عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۰۷۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فارغ ز تمنای جهان گذران باش
                                    
بی داعیه چون دیده حیرت زدگان باش
از راه تواضع به فلک رفت مسیحا
باذره تنزل کن و خورشید مکان باش
زان پیش که ایام بهاران بسر آید
آماده پرواز چو اوراق خزان باش
در حقه سربسته گذارند گهر را
خاموش نشین، محرم اسرار نهان باش
آیینه خورشید شود دیده بیدار
چون شبنم گل تادم آخر نگران باش
شد مخزن گوهر صدف از پاک دهانی
یک چند درین بحر تو هم پاک دهان باش
سررشته میزان عدالت مده از دست
زنهار که با هرکه گران است گران باش
جایی که به کردار بود قیمت مردم
صائب که ترا گفت که چون تیغ،زبان باش ؟
                                                                    
                            بی داعیه چون دیده حیرت زدگان باش
از راه تواضع به فلک رفت مسیحا
باذره تنزل کن و خورشید مکان باش
زان پیش که ایام بهاران بسر آید
آماده پرواز چو اوراق خزان باش
در حقه سربسته گذارند گهر را
خاموش نشین، محرم اسرار نهان باش
آیینه خورشید شود دیده بیدار
چون شبنم گل تادم آخر نگران باش
شد مخزن گوهر صدف از پاک دهانی
یک چند درین بحر تو هم پاک دهان باش
سررشته میزان عدالت مده از دست
زنهار که با هرکه گران است گران باش
جایی که به کردار بود قیمت مردم
صائب که ترا گفت که چون تیغ،زبان باش ؟
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع
                                    
از گریبان سر برون آورد زنارم چو شمع
از گلاب من داغ اهل دردی تر نشد
طعمه مقراض شد گلهای بی خارم چو شمع
گر چه از تیغ زبان مشکل گشای عالمم
صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع
می شمارم بوی پیراهن نسیم صبح را
من که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمع
آب میگردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع
از نسیم صبح برهم می خورد هنگامه ام
در دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمع
از گذشت آه حسرت آنچه آید درشمار
مشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمع
خار اگر ریزند ارباب حسد در دیده ام
مایه بینش شود در چشم خونبارم چو شمع
دشمن من از درون خانه می آید برون
پست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمع
از نسیمی میوه من می نهد پهلو به خاک
پختگی روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع
حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است
وای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمع
طعنه خامی همان صائب ز مردم میکشم
گر چه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع
                                                                    
                            از گریبان سر برون آورد زنارم چو شمع
از گلاب من داغ اهل دردی تر نشد
طعمه مقراض شد گلهای بی خارم چو شمع
گر چه از تیغ زبان مشکل گشای عالمم
صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع
می شمارم بوی پیراهن نسیم صبح را
من که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمع
آب میگردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع
از نسیم صبح برهم می خورد هنگامه ام
در دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمع
از گذشت آه حسرت آنچه آید درشمار
مشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمع
خار اگر ریزند ارباب حسد در دیده ام
مایه بینش شود در چشم خونبارم چو شمع
دشمن من از درون خانه می آید برون
پست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمع
از نسیمی میوه من می نهد پهلو به خاک
پختگی روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع
حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است
وای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمع
طعنه خامی همان صائب ز مردم میکشم
گر چه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روزها گر نیست نم درجویبارم همچو شمع
                                    
در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
خضر اگر خود را به آب زندگانی سبز داشت
من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع
تا گشودم دیده روشن درین ظلمت سرا
خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع
می زدایم زنگ کفر ازدل شب تاریک را
ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع
زنده دارم تا به بیداری شب دلمرده را
نور می بارد زچشم اشکبارم همچو شمع
رشته اشک است و مد آه از بی حاصلی
دربساط آفرینش بود وتارم همچو شمع
چون تمام شب نسوزم، چون نگردیم تاسحر؟
در کمین خصمی چو باد صبح دارم همچو شمع
گر چه نتوانم پیش پای خود ظلمت زدود
رهنمای عالمی شبهای تارم همچو شمع
حلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلی
زان بود خاییدن انگشت کارم همچو شمع
گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زیر خرقه دارم همچو شمع
تا نپیوندم به دریا جویبار خویش را
نیست ممکن برزمین پهلو گذارم همچو شمع
داشتم صائب امید دلگشایی از سرشک
شد فزون عقده دیگر به کارم همچو شمع
                                                                    
                            در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
خضر اگر خود را به آب زندگانی سبز داشت
من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع
تا گشودم دیده روشن درین ظلمت سرا
خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع
می زدایم زنگ کفر ازدل شب تاریک را
ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع
زنده دارم تا به بیداری شب دلمرده را
نور می بارد زچشم اشکبارم همچو شمع
رشته اشک است و مد آه از بی حاصلی
دربساط آفرینش بود وتارم همچو شمع
چون تمام شب نسوزم، چون نگردیم تاسحر؟
در کمین خصمی چو باد صبح دارم همچو شمع
گر چه نتوانم پیش پای خود ظلمت زدود
رهنمای عالمی شبهای تارم همچو شمع
حلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلی
زان بود خاییدن انگشت کارم همچو شمع
گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زیر خرقه دارم همچو شمع
تا نپیوندم به دریا جویبار خویش را
نیست ممکن برزمین پهلو گذارم همچو شمع
داشتم صائب امید دلگشایی از سرشک
شد فزون عقده دیگر به کارم همچو شمع
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        می گدازد زین شراب آتشین مینای شمع
                                    
تا چه با پروانه بیدل کند صهبای شمع
حسن را در پرده شرم است جولان دگر
جامه فانوس زیبنده است بربالای شمع
برق بی زنهار باشد خرمن پروانه را
گر چه می باردبه ظاهر نور از سیمای شمع
گر شود بازیچه باد صبا خاکسترش
از سر پروانه کی بیرون رود سودای شمع
نیست هرناشسته رو شایسته اقبال عشق
مه کجا در دیده پروانه گیرد جای شمع
می کند دل را سیه نزدیکی سیمین بران
گرچه کافوری بود،تاریک باشد پای شمع
رشته جان جسم خاکی را کند گردآوری
کز درون خود بود شیرازه اجزای شمع
قسمت پروانه جز خمیازه آغوش نیست
در شبستان وصال از قامت رعنای شمع
ظاهر آرایی کند روشندلان را شادمان
گر بر در زدی برون فانوس از سیمای شمع
می پرد در جستن پروانه چشم روشنش
گر چه در ظاهر بلند افتاده استغنای شمع
از نظر بازی اثر از جسم زار من نماند
می شود خرج فروغ خویش سرتاپای شمع
عشق عالمسوز دل را پاک کرد ازآرزو
چون برآید مشت خاشاکی به استیلای شمع؟
در غلط افکنده فانوس مکرر خلق را
ورنه افتاده است یکتا قامت رعنای شمع
روز دود و شب فروغش رهنمایی می کند
نیست محتاج دلیل و راهبر جویای شمع
هر نهالی دارد از دریاب رحمت بهره ای
نیست غیر از اشک خود آب دگر درپای شمع
آتشین چنگ است در صید دل پروانه ها
گر چه هست ازموم کافوری ید بیضای شمع
لازم سر در هوایان است صائب سرکشی
کی غم پروانه دارد حسن بی پروای شمع؟
                                                                    
                            تا چه با پروانه بیدل کند صهبای شمع
حسن را در پرده شرم است جولان دگر
جامه فانوس زیبنده است بربالای شمع
برق بی زنهار باشد خرمن پروانه را
گر چه می باردبه ظاهر نور از سیمای شمع
گر شود بازیچه باد صبا خاکسترش
از سر پروانه کی بیرون رود سودای شمع
نیست هرناشسته رو شایسته اقبال عشق
مه کجا در دیده پروانه گیرد جای شمع
می کند دل را سیه نزدیکی سیمین بران
گرچه کافوری بود،تاریک باشد پای شمع
رشته جان جسم خاکی را کند گردآوری
کز درون خود بود شیرازه اجزای شمع
قسمت پروانه جز خمیازه آغوش نیست
در شبستان وصال از قامت رعنای شمع
ظاهر آرایی کند روشندلان را شادمان
گر بر در زدی برون فانوس از سیمای شمع
می پرد در جستن پروانه چشم روشنش
گر چه در ظاهر بلند افتاده استغنای شمع
از نظر بازی اثر از جسم زار من نماند
می شود خرج فروغ خویش سرتاپای شمع
عشق عالمسوز دل را پاک کرد ازآرزو
چون برآید مشت خاشاکی به استیلای شمع؟
در غلط افکنده فانوس مکرر خلق را
ورنه افتاده است یکتا قامت رعنای شمع
روز دود و شب فروغش رهنمایی می کند
نیست محتاج دلیل و راهبر جویای شمع
هر نهالی دارد از دریاب رحمت بهره ای
نیست غیر از اشک خود آب دگر درپای شمع
آتشین چنگ است در صید دل پروانه ها
گر چه هست ازموم کافوری ید بیضای شمع
لازم سر در هوایان است صائب سرکشی
کی غم پروانه دارد حسن بی پروای شمع؟
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شعله ور گردد ز شور عشق آواز چراغ
                                    
از پرپروانه باشد پرده ساز چراغ
بس که سودا کرده عالم را سیه درچشم من
می کند هر کرم شب تابی به من ناز چراغ
صحبت روشن ضمیران پرده سوز غفلت است
خواب می سوزد چشم ازدیده باز چراغ
ما به مهر و مه ز قحط حسن قانع گشته ایم
کز تهی چشمی شود روزن نظر باز چراغ
دل چو روشن شد زبان لاف کوته می شود
کز نسیم صبح باشد بال پرواز چراغ
شرم نتواند حجاب حسن عالمسوز شد
کی نهان درپرده ماندنور غماز چراغ؟
چاره بیهوده نالان منحصر درکشتن است
غیر خاموشی ندارد سرمه آواز چراغ
رازهای سر به مهر سینه پروانه را
می توان دید ازرخ آیینه پرداز چراغ
کرد رسوا داغ صائب سوز پنهان مرا
شد دهان روزن خاموش غماز چراغ
                                                                    
                            از پرپروانه باشد پرده ساز چراغ
بس که سودا کرده عالم را سیه درچشم من
می کند هر کرم شب تابی به من ناز چراغ
صحبت روشن ضمیران پرده سوز غفلت است
خواب می سوزد چشم ازدیده باز چراغ
ما به مهر و مه ز قحط حسن قانع گشته ایم
کز تهی چشمی شود روزن نظر باز چراغ
دل چو روشن شد زبان لاف کوته می شود
کز نسیم صبح باشد بال پرواز چراغ
شرم نتواند حجاب حسن عالمسوز شد
کی نهان درپرده ماندنور غماز چراغ؟
چاره بیهوده نالان منحصر درکشتن است
غیر خاموشی ندارد سرمه آواز چراغ
رازهای سر به مهر سینه پروانه را
می توان دید ازرخ آیینه پرداز چراغ
کرد رسوا داغ صائب سوز پنهان مرا
شد دهان روزن خاموش غماز چراغ
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به که نطق خویش ازاهل زمان دارم دریغ
                                    
نغمه داودی ازآهن دلان دارم دریغ
حرفهای راست را چون تیر در دل بشکنم
این خدنگ راست رو را از کمان دارم دریغ
در خور بی جوهران گوهر به بازار آورم
حرف جوهردار از تیغ زبان دارم دریغ
گوش گل از پرده انصاف چون مفلس شده است
به که من هم نغمه رااز بوستان دارم دریغ
در نقاب خامشی یک چند رو پنهان کنم
بکر معنی را ازین نامحرمان دارم دریغ
دیده یوسف شناسی نیست درمصر وجود
به که جنس خویش را از کاروان دارم دریغ
گوهر من بی بها و اهل عالم مفلسند
گوهر خود را ز چشم مفلسان دارم دریغ
من که شهری تر ز مجنونم درآیین جنون
چون سر خود را زسنگ کودکان دارم دریغ؟
                                                                    
                            نغمه داودی ازآهن دلان دارم دریغ
حرفهای راست را چون تیر در دل بشکنم
این خدنگ راست رو را از کمان دارم دریغ
در خور بی جوهران گوهر به بازار آورم
حرف جوهردار از تیغ زبان دارم دریغ
گوش گل از پرده انصاف چون مفلس شده است
به که من هم نغمه رااز بوستان دارم دریغ
در نقاب خامشی یک چند رو پنهان کنم
بکر معنی را ازین نامحرمان دارم دریغ
دیده یوسف شناسی نیست درمصر وجود
به که جنس خویش را از کاروان دارم دریغ
گوهر من بی بها و اهل عالم مفلسند
گوهر خود را ز چشم مفلسان دارم دریغ
من که شهری تر ز مجنونم درآیین جنون
چون سر خود را زسنگ کودکان دارم دریغ؟
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عالم بالا ندارد فیض ازپاکان دریغ
                                    
قطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغ
زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود
خرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟
رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب
بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ
صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری
تابه چند آیینه داری ازمه کنعان دریغ ؟
دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است
دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ
آن که ازدندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تودارد نان دریغ
بس که شد امساک صائب عام در دوران ما
سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ
                                                                    
                            قطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغ
زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود
خرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟
رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب
بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ
صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری
تابه چند آیینه داری ازمه کنعان دریغ ؟
دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است
دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ
آن که ازدندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تودارد نان دریغ
بس که شد امساک صائب عام در دوران ما
سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به فکر دل نفتادی به هیچ باب دریغ
                                    
به گنج راه نبردی درین خراب دریغ
تمام عمر تو درفکرهای پوچ گذشت
نشد محیط تو صافی ازین حباب دریغ
به عالمی که دل ساده می خزند آنجا
هزار نقش پریشان زدی برآب دریغ
غذا ز بوی دل خود کنند سوختگان
تو هیچ بوی نبردی ازین کباب دریغ
به خط و خال مقید شدی ز چهره دوست
نشد نصیب تو جز گرد ازین کتاب دریغ
درین بهار که یک چهره نشسته نماند
رخی به اشک نشستی ز گرد خواب دریغ
به نور ذره سفر سفر می کنند گرمروان
تو پیش پای ندیدی به آفتاب دریغ
به وعده های دروغ زمانه دل بستی
شدی فریفته موجه سراب دریغ
ز پیچ و تاب شود رشته امل کوتاه
تو تن چو رشته ندادی به پیچ و تاب دریغ
ز باده ای که حریفان سبو سبو خوردند
به نیم دور شدی پای دررکاب دریغ
زوصل دوست به فردوس آشتی کردی
صفای چهره ندانستی ازنقاب دریغ
ز عکس، دیده آیینه سیر شد صائب
تو سیر چشم نگشتی ز خورد و خواب دریغ
                                                                    
                            به گنج راه نبردی درین خراب دریغ
تمام عمر تو درفکرهای پوچ گذشت
نشد محیط تو صافی ازین حباب دریغ
به عالمی که دل ساده می خزند آنجا
هزار نقش پریشان زدی برآب دریغ
غذا ز بوی دل خود کنند سوختگان
تو هیچ بوی نبردی ازین کباب دریغ
به خط و خال مقید شدی ز چهره دوست
نشد نصیب تو جز گرد ازین کتاب دریغ
درین بهار که یک چهره نشسته نماند
رخی به اشک نشستی ز گرد خواب دریغ
به نور ذره سفر سفر می کنند گرمروان
تو پیش پای ندیدی به آفتاب دریغ
به وعده های دروغ زمانه دل بستی
شدی فریفته موجه سراب دریغ
ز پیچ و تاب شود رشته امل کوتاه
تو تن چو رشته ندادی به پیچ و تاب دریغ
ز باده ای که حریفان سبو سبو خوردند
به نیم دور شدی پای دررکاب دریغ
زوصل دوست به فردوس آشتی کردی
صفای چهره ندانستی ازنقاب دریغ
ز عکس، دیده آیینه سیر شد صائب
تو سیر چشم نگشتی ز خورد و خواب دریغ
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        می نماید صد گره را یک گره زنار عشق
                                    
سبحه داران چون برون آیند ازبازار عشق؟
بوی این می آسمانها را به دور انداخته است
کیست تابرلب گذارد ساغر سرشار عشق؟
تخم راز عشق را در خاک کردن مشکل است
چون شرر از سنگ بیرون می جهد اسرار عشق
در سر هرذره ای اینجا هوای دیگرست
اختر ثابت ندارد چرخ خوش پرگار عشق
عشق ظاهر ساختن معشوق را کامل کند
ورنه عاشق رانباشد صرفه دراظهار عشق
لاله خورشید بی تقریب می سوزد نفس
سر فرو نارد به هر گل گوشه دستار عشق
می خورد ازسایه بال هما طبل گریز
برسر هرکس که افتد سایه دیوار عشق
چون توانم ازگل بی خار او دفتر گشود؟
می زند پهلو به مژگان غزالان خار عشق
شوق موسی نخل ایمن رابه حرف آورده بود
خامه صائب چرا بندد لب ازگفتار عشق؟
                                                                    
                            سبحه داران چون برون آیند ازبازار عشق؟
بوی این می آسمانها را به دور انداخته است
کیست تابرلب گذارد ساغر سرشار عشق؟
تخم راز عشق را در خاک کردن مشکل است
چون شرر از سنگ بیرون می جهد اسرار عشق
در سر هرذره ای اینجا هوای دیگرست
اختر ثابت ندارد چرخ خوش پرگار عشق
عشق ظاهر ساختن معشوق را کامل کند
ورنه عاشق رانباشد صرفه دراظهار عشق
لاله خورشید بی تقریب می سوزد نفس
سر فرو نارد به هر گل گوشه دستار عشق
می خورد ازسایه بال هما طبل گریز
برسر هرکس که افتد سایه دیوار عشق
چون توانم ازگل بی خار او دفتر گشود؟
می زند پهلو به مژگان غزالان خار عشق
شوق موسی نخل ایمن رابه حرف آورده بود
خامه صائب چرا بندد لب ازگفتار عشق؟
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۷۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پر صدا شد چینی افلاک ازفغفور عشق
                                    
چون شررهر ذره ای بیدار شد از شور عشق
دست بیباکی چو حسن ازآستین بیرون کند
شمسه دار فنا گردد سرمنصور عشق
چون انار از خنده بیجای خود دارد خطر
شیشه نه آسمان ازباده پرزور عشق
چون چراغ صبحگاهی از فروغ آفتاب
پرتو خورشید تابان محو شد درنور عشق
ناامیدی وامید اینجا هم آغوش همند
صبح رادرآستین دارد شب دیجور عشق
در سواد شهر (خون) چون لاله میرد در دلش
هرکه در صحرا نمکچش کرد آب شور عشق
عاشق و اندیشه از زخم زبان، حرفی است این
می کند خون در جگر الماس را ناسور عشق
از دلم هر پاره ای چون گل به راهی می رود
برق دایم تیغ بازی می کند در طور عشق
عاشقان در پرده دل شادمانی می کنند
خنده رسوا ندارد غنچه مستور عشق
بستر و بالین چه می داند مریض عشق چیست
چون سبو از دست خود بالین کند رنجور عشق
                                                                    
                            چون شررهر ذره ای بیدار شد از شور عشق
دست بیباکی چو حسن ازآستین بیرون کند
شمسه دار فنا گردد سرمنصور عشق
چون انار از خنده بیجای خود دارد خطر
شیشه نه آسمان ازباده پرزور عشق
چون چراغ صبحگاهی از فروغ آفتاب
پرتو خورشید تابان محو شد درنور عشق
ناامیدی وامید اینجا هم آغوش همند
صبح رادرآستین دارد شب دیجور عشق
در سواد شهر (خون) چون لاله میرد در دلش
هرکه در صحرا نمکچش کرد آب شور عشق
عاشق و اندیشه از زخم زبان، حرفی است این
می کند خون در جگر الماس را ناسور عشق
از دلم هر پاره ای چون گل به راهی می رود
برق دایم تیغ بازی می کند در طور عشق
عاشقان در پرده دل شادمانی می کنند
خنده رسوا ندارد غنچه مستور عشق
بستر و بالین چه می داند مریض عشق چیست
چون سبو از دست خود بالین کند رنجور عشق
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مشرق سینه چاک است در خانه عشق
                                    
چشم بیدار بود روزن کاشانه عشق
صندل از بهر سر مردم بیدرد بود
چوب دارست علاج سر دیوانه عشق
عالمی حلقه صفت چشم براین دردارند
تا به روی که گشاید در میخانه عشق
نیست در صومعه عقل به جز فکر معاش
گنج برروی هم افتاده به ویرانه عشق
شور عشق است که در مغز جهان پیچیده است
گردش چرخ بود گردش پیمانه عشق
هر سر خار درین بادیه مجنون می بود
کعبه می داشت اگر حسن سیه خانه عشق
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب
خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه عشق
چون سیاووش مسلم گذرد ازآتش
اگر ازموم بود شهپر پروانه عشق
عقل اندیشه ز خورشید قیامت دارد
کرده صد داغ چنین به، سر دیوانه عشق
موسی از زلزله طور چه پروا دارد ؟
سنگ طفلان چه کند با سر دیوانه عشق؟
بستر از گرد یتیمی چو گهر ساخته است
عقل داغ است ز اوضاع غریبانه عشق
شارع کعبه مقصود شود زنارش
هرکه از صدق کند خدمت بتخانه عشق
از من آداب مجویید که چون سیل بهار
خانه پرداز بود جلوه مستانه عشق
عقل بیهوده به گرد دل ما می گردد
دیو راراه نباشد به پریخانه عشق
تا دل خونشده ات آب نگردد صائب
نیست ممکن که برومند شود دانه عشق
                                                                    
                            چشم بیدار بود روزن کاشانه عشق
صندل از بهر سر مردم بیدرد بود
چوب دارست علاج سر دیوانه عشق
عالمی حلقه صفت چشم براین دردارند
تا به روی که گشاید در میخانه عشق
نیست در صومعه عقل به جز فکر معاش
گنج برروی هم افتاده به ویرانه عشق
شور عشق است که در مغز جهان پیچیده است
گردش چرخ بود گردش پیمانه عشق
هر سر خار درین بادیه مجنون می بود
کعبه می داشت اگر حسن سیه خانه عشق
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب
خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه عشق
چون سیاووش مسلم گذرد ازآتش
اگر ازموم بود شهپر پروانه عشق
عقل اندیشه ز خورشید قیامت دارد
کرده صد داغ چنین به، سر دیوانه عشق
موسی از زلزله طور چه پروا دارد ؟
سنگ طفلان چه کند با سر دیوانه عشق؟
بستر از گرد یتیمی چو گهر ساخته است
عقل داغ است ز اوضاع غریبانه عشق
شارع کعبه مقصود شود زنارش
هرکه از صدق کند خدمت بتخانه عشق
از من آداب مجویید که چون سیل بهار
خانه پرداز بود جلوه مستانه عشق
عقل بیهوده به گرد دل ما می گردد
دیو راراه نباشد به پریخانه عشق
تا دل خونشده ات آب نگردد صائب
نیست ممکن که برومند شود دانه عشق
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۱۸۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قامت ز آه شرط بود در نماز عشق
                                    
بی آب دیده نیست نمازی نیاز عشق
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
ناخن به هر دلی زندشاهباز عشق
گر در نماز عقل حضور دل است شرط
غیر از حضور قلب نباشد نماز عشق
بیقدرتر ز اشک شرارست پیش شمع
نقد دوکون در نظر بی نیاز عشق
آن ساز نیست عشق که گیرند گوش ازو
از پرده های گوش کند پرده،سازعشق
شبنم چه عقده بر نفس بوی گل زند؟
لبهای سر به مهر چه سازد به رازعشق؟
چون سایه همای خرد نیست رایگان
تا بر سر که سایه کند شاهباز عشق ؟
منصور راببین که چه از دار می کشد
صائب خموش باش از افشای راز عشق
                                                                    
                            بی آب دیده نیست نمازی نیاز عشق
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
ناخن به هر دلی زندشاهباز عشق
گر در نماز عقل حضور دل است شرط
غیر از حضور قلب نباشد نماز عشق
بیقدرتر ز اشک شرارست پیش شمع
نقد دوکون در نظر بی نیاز عشق
آن ساز نیست عشق که گیرند گوش ازو
از پرده های گوش کند پرده،سازعشق
شبنم چه عقده بر نفس بوی گل زند؟
لبهای سر به مهر چه سازد به رازعشق؟
چون سایه همای خرد نیست رایگان
تا بر سر که سایه کند شاهباز عشق ؟
منصور راببین که چه از دار می کشد
صائب خموش باش از افشای راز عشق
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۲۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کناره گیر ازین قوم بی مروت خشک
                                    
که داغ تشنه لبی به بود ز منت خشک
نزد برآتش من آب،سبزه خط او
فزود تشنگی شوق ازین کتابت خشک
به بوسه ای جگرم تازه کن که ممکن نیست
کز آن عقیق تسلی شوم به منت خشک
ز روی خوب طلبکار حسن معنی باش
مرو زراه چو نادیدگان به صورت خشک
مرا به عالم آب ای خضر هدایت کن
که سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشک
خوشم به شیشه که آب حیات می بخشد
بس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشک
ازان به کام گرانمایگان گوارایم
که همچو آب گهر قانعم به عزت خشک
ز دود، قطره آبی به چشم می آید
چه حاصل است ازین ابربی مروت خشک ؟
ز تاره رویی بحر گهر چه گل چیدم؟
که درسراب کنم پهن، دام رغبت خشک
به ناامیدی من رحم کن، مروت نیست
که از محیط قناعت کنم به رخصت خشک
درین محیط گرانمایه آن کف پوچم
که دربساط ندارم به جز ندامت خشک
مرا به موجه رحمت ز دست من بستان
که درمحیط زمین گیرم از خجالت خشک
مگر قبول توآبی به روی کارآرد
و گرنه گرده شرمندگی است طاعت خشک
فغان که زاهد بی معرفت نمی داند
که کار هیزم ترمی کند عبادت خشک
سخن که نیست در او درد، تیغ بی آب است
زبان خویش بشو صائب از نصیحت خشک
                                                                    
                            که داغ تشنه لبی به بود ز منت خشک
نزد برآتش من آب،سبزه خط او
فزود تشنگی شوق ازین کتابت خشک
به بوسه ای جگرم تازه کن که ممکن نیست
کز آن عقیق تسلی شوم به منت خشک
ز روی خوب طلبکار حسن معنی باش
مرو زراه چو نادیدگان به صورت خشک
مرا به عالم آب ای خضر هدایت کن
که سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشک
خوشم به شیشه که آب حیات می بخشد
بس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشک
ازان به کام گرانمایگان گوارایم
که همچو آب گهر قانعم به عزت خشک
ز دود، قطره آبی به چشم می آید
چه حاصل است ازین ابربی مروت خشک ؟
ز تاره رویی بحر گهر چه گل چیدم؟
که درسراب کنم پهن، دام رغبت خشک
به ناامیدی من رحم کن، مروت نیست
که از محیط قناعت کنم به رخصت خشک
درین محیط گرانمایه آن کف پوچم
که دربساط ندارم به جز ندامت خشک
مرا به موجه رحمت ز دست من بستان
که درمحیط زمین گیرم از خجالت خشک
مگر قبول توآبی به روی کارآرد
و گرنه گرده شرمندگی است طاعت خشک
فغان که زاهد بی معرفت نمی داند
که کار هیزم ترمی کند عبادت خشک
سخن که نیست در او درد، تیغ بی آب است
زبان خویش بشو صائب از نصیحت خشک
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۲۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل را نکند گریه ز اندوه جهان پاک
                                    
ازداغ به باران نشود لاله ستان پاک
از پرتو خورشید دلم داغ و کباب است
کآمد به جهان پاک وبرون شد ز جهان پاک
سیلاب حوادث شود افسانه خوابش
آن را که بود خانه ز اسباب جهان پاک
چون تیر هدف رانکنی دست درآغوش
تا خانه خود رانکنی همچو کمان پاک
در حوصله اش قطره شود گوهر شهوار
آن را که بود همچو صدف کام و دهان پاک
گر غوطه به دریا دهیش پاک نگردد
هرکس که نشد ازنظر پیر مغان پاک
بر سر زدم از بس که بیطاقتی شوق
شد بادیه عشق تو از سنگ نشان پاک
خون می خورم از غیرت آن تیغ که کرده است
از صفحه رخسار تو خط را به زبان پاک
خون سنگ که از پرتو خورشید شود لعل
از عشق مراگشت دل و جان و زبان پاک
در هیچ دلی نیست غم رزق نباشد
صائب نشد این سفره ز اندیشه نان پاک
                                                                    
                            ازداغ به باران نشود لاله ستان پاک
از پرتو خورشید دلم داغ و کباب است
کآمد به جهان پاک وبرون شد ز جهان پاک
سیلاب حوادث شود افسانه خوابش
آن را که بود خانه ز اسباب جهان پاک
چون تیر هدف رانکنی دست درآغوش
تا خانه خود رانکنی همچو کمان پاک
در حوصله اش قطره شود گوهر شهوار
آن را که بود همچو صدف کام و دهان پاک
گر غوطه به دریا دهیش پاک نگردد
هرکس که نشد ازنظر پیر مغان پاک
بر سر زدم از بس که بیطاقتی شوق
شد بادیه عشق تو از سنگ نشان پاک
خون می خورم از غیرت آن تیغ که کرده است
از صفحه رخسار تو خط را به زبان پاک
خون سنگ که از پرتو خورشید شود لعل
از عشق مراگشت دل و جان و زبان پاک
در هیچ دلی نیست غم رزق نباشد
صائب نشد این سفره ز اندیشه نان پاک
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۲۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به چشم راه شناسان بود بیابان تنگ
                                    
که از نشانه شود برخدنگ میدان تنگ
به ماه مصر چه نسبت ترا که گردیده است
جهان ز جوش خریدار همچو زندان تنگ
قرار نیست به یک جای بیقراران را
ز بلبلان نشود جای بو گلستان تنگ
صبور باش به زندان و چاه چون یوسف
که یک دو روز بود کار بر عزیزان تنگ
گرهگشاست دم تازه سبکروحان
که بر نسیم نگردد ز غنچه میدان تنگ
به خلق کوش جهان را گشاده گر خواهی
که کفش تنگ به رهرو کند بیابان تنگ
فشار قبر کند سرمه استخوان ترا
اگر شود تو یک خاطر پریشان تنگ
گلوی حرص نگردد گشاده از نعمت
که بر غنی و فقیرست رزق یکسان تنگ
ز تنگنای جهان عشق تنگ می آید
اگر برآتش سوزان شود نیستان تنگ
دل حبابی اگر بشکند ز تندی باد
چو چشم مور شود ملک بر سلیمان تنگ
به قدر کاوش ازین چشمه آب می جوشد
ز سایلان نشود دستگاه احسان تنگ
به چشم هرکه ز همت گشاده شد صائب
فضای چرخ بود چون دل بخیلان تنگ
                                                                    
                            که از نشانه شود برخدنگ میدان تنگ
به ماه مصر چه نسبت ترا که گردیده است
جهان ز جوش خریدار همچو زندان تنگ
قرار نیست به یک جای بیقراران را
ز بلبلان نشود جای بو گلستان تنگ
صبور باش به زندان و چاه چون یوسف
که یک دو روز بود کار بر عزیزان تنگ
گرهگشاست دم تازه سبکروحان
که بر نسیم نگردد ز غنچه میدان تنگ
به خلق کوش جهان را گشاده گر خواهی
که کفش تنگ به رهرو کند بیابان تنگ
فشار قبر کند سرمه استخوان ترا
اگر شود تو یک خاطر پریشان تنگ
گلوی حرص نگردد گشاده از نعمت
که بر غنی و فقیرست رزق یکسان تنگ
ز تنگنای جهان عشق تنگ می آید
اگر برآتش سوزان شود نیستان تنگ
دل حبابی اگر بشکند ز تندی باد
چو چشم مور شود ملک بر سلیمان تنگ
به قدر کاوش ازین چشمه آب می جوشد
ز سایلان نشود دستگاه احسان تنگ
به چشم هرکه ز همت گشاده شد صائب
فضای چرخ بود چون دل بخیلان تنگ
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۲۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بدر از روشنی عاریه گردید هلال
                                    
کوته اندیش محال است کند فکر مال
در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر
پای طاوس نگارین نشود از پر وبال
از چراغی که گدا می طلبد روشن شد
که شود روز شب تیره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ
خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خیال است نفس راست تواند کردن
هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز
ساغر هرکه درین بزم شود مالامال
شرکت آینه بر عشق غیورست گران
من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال
خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق
در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق
که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دایره چرخ به جا چون مرکز
اختر ماچه خیال است برآید زوبال
گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا
خرمن هستی من پاک نشد زین غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
به چه امید کنم نامه خود را ارسال
می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان
کار زنگار به آیینه کند طوطی لال
( . . . )
نعمتی را که بود دیده شور از دنبال
هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت
مرگ را می کند از ساده دلی استقبال
مور را تا به کف دست سلیمان جا داد
حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال
سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خیال
به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال
چون کمالات ندارد ثمری جز خواری
جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال
قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش
که می ناب ز دردست فزون رزق سفال
ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال
                                                                    
                            کوته اندیش محال است کند فکر مال
در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر
پای طاوس نگارین نشود از پر وبال
از چراغی که گدا می طلبد روشن شد
که شود روز شب تیره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ
خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خیال است نفس راست تواند کردن
هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز
ساغر هرکه درین بزم شود مالامال
شرکت آینه بر عشق غیورست گران
من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال
خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق
در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق
که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دایره چرخ به جا چون مرکز
اختر ماچه خیال است برآید زوبال
گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا
خرمن هستی من پاک نشد زین غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
به چه امید کنم نامه خود را ارسال
می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان
کار زنگار به آیینه کند طوطی لال
( . . . )
نعمتی را که بود دیده شور از دنبال
هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت
مرگ را می کند از ساده دلی استقبال
مور را تا به کف دست سلیمان جا داد
حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال
سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خیال
به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال
چون کمالات ندارد ثمری جز خواری
جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال
قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش
که می ناب ز دردست فزون رزق سفال
ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۲۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از سوختن زیاده شود برگ و بار دل
                                    
چون داغ لاله است درآتش بهار دل
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
چون باده است تلخی غم سازگار دل
از مرکزست گردش پرگار زینهار
غافل مشو ز نقطه گردون مدار دل
آب گهر ز قرب صدف سنگ گشته است
افتاده است در گره از جسم کار دل
گرد یتیمی به غریبی فتاده ای است
جز دل به هر کجا که نشیند غبار دل
بر شیشه حباب هوا سنگ می شود
دارد خطر ز سایه خود شیشه بار دل
یک بار است کن به غلط وعده مرا
کز وعده دروغ شدم شرمسار دل
نازکدلان به پرتوی از کار می روند
مهتاب کار سیل کند در دیار دل
دیوی است در لباس پریزاد جلوه گر
عکس جهان درآینه بی غبار دل
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز گوشمال چرخ بود گوشوار دل
گویی است چرخ درخم چوگان قدرتش
چون پای در رکاب کند شهسوار دل
مشغول خاکبازی طفلانه است اشک
در تنگنای سینه من از غبار دل
این تار چون گسسته شد آهنگ می شود
خوش باش اگر زهم گسلد پودو تار دل
صائب سرش همیشه بود همچو سرو سبز
آزاده ای که سعی کند در شکار دل
                                                                    
                            چون داغ لاله است درآتش بهار دل
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
چون باده است تلخی غم سازگار دل
از مرکزست گردش پرگار زینهار
غافل مشو ز نقطه گردون مدار دل
آب گهر ز قرب صدف سنگ گشته است
افتاده است در گره از جسم کار دل
گرد یتیمی به غریبی فتاده ای است
جز دل به هر کجا که نشیند غبار دل
بر شیشه حباب هوا سنگ می شود
دارد خطر ز سایه خود شیشه بار دل
یک بار است کن به غلط وعده مرا
کز وعده دروغ شدم شرمسار دل
نازکدلان به پرتوی از کار می روند
مهتاب کار سیل کند در دیار دل
دیوی است در لباس پریزاد جلوه گر
عکس جهان درآینه بی غبار دل
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز گوشمال چرخ بود گوشوار دل
گویی است چرخ درخم چوگان قدرتش
چون پای در رکاب کند شهسوار دل
مشغول خاکبازی طفلانه است اشک
در تنگنای سینه من از غبار دل
این تار چون گسسته شد آهنگ می شود
خوش باش اگر زهم گسلد پودو تار دل
صائب سرش همیشه بود همچو سرو سبز
آزاده ای که سعی کند در شکار دل
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۲۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سر چو دود از روزن اختر برون آورده ام
                                    
شعله شوخم سر از مجمر برون آورده ام
تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم
پیچ و تاب از قبضه جوهر برون آورده ام
نیست چون خورشید در طالع مرا آسودگی
ورنه از هر روزنی من سر برون آورده ام
دیگران از بحر اگر گوهر برون آورده اند
من دهان خشک و چشم تربرون آورده ام
با دل بی نقش از مجموعه عالم خوشم
من همین یک فرد ازین دفتر برون آورده ام
غیر سربازی ندارم مدعایی چون حباب
گاه گاهی گر ز دریا سربرون آورده ام
نیست رنگی از عقیق آبدار او مرا
گرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده ام
درد و داغ عشق دارد از بهشتم بی نیاز
در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام
حیرت سرشار دارد از وصالم بی نصیب
در دل دریا چو ماهی پر برون آورده ام
درگشاد دل ز قید زلف و کاکل عاجزم
من که صدره مهره از ششدر برون آورده ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
با تو گر از یک گریبان برون آورده ام
این جواب آن غزل صائب که می گوید فرج
قطره ای از دست صد گوهر برون آورده ام
                                                                    
                            شعله شوخم سر از مجمر برون آورده ام
تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم
پیچ و تاب از قبضه جوهر برون آورده ام
نیست چون خورشید در طالع مرا آسودگی
ورنه از هر روزنی من سر برون آورده ام
دیگران از بحر اگر گوهر برون آورده اند
من دهان خشک و چشم تربرون آورده ام
با دل بی نقش از مجموعه عالم خوشم
من همین یک فرد ازین دفتر برون آورده ام
غیر سربازی ندارم مدعایی چون حباب
گاه گاهی گر ز دریا سربرون آورده ام
نیست رنگی از عقیق آبدار او مرا
گرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده ام
درد و داغ عشق دارد از بهشتم بی نیاز
در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام
حیرت سرشار دارد از وصالم بی نصیب
در دل دریا چو ماهی پر برون آورده ام
درگشاد دل ز قید زلف و کاکل عاجزم
من که صدره مهره از ششدر برون آورده ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
با تو گر از یک گریبان برون آورده ام
این جواب آن غزل صائب که می گوید فرج
قطره ای از دست صد گوهر برون آورده ام
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۲۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اشک را در پرده های چشم تر پیچیده ام
                                    
ساده لوحی بین که در کاغذ شرر پیچیده ام
من نه آن نخلم که ننگ بی بری بارآورم
سر ز بیم سنگ طفلان از ثمر پیچیده ام
گر چه مور لاغرم اما شکارم فربه است
رشته بی جانم اما بر گهر پیچیده ام
خود نمایی شیوه من نیست چون طفل سرشک
دود آهم در زوایای جگر پیچیده ام
نیستم چون کعبه در بند لباس عاریت
بید مجنونم که موی خود به سر پیچیده ام
چشم آن دارم که دامان مرا پر گل کند
پای پرخاری که در دامان تر پیچیده ام
گر کشند از سینه ام پیکان نگردم با خبر
بس که بر قاصد به تحقیق خبر پیچیده ام
از غرور بی نیازی بارها بال هما
بر سر من سایه افکنده است و سر پیچیده ام
شبنمم صائب ولی از قوت بازوی عشق
پنجه خورشید را بر یکدگر پیچیده ام
                                                                    
                            ساده لوحی بین که در کاغذ شرر پیچیده ام
من نه آن نخلم که ننگ بی بری بارآورم
سر ز بیم سنگ طفلان از ثمر پیچیده ام
گر چه مور لاغرم اما شکارم فربه است
رشته بی جانم اما بر گهر پیچیده ام
خود نمایی شیوه من نیست چون طفل سرشک
دود آهم در زوایای جگر پیچیده ام
نیستم چون کعبه در بند لباس عاریت
بید مجنونم که موی خود به سر پیچیده ام
چشم آن دارم که دامان مرا پر گل کند
پای پرخاری که در دامان تر پیچیده ام
گر کشند از سینه ام پیکان نگردم با خبر
بس که بر قاصد به تحقیق خبر پیچیده ام
از غرور بی نیازی بارها بال هما
بر سر من سایه افکنده است و سر پیچیده ام
شبنمم صائب ولی از قوت بازوی عشق
پنجه خورشید را بر یکدگر پیچیده ام
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشرت روی زمین در بردباری دیده ام
                                    
نقش پایم نقش خود در خاکساری دیده ام
وای بر جانم اگر عزت پرستان پی برند
اعتباری را که در بی اعتباری دیده ام
خضر در ظلمت سرای چشمه حیوان ندید
آنچه من از فیض درشب زنده داری دیده ام
حسن در زندان همان برمسند فرماندهی است
من عزیز مصر را در وقت خواری دیده ام
لخت دل بسیار از چشمم به دامن رفته است
داغ چندین لاله چون بهاری دیده ام
                                                                    
                            نقش پایم نقش خود در خاکساری دیده ام
وای بر جانم اگر عزت پرستان پی برند
اعتباری را که در بی اعتباری دیده ام
خضر در ظلمت سرای چشمه حیوان ندید
آنچه من از فیض درشب زنده داری دیده ام
حسن در زندان همان برمسند فرماندهی است
من عزیز مصر را در وقت خواری دیده ام
لخت دل بسیار از چشمم به دامن رفته است
داغ چندین لاله چون بهاری دیده ام