عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۹۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیخود ز نوای دل دیوانه خویشم
                                    
ساقی و می و مطرب و میخانه خویشم
شد خوبی گفتار ز کردار حجابم
درخواب ز شیرینی افسانه خویشم
زان روز که گردیده ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه خویشم
هر چند که دادند دو عالم به بهایم
خجلت زده از گوهر یکدانه خویشم
بی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش پریخانه خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده همت مردانه خویشم
یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحه صد دانه خویشم
صائب شده ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانه خویشم
                                                                    
                            ساقی و می و مطرب و میخانه خویشم
شد خوبی گفتار ز کردار حجابم
درخواب ز شیرینی افسانه خویشم
زان روز که گردیده ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه خویشم
هر چند که دادند دو عالم به بهایم
خجلت زده از گوهر یکدانه خویشم
بی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش پریخانه خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده همت مردانه خویشم
یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحه صد دانه خویشم
صائب شده ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانه خویشم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۹۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اشک است درین مزرعه تخمی که فشانیم
                                    
آه است درین باغ نهالی که رسانیم
گرد سفر از جبهه ما شسته نگردد
تا رخت چو سیلاب به دریا نکشانیم
از ما گله بی ثمری کس نشنیده است
هر چند که چون بید سراپای زبانیم
در باغ چناری به کهنسالی ما نیست
چون سرو اگر در نظر خلق جوانیم
بر گوهر سیراب نباشد نظر ما
ما حلقه بگوش صدف پاک دهانیم
بیداری دولت به سبکروحی ما نیست
هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم
از ما مگذر زود کز اندیشه نازک
شیرازه یاقوت لبان چون رگ کانیم
چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت
کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
آماده پرواز چو اوراق خزانیم
گر صاف بود سینه ما هیچ عجب نیست
عمری است درین میکده از درد کشانیم
با تازه خطانیم نظر باز ز خوبان
صد شکر که از جمله بالغ نظرانیم
پیری نتوان یافت به دل زندگی ما
باقامت خم صیقل آیینه جانیم
از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بیخبران قافله ریگ روانیم
باشد زر گل راز فلک در نظر ما
هر چند چو نرگس به ته پا نگرانیم
چندین رمه را برگ و نواییم ز کوشش
هر چند که بی برگ تر از چوب شبانیم
عمری است که در خرقه پرهیز چو صائب
سر حلقه رندان خرابات جهانیم
                                                                    
                            آه است درین باغ نهالی که رسانیم
گرد سفر از جبهه ما شسته نگردد
تا رخت چو سیلاب به دریا نکشانیم
از ما گله بی ثمری کس نشنیده است
هر چند که چون بید سراپای زبانیم
در باغ چناری به کهنسالی ما نیست
چون سرو اگر در نظر خلق جوانیم
بر گوهر سیراب نباشد نظر ما
ما حلقه بگوش صدف پاک دهانیم
بیداری دولت به سبکروحی ما نیست
هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم
از ما مگذر زود کز اندیشه نازک
شیرازه یاقوت لبان چون رگ کانیم
چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت
کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
آماده پرواز چو اوراق خزانیم
گر صاف بود سینه ما هیچ عجب نیست
عمری است درین میکده از درد کشانیم
با تازه خطانیم نظر باز ز خوبان
صد شکر که از جمله بالغ نظرانیم
پیری نتوان یافت به دل زندگی ما
باقامت خم صیقل آیینه جانیم
از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بیخبران قافله ریگ روانیم
باشد زر گل راز فلک در نظر ما
هر چند چو نرگس به ته پا نگرانیم
چندین رمه را برگ و نواییم ز کوشش
هر چند که بی برگ تر از چوب شبانیم
عمری است که در خرقه پرهیز چو صائب
سر حلقه رندان خرابات جهانیم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۹۴۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برون نمی برد از فکر دوست عالم آبم
                                    
نقاب دولت بیدار نیست پرده خوابم
جگر گداز محیط است داغ تشنگی من
کلاه گوشه به دریا شکسته موج سرابم
به خوان چرخ نکردم دراز دست تهی را
نداشت کاسه در یوزه پیش بحر حبابم
اگر چه روی مرا داشت روزگار بر آتش
چه خون که در دل آتش نکرد اشک کبابم
نیم چو آینه مه رهین پرتو منت
چو مهر باهمه آفاق روشن است حسابم
چو ماه عید نشد راست قامتم ز تواضع
همان سپهر دهد خاکمال همچو رکابم
ز بی تهی نرسیدم به غور بحر حقیقت
به فکر پوچ بسر رفت روزگار حبابم
ز خشک مغزی میناچه خون که در جگرم نیست
خوش آن زمان که به مینای غنچه بود گلابم
خم سپهر برین می کند تلاش شکستن
مگر به خانه زور آمده است باده نابم؟
همان ز طعن خطا نیستم خلاص چو صائب
گرفت روی زمین را اگر چه فکر صوابم
                                                                    
                            نقاب دولت بیدار نیست پرده خوابم
جگر گداز محیط است داغ تشنگی من
کلاه گوشه به دریا شکسته موج سرابم
به خوان چرخ نکردم دراز دست تهی را
نداشت کاسه در یوزه پیش بحر حبابم
اگر چه روی مرا داشت روزگار بر آتش
چه خون که در دل آتش نکرد اشک کبابم
نیم چو آینه مه رهین پرتو منت
چو مهر باهمه آفاق روشن است حسابم
چو ماه عید نشد راست قامتم ز تواضع
همان سپهر دهد خاکمال همچو رکابم
ز بی تهی نرسیدم به غور بحر حقیقت
به فکر پوچ بسر رفت روزگار حبابم
ز خشک مغزی میناچه خون که در جگرم نیست
خوش آن زمان که به مینای غنچه بود گلابم
خم سپهر برین می کند تلاش شکستن
مگر به خانه زور آمده است باده نابم؟
همان ز طعن خطا نیستم خلاص چو صائب
گرفت روی زمین را اگر چه فکر صوابم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۹۵۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چین ز جبین در مقام جنگ گشایم
                                    
همچو فلاخن بغل به سنگ گشایم
دوست کنم خصم را به چرب زبانی
جوی شکر از رگ شرنگ گشایم
روی نتابم ز حرف سخت حریفان
سینه چو آیینه پیش سنگ گشایم
خار مغیلان کشید از آبله ام دست
این گره از ناخن پلنگ گشایم
ماهی ریگ روان وادی فقرم
کی دهن حرص چون نهنگ گشایم
من که دلم صائب از نشاط گرفته است
کی ز قدحهای لاله رنگ گشایم؟
                                                                    
                            همچو فلاخن بغل به سنگ گشایم
دوست کنم خصم را به چرب زبانی
جوی شکر از رگ شرنگ گشایم
روی نتابم ز حرف سخت حریفان
سینه چو آیینه پیش سنگ گشایم
خار مغیلان کشید از آبله ام دست
این گره از ناخن پلنگ گشایم
ماهی ریگ روان وادی فقرم
کی دهن حرص چون نهنگ گشایم
من که دلم صائب از نشاط گرفته است
کی ز قدحهای لاله رنگ گشایم؟
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۹۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به وحشت ز دنیا سلامت گزیدم
                                    
به دامن کشیدن گل از خار چیدم
حجاب دل و دیده روشنم شد
چو نرگس به جز پشت پا هر چه دیدم
ز آزادگی جمله تن دست گشتم
که چون سرو دامن ز گلزار چیدم
برآوردم از جیب هر روزنی سر
به هر کوچه چون مهر تابان دویدم
امیدم ز مشق جنونی که کردم
به آن مد آهی است کز دل کشیدم
زهستی جدا شو که این راه را من
به مقراض قطع تعلق بریدم
به یک فرد بسته است صد دفتر اینجا
به خود تا رسیدم به عالم رسیدم
ازان گشت شیرین چو گوهر کلامم
که از بحر هر تلخ و شوری چشیدم
ازان شیر گیرم که در عهد طفلی
ز بی شیری انگشت خود را مکیدم
ادب بود منظور، نه تن پرستی
اگر خار راه تو از پا کشیدم
تو با هر که خواهی برو آشنا شو
که من خیری از آشنایی ندیدم
نصیب من از قرب این لاله رویان
بساطی است کز داغ بر سینه چیدم
مرادم تو بودی ز سیر و اقامت
ز هر جا گذشتم، به هر جا رسیدم
مده صائب از دست دامان وحشت
که من از رمیدن چنین آرمیدم
                                                                    
                            به دامن کشیدن گل از خار چیدم
حجاب دل و دیده روشنم شد
چو نرگس به جز پشت پا هر چه دیدم
ز آزادگی جمله تن دست گشتم
که چون سرو دامن ز گلزار چیدم
برآوردم از جیب هر روزنی سر
به هر کوچه چون مهر تابان دویدم
امیدم ز مشق جنونی که کردم
به آن مد آهی است کز دل کشیدم
زهستی جدا شو که این راه را من
به مقراض قطع تعلق بریدم
به یک فرد بسته است صد دفتر اینجا
به خود تا رسیدم به عالم رسیدم
ازان گشت شیرین چو گوهر کلامم
که از بحر هر تلخ و شوری چشیدم
ازان شیر گیرم که در عهد طفلی
ز بی شیری انگشت خود را مکیدم
ادب بود منظور، نه تن پرستی
اگر خار راه تو از پا کشیدم
تو با هر که خواهی برو آشنا شو
که من خیری از آشنایی ندیدم
نصیب من از قرب این لاله رویان
بساطی است کز داغ بر سینه چیدم
مرادم تو بودی ز سیر و اقامت
ز هر جا گذشتم، به هر جا رسیدم
مده صائب از دست دامان وحشت
که من از رمیدن چنین آرمیدم
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۹۶۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیدن بی حاصلان بر آسمان باشد گران
                                    
نخل های بی ثمر بر باغبان باشد گران
ما سبکروحان به امید شهادت زنده ایم
پیش ما ذکر حیات جاودان باشد گران
هر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟
قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟
هر سر موی مرا آورد در فریاد درد
میزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گران
بی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بار
کار لنگر می کند چون بادبان باشد گران
تشنه خون هوسناکان بود عشق غیور
میهمان بی ادب بر میزبان باشد گران
شکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرا
بر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟
صحبت بی درد اگر یک لحظه باشد سهل نیست
درد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گران
پیش اهل دل سخن از عالم فانی مگو
در بهاران جلوه برگ خزان باشد گران
هیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیست
موج هیهات است بر آب روان باشد گران
خشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیست
سایه بال هما بر استخوان باشد گران
یاد من صائب چه با آن خاطر نازک کند
سجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
                                                                    
                            نخل های بی ثمر بر باغبان باشد گران
ما سبکروحان به امید شهادت زنده ایم
پیش ما ذکر حیات جاودان باشد گران
هر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟
قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟
هر سر موی مرا آورد در فریاد درد
میزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گران
بی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بار
کار لنگر می کند چون بادبان باشد گران
تشنه خون هوسناکان بود عشق غیور
میهمان بی ادب بر میزبان باشد گران
شکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرا
بر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟
صحبت بی درد اگر یک لحظه باشد سهل نیست
درد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گران
پیش اهل دل سخن از عالم فانی مگو
در بهاران جلوه برگ خزان باشد گران
هیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیست
موج هیهات است بر آب روان باشد گران
خشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیست
سایه بال هما بر استخوان باشد گران
یاد من صائب چه با آن خاطر نازک کند
سجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۹۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شد ز پیری ها مرا گوش گران مهر دهن
                                    
چون زبان آور شوم چون بسته شد راه سخن؟
مغز من از پوچ گویان خانه زنبور بود
گوش سنگین شد حصار آهنین از بهر من
می کند بی پرده عیبش را به آواز بلند
هر که در گوش گران آهسته می گوید سخن
از چه از گفتار خود را نیک یا بد می کنی؟
چون به خاموشی ز نیکان می تواند شد بی سخن
گر ز بی سرمایگی دستت ز سیم و زر تهی است
می توان تسخیر دلها کرد با خلق حسن
می توان پرهیز کرد از دشمنان خارجی
وای بر آن کس که گرگ او بود در پیرهن
از طبیبان چاره گوش گران صائب مجو
کیست این در را گشاید جز خدای ذوالمنن؟
                                                                    
                            چون زبان آور شوم چون بسته شد راه سخن؟
مغز من از پوچ گویان خانه زنبور بود
گوش سنگین شد حصار آهنین از بهر من
می کند بی پرده عیبش را به آواز بلند
هر که در گوش گران آهسته می گوید سخن
از چه از گفتار خود را نیک یا بد می کنی؟
چون به خاموشی ز نیکان می تواند شد بی سخن
گر ز بی سرمایگی دستت ز سیم و زر تهی است
می توان تسخیر دلها کرد با خلق حسن
می توان پرهیز کرد از دشمنان خارجی
وای بر آن کس که گرگ او بود در پیرهن
از طبیبان چاره گوش گران صائب مجو
کیست این در را گشاید جز خدای ذوالمنن؟
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۹۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در کهنسالی نفس را راست نتوان ساختن
                                    
راست ناید با کمان حلقه تیر انداختن
از سبکروحان نیاید با گرانان ساختن
چون تواند کشتی خالی به لنگر تاختن؟
گریه هم زنگ کدورت می برد از دل مرا
گر به تردستی توان آیینه را پرداختن
سخت نامردی است گر تیغ از نیام آرد برون
هر که سازد کار دشمن از سپر انداختن
در خطرگاهی که تیر از خاک می روید چو نی
گردن دعوی نباید چون هدف افراختن
گفتگوی سخت با ممسک ندارد حاصلی
بر درخت بی ثمر تا چند سنگ انداختن؟
سایه بال هما ز افتادگی گردد بلند
صرفه نبود حرف ما را بر زمین انداختن
کرد خرج آب و گل کوتاه بینی ها مرا
پیشتر از خانه می بایست خود را ساختن
گوشه چشمی اگر باشد ازان نقش مراد
می توان صائب دو عالم را به داوی باختن
نیکی از آب روان چون تیر برگردد ز سنگ
زیر تیغ یار صائب می توان جان باختن
                                                                    
                            راست ناید با کمان حلقه تیر انداختن
از سبکروحان نیاید با گرانان ساختن
چون تواند کشتی خالی به لنگر تاختن؟
گریه هم زنگ کدورت می برد از دل مرا
گر به تردستی توان آیینه را پرداختن
سخت نامردی است گر تیغ از نیام آرد برون
هر که سازد کار دشمن از سپر انداختن
در خطرگاهی که تیر از خاک می روید چو نی
گردن دعوی نباید چون هدف افراختن
گفتگوی سخت با ممسک ندارد حاصلی
بر درخت بی ثمر تا چند سنگ انداختن؟
سایه بال هما ز افتادگی گردد بلند
صرفه نبود حرف ما را بر زمین انداختن
کرد خرج آب و گل کوتاه بینی ها مرا
پیشتر از خانه می بایست خود را ساختن
گوشه چشمی اگر باشد ازان نقش مراد
می توان صائب دو عالم را به داوی باختن
نیکی از آب روان چون تیر برگردد ز سنگ
زیر تیغ یار صائب می توان جان باختن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۹۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن خرابم کز زبانم حرف نتوان ساختن
                                    
بیش ازین ما را مروت نیست ویران ساختن
از زمین عیسی به چرخ از راه خودسازی رسید
چند باشی در مقام قصر و ایوان ساختن؟
گوهر ما را گرانی در نظرها شد گران
کاش خود را می توانستیم ارزان ساختن
خشم را در پرده های خلق پنهان کردن است
آتش سوزنده را بر خود گلستان ساختن
از می لعلی تن خاکی خود را چون سبو
دست تا از توست می باید بدخشان ساختن
محرم گنج الهی نیست هر ناشسته روی
از توانگر فقر را شرط است پنهان ساختن
چشم اگر داری که در چشم جهان شیرین شوی
چون گهر باید به تلخ و شور عمان ساختن
تا نباشد همت روشندلی چون آفتاب
خویش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختن
چون توانم داد صائب کار جمعی را نظام؟
من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن
                                                                    
                            بیش ازین ما را مروت نیست ویران ساختن
از زمین عیسی به چرخ از راه خودسازی رسید
چند باشی در مقام قصر و ایوان ساختن؟
گوهر ما را گرانی در نظرها شد گران
کاش خود را می توانستیم ارزان ساختن
خشم را در پرده های خلق پنهان کردن است
آتش سوزنده را بر خود گلستان ساختن
از می لعلی تن خاکی خود را چون سبو
دست تا از توست می باید بدخشان ساختن
محرم گنج الهی نیست هر ناشسته روی
از توانگر فقر را شرط است پنهان ساختن
چشم اگر داری که در چشم جهان شیرین شوی
چون گهر باید به تلخ و شور عمان ساختن
تا نباشد همت روشندلی چون آفتاب
خویش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختن
چون توانم داد صائب کار جمعی را نظام؟
من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۰۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سر به زانوماندگان را طاق می گردد سخن
                                    
چون مه نو شهره آفاق می گردد سخن
می کند جمعیت دل گفتگو را منتظم
از پریشان خاطری اوراق می گردد سخن
گر بیفشارند پای خامه را ارباب فکر
زود با عرش برین هم ساق می گردد سخن
بکر معنی را بود در سادگی حسن دگر
بی صفا از زیور اغراق می گردد سخن
می کند گه در مزاج سردمهران کار زهر
گاه زهر غصه را تریاق می گردد سخن
می کند این آب روشن را روان استادگی
از تأمل شهره آفاق می گردد سخن
رشته را اندازد از چشم گهر صائب گره
ناگوار طبع از اغلاق می گردد سخن
                                                                    
                            چون مه نو شهره آفاق می گردد سخن
می کند جمعیت دل گفتگو را منتظم
از پریشان خاطری اوراق می گردد سخن
گر بیفشارند پای خامه را ارباب فکر
زود با عرش برین هم ساق می گردد سخن
بکر معنی را بود در سادگی حسن دگر
بی صفا از زیور اغراق می گردد سخن
می کند گه در مزاج سردمهران کار زهر
گاه زهر غصه را تریاق می گردد سخن
می کند این آب روشن را روان استادگی
از تأمل شهره آفاق می گردد سخن
رشته را اندازد از چشم گهر صائب گره
ناگوار طبع از اغلاق می گردد سخن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۰۴۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عاقبت این مرغ وحشی زین قفس خواهد شدن
                                    
با نواسنجان قدسی همنفس خواهد شدن
پرتو خورشید را زنجیر کردن مشکل است
از همان راهی که آمد بازپس خواهد شدن
چون گل این هنگامه خوبی که بر خود چیده ای
از خزان زیر و زبر در یک نفس خواهد شدن
از فغان دردمندان بیضه فولاد تو
عاقبت پر رخنه مانند جرس خواهد شدن
تیغ بی رحمی خط سبز از میان خواهد کشید
روزگار دار و گیر زلف بس خواهد شدن
این لب شیرین که می داری دریغ از طوطیان
روزی موران و پامال مگس خواهد شدن
این گل رویی که می گردد ز شبنم داغدار
زخمی تیغ زبان خار و خس خواهد شدن
زهر در پیمانه لعل تو خواهد کرد خط
چشم بدمستت گرفتار عسس خواهد شدن
همچو بار طرح، آخر ساعد سیمین تو
بار دوش و گردن اهل هوس خواهد شدن
آن لب میگون که آب خضر از وی می چکد
ناگوارا چون شراب نیمرس خواهد شدن
در خزان ناامیدی ها دل سنگین تو
بر مراد صائب آتش نفس خواهد شدن
                                                                    
                            با نواسنجان قدسی همنفس خواهد شدن
پرتو خورشید را زنجیر کردن مشکل است
از همان راهی که آمد بازپس خواهد شدن
چون گل این هنگامه خوبی که بر خود چیده ای
از خزان زیر و زبر در یک نفس خواهد شدن
از فغان دردمندان بیضه فولاد تو
عاقبت پر رخنه مانند جرس خواهد شدن
تیغ بی رحمی خط سبز از میان خواهد کشید
روزگار دار و گیر زلف بس خواهد شدن
این لب شیرین که می داری دریغ از طوطیان
روزی موران و پامال مگس خواهد شدن
این گل رویی که می گردد ز شبنم داغدار
زخمی تیغ زبان خار و خس خواهد شدن
زهر در پیمانه لعل تو خواهد کرد خط
چشم بدمستت گرفتار عسس خواهد شدن
همچو بار طرح، آخر ساعد سیمین تو
بار دوش و گردن اهل هوس خواهد شدن
آن لب میگون که آب خضر از وی می چکد
ناگوارا چون شراب نیمرس خواهد شدن
در خزان ناامیدی ها دل سنگین تو
بر مراد صائب آتش نفس خواهد شدن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۰۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مطربا صبح است، قانون صبوحی ساز کن
                                    
دانه دل را سپند شعله آواز کن
از ته دل چون سحر برکش نوای ساده ای
نقش بر بال تذروان چنگل شهباز کن
سهل باشد پرده قانون خود را ساختن
می توانی، طالع ناساز ما را ساز کن
ناقه را ذوق حدی (بر) دارد از دل فکر بار
زیر بار غم منه دل را، حدی آغاز کن
در رکاب برق دارد پای، فیض صبحگاه
ای کم از شبنم، درین گلزار چشمی باز کن
زیر کوه آهنین منت صیقل مرو
خانه آیینه دل را به می پرداز کن
ناخنی بر پرده های چنگ خواب آلود زن
عیش های شب پریشان گشته را آواز کن
غنچه باغ خموشی ایمن است از برگریز
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن
ماه صائب از نیاز خویش دایم زردروست
بی نیازی شیوه خود کن، به عالم ناز کن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
پادشاه امروز گشتی در جهان آواز کن
                                                                    
                            دانه دل را سپند شعله آواز کن
از ته دل چون سحر برکش نوای ساده ای
نقش بر بال تذروان چنگل شهباز کن
سهل باشد پرده قانون خود را ساختن
می توانی، طالع ناساز ما را ساز کن
ناقه را ذوق حدی (بر) دارد از دل فکر بار
زیر بار غم منه دل را، حدی آغاز کن
در رکاب برق دارد پای، فیض صبحگاه
ای کم از شبنم، درین گلزار چشمی باز کن
زیر کوه آهنین منت صیقل مرو
خانه آیینه دل را به می پرداز کن
ناخنی بر پرده های چنگ خواب آلود زن
عیش های شب پریشان گشته را آواز کن
غنچه باغ خموشی ایمن است از برگریز
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن
ماه صائب از نیاز خویش دایم زردروست
بی نیازی شیوه خود کن، به عالم ناز کن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
پادشاه امروز گشتی در جهان آواز کن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۰۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صبح شد ساقی نقاب دختر رز برفکن
                                    
زان لب شیرین، نمک در دیده ساغر فکن
آتشی در دل ز عشق لاابالی برفروز
آرزوی خام را چون عود در مجمر فکن
صیقلی کن سینه خود را ز موج اشک و آه
دفتر آیینه را در پیش اسکندر فکن
جمع کن خار و خس این دشت را چون گردباد
در گریبان سپهر و دیده اختر فکن
از صدف آیین دشمن پروری را یاد گیر
تیغ اگر بارد به فرقت، از دهن گوهر فکن
شهپر سالک سبکباری است در راه طلب
هر که دستار ترا خواهد، به پایش سرفکن
نعل وارونی است هر موجی درین دریای خون
هر کجا بیم خطر افزون بود لنگر فکن
آرمیدن شعله را مغلوب خاکستر کند
رخنه ها در سینه افلاک، چون مجمر فکن
دولت بیدار در زیر سر افتادگی است
خواب در هر جا که سنگینی کند، لنگر فکن
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
چند روزی در گریبان خواب را اخگر فکن
                                                                    
                            زان لب شیرین، نمک در دیده ساغر فکن
آتشی در دل ز عشق لاابالی برفروز
آرزوی خام را چون عود در مجمر فکن
صیقلی کن سینه خود را ز موج اشک و آه
دفتر آیینه را در پیش اسکندر فکن
جمع کن خار و خس این دشت را چون گردباد
در گریبان سپهر و دیده اختر فکن
از صدف آیین دشمن پروری را یاد گیر
تیغ اگر بارد به فرقت، از دهن گوهر فکن
شهپر سالک سبکباری است در راه طلب
هر که دستار ترا خواهد، به پایش سرفکن
نعل وارونی است هر موجی درین دریای خون
هر کجا بیم خطر افزون بود لنگر فکن
آرمیدن شعله را مغلوب خاکستر کند
رخنه ها در سینه افلاک، چون مجمر فکن
دولت بیدار در زیر سر افتادگی است
خواب در هر جا که سنگینی کند، لنگر فکن
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
چند روزی در گریبان خواب را اخگر فکن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۱۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        می زداید بی کسی زنگ از دل افگار من
                                    
از پرستاران گرانتر می شود بیمار من
پرتو منت کند عالم به چشم من سیاه
باشد از تردستی روشنگران زنگار من
ریشه کفرست محکم در دل سنگین مرا
چون سلیمانی گسستن نیست با زنار من
نیست با این خاکدان دلبستگی یک جو مرا
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار من
دارم از بیم گسستن روز و شب پاس نفس
دستباف عنکبوتان است پود و تار من
روزگار از طوطی من گر شکر دارد دریغ
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار من
دولت بیدار دانند آنچه کوته دیدگان
چشم خواب آلود می داند دل بیدار من
روی خندان من آرد خون رحمت را به جوش
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار من
آبروی من چو گوهر سر به مهر عزت است
آب برمی آرد از خود ابر گوهربار من
از صدف ترسم برآید پوچ مانند حباب
می خورد از بس درد خود گوهر شهوار من
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه جنس یوسفی کم نیست در بازار من
دشمن خونخوار را از عجز می پیچم عنان
سد راه سیل گردد پستی دیوار من
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم که می یابند از گفتار من
می کند صائب سراغ قبله در بیت الحرام
هر که جوید مصرع برجسته از اشعار من
                                                                    
                            از پرستاران گرانتر می شود بیمار من
پرتو منت کند عالم به چشم من سیاه
باشد از تردستی روشنگران زنگار من
ریشه کفرست محکم در دل سنگین مرا
چون سلیمانی گسستن نیست با زنار من
نیست با این خاکدان دلبستگی یک جو مرا
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار من
دارم از بیم گسستن روز و شب پاس نفس
دستباف عنکبوتان است پود و تار من
روزگار از طوطی من گر شکر دارد دریغ
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار من
دولت بیدار دانند آنچه کوته دیدگان
چشم خواب آلود می داند دل بیدار من
روی خندان من آرد خون رحمت را به جوش
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار من
آبروی من چو گوهر سر به مهر عزت است
آب برمی آرد از خود ابر گوهربار من
از صدف ترسم برآید پوچ مانند حباب
می خورد از بس درد خود گوهر شهوار من
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه جنس یوسفی کم نیست در بازار من
دشمن خونخوار را از عجز می پیچم عنان
سد راه سیل گردد پستی دیوار من
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم که می یابند از گفتار من
می کند صائب سراغ قبله در بیت الحرام
هر که جوید مصرع برجسته از اشعار من
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۱۰۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آه می دزدد نفس در سینه افگار من
                                    
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
پرده گنج است ویرانی، که تا محشر مباد
سایه افتادگی کم از سر دیوار من!
بلبل تصویر، گلبانگ نشاط از دل کشید
چند باشد غنچه زیر بال و پر منقار من؟
با دم جان پرور شمشیر عادت کرده است
از دم عیسی هوا یابد دل بیمار من
آسیا را دانه جان سخت من دندان شکست
آسمان بیهوده می کوشد پی آزار من
گر چه از مژگان کلکم آب حیوان می چکد
می توان گرد کسادی رفت از بازار من
هیچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود
قطره می زد در رکاب سیل دایم خار من
صائب از بس چرخ در کارم گره افکنده است
رشته تسبیح در تاب است از زنار من
                                                                    
                            غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
پرده گنج است ویرانی، که تا محشر مباد
سایه افتادگی کم از سر دیوار من!
بلبل تصویر، گلبانگ نشاط از دل کشید
چند باشد غنچه زیر بال و پر منقار من؟
با دم جان پرور شمشیر عادت کرده است
از دم عیسی هوا یابد دل بیمار من
آسیا را دانه جان سخت من دندان شکست
آسمان بیهوده می کوشد پی آزار من
گر چه از مژگان کلکم آب حیوان می چکد
می توان گرد کسادی رفت از بازار من
هیچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود
قطره می زد در رکاب سیل دایم خار من
صائب از بس چرخ در کارم گره افکنده است
رشته تسبیح در تاب است از زنار من
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۱۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مغز را آشفته می سازد دل پر شور من
                                    
پنبه برمی دارد از مینا می منصور من
جای حیرت نیست گر در خم نمی گیرد قرار
پاره شد زنجیر تاک از باده پر زور من
گر چه از داغ است در زیر سیاهی سینه ام
آب می گردد به چشم آفتاب از نور من
دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
از کف دست سلیمان می گریزد مور من
گر چه بر من فکر روزی زندگی را تلخ ساخت
شش جهت شان عسل گردید از زنبور من
آه گرمی بود کز بی طاقتی قد می کشید
داشت شمعی بر سر بالین اگر رنجور من
سوده الماس می دارند از زخمم دریغ
آه اگر می خواست مرهم از کسی ناسور من
وای بر من گر نمی شد با هزاران زخم و داغ
سرد مهری های یاران مرهم کافور من
شد سیاهی صائب از داغ درون لاله محو
کی ندانم صبح خواهد شد شب دیجور من
                                                                    
                            پنبه برمی دارد از مینا می منصور من
جای حیرت نیست گر در خم نمی گیرد قرار
پاره شد زنجیر تاک از باده پر زور من
گر چه از داغ است در زیر سیاهی سینه ام
آب می گردد به چشم آفتاب از نور من
دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
از کف دست سلیمان می گریزد مور من
گر چه بر من فکر روزی زندگی را تلخ ساخت
شش جهت شان عسل گردید از زنبور من
آه گرمی بود کز بی طاقتی قد می کشید
داشت شمعی بر سر بالین اگر رنجور من
سوده الماس می دارند از زخمم دریغ
آه اگر می خواست مرهم از کسی ناسور من
وای بر من گر نمی شد با هزاران زخم و داغ
سرد مهری های یاران مرهم کافور من
شد سیاهی صائب از داغ درون لاله محو
کی ندانم صبح خواهد شد شب دیجور من
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۱۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نیست جز لخت جگر چیزی دگر بر خوان من
                                    
از پشیمانی دل خود می خورد مهمان من
در مصیبت خانه ام گرد تعلق فرش نیست
سیل خجلت می برد از خانه ویران من
از تنور خاک، نان من فطیر آمد برون
از تنور آسمان تا چون برآید نان من
قطع پیوند تعلق کرده ام زین خاکدان
داغ دارد خار را کوتاهی دامان من
می کند با آستین جوهر ز روی تیغ پاک
آن که می چیند به دامن اشک از مژگان من
گریه من بحر را در حقه گرداب کرد
کیست مرجان تا زند سرپنجه با مژگان من؟
از تنور هر حبابی سر کشد طوفان نوح
چون به دریا رو نهد چشم محیط افشان من
نکهت زلف تو راه شش جهت را بسته است
از کدامین ره به هوش آید دل حیران من؟
در سر شوریده من عقل شد سودای عشق
دیو یوسف می شود در پله میزان من
صائب از بس شور معنی هر طرف انگیخته است
یادی از دیوان محشر می دهد دیوان من
                                                                    
                            از پشیمانی دل خود می خورد مهمان من
در مصیبت خانه ام گرد تعلق فرش نیست
سیل خجلت می برد از خانه ویران من
از تنور خاک، نان من فطیر آمد برون
از تنور آسمان تا چون برآید نان من
قطع پیوند تعلق کرده ام زین خاکدان
داغ دارد خار را کوتاهی دامان من
می کند با آستین جوهر ز روی تیغ پاک
آن که می چیند به دامن اشک از مژگان من
گریه من بحر را در حقه گرداب کرد
کیست مرجان تا زند سرپنجه با مژگان من؟
از تنور هر حبابی سر کشد طوفان نوح
چون به دریا رو نهد چشم محیط افشان من
نکهت زلف تو راه شش جهت را بسته است
از کدامین ره به هوش آید دل حیران من؟
در سر شوریده من عقل شد سودای عشق
دیو یوسف می شود در پله میزان من
صائب از بس شور معنی هر طرف انگیخته است
یادی از دیوان محشر می دهد دیوان من
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۱۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اهل معنی گر چه خاموشند از تحسین من
                                    
غوطه در خون می زنند از معنی رنگین من
سکته بی دردی از خواب عدم سنگین ترست
ورنه خون مرده گردد زنده از تلقین من
در جگرگاه نواسنجان این بستانسرا
تیغها خوابیده از هر مصرع رنگین من
از ید بیضای کلک من جهانی روشن است
گر به ظاهر نیست شمعی بر سر بالین من
مایه دار معنیم، دعوی نمی دانم که چیست
خودفروشی نیست چون بی مایگان آیین من
دیده یوسف شناس از خود بود منت پذیر
می کند تحسین خود، هر کس کند تحسین من
صور محشر پاره سازد گر گلوی خویش را
برنمی گردد صدا از کوه با تمکین من
نیست از منع تماشایی پر از گل گلشنم
دست و پا از جوش گل گم می کند گلچین من
شهد گفتار مرا صائب قوام دیگرست
خامه ها را کرد بی شق معنی شیرین من
                                                                    
                            غوطه در خون می زنند از معنی رنگین من
سکته بی دردی از خواب عدم سنگین ترست
ورنه خون مرده گردد زنده از تلقین من
در جگرگاه نواسنجان این بستانسرا
تیغها خوابیده از هر مصرع رنگین من
از ید بیضای کلک من جهانی روشن است
گر به ظاهر نیست شمعی بر سر بالین من
مایه دار معنیم، دعوی نمی دانم که چیست
خودفروشی نیست چون بی مایگان آیین من
دیده یوسف شناس از خود بود منت پذیر
می کند تحسین خود، هر کس کند تحسین من
صور محشر پاره سازد گر گلوی خویش را
برنمی گردد صدا از کوه با تمکین من
نیست از منع تماشایی پر از گل گلشنم
دست و پا از جوش گل گم می کند گلچین من
شهد گفتار مرا صائب قوام دیگرست
خامه ها را کرد بی شق معنی شیرین من
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۱۴۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقی از میخانه عالمتاب می آید برون
                                    
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
عشق سرگردانیی دارد، ولی خون می خورد
کشتی هر کس ازین گرداب می آید برون
در فروغ عشق نور عقل گردیده است محو
وای بر شمعی که در مهتاب می آید برون
پیچ و تاب از جوهر شمشیر اگر بیرون رود
جان عاشق هم ز پیچ و تاب می آید برون
گریه ما بی قراران را عیار دیگرست
جای اشک از چشم ما سیماب می آید برون
صبح از خون شفق دامان خود را پاک کرد
همچنان از زخم ما خوناب می آید برون
بی ظهور عشق عاشق در حجاب نیستی است
ذره با خورشید عالمتاب می آید برون
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
از زمین ما به ناخن آب می آید برون
عقل در هر آب سهلی دست و پا گم می کند
عشق صائب سالم از غرقاب می آید برون
                                                                    
                            گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
عشق سرگردانیی دارد، ولی خون می خورد
کشتی هر کس ازین گرداب می آید برون
در فروغ عشق نور عقل گردیده است محو
وای بر شمعی که در مهتاب می آید برون
پیچ و تاب از جوهر شمشیر اگر بیرون رود
جان عاشق هم ز پیچ و تاب می آید برون
گریه ما بی قراران را عیار دیگرست
جای اشک از چشم ما سیماب می آید برون
صبح از خون شفق دامان خود را پاک کرد
همچنان از زخم ما خوناب می آید برون
بی ظهور عشق عاشق در حجاب نیستی است
ذره با خورشید عالمتاب می آید برون
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
از زمین ما به ناخن آب می آید برون
عقل در هر آب سهلی دست و پا گم می کند
عشق صائب سالم از غرقاب می آید برون
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۱۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گوهر راز از دل بی تاب می آید برون
                                    
گنج ازین ویرانه چون سیلاب می آید برون
خورده ام از بس که خون دل ز جام زندگی
گر به خاکم خط کشی، خوناب می آید برون
بستن لب بر در روزی کند کار کلید
کوزه از خم پر شراب ناب می آید برون
از میان نازک او گر برآید پیچ و تاب
رشته جان هم ز پیچ و تاب می آید برون
می شود همچشم مجمر زود سقف خانه ام
گر چنین آه از دل بی تاب می آید برون
بس که از سوز دلم دیوار و در تفسیده است
خشک از ویرانه ام سیلاب می آید برون
روزیش خون جگر می گردد از دریای شیر
هر که بی می در شب مهتاب می آید برون
هر که از ناقص عیاری نیست خالص طاعتش
روسیاه از بوته محراب می آید برون
از نگاه کج دل نازک به خون غلطد مرا
از زمین من به ناخن آب می آید برون
از می گلگون یکی صد شد صفای عارضش
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
هر که صائب چون صدف بر لب زند مهر سکوت
از دهانش گوهر سیراب می آید برون
                                                                    
                            گنج ازین ویرانه چون سیلاب می آید برون
خورده ام از بس که خون دل ز جام زندگی
گر به خاکم خط کشی، خوناب می آید برون
بستن لب بر در روزی کند کار کلید
کوزه از خم پر شراب ناب می آید برون
از میان نازک او گر برآید پیچ و تاب
رشته جان هم ز پیچ و تاب می آید برون
می شود همچشم مجمر زود سقف خانه ام
گر چنین آه از دل بی تاب می آید برون
بس که از سوز دلم دیوار و در تفسیده است
خشک از ویرانه ام سیلاب می آید برون
روزیش خون جگر می گردد از دریای شیر
هر که بی می در شب مهتاب می آید برون
هر که از ناقص عیاری نیست خالص طاعتش
روسیاه از بوته محراب می آید برون
از نگاه کج دل نازک به خون غلطد مرا
از زمین من به ناخن آب می آید برون
از می گلگون یکی صد شد صفای عارضش
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
هر که صائب چون صدف بر لب زند مهر سکوت
از دهانش گوهر سیراب می آید برون