عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
به توتیای رهم خون ز چشم تر چیدی
جراحت از دل هجران خلیده برچیدی
حدیث خوش نمک ارمغان صحبت کیست؟
که درد از دل و آزارم از جگر چیدی
من از فراق تو مردم تو را چه حاصل شد
به غیر از اینکه گل شهرت از سفر چیدی
همیشه جلوه طراز رقیب بی روشی
کدام میوه ازان نخل بارور چیدی
ز لغوگوییی هم صحبتان دلت نگرفت
اگرچه بال مگس دایم از شکر چیدی
صبا ز گلشنم آزرده حال می گذرد
چو شاخ گل به رگم داغ نیشتر چیدی
به دست غارت تو آن درخت عریانم
که از مقام خودش کندی و ثمر چیدی
ز هیچ سو رخ آسودگی نمی بینم
ز بس که مشغله بر روی یکدگر چیدی
به ما دو گونه نیلوفری فتاده چو تو
به رخ بنفشه شام و گل سحر چیدی
نشد که طعمه زاغی دهی همایم را
گرم چه صد بر دولت ز بال و پر چیدی
ز گریه سحری یافتی «نظیری » فیض
گل مراد به اقبال چشم تر چیدی
جراحت از دل هجران خلیده برچیدی
حدیث خوش نمک ارمغان صحبت کیست؟
که درد از دل و آزارم از جگر چیدی
من از فراق تو مردم تو را چه حاصل شد
به غیر از اینکه گل شهرت از سفر چیدی
همیشه جلوه طراز رقیب بی روشی
کدام میوه ازان نخل بارور چیدی
ز لغوگوییی هم صحبتان دلت نگرفت
اگرچه بال مگس دایم از شکر چیدی
صبا ز گلشنم آزرده حال می گذرد
چو شاخ گل به رگم داغ نیشتر چیدی
به دست غارت تو آن درخت عریانم
که از مقام خودش کندی و ثمر چیدی
ز هیچ سو رخ آسودگی نمی بینم
ز بس که مشغله بر روی یکدگر چیدی
به ما دو گونه نیلوفری فتاده چو تو
به رخ بنفشه شام و گل سحر چیدی
نشد که طعمه زاغی دهی همایم را
گرم چه صد بر دولت ز بال و پر چیدی
ز گریه سحری یافتی «نظیری » فیض
گل مراد به اقبال چشم تر چیدی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
کمند عشوه گشادی و فتنه سر دادی
هزار عربده را سر به بحر و بر دادی
روان و روح به خود انس داده را جوییم
ز حجره راندی و تن در قفای در دادی
به دوری تو دل و صبر ما نمی ارزند
مرا به دست رفیقان بی جگر دادی
به فهم و خاطر زیرک ظفر میسر نیست
به کار پرخطر اسباب مختصر دادی
چسان به سر نرود دود و مضطرب نشوم
که ره چو شعله خارم به نیشتر دادی
ز تلخی تو کنم شکوه تا نداند کس
که زهر در قدحم کردی و شکر دادی
مرا که درد صبوح و می شبانه نساخت
سرشگ نیم شب و ناله سحر دادی
اگر چه قیمت پروانگی وصلم نیست
وظیفه غم و ادرار چشم تر دادی
به ذره ذره ام از مهر تست زناری
چو کوهم ارچه ز سر تا به پا کمر دادی
هنوز دعوت حلوای بوسه در راهست
ز خط و لب نمک و تره ماحضر دادی
به این جمال «نظیری » کسی حدیث نگفت
قمر ز عقرب و یوسف ز چاه بر دادی
هزار عربده را سر به بحر و بر دادی
روان و روح به خود انس داده را جوییم
ز حجره راندی و تن در قفای در دادی
به دوری تو دل و صبر ما نمی ارزند
مرا به دست رفیقان بی جگر دادی
به فهم و خاطر زیرک ظفر میسر نیست
به کار پرخطر اسباب مختصر دادی
چسان به سر نرود دود و مضطرب نشوم
که ره چو شعله خارم به نیشتر دادی
ز تلخی تو کنم شکوه تا نداند کس
که زهر در قدحم کردی و شکر دادی
مرا که درد صبوح و می شبانه نساخت
سرشگ نیم شب و ناله سحر دادی
اگر چه قیمت پروانگی وصلم نیست
وظیفه غم و ادرار چشم تر دادی
به ذره ذره ام از مهر تست زناری
چو کوهم ارچه ز سر تا به پا کمر دادی
هنوز دعوت حلوای بوسه در راهست
ز خط و لب نمک و تره ماحضر دادی
به این جمال «نظیری » کسی حدیث نگفت
قمر ز عقرب و یوسف ز چاه بر دادی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضا این قصیده در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان واقعست اول مخلع به مطلع ثانی و آخر متوجه به مطلع اول مکرر بجایزه پسندیده معزز گردیده
روزی چو بازمانده ضعیفان ز کاروان
دل واله بسیج یساق خدایگان
گه وعده ای نهاده گرو در فریب این
گه مرکبی گرفته به وام از قبول آن
صد رنگ فکر بافته نساج آرزو
من آسمان نهاده گرو پیش ریسمان
چشمم ز اشگ آبله باریده در قدم
پایم ز شوق مرحله پیموده در مکان
می دید در جریده حالم برادرم
گفت ای کمال طبع تو نقصان خاندان
تو در نشیب ظلمت و عدی آفتاب
تو در حضیض صورت و معنی به آسمان
صد دفتر از ثنای تو شد هدیه در وطن
یک کاغذ عطای تو نامد به ارمغان
از بعد چارده سنه خدمت درین رکاب
چون ماه شانزده شبه ای روی در زیان
ذوق حضور کلبه من هیچ کس نداشت
از شهرت تو گشته ام آواره جهان
فرزند و مادرند کباب از فراق و من
در سایه همای تو محتاج استخوان
داری سمند قدرت ازین سیل در گذر
هستی سوار همت ازین صف برو جهان
از خامه گیر نیزه خطی برو ز جنگ
وز طبع آر توسن تازی به زیر ران
جهدی که معنیی ز تو ماند به روزگار
رستم نیی که از تو نویسند هفت خوان
اکنون که انتظام اقارب به نظم تست
فکری که منتشر نشود عقد دودمان
دستی به نظم رفتنم از آستین برآر
تا همچو گوهر از سرکلکت شوم روان
می گفت و من به عربده می گفتمش خموش
سستی مکن که دولت صاحب بود جوان
اقبال رفته رفته رساند به کام دل
بر بام پایه پایه توان شد به نردبان
زشتست ما به راحت و صاحب به کارزار
در خانه میزبان نه و بر سفره میهمان
قوت به قدر پرورش شهریار نیست
برخیز تا رویم به جایی که می توان
گفتیم و عزم جزم نمودیم کز قضا
آمد نشان خاص هنر فهم غیب دان
اعراض بر برادر و تخفیف من غرض
تعطیل بر وظیفه و تعزیل ترجمان
خواندیم و از خجالت هم برفروختیم
او شمع خاندان شد و من برق خانمان
بر عزم خانه جنس غریبی ببار بست
آمد به حضرت تو که گیرد خط امان
شد مدتی که خدمت درگاه می کند
ممتاز نکته ای نشد از لفظ درنشان
هرگه نوشته ام که در رجعتی بزن
پاسخ شود که از تو شود این غرض بیان
با صد زبان فصاحت هارون نمی خرد
گوشی که از کلیم خرد لکنت زبان
آنجا ز گوش تا بگریبان صدف پرست
گوهر به بحر ابر چه ریزد به رایگان
گفتم مرا مشور که این آب نظم من
بر جویبار خاطر او تیره شد روان
برگ گلی به جایزه ام هیچ کس نداد
با آن که چار فصل سرودم به گلستان
بگذار این تجارت ناسودمند را
جنسی مخر که مایه کنی در سر زبان
ور زانکه ثابتی که کنی جرئتی چنین
یا آن که واثقی که بری بهره ای چنان
عهد قدیم اختر بختم قصیده ای
آورده وقت اوج عطارد بر آسمان
این شیوه رسم بود که هرگاه بشنود
تصحیح حاجتی کندم در ازای آن
اکنون گدای جایزه رخصت توام
برخی ازان قصیده نوشتم ببر بخوان
دل واله بسیج یساق خدایگان
گه وعده ای نهاده گرو در فریب این
گه مرکبی گرفته به وام از قبول آن
صد رنگ فکر بافته نساج آرزو
من آسمان نهاده گرو پیش ریسمان
چشمم ز اشگ آبله باریده در قدم
پایم ز شوق مرحله پیموده در مکان
می دید در جریده حالم برادرم
گفت ای کمال طبع تو نقصان خاندان
تو در نشیب ظلمت و عدی آفتاب
تو در حضیض صورت و معنی به آسمان
صد دفتر از ثنای تو شد هدیه در وطن
یک کاغذ عطای تو نامد به ارمغان
از بعد چارده سنه خدمت درین رکاب
چون ماه شانزده شبه ای روی در زیان
ذوق حضور کلبه من هیچ کس نداشت
از شهرت تو گشته ام آواره جهان
فرزند و مادرند کباب از فراق و من
در سایه همای تو محتاج استخوان
داری سمند قدرت ازین سیل در گذر
هستی سوار همت ازین صف برو جهان
از خامه گیر نیزه خطی برو ز جنگ
وز طبع آر توسن تازی به زیر ران
جهدی که معنیی ز تو ماند به روزگار
رستم نیی که از تو نویسند هفت خوان
اکنون که انتظام اقارب به نظم تست
فکری که منتشر نشود عقد دودمان
دستی به نظم رفتنم از آستین برآر
تا همچو گوهر از سرکلکت شوم روان
می گفت و من به عربده می گفتمش خموش
سستی مکن که دولت صاحب بود جوان
اقبال رفته رفته رساند به کام دل
بر بام پایه پایه توان شد به نردبان
زشتست ما به راحت و صاحب به کارزار
در خانه میزبان نه و بر سفره میهمان
قوت به قدر پرورش شهریار نیست
برخیز تا رویم به جایی که می توان
گفتیم و عزم جزم نمودیم کز قضا
آمد نشان خاص هنر فهم غیب دان
اعراض بر برادر و تخفیف من غرض
تعطیل بر وظیفه و تعزیل ترجمان
خواندیم و از خجالت هم برفروختیم
او شمع خاندان شد و من برق خانمان
بر عزم خانه جنس غریبی ببار بست
آمد به حضرت تو که گیرد خط امان
شد مدتی که خدمت درگاه می کند
ممتاز نکته ای نشد از لفظ درنشان
هرگه نوشته ام که در رجعتی بزن
پاسخ شود که از تو شود این غرض بیان
با صد زبان فصاحت هارون نمی خرد
گوشی که از کلیم خرد لکنت زبان
آنجا ز گوش تا بگریبان صدف پرست
گوهر به بحر ابر چه ریزد به رایگان
گفتم مرا مشور که این آب نظم من
بر جویبار خاطر او تیره شد روان
برگ گلی به جایزه ام هیچ کس نداد
با آن که چار فصل سرودم به گلستان
بگذار این تجارت ناسودمند را
جنسی مخر که مایه کنی در سر زبان
ور زانکه ثابتی که کنی جرئتی چنین
یا آن که واثقی که بری بهره ای چنان
عهد قدیم اختر بختم قصیده ای
آورده وقت اوج عطارد بر آسمان
این شیوه رسم بود که هرگاه بشنود
تصحیح حاجتی کندم در ازای آن
اکنون گدای جایزه رخصت توام
برخی ازان قصیده نوشتم ببر بخوان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا
ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من
بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش
الف الف شده چون شانه لوح سینه مرا
ز تنگدستی از آن دست برنمیدارم
که پادشاهی فقر است ازین خزینه مرا
ز یاد سنگدلیهای او پرم، ترسم
که تیر او ننشیند دگر به سینه مرا
چگونه واعظ با این پلاس پوشیها
باین لباس پرستان نموده پینه مرا
ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من
بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش
الف الف شده چون شانه لوح سینه مرا
ز تنگدستی از آن دست برنمیدارم
که پادشاهی فقر است ازین خزینه مرا
ز یاد سنگدلیهای او پرم، ترسم
که تیر او ننشیند دگر به سینه مرا
چگونه واعظ با این پلاس پوشیها
باین لباس پرستان نموده پینه مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ز روزگار وفا خواهی؟ از تو این عجب است
که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است
نداده است کسی را مراد دنیاپرست
همیشه شوهر غداره جهان عزب است
زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل
که پنج روز دگر خانه تو ده وجب است
بود تصدق ارباب بخل،وقت مرض
عرق فشانی این خستگان، ز تاب تب است
چو خاک شو، که نسب میرسد بخاک ترا
ترا بنای سخن چون همیشه بر نسب است؟
ز اشک ریزی شمعم، چو روز روشن شد
که آب نخل دعا فیض گریه های شب است
به حال خود بنشین، کز جهان نبینی بد
شفیع سیلی استاد، طفل را ادب است
نظر بسوی سبب ساز میکنی به چه روی؟
از اینکه چشم تو واعظ همیشه بر سبب است
که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است
نداده است کسی را مراد دنیاپرست
همیشه شوهر غداره جهان عزب است
زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل
که پنج روز دگر خانه تو ده وجب است
بود تصدق ارباب بخل،وقت مرض
عرق فشانی این خستگان، ز تاب تب است
چو خاک شو، که نسب میرسد بخاک ترا
ترا بنای سخن چون همیشه بر نسب است؟
ز اشک ریزی شمعم، چو روز روشن شد
که آب نخل دعا فیض گریه های شب است
به حال خود بنشین، کز جهان نبینی بد
شفیع سیلی استاد، طفل را ادب است
نظر بسوی سبب ساز میکنی به چه روی؟
از اینکه چشم تو واعظ همیشه بر سبب است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ز بسکه قوت جذب نگاه با آن روست
بهر که حرف زنم، روی گفت و گو با اوست
گرش بود نظری، با سگان درگه خویش
نگنجدم دگر از شوق، استخوان در پوست
بنای حسن ز اول نهاده اند بناز
به سنگ سخت دلی پای طاق آن ابروست
چو کاسه یی که نویسند هفت سلام در آن
ز زعفران رخم نقش کاسه زانوست
غم از دورویی ابنای روزگار مدار
که پنج روز دگر کارها همه یکروست
ز ناز، بسکه گره ز ابروش جدا نشود
شود خیال که، خالش بگوشه ابروست
نمیتوان شدن از فکر نرگسش بیرون
خیال چشم فسون ساز آن پری جادوست
خموش باش، که گوش زمانه کم شنواست
اگرچه واعظ کلک تو هم بسی پرگوست
بهر که حرف زنم، روی گفت و گو با اوست
گرش بود نظری، با سگان درگه خویش
نگنجدم دگر از شوق، استخوان در پوست
بنای حسن ز اول نهاده اند بناز
به سنگ سخت دلی پای طاق آن ابروست
چو کاسه یی که نویسند هفت سلام در آن
ز زعفران رخم نقش کاسه زانوست
غم از دورویی ابنای روزگار مدار
که پنج روز دگر کارها همه یکروست
ز ناز، بسکه گره ز ابروش جدا نشود
شود خیال که، خالش بگوشه ابروست
نمیتوان شدن از فکر نرگسش بیرون
خیال چشم فسون ساز آن پری جادوست
خموش باش، که گوش زمانه کم شنواست
اگرچه واعظ کلک تو هم بسی پرگوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
برده است از بسکه فکر آن نگار جانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
باین سامان چه ساز عیش دیگر میتوان کردن؟
که باید دستگردان خنده را از زعفران کردن!
ز ما با این عصا و پشت خم، دیگر چه کار آید؟
به این تیر و کمان، صید چه مطلب میتوان کردن؟!
جوانی چشم نگشوده است، کآمد موسم پیری
درین گلزار گل ناکرده میباید خزان کردن
بلندی دارد از بس رتبه افتادگی پیشم
نشاید خاکساران را تلاش آستان کردن
اگر خواهی نبیند بد، تلاش بیوجودی کن
که در بیمایگی، هرگز نمیباشد زیان کردن
جواب انتقامت باید آخر داد، ای ظالم
وگرنه با ضعیفان هر چه خواهی، میتوان کردن
ز احوال من زار حزین، یک شمه این باشد
که: از احوال خود یک شمه نتوانم بیان کردن
ز کم گشتن فزون کن، در دو عالم قیمت خود را
درین بازار نبود مایه یی غیر از زیان کردن
نباشد جای ما لب بستگان واعظ در آن محفل
که باید عرض حال خویشتن را با زبان کردن
که باید دستگردان خنده را از زعفران کردن!
ز ما با این عصا و پشت خم، دیگر چه کار آید؟
به این تیر و کمان، صید چه مطلب میتوان کردن؟!
جوانی چشم نگشوده است، کآمد موسم پیری
درین گلزار گل ناکرده میباید خزان کردن
بلندی دارد از بس رتبه افتادگی پیشم
نشاید خاکساران را تلاش آستان کردن
اگر خواهی نبیند بد، تلاش بیوجودی کن
که در بیمایگی، هرگز نمیباشد زیان کردن
جواب انتقامت باید آخر داد، ای ظالم
وگرنه با ضعیفان هر چه خواهی، میتوان کردن
ز احوال من زار حزین، یک شمه این باشد
که: از احوال خود یک شمه نتوانم بیان کردن
ز کم گشتن فزون کن، در دو عالم قیمت خود را
درین بازار نبود مایه یی غیر از زیان کردن
نباشد جای ما لب بستگان واعظ در آن محفل
که باید عرض حال خویشتن را با زبان کردن
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹۳
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴
گیرم به ناله کردم آواره پاسبان را
کو جراتی که بوسم آن خاک آستان را
ای نوجوان مرانم از در به جرم پیری
پیش سگانت افکن این مشت استخوان را
بر هیچ دل نجنبد مهرش ز کینه جوئی
خوی تو کرده تعلیم بی رحمی آسمان را
پیوسته دارد امروز زاهد نظر به محراب
مانا که دیده باشد آن طاق ابروان را
از آشیان سوی دام بینم چنانکه بینند
مرغان نو گرفتار از دام آشیان را
با آنکه خاک کردیم سر در ره بتان نیست
حقی به گردن ما جز تیغ امتحان را
از بیم آنکه در دل رحم آیدش ز فریاد
ز آه و فغان خموشی آموختم زبان را
از ضعف بر غباری حسرت برم که دارد
نیروی رفتن از پی، گامی دو کاروان را
روی من و ازین پس خاک در خرابات
تا چند قبله سازم محراب آسمان را
یغما ز سبحه و جام طرفی نبستم ای کاش
هم بگسلند این را، هم بشکنند آن را
کو جراتی که بوسم آن خاک آستان را
ای نوجوان مرانم از در به جرم پیری
پیش سگانت افکن این مشت استخوان را
بر هیچ دل نجنبد مهرش ز کینه جوئی
خوی تو کرده تعلیم بی رحمی آسمان را
پیوسته دارد امروز زاهد نظر به محراب
مانا که دیده باشد آن طاق ابروان را
از آشیان سوی دام بینم چنانکه بینند
مرغان نو گرفتار از دام آشیان را
با آنکه خاک کردیم سر در ره بتان نیست
حقی به گردن ما جز تیغ امتحان را
از بیم آنکه در دل رحم آیدش ز فریاد
ز آه و فغان خموشی آموختم زبان را
از ضعف بر غباری حسرت برم که دارد
نیروی رفتن از پی، گامی دو کاروان را
روی من و ازین پس خاک در خرابات
تا چند قبله سازم محراب آسمان را
یغما ز سبحه و جام طرفی نبستم ای کاش
هم بگسلند این را، هم بشکنند آن را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶
زنده رود ار کنم از دست غمت مژگان را
خاک بر باد دهم ساحت اصفاهان را
خازن خلد اگر آن روی بهشتی بیند
جاودان رخت به دوزخ فکند غلمان را
بعد ازاین بر سر آنم که اگر دست دهد
دامن وصل تو در پای تو ریزم جان را
مدعی یافته تا دولت دربانی تو
از فغانم مژه برهم نخورد کیوان را
درخمار غمم از توبه کجائی ساقی
تا فدای سر پیمانه کنم پیمان را
این عجب تر که توئی یوسف و از شومی عشق
من اسیر آمده در بند غمت زندان را
یادگاری است از آن شست و کمان ای همدم
هان و هان برمکش از سینه من پیکان را
جز دل من که به رحم آمد از او سنگ دلت
شیشه دیگر نشنیدم شکند سندان را
چند یغما ز نهیب فلک ترسانی
آخر از سیل چه اندیشه بود ویران را
خاک بر باد دهم ساحت اصفاهان را
خازن خلد اگر آن روی بهشتی بیند
جاودان رخت به دوزخ فکند غلمان را
بعد ازاین بر سر آنم که اگر دست دهد
دامن وصل تو در پای تو ریزم جان را
مدعی یافته تا دولت دربانی تو
از فغانم مژه برهم نخورد کیوان را
درخمار غمم از توبه کجائی ساقی
تا فدای سر پیمانه کنم پیمان را
این عجب تر که توئی یوسف و از شومی عشق
من اسیر آمده در بند غمت زندان را
یادگاری است از آن شست و کمان ای همدم
هان و هان برمکش از سینه من پیکان را
جز دل من که به رحم آمد از او سنگ دلت
شیشه دیگر نشنیدم شکند سندان را
چند یغما ز نهیب فلک ترسانی
آخر از سیل چه اندیشه بود ویران را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹
گفتی از بیداد روزی در فغان آرم ترا
هان مکن کاری که از افغان بجان آرم ترا
گاه دست غیر بوسم گاه پای پاسبان
تا به تقریبی سری به آستان آرم ترا
نیستی ذلت خطا خجلت گنه شرمندگی
رفتم ای رحمت که چندین ارمغان آرم ترا
عاقبت ای ناله آن کردی که مایل شد به مهر
لال گردم بعد ازین گر بر زبان آرم ترا
آن کنم کز مدعی نی نام ماند نی نشان
گر توانم در مقام امتحان آرم ترا
کافرم ای دل بجرم ترک عشق ارنی به حشر
با مسلمانان عنان اندر عنان آرم ترا
دیده ای یعقوب بر در نه که از خاک دری
می روم کز بوی پیراهن نشان آرم ترا
بستگی ها را گشایش جز در میخانه نیست
ای کف حاجت چه سوی آسمان آرم ترا
شرم کن شرم از رخ اسلام یغما از حرم
چند بگریزی و از دیر مغان آرم ترا
هان مکن کاری که از افغان بجان آرم ترا
گاه دست غیر بوسم گاه پای پاسبان
تا به تقریبی سری به آستان آرم ترا
نیستی ذلت خطا خجلت گنه شرمندگی
رفتم ای رحمت که چندین ارمغان آرم ترا
عاقبت ای ناله آن کردی که مایل شد به مهر
لال گردم بعد ازین گر بر زبان آرم ترا
آن کنم کز مدعی نی نام ماند نی نشان
گر توانم در مقام امتحان آرم ترا
کافرم ای دل بجرم ترک عشق ارنی به حشر
با مسلمانان عنان اندر عنان آرم ترا
دیده ای یعقوب بر در نه که از خاک دری
می روم کز بوی پیراهن نشان آرم ترا
بستگی ها را گشایش جز در میخانه نیست
ای کف حاجت چه سوی آسمان آرم ترا
شرم کن شرم از رخ اسلام یغما از حرم
چند بگریزی و از دیر مغان آرم ترا
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چه شد که خانه به غیر از شرابخانه ندارم
در این دیار غریبم غریب و خانه ندارم
زمانه مسکنتم داد و خوشدلم که به کویش
پی گدائی از این خوبتر بهانه ندارم
قیاس کن ز دل پاره پاره ضرب خدنگش
درست تر به درستی از این نشانه ندارم
سپاه خط به شبیخون مخزن لب لعلش
کشیده صف چه کنم لشکر و خزانه ندارم
به پای من منویس ای فقیه صادر دستار
که گر سرم بری امکان این سرانه ندارم
به خاکپای سگانت قسم که هیچ تمنا
به غیر سجده بر آن خاک آستانه ندارم
هوای خانه صیاد و دام کرده چنانم
که ذوق گلشن و پروای آشیانه ندارم
خطاب مولی و مهر عوام و سود سبوقه
چه کام ها که ز سالوس زاهدانه ندارم
مرو زمانه فدایت زمان دیگرم از سر
که تا زمان دگر تکیه بر زمانه ندارم
ز درد دل بخراشد خروش ناله یغما
به آنکه گوش به آواز این ترانه ندارم
در این دیار غریبم غریب و خانه ندارم
زمانه مسکنتم داد و خوشدلم که به کویش
پی گدائی از این خوبتر بهانه ندارم
قیاس کن ز دل پاره پاره ضرب خدنگش
درست تر به درستی از این نشانه ندارم
سپاه خط به شبیخون مخزن لب لعلش
کشیده صف چه کنم لشکر و خزانه ندارم
به پای من منویس ای فقیه صادر دستار
که گر سرم بری امکان این سرانه ندارم
به خاکپای سگانت قسم که هیچ تمنا
به غیر سجده بر آن خاک آستانه ندارم
هوای خانه صیاد و دام کرده چنانم
که ذوق گلشن و پروای آشیانه ندارم
خطاب مولی و مهر عوام و سود سبوقه
چه کام ها که ز سالوس زاهدانه ندارم
مرو زمانه فدایت زمان دیگرم از سر
که تا زمان دگر تکیه بر زمانه ندارم
ز درد دل بخراشد خروش ناله یغما
به آنکه گوش به آواز این ترانه ندارم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شبان تیره که از تاب زلف یار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کدام باده ز مینای دهر شد به گلویم
که خون نگشت و زمژگان فرو نریخت برویم
ز میر میکده تا کی کنم تحمل خواری
نماند نیروی طاقت مگر ز آهن و رویم
بگشت شیمه و خوی مصاحبان موافق
مخالفت مشمر گر بگشت شیمه و خویم
کسی که سوی ویم بود روی، پشت به من کرد
کسی که بود مرا پشت ایستاد برویم
کنون که پیر مغانم به چهره در نگشاید
چه غم کسی در مسجد نبسته است به رویم
به خاک خانقه از تن غبار کفر بریزم
به آب صومعه از چهره گرد شرک بشویم
امام شهر کزین پیش بر به حکم شریعت
ز ننگ دامن تر راه می نداد به کویم
کنون نشانده به پهلو ز مهر و می بفشاند
غبار میکده با آستین خرقه ز رویم
یکی درد به تن آلوده خرقه و آن دگر از مهر
کند به سوزن پرهیز چاک جامه رفویم
بگردن این فکند طوق سبحه وان بگشاید
صلیب خدمت شیرین بتان سلسله مویم
به ذکر حلقه اسلامیان و من سر تشویر
چو گبر تازه مسلمان به خویش رفته فرویم
ز جوی ساغرم آب طرب برفت و بیامد
ز چشمه سار ورع باز آب رفته به جویم
یکی به گوش همی خواندم اذان و اقامت
امام جمعه سراید ز راه و رسم وضویم
به صوت وعظ فرو رفت گوش نغمه نیوشم
به ذکر سبحه بر آمد زبان زمزمه گویم
به خانقاه بیا عزتم نگر که تو گوئی
که اوست مصطبه من بنده صدر مجلس اویم
کهن لباس فکندم وگر خدای بخواهد
مبارک است مبارک طراز خلعت نویم
گرفت حلقه مسجد کف پیاله ستانم
به سوی کعبه گرائید پای بتکده پویم
شدم ز میکده گشتم مرید صومعه یغما
بگو ز میزر و مصحف مگو زجام و سبویم
که خون نگشت و زمژگان فرو نریخت برویم
ز میر میکده تا کی کنم تحمل خواری
نماند نیروی طاقت مگر ز آهن و رویم
بگشت شیمه و خوی مصاحبان موافق
مخالفت مشمر گر بگشت شیمه و خویم
کسی که سوی ویم بود روی، پشت به من کرد
کسی که بود مرا پشت ایستاد برویم
کنون که پیر مغانم به چهره در نگشاید
چه غم کسی در مسجد نبسته است به رویم
به خاک خانقه از تن غبار کفر بریزم
به آب صومعه از چهره گرد شرک بشویم
امام شهر کزین پیش بر به حکم شریعت
ز ننگ دامن تر راه می نداد به کویم
کنون نشانده به پهلو ز مهر و می بفشاند
غبار میکده با آستین خرقه ز رویم
یکی درد به تن آلوده خرقه و آن دگر از مهر
کند به سوزن پرهیز چاک جامه رفویم
بگردن این فکند طوق سبحه وان بگشاید
صلیب خدمت شیرین بتان سلسله مویم
به ذکر حلقه اسلامیان و من سر تشویر
چو گبر تازه مسلمان به خویش رفته فرویم
ز جوی ساغرم آب طرب برفت و بیامد
ز چشمه سار ورع باز آب رفته به جویم
یکی به گوش همی خواندم اذان و اقامت
امام جمعه سراید ز راه و رسم وضویم
به صوت وعظ فرو رفت گوش نغمه نیوشم
به ذکر سبحه بر آمد زبان زمزمه گویم
به خانقاه بیا عزتم نگر که تو گوئی
که اوست مصطبه من بنده صدر مجلس اویم
کهن لباس فکندم وگر خدای بخواهد
مبارک است مبارک طراز خلعت نویم
گرفت حلقه مسجد کف پیاله ستانم
به سوی کعبه گرائید پای بتکده پویم
شدم ز میکده گشتم مرید صومعه یغما
بگو ز میزر و مصحف مگو زجام و سبویم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
روزها شب ها به دوران تو شد طی آسمان
یک سحر شام مرا کی بود در پی آسمان
گفته ای از مهر می خواهی ز کینت بگذرم
گر بدینسان بگذری نی آسمان نی آسمان
چت گشاید زاینکه هر کو با من بیچاره بست
عهد کین از مهر بستی عهد با وی آسمان
تا زکارم یک گره نگشاید از سر پنجه ای
هر کرا دستی به ناخن کرده ای نی آسمان
تا به کی افراسیابی با چو من افتاده ای
نز نتاج رستمم نز دوده کی آسمان
عاقبت کردی به کام دشمنانم زیر دست
پشت دستی الامان ای آسمان ای آسمان
گفته ای بر کام یغما کرده ام شب ها به روز
کذب بهتان افترا تهمت کجا کی آسمان
یک سحر شام مرا کی بود در پی آسمان
گفته ای از مهر می خواهی ز کینت بگذرم
گر بدینسان بگذری نی آسمان نی آسمان
چت گشاید زاینکه هر کو با من بیچاره بست
عهد کین از مهر بستی عهد با وی آسمان
تا زکارم یک گره نگشاید از سر پنجه ای
هر کرا دستی به ناخن کرده ای نی آسمان
تا به کی افراسیابی با چو من افتاده ای
نز نتاج رستمم نز دوده کی آسمان
عاقبت کردی به کام دشمنانم زیر دست
پشت دستی الامان ای آسمان ای آسمان
گفته ای بر کام یغما کرده ام شب ها به روز
کذب بهتان افترا تهمت کجا کی آسمان
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بزن ای مطرب خوش لهجه نوایی به از این
بو کز آن پرده برم راه بجائی به از این
از خرابات و حرم کسب شرف نتوان کرد
ثالثی کو که کند طرح بنائی به از این
منعم از ناله مکن ای مه محفل که نبست
عشق بر قافله حسن درائی به از این
می نمودم به تو اندازه رسوائی عشق
ساحت گیتی اگر داشت فضائی به از این
گفتی از کوی خرابات برو جای دگر
چون روم چون نبرم راه به جائی به از این
ز اشک و آه ای دل بی صبر و سکون شکوه مکن
داشت کی ملک وفا آب و هوائی به از این
خون یغما نه چو یاران به ستم ریز مگر
زیر تیغ تو زند دستی و پائی به از این
بو کز آن پرده برم راه بجائی به از این
از خرابات و حرم کسب شرف نتوان کرد
ثالثی کو که کند طرح بنائی به از این
منعم از ناله مکن ای مه محفل که نبست
عشق بر قافله حسن درائی به از این
می نمودم به تو اندازه رسوائی عشق
ساحت گیتی اگر داشت فضائی به از این
گفتی از کوی خرابات برو جای دگر
چون روم چون نبرم راه به جائی به از این
ز اشک و آه ای دل بی صبر و سکون شکوه مکن
داشت کی ملک وفا آب و هوائی به از این
خون یغما نه چو یاران به ستم ریز مگر
زیر تیغ تو زند دستی و پائی به از این