عبارات مورد جستجو در ۳۷۲ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۰
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
خورشید من امروز بشکل دگری باز
می خورده نهان گرم ز ما می گذری باز
افروخته رخسار و جبین کرده عرقناک
از حال دل تشنه لبان بیخبری باز
دانم چه نظرهاست در آندم که بشوخی
پنهان ز برم می روی و می نگری باز
ایدل ز جنون خودی آواره ز بزمش
بی فایده می سوز که بیرون دری باز
شاید که ز بویش دم دیگر بخود آیم
ای غیر ز بالین من این گل نبری باز
امروز بما چشم ترحم نگشودی
چونست بعشاق نداری نظری باز
در خون منی گرم ز اظهار وفایش
بیخود سخنی گفته ام ای دیده تری باز
بس شیفته می بینمت امروز فغانی
دانم که ز بیداد که خونین جگری باز
می خورده نهان گرم ز ما می گذری باز
افروخته رخسار و جبین کرده عرقناک
از حال دل تشنه لبان بیخبری باز
دانم چه نظرهاست در آندم که بشوخی
پنهان ز برم می روی و می نگری باز
ایدل ز جنون خودی آواره ز بزمش
بی فایده می سوز که بیرون دری باز
شاید که ز بویش دم دیگر بخود آیم
ای غیر ز بالین من این گل نبری باز
امروز بما چشم ترحم نگشودی
چونست بعشاق نداری نظری باز
در خون منی گرم ز اظهار وفایش
بیخود سخنی گفته ام ای دیده تری باز
بس شیفته می بینمت امروز فغانی
دانم که ز بیداد که خونین جگری باز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دل گشت خون و داد بگریه سرای چشم
چشمم بلای دل شد و دل شد بلای چشم
از چشم خویش بیتو بجان آمدم بیا
چشم از سرم برون کن و بنشین بجای چشم
دیوانه گشت و باز نیامد بدست من
تا شد دل رمیده ی من آشنای چشم
همچون سواد دیده مرا در فراق تو
خاک سیه نشسته بماتمسرای چشم
تا چشم باز کرد فغانی بروی تو
بیچاره کرد جان و دل خود فدای چشم
چشمم بلای دل شد و دل شد بلای چشم
از چشم خویش بیتو بجان آمدم بیا
چشم از سرم برون کن و بنشین بجای چشم
دیوانه گشت و باز نیامد بدست من
تا شد دل رمیده ی من آشنای چشم
همچون سواد دیده مرا در فراق تو
خاک سیه نشسته بماتمسرای چشم
تا چشم باز کرد فغانی بروی تو
بیچاره کرد جان و دل خود فدای چشم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۸۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
دل گم شد و جز بر دهنش نیست گمانم
جویید به او گرد نبوَد هیچ ندانم
ای اشک چو آن رویِ نکو روزیِ مانیست
بی وجه تو را در طلبش چند دوانم
با شمع چو گفتم غمِ دل گفت که من نیز
از دست دل سوختهٔ خویش بجانم
بی ماه رخت آه من از چرخ گذر کرد
تا دورم از آن روی چنین می گذرانم
با آن که چو کوهم کمر شوق تو بسته
در چشم تو بی سنگ و به روی تو گرانم
گفتم برسانم به تو پیغام خیالی
حیف است که این گویم و جایی نرسانم
جویید به او گرد نبوَد هیچ ندانم
ای اشک چو آن رویِ نکو روزیِ مانیست
بی وجه تو را در طلبش چند دوانم
با شمع چو گفتم غمِ دل گفت که من نیز
از دست دل سوختهٔ خویش بجانم
بی ماه رخت آه من از چرخ گذر کرد
تا دورم از آن روی چنین می گذرانم
با آن که چو کوهم کمر شوق تو بسته
در چشم تو بی سنگ و به روی تو گرانم
گفتم برسانم به تو پیغام خیالی
حیف است که این گویم و جایی نرسانم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گرچه روزی چند دور از کعبهٔ روی توام
هرکجا هستم من مسکین دعاگوی توام
از ره صورت به صد روی از تو مهجورم ولی
چون به معنی بنگری بنشسته پهلوی توام
خاک گشتم بر سر راه وفا و همچنان
دیده حیران است در نظّارهٔ روی توام
می کُشد دور از تو زارم هر شبی هجران و باز
زنده می سازد نسیم صبح بر بوی توام
گو مکن نومیدم از فتراک خود زیرا که من
طایر قدسم که صید دام گیسوی توام
گرچه دور است از رخت چشم خیالی دور نیست
از نظر هردم خیال قدّ دلجوی توام
هرکجا هستم من مسکین دعاگوی توام
از ره صورت به صد روی از تو مهجورم ولی
چون به معنی بنگری بنشسته پهلوی توام
خاک گشتم بر سر راه وفا و همچنان
دیده حیران است در نظّارهٔ روی توام
می کُشد دور از تو زارم هر شبی هجران و باز
زنده می سازد نسیم صبح بر بوی توام
گو مکن نومیدم از فتراک خود زیرا که من
طایر قدسم که صید دام گیسوی توام
گرچه دور است از رخت چشم خیالی دور نیست
از نظر هردم خیال قدّ دلجوی توام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
مگر که شهر دگر باز در نظر دارد
کز این دیار مه من سر سفر دارد
گشود مملکت پارس را به نیم الارض
بفتح ترک و عرب تا چه در نظر دارد
دو روز نیست فزون تر بمنزلی ساکن
مهم به تندروی حالت قمر دارد
خبر زحال دلم داد اشک خونینم
که تازه آمده از خانه و خبر دارد
هر آن دعا که پی ماندنش رقم کردم
ببین زبخت بدم واژگون اثر دارد
ثمر بغیر دهد نونهال نوسفرم
دریغ نخل محبت که این ثمر دارد
تو را که خرمن حسنست در کمال نصاب
زخوشه چین گدائی کجا ضرر دارد
اگر چه گلشن حسن تو را خزانی نیست
زبرق آه سحرگاهی صد شرر دارد
تو سنگدل که زآتش نمیکنی پرهیز
بترس زآتس آهی که در جگر دارد
بکن رعایت درویش گرچه سلطانی
کز آه مور سلیمان بسی حذر دارد
بکن بحلقه گیسوی خویشتن رحمی
کز آه سینه آشفته بس خطر دارد
بکن رعایت درویش خویش ای سلطان
که او زمهر علی کسوتی ببر دارد
اگر رقیب بود حیله ساز چون روباه
مگو بسوز که این بیشه شیر نر دارد
کز این دیار مه من سر سفر دارد
گشود مملکت پارس را به نیم الارض
بفتح ترک و عرب تا چه در نظر دارد
دو روز نیست فزون تر بمنزلی ساکن
مهم به تندروی حالت قمر دارد
خبر زحال دلم داد اشک خونینم
که تازه آمده از خانه و خبر دارد
هر آن دعا که پی ماندنش رقم کردم
ببین زبخت بدم واژگون اثر دارد
ثمر بغیر دهد نونهال نوسفرم
دریغ نخل محبت که این ثمر دارد
تو را که خرمن حسنست در کمال نصاب
زخوشه چین گدائی کجا ضرر دارد
اگر چه گلشن حسن تو را خزانی نیست
زبرق آه سحرگاهی صد شرر دارد
تو سنگدل که زآتش نمیکنی پرهیز
بترس زآتس آهی که در جگر دارد
بکن رعایت درویش گرچه سلطانی
کز آه مور سلیمان بسی حذر دارد
بکن بحلقه گیسوی خویشتن رحمی
کز آه سینه آشفته بس خطر دارد
بکن رعایت درویش خویش ای سلطان
که او زمهر علی کسوتی ببر دارد
اگر رقیب بود حیله ساز چون روباه
مگو بسوز که این بیشه شیر نر دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
باز برقی را نظر بر خرمنم افتاده است
اشک خونین را رهی بر دامنم افتاده است
یک سر مویم ز آسیب جنون آسوده نیست
چاک بر هر رشته ی پیراهنم افتاده است
آخر از کوتاهی خود، بخیه ی زخمی نشد
رشته ی گوهر ز چشم سوزنم افتاده است
طوطی ام، وز بینوایی همچو طوق فاخته
رفتن هندوستان بر گردنم افتاده است
خواهد از کوی وصال او کند دورم سلیم
آسمان گویا به فکر کشتنم افتاده است
اشک خونین را رهی بر دامنم افتاده است
یک سر مویم ز آسیب جنون آسوده نیست
چاک بر هر رشته ی پیراهنم افتاده است
آخر از کوتاهی خود، بخیه ی زخمی نشد
رشته ی گوهر ز چشم سوزنم افتاده است
طوطی ام، وز بینوایی همچو طوق فاخته
رفتن هندوستان بر گردنم افتاده است
خواهد از کوی وصال او کند دورم سلیم
آسمان گویا به فکر کشتنم افتاده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
بیا که فصل خوش روزگار نزدیک است
زمان سیر گل و لاله زار نزدیک است
فتاده ام به طلسم قفس، چه چاره کنم
ز باغ دورم و فصل بهار نزدیک است
به حرف عشق، همین کوهکن بود امروز
که پاره ای سخن او به کار نزدیک است
نوید دولت دنیا چنان بود کز مهر
دهند مژده به مجرم که دار نزدیک است
چو نیست قوت یک گام رفتنم از ضعف
چه سود ازین که ره کوی یار نزدیک است
حدیث قرب وطن پیش من مگوی، چه سود
که سیل بادیه را کوهسار نزدیک است
به خانه می نتوان خورد در بهار سلیم
کنار کشت و لب جویبار نزدیک است
زمان سیر گل و لاله زار نزدیک است
فتاده ام به طلسم قفس، چه چاره کنم
ز باغ دورم و فصل بهار نزدیک است
به حرف عشق، همین کوهکن بود امروز
که پاره ای سخن او به کار نزدیک است
نوید دولت دنیا چنان بود کز مهر
دهند مژده به مجرم که دار نزدیک است
چو نیست قوت یک گام رفتنم از ضعف
چه سود ازین که ره کوی یار نزدیک است
حدیث قرب وطن پیش من مگوی، چه سود
که سیل بادیه را کوهسار نزدیک است
به خانه می نتوان خورد در بهار سلیم
کنار کشت و لب جویبار نزدیک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
مشکل که یاد ما به قدح نوشی آورد
دوری ست نشأه ای که فراموشی آورد
رازی ست راز عشق که با هم دو گوش را
همچون کمان حلقه به سرگوشی آورد
از ناله در خمار به تنگ آمدم، کجاست
یک سرمه دان شراب که خاموشی آورد
تا هوش هست در سر من، گریه می کنم
کو یک دو جام باده که بیهوشی آورد
یک حرف نشنوی زمن و غیر سوی خویش
گوش ترا گرفته به سرگوشی آورد
بر یاد ما پیاله بنوشید همدمان
اما نه آن قدر که فراموشی آورد
تجرید را ز دست برآید مگر سلیم
کآیینه را برون ز نمدپوشی آورد
دوری ست نشأه ای که فراموشی آورد
رازی ست راز عشق که با هم دو گوش را
همچون کمان حلقه به سرگوشی آورد
از ناله در خمار به تنگ آمدم، کجاست
یک سرمه دان شراب که خاموشی آورد
تا هوش هست در سر من، گریه می کنم
کو یک دو جام باده که بیهوشی آورد
یک حرف نشنوی زمن و غیر سوی خویش
گوش ترا گرفته به سرگوشی آورد
بر یاد ما پیاله بنوشید همدمان
اما نه آن قدر که فراموشی آورد
تجرید را ز دست برآید مگر سلیم
کآیینه را برون ز نمدپوشی آورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
سوی وطن ز ناله ام آشوب می برد
قاصد دلش خوش است که مکتوب می برد
از روی خوب آنچه بماند شکیب ما
آواز خوب یا سخن خوب می برد
از خاک مصر، آه زلیخا بلند کرد
گردی که نور دیده ی یعقوب می برد
هر گل که بر بساط طرب نقش کرده اند
فراش روزگار به جاروب می برد
از رزمگاه عشق، سر خویش را سلیم
همچون علم برون به سر چوب می برد
قاصد دلش خوش است که مکتوب می برد
از روی خوب آنچه بماند شکیب ما
آواز خوب یا سخن خوب می برد
از خاک مصر، آه زلیخا بلند کرد
گردی که نور دیده ی یعقوب می برد
هر گل که بر بساط طرب نقش کرده اند
فراش روزگار به جاروب می برد
از رزمگاه عشق، سر خویش را سلیم
همچون علم برون به سر چوب می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
چو گل از هر طرف چاک دگر دارد گریبانم
ز رسوایی چو صحرا، سترپوشم نیست دامانم
به گوشی جا نمی یابم، نوای خارج آهنگم
به چشم هیچ کس خوش نیستم، خواب پریشانم
ندارم هیچ غمخواری، مگر در عشق و رسوایی
چو زخم آید فراهم خود به خود چاک گریبانم
ز مژگانم به هر جانب ز بس افشان خون دارد
بود چون کاغذ ابری، بیاض چشم گریانم
سلیم آیا چه خصمی خضر این وادی به من دارد
که سرگردان هندم کرد و روگردان ایرانم
ز رسوایی چو صحرا، سترپوشم نیست دامانم
به گوشی جا نمی یابم، نوای خارج آهنگم
به چشم هیچ کس خوش نیستم، خواب پریشانم
ندارم هیچ غمخواری، مگر در عشق و رسوایی
چو زخم آید فراهم خود به خود چاک گریبانم
ز مژگانم به هر جانب ز بس افشان خون دارد
بود چون کاغذ ابری، بیاض چشم گریانم
سلیم آیا چه خصمی خضر این وادی به من دارد
که سرگردان هندم کرد و روگردان ایرانم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
صراحی را منه ساقی به پیش چشم من خالی
که نتوان دید جای دوستان در انجمن خالی
تنم را از ضعیفی چون غبار افشاند از دامن
دل خود را چنین کرد آخر از من پیرهن خالی
ز تیشه دست اگر برداشت، دامنگیر شیرین شد
محبت کی تواند دید دست کوهکن خالی؟
چو خامه نکته پردازی مرا در صفحه ی بزمی ست
که دایم چون نگین آنجا بود جای سخن خالی
بهشتی چون قفس در عالم ای بلبل نمی باشد
عجب دامی ست اینجا، جای مرغان چمن خالی!
به ملک هند از بس خاک غربت دلنشینم شد
وجودم کرد دامان خود از خاک وطن خالی
سلیم آن کس که گل بر خاک ما در مستی افشاند
مبادا از گل و می هرگزش دست و دهن خالی
که نتوان دید جای دوستان در انجمن خالی
تنم را از ضعیفی چون غبار افشاند از دامن
دل خود را چنین کرد آخر از من پیرهن خالی
ز تیشه دست اگر برداشت، دامنگیر شیرین شد
محبت کی تواند دید دست کوهکن خالی؟
چو خامه نکته پردازی مرا در صفحه ی بزمی ست
که دایم چون نگین آنجا بود جای سخن خالی
بهشتی چون قفس در عالم ای بلبل نمی باشد
عجب دامی ست اینجا، جای مرغان چمن خالی!
به ملک هند از بس خاک غربت دلنشینم شد
وجودم کرد دامان خود از خاک وطن خالی
سلیم آن کس که گل بر خاک ما در مستی افشاند
مبادا از گل و می هرگزش دست و دهن خالی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
رفتی و حال دل از بسیاری غم درهم است
در چمن هر شاخ گل دور از تو نخل ماتم است
حرف بی مغزی بریزد گر ز نوک خامه ای
دلنشین ساده لوحان همچو نقش خاتم است
عذرخواهی چاره باشد خاطر رنجیده را
چرب نرمی زخم شمشیر زبان را مرهم است
گر ندانی خویش را داناترین مردمی
شعر خوب اکثر به نام مولوی لااعلم است
آرزوی مستی سرشارم امشب در سر است
گر همه پر می کنی پیمانه، ساقی! پر، کم است
شوخ ما را نیست جز در دامن وحشت قرار
چون شرار این شعله خو آغوش پرورد رم است
تا توانی در شکست دشمن سرکش مکوش
خار تا در پای نشکسته است آزارش کم است
ای جفا جو بر جوانیهای عشقم رحم کن
چهرهٔ خاطر هنوزم نو خط گرد غم است
نیستی بگزین که ره یابی به معراج قبول
شکل لابر دعویم آری دلیل سلم است
در چمن هر شاخ گل دور از تو نخل ماتم است
حرف بی مغزی بریزد گر ز نوک خامه ای
دلنشین ساده لوحان همچو نقش خاتم است
عذرخواهی چاره باشد خاطر رنجیده را
چرب نرمی زخم شمشیر زبان را مرهم است
گر ندانی خویش را داناترین مردمی
شعر خوب اکثر به نام مولوی لااعلم است
آرزوی مستی سرشارم امشب در سر است
گر همه پر می کنی پیمانه، ساقی! پر، کم است
شوخ ما را نیست جز در دامن وحشت قرار
چون شرار این شعله خو آغوش پرورد رم است
تا توانی در شکست دشمن سرکش مکوش
خار تا در پای نشکسته است آزارش کم است
ای جفا جو بر جوانیهای عشقم رحم کن
چهرهٔ خاطر هنوزم نو خط گرد غم است
نیستی بگزین که ره یابی به معراج قبول
شکل لابر دعویم آری دلیل سلم است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
به او نزدیکم و از شرم خود را دور پندارم
وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم
درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش
فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم
ترا در دل زبس امیدها در یکدگر جوشد
فضای سینه ات را محشر زنبور پندارم
چنان دانسته چشمش سرگردانی می کند با من
که او مست می ناز است و من مخمور پندارم
ز بس ضعف تنم قوت گرفت از در هجر من
ملایم طبعی معشوق را هم زور پندارم
اثر کرده است درد بی دوایم بسکه گلشن را
دهان خندهٔ هر غنچه را ناسور پندارم
جدا زان نشتر مژگان چنان در ناله می آید
که شریان را به تن جویا رگ طنبور پندارم
زخم تن از تیغ صیقل کردهٔ جانانه ام
همچو فانوس گلین شد شمع خلوتخانه ام
لاف یکرنگی زنم با دشمن از روشندلی
چون شرار از دودهٔ برق است گویی دانه ام
همچو خشت هم که زور باده اش دور افکند
شب ز جوش بزم از جا رفت سقف خانه ام
جام امید است در خمیازهٔ صاف مراد
بر لبم نه لب لبالب از می پیمانه ام
پای تا سر بسکه داغش کرد رشک عزلتم
جلوهٔ طاووس دارد جغد در ویرانه ام
از زمین جویا نشد هرگز شررواری بلند
در نهاد سنگ بودی کاش پنهان دانه ام
وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم
درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش
فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم
ترا در دل زبس امیدها در یکدگر جوشد
فضای سینه ات را محشر زنبور پندارم
چنان دانسته چشمش سرگردانی می کند با من
که او مست می ناز است و من مخمور پندارم
ز بس ضعف تنم قوت گرفت از در هجر من
ملایم طبعی معشوق را هم زور پندارم
اثر کرده است درد بی دوایم بسکه گلشن را
دهان خندهٔ هر غنچه را ناسور پندارم
جدا زان نشتر مژگان چنان در ناله می آید
که شریان را به تن جویا رگ طنبور پندارم
زخم تن از تیغ صیقل کردهٔ جانانه ام
همچو فانوس گلین شد شمع خلوتخانه ام
لاف یکرنگی زنم با دشمن از روشندلی
چون شرار از دودهٔ برق است گویی دانه ام
همچو خشت هم که زور باده اش دور افکند
شب ز جوش بزم از جا رفت سقف خانه ام
جام امید است در خمیازهٔ صاف مراد
بر لبم نه لب لبالب از می پیمانه ام
پای تا سر بسکه داغش کرد رشک عزلتم
جلوهٔ طاووس دارد جغد در ویرانه ام
از زمین جویا نشد هرگز شررواری بلند
در نهاد سنگ بودی کاش پنهان دانه ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
شبی که بی تو برین پیر خسته حال گذشت
شبی گذشت که گویی هزار سال گذشت
مگر بیایی و عمری نوم دهی از وصل
که عمر من همه دور از تو در ملال گذشت
خبر نداشتم از بیخودی که چون رفتی
تو خود بگوی که بر جان من چه حال گذشت
نصیحتم مکن ای همنفس که تشنه لبم
نمی توانم از آن چشمه زلال گذشت
ز بخت خفته چه در خواب غفلتی اهلی
که روز هجر رسید و شب وصال گذشت
شبی گذشت که گویی هزار سال گذشت
مگر بیایی و عمری نوم دهی از وصل
که عمر من همه دور از تو در ملال گذشت
خبر نداشتم از بیخودی که چون رفتی
تو خود بگوی که بر جان من چه حال گذشت
نصیحتم مکن ای همنفس که تشنه لبم
نمی توانم از آن چشمه زلال گذشت
ز بخت خفته چه در خواب غفلتی اهلی
که روز هجر رسید و شب وصال گذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
کس به هجر تو یار کس نشود
روز محنت دوچار کس نشود
یارب ای سرو ناز چون تو کسی
فتنه روزگار کس نوشد
هرکه زار از خزان هجر تو شد
خرم از نو بهار کس نشود
عالمی از غم تو گر میرند
خاطرت غمگسار کس نشود
کار ما بر مراد خاطر تست
بی مراد تو کار کس نشود
خاک باشد غبار و رفت بباد
تا درین راه یار کس نشود
زارتر از تو نیست اهلی کس
هیچکس چون تو زار کس نشود
روز محنت دوچار کس نشود
یارب ای سرو ناز چون تو کسی
فتنه روزگار کس نوشد
هرکه زار از خزان هجر تو شد
خرم از نو بهار کس نشود
عالمی از غم تو گر میرند
خاطرت غمگسار کس نشود
کار ما بر مراد خاطر تست
بی مراد تو کار کس نشود
خاک باشد غبار و رفت بباد
تا درین راه یار کس نشود
زارتر از تو نیست اهلی کس
هیچکس چون تو زار کس نشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
در دل آمد یار و گشت از دیده غمدیده دور
بیش از آن نزدیک شد در دل که گشت از دیده دور
من به بویی زنده ام جانی ندارم دور ازو
مدتی دیرست کز من جان من گردیده دور
گر کشد آن مه مرا دستش مگیر ای همنفس
مردنم بهتر که یار از من شود رنجیده دور
مستم و شوریده و سرگرم آغوش توام
ای پری گر عاقلی باش از من شوریده دور
ای نصیحتگو میا نزدیک کز سودای عشق
اهلی شوریده خود را از دو عالم دیده دور
بیش از آن نزدیک شد در دل که گشت از دیده دور
من به بویی زنده ام جانی ندارم دور ازو
مدتی دیرست کز من جان من گردیده دور
گر کشد آن مه مرا دستش مگیر ای همنفس
مردنم بهتر که یار از من شود رنجیده دور
مستم و شوریده و سرگرم آغوش توام
ای پری گر عاقلی باش از من شوریده دور
ای نصیحتگو میا نزدیک کز سودای عشق
اهلی شوریده خود را از دو عالم دیده دور