عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۸
غم دنیا نبود در دل دیوانه من
دیو را راه نباشد به پریخانه من
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات
خشکتر می شود از می لب پیمانه من
بر سیه خانه لیلی نزد برق اینجا
به چه امید کند نشو و نما دانه من
می کند سیل فرامش سفر دریا را
دلنشین است ز بس گوشه ویرانه من
از گهر حوصله بحر نمی گردد تنگ
سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟
کی شود جامه فانوس حجاب من و شمع؟
پرده شرم نشد مانع پروانه من
از فروغش جگر ابر گریبان زد چاک
با صدف تا چه کند گوهر یکدانه من
خم می را که زمین گیر گرانجانی هاست
آسمان سیر کند نعره مستانه من
عاقبت پیر خرابات ز بی پروایی
ریخت پیش بط می سبحه صد دانه من
نیست ممکن که نبازد دل و دین را صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۰
من که بیخود شدم از می، چه کند ساز به من؟
در چنین وقت کجا می رسد آواز به من؟
بود بر طاق عدم حقه فیروزه چرخ
عشق آن روز که واکرد سر راز به من
تا ره ناقه لیلی به بیابان افتاد
هر سر خار جداگانه کند ناز به من
هست در بی خبری مصلحت چند مرا
ورنه از رفتن دل می رسد آواز به من
یوسف آن نیست که گردد به خریدار گران
من نه آنم که مرا عشق دهد باز به من
شهپر برق ز همراهی من سوخته است
کیست امروز کند دعوی پرواز به من؟
چه خیال است که در باده کند کوتاهی؟
داد آن کس که دل میکده پرداز به من
صید من گر چه ضعیف است، ولی از دهشت
غنچه گردد چو رسد چنگل شهباز به من
شرم عشق است مرا مانع جرأت صائب
ورنه دلدار محال است کند ناز به من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۱
نشود دام رهم جلوه هر تر دامن
می کشد موجه من از کف کوثر دامن
با جگر سوختگان صحبت من درگیرد
نزنم همچو شرر دست به هر تردامن
نیست یک شب که به قصد دل مینایی من
آسمان سنگ کواکب نکند در دامن
دست در دامن خورشید سبکسیر نزد
بر کمر هر که نزد چون مه انور دامن
هر که خواهد که درین باغ سرافراز شود
پای چون سرو همان به که کشد در دامن
تا گلی بر سر شاخ است درین عبرتگاه
نزند بر کمر این طارم اخضر دامن
جلوه نشو و نما بی مدد غیر خوش است
می کشد سرو من از منت کوثر دامن
پنجه زور جنون وقف گریبان من است
غنچه را چون نفتد چاک (حسد در) دامن؟
خلق خوش عود بود انجمن مردان را
چون زنان پهن مکن بر سر مجمر دامن
آنقدر خامه صائب گهرافشانی کرد
که شد از گوهر او خاک توانگر دامن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۲
داغ بر دل شدم از انجمن یار برون
دست خالی نتوان رفت ز گلزار بیرون
باد زنجیری این راه پر از پیچ و خم است
دل چسان آید ازان طره طرار برون؟
در ریاضی که بود دیده بلبل شبنم
نرود بوی گل از رخنه دیوار برون
گر چه باریک چو سوزن شدم از دقت فکر
رهروی را نکشیدم ز قدم خار برون
دل سرمست اگر بار امانت نکشد
کیست آید دگر از عهده این کار برون؟
بی محرک نشود هیچ سخنور گویا
نغمه بی زخمه نیاید ز رگ تار برون
هر که اوقات کند صرف به نقادی خلق
می رود زود تهیدست ز بازار برون
کجی از طینت نادان به نصیحت نرود
که نیاید به فسون پیچ و خم از مار برون
رخنه در سد سکندر کند آسان صائب
هر که آید ز پس پرده پندار برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۳
جام می غم ز دل تنگ نیارد بیرون
صیقل این آینه از زنگ نیارد بیرون
پیش ما سوختگان خام بود سوخته ای
که شرار از جنگ سنگ نیارد بیرون
ناقصان عاشق رنگینی لفظند که طفل
از گلستان گل بی رنگ نیارد بیرون
نشود در نظرش زشتی دنیا روشن
تا کسی آینه از زنگ نیارد بیرون
چه کند زخم زبان با دل سختی که تراست؟
نیشتر خون ز رگ سنگ نیارد بیرون
شب امید مرا صبح نگردد طالع
تا عذارش خط شبرنگ نیارد بیرون
لذت درد حرام است بر آن بی توفیق
که ز گلزار دل تنگ نیارد بیرون
نشود عالم افسرده گلستان صائب
تا سر از خم می گلرنگ نیارد بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۴
ز آستین دست تو گر یک سحر آید بیرون
چون گل از دست تو بی خواست زر آید بیرون
کف خاکستر از سوختگان پیدا نیست
به چه امید ز خارا شر آید بیرون؟
ز دم از بی خبری جوش حلاوت، غافل
که نی از ناخن من چون شکر آید بیرون
دل محال است که از فکر تو فارغ گردد
این سری نیست که از زیر پر آید بیرون
همچنان دست چو گل پیش کسان می داری
اگر از جیب تو چون غنچه زر آید بیرون
همچو پیکان که به تن نیست قرارش یک جا
هر زمان دل ز مقام دگر آید بیرون
اگر از سیل حوادث متزلزل نشوی
تیغ چون کوه ترا از کمر آید بیرون
رگ جانی که در او پیچ و خم غیرت هست
خشک چون رشته ز آب گهر آید بیرون
نه طباشیر هم از سوخته نی می خیزد؟
از شب ما چه عجب گر سحر آید بیرون
در زمین دل اگر دانه امیدی هست
به هواداری مژگان تر آید بیرون
از حضور ابدی کیست که دل بردارد؟
از بیابان فنا چون خبر آید بیرون؟
خضر صائب خبرش را نتواند دریافت
رهنوردی که ز خود بی خبر آید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۶
خار غم از دل عشاق کم آید بیرون
چون ازین شعه ستان خار غم آید بیرون؟
جوهر از تیغ برد سینه گرمی که مراست
ماهی از قلزم ما بی درم آید بیرون
صدق در سینه هر کس که چراغ افروزد
از دهانش نفس صبحدم آید بیرون
بر سیه بختی ارباب سخن می گرید
ناله ای کز دل چاک قلم آید بیرون
زنده شد عالمی از خنده جان پرور او
که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟
روی اگر در حرم کعبه کند غمزه او
صید با تیغ و کفن از حرم آید بیرون
سینه چاک، ره قافله غم بوده است
دل ما خوش که ازین رخنه غم آید بیرون
در کنعان نگشایند به رویش اخوان
یوسف از مصر اگر بی درم آید بیرون
حرص دایم چو سگ هرزه مرس در سفرست
صبر شیری است که از بیشه کم آید بیرون
باددستان گره از کیسه کان نگشایند
زر چو گل از کف اهل کرم آید بیرون
صائب آن شوخ به خوبی شود انگشت نما
چون مه نو اگر از خانه کم آید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۷
عقل سالم ز می ناب نیاید بیرون
کشتی کاغذی از آب نیاید بیرون
نیست ممکن، نشود دل ز می ناب سیاه
زنده اخگر ز ته آب نیاید بیرون
تا به روشنگر دریا نرساند خود را
تیرگی از دل سیلاب نیاید بیرون
پای خوابیده بود در ته دامن بیدار
زاهد آن به که ز محراب نیاید بیرون
می برد عزت غربت وطن از یاد غریب
آب از گوهر سیراب نیاید بیرون
رزق کج بحث ز تحصیل بود دست تهی
گوهر از بحر به قلاب نیاید بیرون
لازم قامت خم گشته بود طول امل
موج از حلقه گرداب نیاید بیرون
یک جهت شو که ز صد زاهد شیاد یکی
خالص از بوته محراب نیاید بیرون
رو نهان می کند از روشنی دل شیطان
دزد بیدل شب مهتاب نیاید بیرون
مکن ای سنگدل از شکوه مرا منع که زخم
می کشد زود چو خوناب نیاید بیرون
در گرانجان نبود زخم زبان را تأثیر
خون به نشتر ز رگ خواب نیاید بیرون
خودنمایی نبود شیوه واصل شدگان
زنده ماهی ز ته آب نیاید بیرون
به صد امید دل شبنم ما آب شده است
آه اگر مهر جهانتاب نیاید بیرون
نزند دست به دامان اجابت صائب
ناله ای کز دل بی تاب نیاید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۸
راز عشق از دل غمناک نیاید بیرون
دانه سوخته از خاک نیاید بیرون
لفظ پیچیده به زنجیر کشد معنی را
دل ازان طره پیچاک نیاید بیرون
پنجه ضعف تنومندی دیگر دارد
برق از عهده خاشاک نیاید بیرون
از پر و بال حنا بسته نیاید پرواز
نگه از دیده نمناک نیاید بیرون
چاک در سینه گردون نتواند انداخت
ناله ای کز دل صد چاک نیاید بیرون
گر بداند که چه شورست درین عالم خاک
کشتی از بحر خطرناک نیاید بیرون
گر دهد برق فنا خرمن خورشید به باد
آه از سینه افلاک نیاید بیرون
تا تو از خون شفق چهره نشویی چون صبح
صائب از دل نفس پاک نیاید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۰
شور عشق از دل دیوانه نیاید بیرون
سیل ازین گوشه ویرانه نیاید بیرون
دردنوشان خرابات مغان ستارند
که سخن از لب پیمانه نیاید بیرون
خاکساران و سرانجام شکایت، هیهات
این زمینی است کز او دانه نیاید بیرون
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم
که به صد گریه مستانه نیاید بیرون
چشم حق بین ز صنم جلوه حق می بیند
عارف از گوشه بتخانه نیاید بیرون
دل آزرده به پیغام تسلی نشود
از جگر تیر به افسانه نیاید بیرون
هر که داند که خبرها همه در بی خبری است
هرگز از گوشه میخانه نیاید بیرون
عالم از حسن خداداد نگارستانی است
زین چمن سبزه بیگانه نیاید بیرون
برنگردد ز غریبی به وطن کامروا
از وطن هر که غریبانه نیاید بیرون
گر چه از جذبه حق پای برآید از گل
لیک بی همت مردانه نیاید بیرون
زنگ بیرون ندهند از دل خود، سوختگان
سبزه از تربت پروانه نیاید بیرون
هر که مکروه نخواهد که ببیند صائب
به ازان نیست که از خانه نیاید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۱
چون دهد چشم ترم اشک به دامان بیرون
ز آستین بحر کند پنجه مرجان بیرون
بر لب ساغر ازان بوسه سیراب زنند
که نیارد سخن از مجلس مستان بیرون
هر کجا رفت همان چشم به دنبالش بود
سرمه زان روز که آمد ز صفاهان بیرون
خاک غربت بود آیینه ارباب سخن
طوطی آن به که رود از شکرستان بیرون
گل شرم است، که هر فصل بهاران آید
لاله افکنده سر از خاک شهیدان بیرون
چشم زنجیر غریبانه چرا خون نگریست؟
یوسف آن روز که می رفت ز زندان بیرون
(کاروان خط اگر بنده نوازی نکند
که دل ما کشد از چاه زنخدان بیرون؟)
(به جز از من که تردد نکنم از پی رزق
نیست شیری که نیاید ز نیستان بیرون)
به درشتی نتوان برد ز دل غم صائب
نتوان کرد ز دل خار به پیکان بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۴
به شکر این که نه ای، ای صراحی از دوران
به پای خم برسان سجده ای ز مخموران
ز لاف دیده وری بی بصر به چاه افتد
فزاید از ره نارفته کوری کوران
ز مال، تلخی حسرت بود نصیب حریص
ز نوش خویش بود نیش رزق زنبوران
همین بس آفت نخوت که در زمان حیات
ز سرکشی علف دوزخند مغروران
به روزگار خط امیدهاست عاشق را
که وقت شام بود صبح عید مزدوران
خط تو در دل من حشر آرزوها کرد
که در بهار برآیند از زمین موران
حجاب نیست ز ارباب عقل مجنون را
نمی کشند خجالت ز بی بصر عوران
دلم ز ناخن دخل حسود می لرزد
چنان که از نگه خیره روی مستوران
ز قرب مردم دنیا کناره کن صائب
که دل سیاه کند صحبت خدادوران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۶
خمار سوخت مرا ساقیا شراب رسان
مرا به چشمه حیوان ازین سراب رسان
گرت هواست که سیراب از محیط شوی
به کام تشنه لبان فیض چون سحاب رسان
رسید رشته به گوهر ز پیچ و تاب زدن
تو نیز رشته جان را به پیچ و تاب رسان
مشو ز حال دلم غافل از سیه مستی
نفس گداخته خود را به این کباب رسان
مگیر پای خود از رنگ و بوی گل به حنا
بکوش و شبنم خود را به آفتاب رسان
دل سیاه منور شود ز چشمه نور
کتان هستی خود را به ماهتاب رسان
ز زهد خشک نهال حیات خشک شود
بیا به میکده و ریشه را به آب رسان
مشو به آب و علف چون غزال چین قانع
دم فسرده خود را به مشک ناب رسان
به خنده صرف مکن عمر را ز بی دردی
چو کبک سینه به سر پنجه عقاب رسان
اگر چه نیست عمارت پذیر کلبه ما
ز راه لطف تو گردی به این خراب رسان
چو خم به اهل طلب درد و صاف با هم ده
به هر که لب نگشاید شراب ناب رسان
به دست خشک مدار از گرهگشایی دست
چو شانه دست به آن زلف نیمتاب رسان
رساند خانه مغز مرا به آب، خمار
پیاله ای به من خانمان خراب رسان
اگر به کوی خرابات می روی صائب
ز دور سجده ما را به آن جناب رسان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۷
صدای پا نبود در خرام درویشان
زمین به خواب رود زیر گام درویشان
چو نی اگر چه بود خشک، کام درویشان
شکر به تنگ بود در کلام درویشان
چه لذت است که بادست پخت بی برگی است
نمکچش است سراسر طعام درویشان
اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال
صدا بلند نگردد ز جام درویشان
که می تواند وصف تمام ایشان کرد؟
به از تمام جهان، ناتمام درویشان
ز روستای طمع رخت برده اند برون
مساز روی ترش از سلام درویشان
میان مور و سلیمان تفاوتی ننهد
چو سفره باز کند فیض عام درویشان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۹
دل دو نیم بود ذوالفقار زنده دلان
که را بود جگر کارزار زنده دلان؟
چراغ روز بود، آفتاب عالمتاب
نظر به دیده شب زنده دار زنده دلان
ز سردمهری باد خزان نبازد رنگ
گل همیشه بهار عذار زنده دلان
گذشتن از دو جهان گام اولین باشد
به پای همت چابک سوار زنده دلان
نظر به نعمت الوان سیه نمی سازند
بود به خون دل خود مدار زنده دلان
ز بی نیازی همت نیاورند به چشم
اگر کنند و دعالم نثار زنده دلان
خزان مرده دلان گر بود ز بی برگی
ز برگریز بود نوبهار زنده دلان
ز بر گرفتن بارست و برفشاندن برگ
درین شکفته چمن برگ و بار زنده دلان
به بحر ناشده واصل، روان بود سیلاب
سکون مجو ز دل بی قرار زنده دلان
مبین به چشم حقارت، که سبزی فلک است
ز ریزش مژه اشکبار زنده دلان
سیاهی از دل شبهای تار می خیزد
چو صبح از نفس بی غبار زنده دلان
اگر ز سنگ بود میوه، پخته می گردد
ز گرمی نفس شعله بار زنده دلان
به جز گرفتن عبرت دگر غزالی نیست
درین قلمرو وحشت، شکار زنده دلان
برآورد ز گریبان آسمانها سر
سری که خاک شود در گذار زنده دلان
شبی که از سر غفلت به خواب صرف شود
چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان
ز روشنی است که اهل سؤال بعد از مرگ
چراغ می طلبند از مزار زنده دلان
ز سیل حادثه صائب نمی شود هرگز
صدا بلند ز کوه وقار زنده دلان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۰
اگر چه خاک کند کشته از نظر پنهان
ز کشتگان تو شد خاک سر به سر پنهان
ز لفظ، معنی نازک برهنه تر گردد
کجا به زلف شود موی آن کمر پنهان؟
همیشه محو پریخانه سلیمان است
سری که شد ز خیال تو زیر پر پنهان
چنان که چشمه ز سنبل نهان شود، شده است
ز خوابهای پریشان مرا نظر پنهان
چو در نقاب رود حسن، ناامید مباش
که در شکوفه بود میوه های تر پنهان
مرا ز دیدن پنهان یار ظاهر شد
که کرده در دل او ناله ام اثر پنهان
گسستن است چو آخر مآل پیوستن
چه سود ازین که شود رشته در گهر پنهان؟
ز خانه چون مه شبگرد من برون آید
ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان
مرا به قاصد و پیغام و نامه حاجت نیست
که از دلش به دلم می رسد خبر پنهان
ز خنده کردن رسوای غنچه شد معلوم
که زیر پوست نماند نشاط زر پنهان
اگر رسم به زمین بوس بیخودی چه عجب
که عمرهاست ز خود می کنم سفر پنهان
ز حرص، بال و پر جستجو برون آرد
اگر چه مور شود در دل شکر پنهان
ز چرب نرمی گردون فریب لطف مخور
که هست در دل این موم نیشتر پنهان
ز بوی سوختگی در میان بازارم
اگر شوم به دل سنگ چون شرر پنهان
ز چشم شور شود تلخ زندگی صائب
صدف ز بحر ازان می کند گهر پنهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۱
نمی شود سخن راست در دهان پنهان
که تیر را نکند خانه کمان پنهان
به دل مساز نهان عشق را که ممکن نیست
که مه شود به سراپرده کتان پنهان
نمی کنم هوس طول عمر، تا شد خضر
ز شرم زندگی از چشم مردمان پنهان
به آب خضر نسازم سیه نظر، تا هست
عقیق صبر مرا در ته زبان پنهان
مبین به چشم حقارت شکسته رنگان را
که هست طرفه بهاری درین خزان پنهان
هجوم خلق نگردد حجاب هستی حق
ز کثرت رمه کی می شود شبان پنهان؟
برون میار ز دل زینهار ریشه غم
که خنده هاست درین شاخ زعفران پنهان
حجاب مصرع برجسته نیست طول غزل
کجا به زلف شود موی آن میان پنهان؟
حجاب آن تن سیمین لباس کی گردد
ترا که مغز نباشد در استخوان پنهان
چو آفتاب ز خلق است نور حق ظاهر
چگونه یوسف گردد به کاروان پنهان؟
فروغ شمع مرا لامکان احاطه نکرد
مرا چگونه کند طاس آسمان پنهان؟
ز شرم ناله من جمله بلبلان صائب
شدند در خس و خاشاک آشیان پنهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۲
زهی ز صافی چشم تو چشم جان روشن
نسیم پیش خرام تو بوی پیراهن
ازان همیشه تر و تازه است سنبل زلف
که بی حجاب کند با تو دست در گردن
ز خاک، دست و گریبان به سرو برخیزد
به خاک هر که شود قامت تو سایه فکن
ز برگ لاله این باغ سرسری مگذر
که لیلیی سر مجنون نهاده در دامن
تو کیستی که کنی سر برهنه همچو حباب
در آن فضا که نگردد محیط بی جوشن
به اینقدر که ز دل بر سر زبان آمد
چو آفتاب به گرد جهان دوید سخن
سف رساند خضر را به چشمه حیوان
به مهر، چشم مسیحا شد از سفر روشن
نبرد زنگ ز آیینه دل یعقوب
نسیم مصر سفر تا نکرد از مسکن
جواب آن غزل است این صائب مولوی
که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۴
سخن ز مهر و وفا با تو بی وفا گفتن
بود به گوش گران حرف بی صدا گفتن
نه آنچنان تو به بیگانگی برآمده ای
که در لباس توان حرف آشنا گفتن
به داد من برس ای کافر خداناترس
که مانده شد نفسم از خدا خدا گفتن
ترحم است بر آن بی زبان بزم وصال
که یک سخن نتواند به مدعا گفتن
شکایتی که ز گفتن یکی هزار شود
هزار بار به از گفتن است نا گفتن
تسلی از دو لبش چون شوم به یک دشنام؟
که تلخ، قند مکرر شود ز وا گفتن
دل گرفته شود باز از هواخواهان
خوش است غنچه صفت راز با صبا گفتن
پناه گیر به دارالامان خاموشی
ترا که نیست میسر سخن بجا گفتن
چه حاجت است به اجماع، جود خالص را؟
برای نام بود خلق را صلا گفتن
به شیشه خانه عمر خودست سنگ زدن
ز ممسکی سخن سخت با گدا گفتن
ازان شکسته شود نفس وزین شود مغرور
هجای خلق بود بهتر از ثنا گفتن
چگونه نسبت درویش به مه کنم صائب؟
مرا زبان چو نگردد به ناسزا گفتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۵
به درد و داغ توان گشت کامیاب سخن
به قدر گریه و آه است آب و تاب سخن
زبان خامه به بانگ بلند می گوید
که می شود ز دل چاک فتح باب سخن
گلابها اگر از آفتاب تلخ شوند
ز سوز عشق بود تلخی گلاب سخن
سخن که شور قیامت ز دل نینگیزد
به کیش زنده دلان نیست در حساب سخن
به جیب کش سر دعوی که از رگ گردن
نگشته است کسی مالک الرقاب سخن
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
سبکروی که نفس سوخت در رکاب سخن
شود به موی شکافان خرده بین معلوم
سخن شناسی هر کس ز انتخاب سخن
ز مرگ، روز سخنور نمی شود تاریک
که بی زوال بود نور آفتاب سخن
به قدر آنچه کنند ایستادگی در فکر
جهان نورد به آنقدر گردد آب سخن
ز دل میار نسنجیده حرف را به زبان
که هست جوهر این تیغ پیچ و تاب سخن
ز تیره روزی اهل سخن بود روشن
که نیست آب حیاتی به غیر آب سخن
چو خامه در دهن تیغ آبدار رود
سیاه مست شود هر که از شراب سخن
نقاب سوز بود حسن آتشین رویان
به زیر ابر نمی ماند آفتاب سخن
به نیم جرعه قلم سر به جای پای گذاشت
ز می زیاده بود مستی شراب سخن
شکار مردم کوته نظر نمی گردد
فتاده است بلند آشیان عقاب سخن
به نیم چشم زدن می دود به گرد جهان
چو آب خضر زمین گیر نیست آب سخن
زیاده است ز فرزند فیض حسن غریب
مرا ز فکر برآورد انتخاب سخن
تتبع سخن آبدار کن صائب
مرو ز راه به هر موجه سراب سخن