شدم
واقف نمی شود به سرم تیغ اگر زنند
چون خط ز بس که محو بناگوش او شدم
گلزار بی حصار، بهشت نظارگی است
دیدم ترا خراب زمی، کامجو شدم
صد آرزو به گرد دلم در طواف بود
از حیرت جمال تو بی آرزو شدم
لبهای می چکان ترا در طواف بود
از حیرت جمال تو بی آرزو شدم
لبهای می چکان ترا در سر شراب
کردم نظاره تشنه صد آرزو شدم
بیمار داری دل بیمار مشکل است
جای شگفت نیست اگر تندخو شدم
آن کعبه را که می طلبیدم به صد نیاز
در پیش چشم بود چو بی جستجو شدم
مفتاح قفل کعبه دل مهر خامشی است
صد فتح روی داد چو بی گفتگو شدم
یک گوهر نسفته درین نه صدف نماند
صائب ز بس به بحر تفکر فرو شدم
بیرنگ بود حسن که یکرنگ او شدم
آن زلف فتنه ساز که عمرش دراز باد
نو خط تاب بود که من فتنه جو شدم
انگاره بود گوی سبکسیر آفتاب
روزی که من ربوده چوگان او شدم
دیروز سر ز بیضه برآورد عندلیب
گل در چمن نبود که من بذله گو شدم
شد محو طوق فاخته و طوق من به جاست
یارب چه روز بود گرفتار او شدم
واقف نمی شود به سرم تیغ اگر زنند
چون خط ز بس که محو بناگوش او شدم
گلزار بی حصار، بهشت نظارگی است
دیدم ترا خراب زمی، کامجو شدم
صد آرزو به گرد دلم در طواف بود
از حیرت جمال تو بی آرزو شدم
لبهای می چکان ترا در طواف بود
از حیرت جمال تو بی آرزو شدم
لبهای می چکان ترا در سر شراب
کردم نظاره تشنه صد آرزو شدم
بیمار داری دل بیمار مشکل است
جای شگفت نیست اگر تندخو شدم
آن کعبه را که می طلبیدم به صد نیاز
در پیش چشم بود چو بی جستجو شدم
مفتاح قفل کعبه دل مهر خامشی است
صد فتح روی داد چو بی گفتگو شدم
یک گوهر نسفته درین نه صدف نماند
صائب ز بس به بحر تفکر فرو شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۲
خط تو ریشه در رگ جان می دواندم
خال تو تخم مهر به دل می فشاندم
این شرم نارسا که نگهبان حسن توست
از بهر یک دو بوسه بجان می رساندم
دانم همین که می کشدم دل به خاک و خون
آگاه نیستم که کجا می کشاندم
دارم اگر چه دست به معشوق در کمر
حیرت همان به کوه و کمر می دواندم
این آتشی که در جگر من علم زده است
در یک نفس به خاک سیه می نشاندم
مشکل که روز حشر بیابم سراغ خویش
زینسان که جلوه تو ز خود می ستاندم
غافل که غوطه در جگر خاک می زند
آن ساده دل که گرد ز رخ می فشاندم
دو دست سبزه دانه آتش برشته را
دهقان عبث به خون جگر می دماندم
نزدیکتر به لب بود از دست، رزق من
حرص زیاده سر، به سفر می دواندم
فربه چسان شوم، که درین دشت پر فریب
صیاد سنگدل به نظر می چراندم
در کام شیر مانده ام از دعوی خودی
خضر من است هر که ز خود می رهاندم
غفلت بلاست، ورنه من آن صید زیرکم
کز خواب خوش تپیدن دل می جهاندم
دستار مست و دامن اطفال نیستم
چندین فلک چرا به زمین می کشاندم؟
چون صبح پاکدل نفس مهر می زنم
چندان که چرخ نیش به دل می خلاندم
بیهوشی من از اثر نکهت گل است
ناصح عبث گلاب به رخ می فشاندم
ذوق سفر چنین که عنانگیر من شده است
صائب چو مهر گرد جهان می دواندم
خال تو تخم مهر به دل می فشاندم
این شرم نارسا که نگهبان حسن توست
از بهر یک دو بوسه بجان می رساندم
دانم همین که می کشدم دل به خاک و خون
آگاه نیستم که کجا می کشاندم
دارم اگر چه دست به معشوق در کمر
حیرت همان به کوه و کمر می دواندم
این آتشی که در جگر من علم زده است
در یک نفس به خاک سیه می نشاندم
مشکل که روز حشر بیابم سراغ خویش
زینسان که جلوه تو ز خود می ستاندم
غافل که غوطه در جگر خاک می زند
آن ساده دل که گرد ز رخ می فشاندم
دو دست سبزه دانه آتش برشته را
دهقان عبث به خون جگر می دماندم
نزدیکتر به لب بود از دست، رزق من
حرص زیاده سر، به سفر می دواندم
فربه چسان شوم، که درین دشت پر فریب
صیاد سنگدل به نظر می چراندم
در کام شیر مانده ام از دعوی خودی
خضر من است هر که ز خود می رهاندم
غفلت بلاست، ورنه من آن صید زیرکم
کز خواب خوش تپیدن دل می جهاندم
دستار مست و دامن اطفال نیستم
چندین فلک چرا به زمین می کشاندم؟
چون صبح پاکدل نفس مهر می زنم
چندان که چرخ نیش به دل می خلاندم
بیهوشی من از اثر نکهت گل است
ناصح عبث گلاب به رخ می فشاندم
ذوق سفر چنین که عنانگیر من شده است
صائب چو مهر گرد جهان می دواندم