عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بکوی عشق که طوفان نوح از آن وادی است
هزار ساله غم از بهر یک نفس شادی است
غلام همت آنم که بنده عشق است
که سرو با همه همت غلام آزادی است
حکایتی که صبا میکند ز وعده وصل
بسی خوش است ولیکن حکایت بادی است
ز پیر میکده جو آب خضر اگر خواهی
ز خانقاه چه خواهی؟ که دیو ره هادی است
خراب کرد غمم خانه تن و غم نیست
که این خرابی تن موجب دل آبادی است
تغافل تو کند صید خویش اهلی را
نگاه کردن دزدیده عین صیادی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ما شیشه ناموس به میخانه شکستیم
پیمان دو عالم به دو پیمانه شکستیم
اول چه حکیمانه ره توبه گرفتیم
آخر که شکستیم چه رندانه شکستیم
بستیم ز تعلیم خرد نخل امیدی
آنهم بمراد دل دیوانه شکستیم
باشد که دل دوست نرنجد که غمی نیست
گر در نظر مردم بیگانه شکستیم
مردیم ز غم اهلی و بستیم زبان را
برخیز که هنگامه افسانه شکستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
نوروزی ازین ما بفراغی ننشستیم
با لاله رخی گوشه باغی ننشستیم
مردیم بتاریکی و تنهایی هجران
یکشب به مهی پیش چراغی ننشستیم
ما سوختگان را چه فتادست که هرگز
بی دود دل و آتش داغی ننشستیم
ماییم درین صیدگه از غایت دوری
آن کشته که در وصله زاغی ننشستیم
اهلی بشکن لاله صفت ساغر و برخیز
خوش کاین همه در بند ایاغی ننشستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
کنون که جامه چو من میدری که سر مستم
خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم
زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود
سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم
بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت
هزار شیشه ناموس و ننگ بشکستم
تو آفتابی و من همچو عیسی از تجرید
بریدم از همه اشیا و با تو پیوستم
به هیچ راه چو اهلی ندیدمت روزی
که سالها بامید تو باز ننشستم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۳
ما حرف ملامت همه از سینه بشستیم
با دشمن و با دوست دل از کینه بشستیم
تا برق رخ ساقی ما در قدح افتاد
دست از خود و از خرقه پشمینه بشستیم
المنه لله که بیک جرعه وصلت
درد از دل و دل از غم دیرینه بشستیم
گر داشت دل ما قدری گرد کدورت
بازآی که ما گرد ز آیینه بشستیم
پرخون مکن از زخم ستم سینه اهلی
اکنون که بصد خون جگر سینه بشستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۶
پیش سگت چو اشک من لافد ز مردم زادگی
کاینجا بود شرط ادب مسکینی و افتادگی
آیینه با رخسار تو خود در مقابل چون کند
عکس رخت بازی دهد آیینه را از سادگی
جان تا نسوزم پیش تو ننشینم از پا همچو شمع
تا زنده ام در خدمتت دارم بجان استادگی
از مطرب و ساقی و می بزمت به از جنت بود
در جنت اسباب طرب نبود بدین آمادگی
اهلی چه در بند غمی آزاده همچون سرو شو
کز هرچه در عالم بود خوشتر بود آزادگی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۰
جان در غم او نماند و دلشاد شدم
کآزاده ازین خرابه بنیاد شدم
از وسوسه زندگیم قیدی بود
آن وسوسه هم نماند و آزاد شدم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ز گرمی نگهت خون دل به جوش آمد
ز شادی ستمت سینه در خروش آمد
به جان نوید، که شرم از میانه هم رفت
به عیش مژده که وقت وداع هوش آمد
خیال یار در آغوشم آنچنان بفشرد
که شرم امشبم از شکوه های دوش آمد
به آستین بفشان و به تیغ خوش بردار
که جان غبار تن و سر وبال دوش آمد
فدای شیوه رحمت که در لباس بهار
به عذرخواهی رندان باده نوش آمد
ز وصل یار قناعت کنون به پیغامی ست
خزان چشم رسید و بهار گوش آمد
زمام حوصله نگرفت و کوهکن جان داد
چه نرم شانه گذشت و چه سخت کوش آمد
شهید چشم تو گشتم که خوش سخن گویی ست
هلاک طرز لبم شو که پر خموش آمد
ترا جمال و مرا مایه سخن سازی ست
بهار، زینت دکان گلفروش آمد
مپرس وجه سواد سفینه ها غالب
سخن به مرگ سخن رس سیاه پوش آمد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
کو چنان حالی که سازد از چنین حالم خلاص
[یا که ] پروازی که سازد از پر و بالم خلاص
باد عالی پایهٔ ادبار یارب زان که او
کرد بی منت ز منت های اقبالم خلاص
طالب آن هندوم کز یک کف خاکستری
کرد از احرام سفید و خرقهٔ شالم خلاص
باد بالا نوخطان را دست حسن بر کمال
ساختند از جامهٔ چون خامه چون نالم خلاص
داد جام باده بدمستی ز دین بیگانه ای
از چهل تن کرد بیرون وز ابدالم خلاص
دوش در بزم خموشان یک نفس دادند جای
حالتی آمد که کرد از قیل و از قالم خلاص
در حساب روز [و] شب عمرم سعیدا صرف شد
کرد آن رخساره و زلف از مه و سالم خلاص
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
هر جا که نقش توبه شکستن شود درست
بزم بهار و رونق گلشن شود درست
از شش جهت چو قبله نما در کشاکشم
تا مطلب دلم ز تپیدن شود درست
گشتم غبار و بوی گل افشاگر من است
چون خاطرم ز راز نهفتن شود درست
منت خدا نکرده گر از دوستان کشم
کارم ز مهربانی دشمن شود درست
از مومیایی فلکم نیست منتی
چون صبح کار من ز شکستن شود درست
آیینه شکسته من سیر باغ من
گلدسته نیست دل که ز بستن شود درست
ایمن ز پرده پوشی شهرت نمی شوم
کی راز داریم ز نگفتن شود درست
جامی ز شیشه خانه نازکدلان بکش
تا صدق نیت به شکستن شود درست
از یاد گرد آینه ام گرد می شود
کی از شکست خصم دل من شود درست
آهی بکش اسیر که طوفان گریه است
عقد گهر ز رشته کشیدن شود درست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
کسی که داغ جنونش طراز سر باشد
به هر کجا که رود نور در نظر باشد
ز خاکساری آن مرغ گل کند پرواز
که سایه قفسش نقش بال و پر باشد
به جان رشک خدایا که قاصد ما را
جواب نامه فراموشی خبر باشد
خبر ز یار گرفتن کجا اسیر کجا
همین بس است که از خویش بیخبر باشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
سرکنم آوارگی منزل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
ساقی تبسم مژه کام بیشتر
در فیض صبح باغ گل جام بیشتر
کفر است لب مبند زخواهش که لطف دوست
خواهد ز بی نیازتر ابرام بیشتر
گر دام احتیاط فراموش کرده ای
صید رمیده تر شودت رام بیشتر
باشد ز فیض نسبت یکرنگی خطش
از سبزه سحر نمک شام بیشتر
آزاد نعمتیم و گرفتار وحشتیم
زنجیر گشت پاره و شد دام بیشتر
سر کرده ایم تا که برد صرفه چون اسیر
من بیشتر دعا و تو دشنام بیشتر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
کو جنون تا از می وارستگی ساغر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا کف خاکسترم
گر به دام شعله چون خاشاک بال و پر زنم
گوشه چشمی چو شمع از شعله دارم آرزو
کز برای قتل خود پروانه را بر سر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم کو جنون
تا چو اخگر قرعه ای بر نام خاکستر زنم
باغبان تا کی کند منعم ز سیر باغ اسیر
می روم کز زخم شمشیری گلی بر سر زنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
با دل به هرزه دست و گریبان چرا شویم
چون نیست در میانه صفایی جدا شویم
قطع تعلق از دل بیعار کرده ایم
تا کی خجل ز سرزنش مدعا شویم
تا گل پیاله می زند امروز در چمن
بلبل بیا که ما و تو مست هوا شویم
بیگانگی است لازم روشناس عشق
بر ما ادب حرام اگر آشنا شویم
کس یاد ما به جرم محبت نمی کند
یک چند هم به رغم فلک بیوفا شویم
چون سر کنیم با نظر تنگ آسمان
گشتیم غنچه غم و نگذاشت وا شویم
گردی چرا چو خاک زمینگیر گوشه ای
برخیز اسیر تا ز سر خلق وا شویم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۱ - در بیان آنکه چون سفر را نهایت نیست لازم می آید سبکبار و چالاک بود
نیست راحت تا سفر آید به سر
انه کان السفر بعض السقر
این مسافر تا ابد در جنبش است
بر کنار از راحت و آسایش است
کاین نباشد ای برادر جز قیاس
از قیاس ابلیس شد در اقتباس
گفت جعفر آن امام راستین
اول من قاس ابلیس اللعین
کار بار آن نگارستان پاک
کی توان کردن قیاس از شوره خاک
اندرین عالم مسافر روز و شب
سوی منزل می رود با صد تعب
در جهان پاک لیکن ای عمو
منزل آید جلد و چابک سوی او
سوی مقصد بایدت رفت این جهان
مقصد آنجا سوی تو گردد روان
ور تو هم ره را نوردی روز و شب
نی از آنت رنج باشد نی تعب
این سفر راه عراق و شام نیست
طی راهش را پی و اقدام نیست
راه شهر هستی ملک بقاست
کی در این ره راه رو محتاج پاست
پا نمی خواهم که گردد آبله
بار سنگین نی که گردد راحله
پای این ره شوق و مرکب عزم توست
کاروان آن سبکباران چیست
چونکه شوق آمد نه رنجست و نه غم
با سبکباری نه محنت نه الم
ای سبکباران خدا را همتی
فرصتی تا هست از خود رحلتی
هان و هان ای رهروان بیگاه شد
راهزن از حالتان آگاه شد
همرهان رفتند و در خوابی هنوز
پل شکست و آن سر آبی هنوز
ای خنک آنکس که هنگام رحیل
نی گرفتار کثیر و نی قلیل
خیزد از خواب سبک گردد روان
نی غم یار و نه فکر کاروان
نی ز دزدش بیم و نی خوف عسس
نی کسش در یاد و نی یادش ز کس
هان و هان ای دوستان باوفا
وقت کوچ آمد سوی ملک بقا
تا کی آرامیده ره بی انتهاست
وقت شد بیگاه و رهزن در قفاست
بار سنگین بفکنید از راحله
تا نیایند از قفای قافله
بفکنید از دوش خود این بارها
بارهایی بلکه این بیزارها
آنچه داری ای برادر بار نیست
جز خیال و صورت و پندار نیست
ز امتحان نادیدنیها دیده شد
دیدنیها زامتحان پوشیده شد
ای توانایی که بهر آزمون
بست این نقش بدیع واژگون
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۳
جز شیشه ی دل که من شکستم
از عشق بگو چه طرف بستم
دی با دو سه رند لاابالی
در میکده پای خم نشستم
جامی دو ز باده در کشیدم
از دام ریا و زهد رستم
تا شیخ به جستجوی پل بود
من آمدم و ز جوی جستم
در خانه ی خویشتن نشسته
در بر رخ غیر دوست بستم
مهر از همه دلبران بریدم
عهد همه را بهم شکستم
از دشمن و دوست پا کشیدم
زین قوم نفاق پیشه رستم
بردند میان کارم اما
صد شکر که از میانه رستم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۷
دم در کش ای ناصح که من، دارم دل دیوانه ای
بگشا لب ای همدم بگو بهر خدا افسانه ای
از شهر جانم سیر شد، کو دشت بی اندازه ای
از خانه تنگ آمد دلم کو گوشه ی ویرانه ای
حرفی نه اندر مدرسه جز لا تسلم یا که لم
نشنیدم آنجا از کسی یک ناله ی مستانه ای
عمری شد از من مدرسه آباد و می خواهم کنون
کفاره ی آن در حرم طرح افکنم میخانه ای
این آشنایان سر به سر گرم نفاقند ای پسر
تنها نشین، باری اگر خواهی بجو بیگانه ای
بگذار تا من رخت خود زینجا به جایی افکنم
کانجا نه گل را بلبلی، نه شمع را پروانه ای
دورت گرفته دوستان، چون دور شیعی ترکمان
خیز ای «صفایی» سویشان یک حمله ی مردانه ای
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم
از سرشک لاله رنگم، در چمن بخون نشستم
ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل
تو الم چشیده هستی، من ستمکشیده هستم
تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمی کنم یاد
گر قلم شود ز بیداد، همچو خامه هر دو دستم
گر زنم دم از حقایق، بر مصالح خلایق
شحنه می کشد که رندم، شرطه می کشد که مستم
ملت نجیب ایران، خوانده با یقین و ایمان
شاعر سخن شناسم، سائس وطن پرستم
پیش اهل دل از این پس، از مفاخرم همین بس
کز برای راحت خویش، خاطر کسی نخستم
هر کجا روم بگردش، آید از پیم مفتش
همت بلند پرواز، این چنین نموده پستم
من که از چهل به پنجه، ماه و هفته بوده رنجه
کی فتد بسال شصتم، صید آرزو بستم؟
ای خوشا نشاط مردن، جان بدلخوشی سپردن
تا چو فرخی توان گفت، مردم و ز غصه رستم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
چون تو چشم مرحمت بر حال ما خواهی فکند
بیش از این جور و جفا از تو نمی دارم پسند
ور مرا از آتش هجران بخواهی سوختن
خاک راهت گشته ام بیداد و خواری تا به چند
ای بت نامهربان حدی بود هر چیز را
مرغ جانم را تو تا کی داری اندر قید و بند
یا ز بندش ده خلاصی یا بکش تا وارهد
پند من بشنو ازین بینش به زلف خود مبند
می کشی و می کشی ما را بدام زلف خود
چون کشد خود را ز شستت آهوی سر در کمند
با قد چون سرو و با این عارض همچون سمن
با رخ همچون گل و لاله به لعل همچو قند
دل ربود از دستم آن دلدار شهرآشوب باز
با قد چون سرو و چشم شوخ و زلف چون کمند
چون ربودی دل ز دستم رفتم از دل هوش و صبر
بیش از این مپسند بر ما از غم هجران گزند
چون منم اندر جهان از عشق سرگردان چرا
آن بت مه روی از دل بیخ مهر ما بکند
گفتم ار آیی شبی مهمان ما لطفی بود
گفت رو هرزه مگو زانجا برو بر خود مخند