عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۷
خرسند با هزار تمنی نشسته ایم
با صد هزار درد تسلی نشسته ایم
از بادبان باد مرادیم بی نیاز
کشتی به خشک بسته تسلی نشسته ایم
بر آشیان ما نبود دست سنگ را
بر شاخسار سد ره و طوبی نشسته ایم
دامن ز خارزار تعلق کشیده ایم
بر مسند تجرد عیس نشسته ایم
از بخت تیره روز نداریم شکوه ای
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته ایم
چون طفل شوخ، پیش ادیب بهانه جو
آماده تپانچه و سیلی نشسته ایم
از ترس خلق در دهن شیر رفته ایم
مجنون صفت به دامن وادی نشسته ایم
محتاج دستگیری طفلان ناقصیم
بر رهگذر چون مردم اعمی نشسته ایم
ما سایه پرور شجر طور نیستیم
در آفتاب روی تجلی نشسته ایم
ای ناخدا ز مصلحت ما بشوی دست
ما با خدای خویش به کشتی نشسته ایم
پروانه داغ شو که به این بخت خواب دوست
با شمع تا به صبح به دعوی نشسته ایم
صائب میان مردم عالم کمال ما
این بس که کم به مردم دنیی نشسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۸
ما از امیدها همه یکجا گذشته ایم
از آخرت بریده ز دنیا گذشته ایم
سوداگری است خاک به زر ساختن بدل
ما بهر آخرت نه ز دنیا گذشته ایم
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسه فرما گذشته ایم
آسوده از پریدن حرص است چشم ما
از توتیا به کوری اعدا گذشته ایم
هر سایلی به ما نرسد در گذشتگی
ما از گدایی در دلها گذشته ایم
گشته است در میانه روی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشته ایم
عزم درست کار پر و بال می کند
با کشتی شکسته ز دریا گذشته ایم
آزادگان گر از سر دنیا گذشته اند
ما از سر گذشتن دنیا گذشته ایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشته ایم
افتاده است شهپر پرواز ما بلند
در بیضه از نشیمن عنقا گذشته ایم
هر کس که پا نهاد گرفتار می شود
بر هر زمین که سلسله بر پا گذشته ایم
ما چون حباب منت رهبر نمی کشیم
صدبار چشم بسته ز دریا گذشته ایم
هموار ساخته است به ما شوق راه را
در کوه اگر رسیده، ز صحرا گذشته ایم
صائب ز راز سینه بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۹
این سطرهای آه که هر جا نوشته ایم
از روی آن دو زلف چلیپا نوشته ایم
بر زخم جوی شیر نمکها فشانده است
سطری که ما به صفحه خارا نوشته ایم
گاهی که حرف زلف و خط و خال گفته ایم
بر کودکان برات تماشا نوشته ایم
افتاده است شق چو قلم بر زبان ما
تا از دل دو نیم سخن وا نوشته ایم
نتوان هزار سال به طوفان نوح شست
شرحی که ما به دل ز تمنا نوشته ایم
هر چند نیست درد دل ما نوشتنی
از اشک خود دو سطر به سیما نوشته ایم
رزق هزار خار درین دشت آتشین
بر دانه های آبله پا نوشته ایم
ما شرح بیقراری مجنون خویش را
از موجه سراب به صحرا نوشته ایم
صد پیرهن زیاده ز سودای یوسف است
سودی که ما به خویش ز سودا نوشته ایم
هر چند غرقه ایم، همان از حباب و موج
مکتوب سر به مهر به دریا نوشته ایم
بر صفحه دلی که غم عشق را سزاست
ما شوخ دیدگان غم دنیا نوشته ایم
در خواب غفلت است فلک، ورنه ما ز آه
طومارها به عالم بالا نوشته ایم
از پست فطرتی است که ما رزق خویش را
بر خوشه بلند ثریا نوشته ایم
دست ز کار رفته ما نیست بی شعور
از نبض، خط راه مسیحا نوشته ایم
بر فرد آفتاب قلم می کشیم ما
تا نسخه ای ازان رخ زیبا نوشته ایم
صائب ز طبع نازک روشندلان عهد
شرمنده ایم شعر به هر جا نوشته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۰
جا در سیاه خانه سودا گرفته ایم
از دست لاله دامن صحرا گرفته ایم
آسان به چنگ ما نفتاده است شمع طور
صد دست، پنجه باید بیضا گرفته ایم
از همت بلند که عمرش دراز باد
دام مگس فکنده و عنقا گرفته ایم
انصاف نیست راندن ما از حریم وصل
پیش از سپند آمده و جا گرفته ایم
از ما زبان خامه تکلیف کوته است
خط امان ز ساغر صهبا گرفته ایم
دیوانه ایم لیک نظر بند نیستیم
پیش ز گردباد به صحرا گرفته ایم
تار کفن به زخم زبان بخیه می زند
سوزن عبث ز دست مسیحا گرفته ایم
دیوانگی علاج ندارد و گرنه ما
روغن ز ریگ آتش سودا گرفته ایم
صد نیزه موج خون ز سرما گذشته است
تا مصرعی ز عالم بالا گرفته ایم
صائب به زور جذبه طبع بلند خویش
خورشید را ز دست مسیحا گرفته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۱
از زلف یار رنگ دگر برگرفته ایم
مومیم اگر چه نکهت عنبر گرفته ایم
پیش کسی دراز نگشته است دست ما
ما چون چنار از آتش خود در گرفته ایم
چون سر بر آوریم ز دریا، که چون صدف
گوهر به آبروی برابر گرفته ایم
با دست رعشه دار چو شبنم درین چمن
دامان آفتاب مکرر گرفته ایم
گر دست ما تهی است ز سیم و زر نثار
از چهره آستان تو در زر گرفته ایم
کیفیت جوانی ما را خمار نیست
کز دست پیر میکده ساغر گرفته ایم
ما را به روی گرم چراغ احتیاج نیست
کز بال و پرفشانی خود در گرفته ایم
باور که می کند که درین بحر چون حباب
سر داده ایم و زندگی از سر گرفته ایم؟
در مشت خار ما به حقارت نظر مکن
کز دست برق، تیغ مکرر گرفته ایم
صائب ز نقطه ریزی کلک سخن طراز
روی زمین تمام به گوهر گرفته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۲
ما شمع را به شهپر خود، سر گرفته ایم
دایم ز شیشه پنبه به لب بر گرفته ایم
بر می خوریم با همه تلخی گشاده روی
سر مشق مشرب از خط ساغر گرفته ایم
خاموش کرده ایم به نرمی حریف را
دایم به موم، روزن مجمر گرفته ایم
باری که سنگ سرمه کند کوه قاف را
از دوش آسمان و زمین بر گرفته ایم
تسخیر کرده ایم فلک را به نیم آه
نمرود را به پشه لاغر گرفته ایم
سر پنجه تصرف ما آهنین قباست
در آب تیغ ریشه چو جوهر گرفته ایم
در زیر چرخ خواب فراغت نمی کنیم
از راه سیل بستر خود بر گرفته ایم
زان خط مشکفام که خون می چکد از و
آیینه چون محیط به عنبر گرفته ایم
دلسوزتر ز حسن گلوسوز یار نیست
ما چاشنی قند، مکرر گرفته ایم
آن زلف را به دانه دل صید کرده ایم
سیمرغ را به دام کبوتر گرفته ایم
طوفان نوح سرد نسازد تنور ما
زینسان که ما ز آتش دل در گرفته ایم
نسبت به کوی دوست درست است عزم ما
از اضطراب دل ره دیگر گرفته ایم
از پیچ و تاب عشق که عمرش دراز باد
چون رشته جای در دل گوهر گرفته ایم
آن آتشی که جرأت پروانه داغ اوست
در زیر بال خود چو سمندر گرفته ایم
نتوان گرفت دل ز سر زلف، ورنه ما
برگ خزان رسیده ز صرصر گرفته ایم
از ما مجوی زینت ظاهر که چون صدف
ما اندرون خانه به گوهر گرفته ایم
صائب ز همزبانی عطار خوش زبان
منقار خود چو پسته به شکر گرفته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۳
یک عمر پشت دست به دندان گرفته ایم
تا بوسه ای ازان لب خندان گرفته ایم
گردیده است در نظر ما جهان سیاه
تا جرعه ای ز چشمه حیوان گرفته ایم
افتاده ایم در ته پا سالها چو مور
تا جا به روی دست سلیمان گرفته ایم
در بوته گداز چو مه آب گشته ایم
کز خوان آفتاب لب نان گرفته ایم
ما را ز چوب منع مترسان که همچو صبح
ما تیغ آفتاب به دندان گرفته ایم
آورده است معنی بیگانه رو به ما
تا ترک آشنایی یاران گرفته ایم
انگشت حیرتی است که داریم در دهن
کامی که ما ازان لب خندان گرفته ایم
چون دست ما ز چاک گریبان شود جدا؟
گستاخ دامن مه کنعان گرفته ایم
نگرفته است خضر ز سرچشمه حیات
کامی که ما ز چاه زنخدان گرفته ایم
چون صبح از عزیمت صادق به یک نفس
روی زمین به چهره خندان گرفته ایم
دلگیر نیستیم ز بخت سیاه خویش
فیض سحر ز شام غریبان گرفته ایم
جز پیچ و تاب نیست، که عمرش دراز باد
کامی که ما ز سلسله مویان گرفته ایم
بر روی بی طمع نشود بسته هیچ در
ما چوب منع از کف دربان گرفته ایم
رو تافتن ز جوربتان نیست کار ما
چون صبح تیغ مهر به دندان گرفته ایم
بی چشم زخم، گوهر شهوار عبرت است
صائب تمتعی که زدوران گرفته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۴
ما هوش خود به باده گلرنگ داده ایم
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده ایم
بر روی دست باد مرا دست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر داده ایم
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
خون خورده ایم تا گره دل گشاده ایم
از زندگی است یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده ایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده ایم
چون طفل نی سوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار ولیکن پیاده ایم
عمری است تا به پای زمین گیر همچو سنگ
در رهگذار سیل حوادث فتاده ایم
چون سبزه پا شکسته این باغ نیستیم
ز آزادگی چو سرو به یک پا ستاده ایم
گوهر نمی فتد ز بها از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده ایم
صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بیدرد را خیال که مخمور باده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۵
ما نقض دلپذیر ورقهای ساده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم
از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۶
هر چند همچو ذره محقر فتاده ایم
با آفتاب عشق برابر فتاده ایم
هر دامنی که بود گرفتیم در جهان
اکنون به فکر دامن محشر فتاده ایم
پهلوی چرب دشمن جان است صید را
زان زنده مانده ایم که لاغر فتاده ایم
تلخی کشیم تا دگران خوشدلی کنند
در بزم روزگار چو ساغر فتاده ایم
بر رشته گسسته عمر سبک عنان
دنبال هم چو رشته گوهر فتاده ایم
در دست عشق پاک گهر با دل دونیم
چون ذوالفقار در کف حیدر فتاده ایم
صائب زجوش فکر بود اعتبار ما
چون رشته در حمایت گوهر فتاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۷
ما نام خود ز صفحه دلها سترده ایم
در دفتر جهان ورق باد برده ایم
چون سرو تازه روی درین بوستانسرا
در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ایم
رقص فلک ز جوش نشاط درون ماست
چون خون مرده گرچه به ظاهر فسرده ایم
نزدیکتر به پرده چشم است از نگاه
راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم
از صبح پرده سوز خدایا نگاه دار
این رازها که ما به دل شب سپرده ایم
گر خاک ره شویم فرامش نمی کنیم
از چشمه سار تیغ تو آبی که خورده ایم
از یک نگاه گرم شویم آتش و سپند
هر چند تخم سوخته در خاک مرده ایم
از آرزوی میوه فردوس فارغیم
دندان صبر بر جگر خود فشرده ایم
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد
با عقده های دل غم خود ما شمرده ایم
بگذر ز دستگیری ما ای سبوی خام
ما التجا به پای خم می نبرده ایم
هر نقش نیک و بد که چو آیینه دیده ایم
صائب ز لوح خاطر روشن سترده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۸
ما توبه را به طاعت پیمانه برده ایم
محراب را به سجده بتخانه برده ایم
ابروی قبله در گره سبحه گم شده است
تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ایم
آیینه شکسته تجلی پذیر نیست
دل را عبث برابر جانانه برده ایم
خمها چو فیل مست سر خود گرفته اند
از بس که دردسر سوی میخانه برده ایم
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
روزی مور باد اگر دانه برده ایم
صائب به زور بازوی طبع بلند خویش
گوی سخن ز عرصه دلیرانه برده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۹
خورشید داغ گوهر عالم فروز ماست
دریا روان ز چشم خریدار کرده ایم
داغ است چرخ از دل بی آرزوی ما
این دشت را تهی ز خس و خار کرده ایم
از برگریز حادثه آسوده خاطریم
از گل به خار صلح چو دیوار کرده ایم
طبل از هجوم سنگ ملامت نمی خوریم
چون کبک مست خنده به کهسار کرده ایم
ما را فریب دانه نمی آورد به دام
اول نظر به آخر هر کار کرده ایم
آلوده از نظاره جنت نمی کنیم
چشمی که باز بر رخ دلدار کرده ایم
دانسته ایم سختی این راه دور را
خود را ز هر چه هست سبکبار کرده ایم
نتوان گره بر رشته ما یافتن چو موج
قطع نظر ز گوهر شهوار کرده ایم
منظور ما چو لاله نبوده است غیر داغ
چشمی اگر سیاه به گلزار کرده ایم
چون شمع بود از پی پروانه نجات
دستی اگر بلند شب تار کرده ایم
بی حاصلی نگر که زکردار دلپذیر
صائب چو خامه صلح به گفتار کرده ایم
صلح از فلک به دیده بیدار کرده ایم
رو در صفا و پشت به زنگار کرده ایم
جان را ز قید جسم سبکبار کرده ایم
دامن خلاص ازین ته دیوار کرده ایم
زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است
تا خویش را چو آینه هموار کرده ایم
برخود نچیده ایم بساطی ز شید و زرق
ترک ردا و جبه و دستار کرده ایم
طفلان به شوق ما همه صحرا گرفته اند
ما راه عشق را ره بازار کرده ایم
هموار گشته است به ما سنگلاخ دهر
تا روی خود ز خلق به دیوار کرده ایم
انگشت اعتراض به حرفی نمی نهیم
خود را خلاص ازین دهن مار کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۰
ما خیر باد لذت پرواز کرده ایم
تعویذ بال چنگل شهباز کرده ایم
گردون حریف ما به تغافل نمی شود
خونها به صبر در جگر ناز کرده ایم
صیاد بی مروت ما را خبر کنید
کز دام مدتی است که پرواز کرده ایم
گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست
ما چشم در حریم قفس باز کرده ایم
سوزی نداشت شعله آواز بلبلان
ما ناله را به طرز دگر ساز کرده ایم
صائب چو حال مردم عاقل شنیده ایم
شکر جنون خانه برانداز کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۱
ما پرده های گوش خود از هوش کرده ایم
پندی که داده اند به ما گوش کرده ایم
در آبگینه خانه بینش نشسته ایم
لب را ز حرف بیهده خاموش کرده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
با جبهه گشاده چو گل نوش کرده ایم
دارد چو تاک اگر رگ خامی شراب ما
تقصیر سعی ماست که کم جوش کرده ایم
بر خار خشک اگر نظر ما فتاده است
از یک نگاه، لاله بناگوش کرده ایم
داریم یاد هر که به ما کرده نیکویی
نیکی به هر که کرده فراموش کرده ایم
مگذار دست غیر به گردن رسد ترا
ما صبح را ز آه، سیه پوش کرده ایم
ما را اگر چو خامه ببرند سر، رواست
احباب را به نامه فراموش کرده ایم
صائب حرام باد به ما ذوق گفتگو
گر اینچنین سخن ز کسی گوش کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۲
ما رنگ گل ز بوی گل ادراک کرده ایم
سیر بهار در خس و خاشاک کرده ایم
چون اهل زهد شاخچه بندی نمی کنیم
ترک عصا و شانه و مسواک کرده ایم
چون ابر هر کجا قدم ما رسیده است
گنج گهر ز آبله در خاک کرده ایم
در سینه کرده ایم نهان راز عشق را
زنجیر برق از خس و خاشاک کرده ایم
ما را نظر به روزن قصر بهشت نیست
تا سر برون ز حلقه فتراک کرده ایم
چون آفتاب اگر چه نداریم لشکری
تسخیر عالم از نظر پاک کرده ایم
سعی از برای رزق مقدر نمی کنیم
ما این عرق ز جبهه خود پاک کرده ایم
نومید نیستیم ز احسان نوبهار
هر چند تخم سوخته در خاک کرده ایم
صائب چرا قبول نگردد دعای ما؟
ما قبله خود از جگر چاک کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۳
ما نقل باده را ز لب جام کرده ایم
عادت به تلخکامی از ایام کرده ایم
دانسته ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده ایم
از ما متاب روی که از آه نیمشب
بسیار صبح آینه را شام کرده ایم
ما را فریب دانه نمی آورد به دام
کز دانه صلح با گره دام کرده ایم
در حسرت بنفشه خطان زمانه است
چشمی که ما سفید چو بادام کرده ایم
در آخرین نفس کفن خویش را چو صبح
از شوق کعبه جامه احرام کرده ایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده ایم
سازند ازان سیاه رخ ما که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده ایم
چشم گرسنه حلقه دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده ایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۴
چندین کتاب در گرو باده کرده ایم
تا از غبار، صفحه دل ساده کرده ایم
امروز نیست دست سبو زیر بار ما
دایم مدد به مردم افتاده کرده ایم
از ترکتاز حادثه از جا نمی رویم
بر گرد خود حصار، خم باده کرده ایم
در آفتاب زرد خزان خنده می زنیم
خود را چو سرو از ثمر آزاده کرده ایم
دشمن ز سنگ خاره اگر ساخته است دل
ما هم ز شیشه جوشنی آماده کرده ایم
راز دو کون در نظر ما دو عینک است
تا همچو آبگینه ورق ساده کرده ایم
صائب به طرف جبهه ما نیست چین منع
ما قفل خانه از دل بگشاده کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۵
از آه دام موج به دریا فکنده ایم
از اشک تخم لاله به صحرا فکنده ایم
یک روز با حباب به کشتی نشسته ایم
همراه موج سلسله بر پا فکنده ایم
بر چهره ای که آب شود از نگاه گرم
غفلت نگر که طرح تماشا فکنده ایم
ما انتظار شور قیامت نمی کشیم
سنگی به شیشه خانه دلها فکنده ایم
کی به شود به مرهم زنگار آسمان؟
زخمی که ما به دل ز تمنا فکنده ایم
توفیق از رفاقت ما دست شسته است
امروز را،ز بس که به فردا فکنده ایم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
ما عرض حال خویش به سیما فکنده ایم
امروز ریشه گل بی خار گشته است
خاری که ما به چشم تماشا فکنده ایم
صائب به دولت دو جهانی رسیده است
ما چون همای سایه به هر جا فکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۶
ما در محیط حادثه لنگر فکنده ایم
در آب تیغ، دام چو جوهر فکنده ایم
دستی است کهکشان که به عالم فشانده ایم
خورشید افسری است که از سر فکنده ایم
در دیده ستاره نمکدان شکسته است
شوری که ما به قلزم اخضر فکنده ایم
مانند عود خام، هوسهای خام را
بر یکدگر شکسته به مجمر فکنده ایم
از ما مجوی گریه ظاهر که چون صدف
در صحن دل بساط ز گوهر فکنده ایم
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ
می نام کرده ایم و به ساغر فکنده ایم
زان آستین که بر رخ عالم فشانده ایم
دیهیم نخوت از سر قیصر فکنده ایم
از عالم جهات به همت گذشته ایم
از زور نقش رخنه به ششدر فکنده ایم
ما از شکوه خصم محابا نمی کنیم
دایم به فیل پشه لاغر فکنده ایم
در سنگلاخ دهر ز پیشانی گشاد
آیینه را ز چشم سکندر فکنده ایم
بر آتش که دست کلیم است داغ آن
در بی خودی کباب مکرر فکنده ایم
صائب ز هر پیاله که بر لب نهاده ایم
در سینه طرح عالم دیگر فکنده ایم