عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا ز می قانع به خوناب جگر گردیده ام
                                    
سرخ رو از باده بی درد سر گردیده ام
تا مگر داغی به دست آرم درین بستانسرا
همچو برگ لاله سر تا پا جگر گردیده ام
نیست چون شبنم مرا مانع کسی از قرب گل
از ادب من حلقه بیرون در گردیده ام
گر چه از پیوند گردد هر نهالی بارور
من ز پیوند علایق بی ثمر گردیده ام
از حریم قرب چون سنگم به دور انداخته است
چون فلاخن هرکه را برگرد سرگردیده ام
رویم از دل واپسی از قبله برگردیده است
در بیابان طلب تا راهبر گردیده ام
تلخ و شور بحررا بر خود گوارا کرده ام
تا به چشم خلق شیرین چون گهر گردیده ام
روزگاری خورده ام در تنگنای نی فشار
تا به کام خلق شیرین چون شکر گردیده ام
نفس سرکش همچنان گردن فرازی می کند
گر چه زیر پای موران پی سپر گردیده ام
داغ دارم توسن چوگانی افلاک را
تا درین میدان چو گو بی پا و سر گردیده ام
بی محل چون مرغ هنگام لب مگشا که من
چون جرس از هرزه نالی بی اثر گردیده ام
کی به آب شور این دلمردگان لب ترکنم
من کز آب زندگانی تشنه برگردیده ام
کرده است از بس که غفلت ریشه در رگهای من
همچو مخمل در گرانخوابی سمر گردیده ام
کرده ام صائب دل خود آب از آه آتشین
تا درین گلشن چو شبنم دیده ور گردیده ام
                                                                    
                            سرخ رو از باده بی درد سر گردیده ام
تا مگر داغی به دست آرم درین بستانسرا
همچو برگ لاله سر تا پا جگر گردیده ام
نیست چون شبنم مرا مانع کسی از قرب گل
از ادب من حلقه بیرون در گردیده ام
گر چه از پیوند گردد هر نهالی بارور
من ز پیوند علایق بی ثمر گردیده ام
از حریم قرب چون سنگم به دور انداخته است
چون فلاخن هرکه را برگرد سرگردیده ام
رویم از دل واپسی از قبله برگردیده است
در بیابان طلب تا راهبر گردیده ام
تلخ و شور بحررا بر خود گوارا کرده ام
تا به چشم خلق شیرین چون گهر گردیده ام
روزگاری خورده ام در تنگنای نی فشار
تا به کام خلق شیرین چون شکر گردیده ام
نفس سرکش همچنان گردن فرازی می کند
گر چه زیر پای موران پی سپر گردیده ام
داغ دارم توسن چوگانی افلاک را
تا درین میدان چو گو بی پا و سر گردیده ام
بی محل چون مرغ هنگام لب مگشا که من
چون جرس از هرزه نالی بی اثر گردیده ام
کی به آب شور این دلمردگان لب ترکنم
من کز آب زندگانی تشنه برگردیده ام
کرده است از بس که غفلت ریشه در رگهای من
همچو مخمل در گرانخوابی سمر گردیده ام
کرده ام صائب دل خود آب از آه آتشین
تا درین گلشن چو شبنم دیده ور گردیده ام
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نیست از گردون غباری بردل بی کینه ام
                                    
جلوه طوطی کند زنگار درآیینه ام
سبزه من می کند نشو و نما در زیر سنگ
نیست کوه غم گران بر خاطر بی کینه ام
نیستم محتاج کسوت چون فقیران دگر
همچو به می روید از تن خرقه پشمینه ام
گر چه صد پیراهن از خورشید روشنترشدم
همچنان د رخلوت روشن ضمیران پینه ام
می کند روز جزا بر طفل بازیگوش من
صبح شنبه را خمار عشرت آدینه ام
مهره گل گشتم از گرد کسادی گرچه بود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
من که از نظاره یوسف نمی رفتم ز جا
نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام
نیست صائب بر دل صاف من از دشمن غبار
طوطی خوش حرف سازد زنگ را آیینه ام
                                                                    
                            جلوه طوطی کند زنگار درآیینه ام
سبزه من می کند نشو و نما در زیر سنگ
نیست کوه غم گران بر خاطر بی کینه ام
نیستم محتاج کسوت چون فقیران دگر
همچو به می روید از تن خرقه پشمینه ام
گر چه صد پیراهن از خورشید روشنترشدم
همچنان د رخلوت روشن ضمیران پینه ام
می کند روز جزا بر طفل بازیگوش من
صبح شنبه را خمار عشرت آدینه ام
مهره گل گشتم از گرد کسادی گرچه بود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
من که از نظاره یوسف نمی رفتم ز جا
نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام
نیست صائب بر دل صاف من از دشمن غبار
طوطی خوش حرف سازد زنگ را آیینه ام
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفتگوی عشق را من در میان انداختم
                                    
طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم
نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود
این نمک من در خمیر خاکیان انداختم
داشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکر
این پریشان سیر را من بر نشان انداختم
روی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشت
این خس و خاشاک را من برکران انداختم
چرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باد
دانه من در آسیای آسمان انداختم
من ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجاز
شورش عشق حقیقی در جهان انداختم
جلوه یوسف نیفکنده است در بازار مصر
از سخن شوری که در اصفهان انداختم
                                                                    
                            طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم
نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود
این نمک من در خمیر خاکیان انداختم
داشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکر
این پریشان سیر را من بر نشان انداختم
روی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشت
این خس و خاشاک را من برکران انداختم
چرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باد
دانه من در آسیای آسمان انداختم
من ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجاز
شورش عشق حقیقی در جهان انداختم
جلوه یوسف نیفکنده است در بازار مصر
از سخن شوری که در اصفهان انداختم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم
                                    
من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من
با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود
تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دریا در نمی آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختم
می شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود
من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع
دامن خود را به جای دیده من ترساختم
شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود
چشم خود را حلقه پای کبوتر ساختم
هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست
من زناشایستگی با افسر زر ساختم
شیشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خویش راترساختم
چهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن است
از زروسیم جهان باروی چون زرساختم
                                                                    
                            من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من
با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود
تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دریا در نمی آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختم
می شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود
من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع
دامن خود را به جای دیده من ترساختم
شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود
چشم خود را حلقه پای کبوتر ساختم
هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست
من زناشایستگی با افسر زر ساختم
شیشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خویش راترساختم
چهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن است
از زروسیم جهان باروی چون زرساختم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من به آب و نان اگر چون بیغمان می زیستم
                                    
بی محبت کافرم گر یک زمان می زیستم
زنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان می زیستم
مرگ بر من زندگانی راگواراکرده بود
دربهاران من به امید خزان می زیستم
گر نمی شد پرده چشم جهان بین بیخودی
من چسان در وحشت آباد جهان می زیستم
حاصلم از زندگی چون شمع اشک وآه بود
من درین محفل برای دیگران می زیستم
خنده می آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان می زیستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات
من به دوزخ در بهشت جاودان می زیستم
گر ز کاوش خانه خود می رسانیدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان می زیستم
ماهی بی آب در خشکی چشان غلطد به خاک
دور ازان جان جهان صائب چنان می زیستم
                                                                    
                            بی محبت کافرم گر یک زمان می زیستم
زنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان می زیستم
مرگ بر من زندگانی راگواراکرده بود
دربهاران من به امید خزان می زیستم
گر نمی شد پرده چشم جهان بین بیخودی
من چسان در وحشت آباد جهان می زیستم
حاصلم از زندگی چون شمع اشک وآه بود
من درین محفل برای دیگران می زیستم
خنده می آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان می زیستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات
من به دوزخ در بهشت جاودان می زیستم
گر ز کاوش خانه خود می رسانیدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان می زیستم
ماهی بی آب در خشکی چشان غلطد به خاک
دور ازان جان جهان صائب چنان می زیستم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شهری عشقم چو مجنون در بیابان نیستم
                                    
اخگر دل زنده ام محتاج دامان نیستم
دست خود چون خوشه پیش ابر می سازم دراز
خوشه چین کشت این خرمن گدایان نیستم
قطره خود را ز کاوش می کنم بحر گهر
چون صدف در انتظار ابر نیسان نیستم
شبنم خود را به همت می برم برآسمان
در کمین جذبه خورشید تابان نیستم
گرچه خاررهگذارم همتم کوتاه نیست
هر زمان بادامنی دست و گریبان نیستم
دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم
بوی یوسف می کشم از چشم چون دستار خویش
چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم
خویش را فربه نمی سازم ز خوان دیگران
چون مه نو کاسه لیس مهر تابان نیستم
بر سر میدان جانبازان بود جولان من
در قفس چون شیر بیدل از نیسان نیستم
کرده ام با خاکساری جمع اوج اعتبار
خار دیواره ام و بال هیچ دامان نیستم
نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
در گلستانم ولیکن در گلستان نیستم
بر دل آزادگان هرگز نمی گردم گران
همچو قمری باردوش سرو بستان نیستم
دار نتواند حجاب جرات منصور شد
اتشم از چوب دربان روی گردان نیستم
نان من پخته است چون خورشید هر جا می روم
در تنور اتشین ز اندیشه نان نیستم
رفته چون مور از قناعت پای سعی من به گنج
در تلاش مسند دست سلیمان نیستم
می برم از کنج عزلت لذت کنج دهان
از حلاوتخانه وحدت گریزان نیستم
نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر
همچو یوسف دلگران از چاه و زندان نیستم
دشمنان را در نظر دارم شکوه کوه قاف
از گرانقدری سبک در هیچ میزان نیستم
گوش تاگوش زمین از گفتگوی من پرست
در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم
                                                                    
                            اخگر دل زنده ام محتاج دامان نیستم
دست خود چون خوشه پیش ابر می سازم دراز
خوشه چین کشت این خرمن گدایان نیستم
قطره خود را ز کاوش می کنم بحر گهر
چون صدف در انتظار ابر نیسان نیستم
شبنم خود را به همت می برم برآسمان
در کمین جذبه خورشید تابان نیستم
گرچه خاررهگذارم همتم کوتاه نیست
هر زمان بادامنی دست و گریبان نیستم
دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم
بوی یوسف می کشم از چشم چون دستار خویش
چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم
خویش را فربه نمی سازم ز خوان دیگران
چون مه نو کاسه لیس مهر تابان نیستم
بر سر میدان جانبازان بود جولان من
در قفس چون شیر بیدل از نیسان نیستم
کرده ام با خاکساری جمع اوج اعتبار
خار دیواره ام و بال هیچ دامان نیستم
نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
در گلستانم ولیکن در گلستان نیستم
بر دل آزادگان هرگز نمی گردم گران
همچو قمری باردوش سرو بستان نیستم
دار نتواند حجاب جرات منصور شد
اتشم از چوب دربان روی گردان نیستم
نان من پخته است چون خورشید هر جا می روم
در تنور اتشین ز اندیشه نان نیستم
رفته چون مور از قناعت پای سعی من به گنج
در تلاش مسند دست سلیمان نیستم
می برم از کنج عزلت لذت کنج دهان
از حلاوتخانه وحدت گریزان نیستم
نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر
همچو یوسف دلگران از چاه و زندان نیستم
دشمنان را در نظر دارم شکوه کوه قاف
از گرانقدری سبک در هیچ میزان نیستم
گوش تاگوش زمین از گفتگوی من پرست
در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شب که آن آیینه رو را در برابر داشتم
                                    
طالع فغفور و اقبال سکندر داشتم
شرح می دادم به آن لب تلخکامیهای خویش
راه حرفی همچو طوطی پیش شکر داشتم
بر لب سر چشمه کوثر ز روی شرمگین
سینه ای سوزانتر از صحرای محشرداشتم
آن که در گردنکشی مینای می را داغ داشت
تا سحر لب بر لب او همچو ساغر داشتم
نعل وارون دوربینان را حصار آهن است
دل به جایی و نظر بر جای دیگر داشتم
سادگی آیینه ام را شد حصار عافیت
روزیم خون بود تا چون تیغ جوهر داشتم
زنده ام فکر عمارت کرد چون قارون به خاک
یاد ایامی که خشتی در ته سر داشتم
در گرفتاری همان بودم گرفتاری طلب
در قفس بودم نظر بردام دیگر داشتم
تا سر شوریده ام از داغ سودا گرم بود
چون مسیحا چتر از خورشید بر سر داشتم
تشنه چشمی چون صدف مهر ازدهانم بر گرفت
ورنه من در پرده تبخاله کوثر داشتم
در محیط آفرینش از سخنهای گزاف
لال بودم چون صدف با آن که گوهر داشتم
نیست صائب آتشین گفتاری من این زمان
آتشی در سینه دایم همچو مجمر داشتم
                                                                    
                            طالع فغفور و اقبال سکندر داشتم
شرح می دادم به آن لب تلخکامیهای خویش
راه حرفی همچو طوطی پیش شکر داشتم
بر لب سر چشمه کوثر ز روی شرمگین
سینه ای سوزانتر از صحرای محشرداشتم
آن که در گردنکشی مینای می را داغ داشت
تا سحر لب بر لب او همچو ساغر داشتم
نعل وارون دوربینان را حصار آهن است
دل به جایی و نظر بر جای دیگر داشتم
سادگی آیینه ام را شد حصار عافیت
روزیم خون بود تا چون تیغ جوهر داشتم
زنده ام فکر عمارت کرد چون قارون به خاک
یاد ایامی که خشتی در ته سر داشتم
در گرفتاری همان بودم گرفتاری طلب
در قفس بودم نظر بردام دیگر داشتم
تا سر شوریده ام از داغ سودا گرم بود
چون مسیحا چتر از خورشید بر سر داشتم
تشنه چشمی چون صدف مهر ازدهانم بر گرفت
ورنه من در پرده تبخاله کوثر داشتم
در محیط آفرینش از سخنهای گزاف
لال بودم چون صدف با آن که گوهر داشتم
نیست صائب آتشین گفتاری من این زمان
آتشی در سینه دایم همچو مجمر داشتم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کعبه مقصود را در نقطه دل یافتم
                                    
چون ز خود بیرون روم اکنون که منزل یافتم
گوشه ای و توشه ای می خواستم از روزگار
غنچه گشتم هر دو را بی منت از دل یافتم
تا فشاندم آستین بی نیازی بر جهان
دست خود در گردن مطلب حمایل یافتم
از کرم در یوزه نام است مطلب خلق را
دستگاه جود را دامان سایل یافتم
خضر با عمر ابد از چشمه حیوان نیافت
آنچه من در یک دم از شمشیر قاتل یافتم
هیچ نقدی نیست در میزان بینایی تمام
بود از ناقص عیاری هر چه کامل یافتم
دامن دشت جنون ارزانی مجنون که من
لیلی خود را نهان درپرده دل یافتم
نیست از حق ناشناسی خواهش دنیای من
توشه راه حق از دنیای باطل یافتم
از گرفتاران این گلشن چه می پرسی که من
همچو سرو آزادگان را پای در گل یافتم
صائب افتادم ز راه بدگمانی درگناه
نفس خود را تا به کار خیر مایل یافتم
                                                                    
                            چون ز خود بیرون روم اکنون که منزل یافتم
گوشه ای و توشه ای می خواستم از روزگار
غنچه گشتم هر دو را بی منت از دل یافتم
تا فشاندم آستین بی نیازی بر جهان
دست خود در گردن مطلب حمایل یافتم
از کرم در یوزه نام است مطلب خلق را
دستگاه جود را دامان سایل یافتم
خضر با عمر ابد از چشمه حیوان نیافت
آنچه من در یک دم از شمشیر قاتل یافتم
هیچ نقدی نیست در میزان بینایی تمام
بود از ناقص عیاری هر چه کامل یافتم
دامن دشت جنون ارزانی مجنون که من
لیلی خود را نهان درپرده دل یافتم
نیست از حق ناشناسی خواهش دنیای من
توشه راه حق از دنیای باطل یافتم
از گرفتاران این گلشن چه می پرسی که من
همچو سرو آزادگان را پای در گل یافتم
صائب افتادم ز راه بدگمانی درگناه
نفس خود را تا به کار خیر مایل یافتم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        غوطه در آتش زدم از آب حیوان سر زدم
                                    
سنگ بر آیینه اقبال اسکندر زدم
جز در دولتسرای دل درین عبرت سرا
بانگ نومیدی برآمد هر در دیگر زدم
آن سپند کلفت آلودم در آتشگاه عشق
کز غبار سینه گل بر روزن مجمر زدم
تشنه دیدار بر گردد ز دریا خشک لب
نعل وارون بود هر جایی که بر کوثر زدم
اخگر افسرده من مرده خاکسترست
ورنه من بر آتش خود دامن محشر زدم
در نقاب تاک روی دختر زر شد کبود
بس که بیرحمانه سنگ توبه بر ساغر زدم
قفل وسواس خرد اوقات ضایع می کند
از جنون آتش به کلک و کاغذ و دفتر زدم
رشته پرواز من چون سبزه خوابیده بود
در هوای سرو او چندان که بال و پر زدم
کشت عالم دانه شوخی ندارد همچو من
آسمان جنبید بر خود از زمین تا سر زدم
در عقیق بی نیازی بود دریاهای فیض
ساغر خود را عبث بر چشمه کوثر زدم
هر قدر صائب ز پا انداخت دریا خیمه ام
چون حباب از ساده لوحی خیمه دیگر زدم
                                                                    
                            سنگ بر آیینه اقبال اسکندر زدم
جز در دولتسرای دل درین عبرت سرا
بانگ نومیدی برآمد هر در دیگر زدم
آن سپند کلفت آلودم در آتشگاه عشق
کز غبار سینه گل بر روزن مجمر زدم
تشنه دیدار بر گردد ز دریا خشک لب
نعل وارون بود هر جایی که بر کوثر زدم
اخگر افسرده من مرده خاکسترست
ورنه من بر آتش خود دامن محشر زدم
در نقاب تاک روی دختر زر شد کبود
بس که بیرحمانه سنگ توبه بر ساغر زدم
قفل وسواس خرد اوقات ضایع می کند
از جنون آتش به کلک و کاغذ و دفتر زدم
رشته پرواز من چون سبزه خوابیده بود
در هوای سرو او چندان که بال و پر زدم
کشت عالم دانه شوخی ندارد همچو من
آسمان جنبید بر خود از زمین تا سر زدم
در عقیق بی نیازی بود دریاهای فیض
ساغر خود را عبث بر چشمه کوثر زدم
هر قدر صائب ز پا انداخت دریا خیمه ام
چون حباب از ساده لوحی خیمه دیگر زدم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیش چشمم شد روان گر تشنه دریا شدم
                                    
یافتم جویاتر از خود هر چه را جویا شدم
چون الف کز مد بسم الله بیرون شد نیافت
محو در نظاره ان قامت رعنا شدم
چون شرر بر نقد جان می لرزم از آهن دلان
در ته سنگ ملامت گرچه نا پیدا شدم
کور بودم تا نظر بر عیب مردم داشتم
از نظر بستن به عیب خویشتن بینا شدم
دام زیر خاک شد رگ در تنم از خاکمال
تا چو سیل نوبهاران واصل دریا شدم
از گرانسنگی به کوه قاف پهلو می زنم
تا زوحشت گوشه گیر از خلق چون عنقا شدم
در میان مردمان بودم به گمراهی علم
رهبر عالم شدم چون خضر تا تنها شدم
نامه سربسته بودم تا زبانم بسته بود
چون قلم شق در دلم افتاد تا گویا شدم
بر سر هر برگ می لرزد دل بی حاصلم
گرچه در آزادگی چون سرو پا بر جا شدم
شد به کاغذ باد اوراق حواسم همسفر
تا درین بستانسرا چون غنچه گل وا شدم
در شکستم هر خم طاقی میان بسته ای است
تا تهی از باده گلرنگ چون مینا شدم
من که بودم گردباد این بیابان عافیت
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم
در کنار لاله و گل دارم آتش زیرپا
تا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدم
از لگدکوب حوادث صائب ایمن نیستم
در بساط خاکساری گرچه نقش پا شدم
                                                                    
                            یافتم جویاتر از خود هر چه را جویا شدم
چون الف کز مد بسم الله بیرون شد نیافت
محو در نظاره ان قامت رعنا شدم
چون شرر بر نقد جان می لرزم از آهن دلان
در ته سنگ ملامت گرچه نا پیدا شدم
کور بودم تا نظر بر عیب مردم داشتم
از نظر بستن به عیب خویشتن بینا شدم
دام زیر خاک شد رگ در تنم از خاکمال
تا چو سیل نوبهاران واصل دریا شدم
از گرانسنگی به کوه قاف پهلو می زنم
تا زوحشت گوشه گیر از خلق چون عنقا شدم
در میان مردمان بودم به گمراهی علم
رهبر عالم شدم چون خضر تا تنها شدم
نامه سربسته بودم تا زبانم بسته بود
چون قلم شق در دلم افتاد تا گویا شدم
بر سر هر برگ می لرزد دل بی حاصلم
گرچه در آزادگی چون سرو پا بر جا شدم
شد به کاغذ باد اوراق حواسم همسفر
تا درین بستانسرا چون غنچه گل وا شدم
در شکستم هر خم طاقی میان بسته ای است
تا تهی از باده گلرنگ چون مینا شدم
من که بودم گردباد این بیابان عافیت
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم
در کنار لاله و گل دارم آتش زیرپا
تا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدم
از لگدکوب حوادث صائب ایمن نیستم
در بساط خاکساری گرچه نقش پا شدم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۶۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شد ز بیقدری غبار دیده ها شعر ترم
                                    
مهره گل گشت از گرد کسادی گوهرم
بس که کشتی را به خشکی بست پیر میفروش
دست خواهش چون سبو شد خشک درزیر سرم
گفتم از می گرد کلفت را فرو شویم زدل
می چو داغ لاله خون مرده شد در ساغرم
عندلیبی را دهن پر زر نکردم در بهار
عاقبت چون گل به کوری خرج آتش شد زرم
گرچه پیری آتش شوق مرا خاموش کرد
می شود روشن چراغ مرده از خاکسترم
غوطه در دریای آتش تا ز یکرنگی زدم
چون سمندر جوشن داود شد بال و پرم
دیده من تا به خورشید جمال او فتاد
می کند رقص روانی در چشم ترم
                                                                    
                            مهره گل گشت از گرد کسادی گوهرم
بس که کشتی را به خشکی بست پیر میفروش
دست خواهش چون سبو شد خشک درزیر سرم
گفتم از می گرد کلفت را فرو شویم زدل
می چو داغ لاله خون مرده شد در ساغرم
عندلیبی را دهن پر زر نکردم در بهار
عاقبت چون گل به کوری خرج آتش شد زرم
گرچه پیری آتش شوق مرا خاموش کرد
می شود روشن چراغ مرده از خاکسترم
غوطه در دریای آتش تا ز یکرنگی زدم
چون سمندر جوشن داود شد بال و پرم
دیده من تا به خورشید جمال او فتاد
می کند رقص روانی در چشم ترم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تیغ کوه همتم دامن ز صحرا می کشم
                                    
می روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشم
دست از مشاطه در نازک ادایی برده ام
سایه از مژگان برآن زلف چلیپا می کشم
در قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسی
می ربایم قطره ای و سر به دریا می کشم
در پناه اهل عزلت می گریزم چند گاه
پرده ای بر روی خود از بال عنقا می کشم
ای سموم بی مروت شعله ای از دل برآر
جاده جوی خون شد از بس خاراز پا می کشم
تا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شراب
چون سبو تادست بر تن هست صهبا می کشم
می زنم هر دم به دل نقش امید تازه ای
خامه ای در دست دارم نقش عنقا می کشم
                                                                    
                            می روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشم
دست از مشاطه در نازک ادایی برده ام
سایه از مژگان برآن زلف چلیپا می کشم
در قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسی
می ربایم قطره ای و سر به دریا می کشم
در پناه اهل عزلت می گریزم چند گاه
پرده ای بر روی خود از بال عنقا می کشم
ای سموم بی مروت شعله ای از دل برآر
جاده جوی خون شد از بس خاراز پا می کشم
تا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شراب
چون سبو تادست بر تن هست صهبا می کشم
می زنم هر دم به دل نقش امید تازه ای
خامه ای در دست دارم نقش عنقا می کشم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خاک صحرای جنون در چشم گریان می کشم
                                    
ناز سرو از گردباد این بیابان می کشم
دور باش حسن را با پاک چشمان کار نیست
از حجاب خویشتن در وصل هجران می کشم
نیست خون مرده لایق چنگل شهباز را
پای خواب آلود از خارمغیلان می کشم
از کنار عرصه می گویند بازی خوشترست
خویش را در رخنه دیوار نسیان می کشم
چون صدف در پرده غیب است دایم رزق من
در کنار بحر ناز ابر نیسان می کشم
می کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلان
پنجه خونین به روی آب حیوان می کشم
نیست مور قانع من در پی تن پروری
منت پای ملخ بهر سلیمان می کشم
نیست از بی دست و پایی گر نمی آیم به خود
بهر برگشتن به کوی یار میدان می کشم
عاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و من
نقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشم
می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
از دل صد پاره تا آهی بسامان می کشم
نیست صائب بهر دنیا آه دردآلود من
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشم
                                                                    
                            ناز سرو از گردباد این بیابان می کشم
دور باش حسن را با پاک چشمان کار نیست
از حجاب خویشتن در وصل هجران می کشم
نیست خون مرده لایق چنگل شهباز را
پای خواب آلود از خارمغیلان می کشم
از کنار عرصه می گویند بازی خوشترست
خویش را در رخنه دیوار نسیان می کشم
چون صدف در پرده غیب است دایم رزق من
در کنار بحر ناز ابر نیسان می کشم
می کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلان
پنجه خونین به روی آب حیوان می کشم
نیست مور قانع من در پی تن پروری
منت پای ملخ بهر سلیمان می کشم
نیست از بی دست و پایی گر نمی آیم به خود
بهر برگشتن به کوی یار میدان می کشم
عاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و من
نقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشم
می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
از دل صد پاره تا آهی بسامان می کشم
نیست صائب بهر دنیا آه دردآلود من
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۳۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چند روزی بر در صبر و تحمل می زنم
                                    
دست امیدی به دامان توکل می زنم
چند پاداش تنزل سرگرانی واکشم
بعد ازین من هم تغافل بر تغافل می زنم
در خور پروانه من نیست سوز هر چراغ
خویش را بر شعله آواز بلبل می زنم
چون ندارم دسترس بر طره طرار او
درگلستان شانه ای برزلف سنبل می زنم
سوختم از غصه صائب، بعد از ین چون بیغمان
می کشم جام شراب و خنده بر گل می زنم
                                                                    
                            دست امیدی به دامان توکل می زنم
چند پاداش تنزل سرگرانی واکشم
بعد ازین من هم تغافل بر تغافل می زنم
در خور پروانه من نیست سوز هر چراغ
خویش را بر شعله آواز بلبل می زنم
چون ندارم دسترس بر طره طرار او
درگلستان شانه ای برزلف سنبل می زنم
سوختم از غصه صائب، بعد از ین چون بیغمان
می کشم جام شراب و خنده بر گل می زنم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۴۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رشته امید را تا چند پیوندم به خلق
                                    
تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم
می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم
هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم
می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم
پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم
از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم
                                                                    
                            تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم
می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم
هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم
می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم
پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم
از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۴۰۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چند چون تن پروران تعمیر آب و گل کنم
                                    
رخنه های جسم را محکم زلخت دل کنم
کیمیا ساز وجود خاکسارانم چو عشق
گرفتد بر مهره گل پرتو من دل کنم
می شود دل چون صدف در سینه تنگم دو نیم
تادرین دریای پرخون گوهری حاصل کنم
کوه می لرزد ز بی سنگی درین آشوبگاه
من چسان لنگر درین دریای بی ساحل کنم
همت من در فضای عرش جولان می زند
سر بر آرد از فلک تخمی که زیر گل کنم
بس که از گرد یتیمی مایه دارد گوهرم
در دل دریا اگر لنگر کنم ساحل کنم
می شود روشن چراغ نیکی از آب روان
خرده جان را نثار خنجر قاتل کنم
می گدازد شرم همت گوهر پاک مرا
بحر را صائب اگر در دامن سایل کنم
                                                                    
                            رخنه های جسم را محکم زلخت دل کنم
کیمیا ساز وجود خاکسارانم چو عشق
گرفتد بر مهره گل پرتو من دل کنم
می شود دل چون صدف در سینه تنگم دو نیم
تادرین دریای پرخون گوهری حاصل کنم
کوه می لرزد ز بی سنگی درین آشوبگاه
من چسان لنگر درین دریای بی ساحل کنم
همت من در فضای عرش جولان می زند
سر بر آرد از فلک تخمی که زیر گل کنم
بس که از گرد یتیمی مایه دارد گوهرم
در دل دریا اگر لنگر کنم ساحل کنم
می شود روشن چراغ نیکی از آب روان
خرده جان را نثار خنجر قاتل کنم
می گدازد شرم همت گوهر پاک مرا
بحر را صائب اگر در دامن سایل کنم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۴۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برق آهی کو که رو در خرمن گردون کنم
                                    
این گره را باز از پیشانی هامون کنم
زان خوشم با دامن صحرا که از چشم غزل
حلقه ای هر لحظه بر زنجیر خود افزون کنم
من گرفتم رام گردیدند با من آهوان
بر خمار سنگ طفلان صبر یارب چون کنم
موی جوهر از خمیر آیینه را نتوان کشید
خارخار عشق را از سینه چون بیرون کنم
از سواد شهر خاکستر نشین شد اخگرم
تربیت این شعله را از دامن هامون کنم
چون کنم در خدمت پیر مغان گردنکشی
من که خم را از ادب تعظیم افلاطون کنم
از دهان یار دارد چاشنی گفتار من
خامه ها را بی شق از شیرینی مضمون کنم
شاهد خامی است جوش باده در آغوش خم
حاش الله شکوه از ناسازی گردون کنم
از صفای سینه ام چشم جهان آورد آب
آه اگر آیینه دل از بغل بیرون کنم
از مروت نیست خوردن بر دل ازاد سرو
ورنه من هم می توانم مصرعی موزون کنم
چون به بیدردان کنم تکلیف صائب جام خویش
من که خونها می خورم تا ساغری پر خون کنم
                                                                    
                            این گره را باز از پیشانی هامون کنم
زان خوشم با دامن صحرا که از چشم غزل
حلقه ای هر لحظه بر زنجیر خود افزون کنم
من گرفتم رام گردیدند با من آهوان
بر خمار سنگ طفلان صبر یارب چون کنم
موی جوهر از خمیر آیینه را نتوان کشید
خارخار عشق را از سینه چون بیرون کنم
از سواد شهر خاکستر نشین شد اخگرم
تربیت این شعله را از دامن هامون کنم
چون کنم در خدمت پیر مغان گردنکشی
من که خم را از ادب تعظیم افلاطون کنم
از دهان یار دارد چاشنی گفتار من
خامه ها را بی شق از شیرینی مضمون کنم
شاهد خامی است جوش باده در آغوش خم
حاش الله شکوه از ناسازی گردون کنم
از صفای سینه ام چشم جهان آورد آب
آه اگر آیینه دل از بغل بیرون کنم
از مروت نیست خوردن بر دل ازاد سرو
ورنه من هم می توانم مصرعی موزون کنم
چون به بیدردان کنم تکلیف صائب جام خویش
من که خونها می خورم تا ساغری پر خون کنم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۴۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        درریاض آفرینش صد دل بی برگ را
                                    
با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم
بر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیست
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم
خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم
فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم
نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم
تشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبان
هر کجا امید طوفان است لنگر می کنم
چند در خامی سراید روزگارم سوختم
عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم
باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد
هرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنم
دانه من بازمین خاکساری آشناست
می کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنم
ناتوانی پرده چشم حسودان می شود
عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم
برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم
چون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابر
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنم
موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان
جوشن داودی تسلیم در بر می کنم
چون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
                                                                    
                            با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم
بر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیست
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم
خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم
فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم
نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم
تشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبان
هر کجا امید طوفان است لنگر می کنم
چند در خامی سراید روزگارم سوختم
عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم
باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد
هرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنم
دانه من بازمین خاکساری آشناست
می کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنم
ناتوانی پرده چشم حسودان می شود
عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم
برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم
چون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابر
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنم
موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان
جوشن داودی تسلیم در بر می کنم
چون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۴۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر ز دلتنگی لبی چون غنچه خندان می کنم
                                    
ترک سرزین رهگذر بر خویش آسان می کنم
سایلان از شرم احسان اب می گردند و من
می شوم آب از حیا با هر که احسان می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم
تنگ ظرفی دستگاه عیش را سازد وسیع
هست تا یک قطره می در شیشه طوفان می کنم
گر چه خون در پیکرم ز افسردگی پژمرده است
پنجه در سر پنجه دریا چو مرجان می کنم
هر که از سنگین دلی خون می کند در کاسه ام
از دل خونگرم من لعل بدخشان می کنم
                                                                    
                            ترک سرزین رهگذر بر خویش آسان می کنم
سایلان از شرم احسان اب می گردند و من
می شوم آب از حیا با هر که احسان می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم
تنگ ظرفی دستگاه عیش را سازد وسیع
هست تا یک قطره می در شیشه طوفان می کنم
گر چه خون در پیکرم ز افسردگی پژمرده است
پنجه در سر پنجه دریا چو مرجان می کنم
هر که از سنگین دلی خون می کند در کاسه ام
از دل خونگرم من لعل بدخشان می کنم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۴۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چند از غفلت به عیب دیگران گویاشوم
                                    
سرمه ای کو تا به عیب خویشتن بینا شوم
غیرتی کو تا ز خود آتش بر آرم چون چنار
تا به چند از بی بری بارچمن پیراشوم
چون کمان از خانه آرایی ندیدم حاصلی
وحشتی کو تا جدا از خود به منزلها شوم
از گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستم
گرنهان از دیده ها در خلوت عنقا شوم
همچو پیکان باشد از آتش کلید قفل من
غنچه گل نیستم کز هر نسیمی واشوم
دستگیری کن مرا ساقی به یک رطل گران
تا سبکبار از غم دنیا و مافیها شوم
ناتمامان چون مه نو یاد من خواهند کرد
از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم
سنگ طفلان است دامنگیر مجنون مرا
ورنه من هم می توانم سیل این صحراشوم
لنگری کو تا چو گوهر جمع سازم خویش را
چون حباب و موج تاکی خرج این دریا شوم
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان
من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم
می شمارد چرخ بی انصاف صبح کاذبم
گرزنور صدق روشن چون ید بیضا شوم
در گلستان که شبنم مهر از لب برنداشت
چون زر گل چند خرج خنده بیجاشوم
همچنان از خلق طعن خودنمایی می کشم
با زمین هموار اگر صائب چو نقش پا شوم
                                                                    
                            سرمه ای کو تا به عیب خویشتن بینا شوم
غیرتی کو تا ز خود آتش بر آرم چون چنار
تا به چند از بی بری بارچمن پیراشوم
چون کمان از خانه آرایی ندیدم حاصلی
وحشتی کو تا جدا از خود به منزلها شوم
از گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستم
گرنهان از دیده ها در خلوت عنقا شوم
همچو پیکان باشد از آتش کلید قفل من
غنچه گل نیستم کز هر نسیمی واشوم
دستگیری کن مرا ساقی به یک رطل گران
تا سبکبار از غم دنیا و مافیها شوم
ناتمامان چون مه نو یاد من خواهند کرد
از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم
سنگ طفلان است دامنگیر مجنون مرا
ورنه من هم می توانم سیل این صحراشوم
لنگری کو تا چو گوهر جمع سازم خویش را
چون حباب و موج تاکی خرج این دریا شوم
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان
من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم
می شمارد چرخ بی انصاف صبح کاذبم
گرزنور صدق روشن چون ید بیضا شوم
در گلستان که شبنم مهر از لب برنداشت
چون زر گل چند خرج خنده بیجاشوم
همچنان از خلق طعن خودنمایی می کشم
با زمین هموار اگر صائب چو نقش پا شوم