عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند
مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند
همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند
که همه شیوهٔ می را دل خمار بداند
کف او خار نشاند کف او گل شکفاند
همه گل‌های نهانی ز دل خار بداند
تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانی
تو برو چاکر او شو که به یک بار بداند
چو اسیری به گه حکم به اقرار و گواهی
تن صوفی به گواهی دل اقرار بداند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشتهٔ خود را کشد آن گاه کشاند؟
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند
به مثل گفتم این را واگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند؟
هله خاموش که بی‌گفت ازین می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
خضری که عمر زآبت بکشد دراز گردد
در مرگ بر خورنده ابدا فراز گردد
چو نظر کنی به بالا سوی آسمان اعلا
دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد
چو فتاد سایهٔ تو سوی مفسدان مجرم
همه جرم‌های ایشان چله و نماز گردد
چو رکاب مصطفایی سوی عفو روی آرد
دو هزار بولهب هم خوش و پر نیاز گردد
چو دو دست همچو بحرت به کرم گهرفشان شد
رخ چون زرم زر آرد که به گرد گاز گردد
کف توست کیمیایی لب بحر کبریایی
چه عجب که نیم حبه ز کفت رکاز گردد
دو هزار جان و دیده ز فزع عنان کشیده
چو صلای وصل آید گه ترک تاز گردد
همه زهر دین و دنیا ز تو شهد و نوش آمد
غم و درد سینه سوزان ز تو دلنواز گردد
همه دامن تو گیرد دل و این قدر نداند
که به گرد شیر آهو به صد احتراز گردد
در وصل چون ببستی و به لامکان نشستی
ز کجا رسد گشایش چو دری فراز گردد؟
خمش و سخن رها کن جز اله را تو لا کن
به فنا چو ساز گیری همه کارساز گردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهان است نه که عشق جان آن است؟
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده­ست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بام است و حواس ناودان­ها
تو ز بام آب می‌خور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
هله هش دار که در شهر دو سه طرارند
که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند
که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند
ساقیانند که انگور نمی‌افشارند
یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست
همچو چشم خوش او خیره کش و بیمارند
صورتی‌اند ولی دشمن صورت‌هایند
در جهانند ولی از دو جهان بیزارند
همچو شیران بدرانند و به لب می‌خندند
دشمن هم­دگرند و به حقیقت یارند
خرفروشانه یکی با دگری در جنگند
لیک چون وانگری متفق یک کارند
همچو خورشید همه روز نظر می‌بخشند
مثل ماه و ستاره همه شب سیارند
گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود
روز گندم دروند ارچه به شب جو کارند
دلبرانند که دل بر ندهد بی‌برشان
سرورانند که بیرون ز سر و دستارند
شکرانند که در معده نگردند ترش
شاکرانند و از آن یارچه برخوردارند
مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو
زان که این مردم دیگر همه مردم خوارند
بس کن و بیش مگو گرچه دهان پرسخن است
زان که این حرف و دم و قافیه هم اغیارند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
ای خدایی که چو حاجات به تو بر گیرند
هر مرادی که بودشان همه در بر گیرند
جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند
جان باقی خوش شاد معطر گیرند
بندگانند تو را کز تو تویی‌شان مقصود
پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند
ترک این شرب بگویند درین روزی چند
عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند
چون ستاره شب تاریک پی مه گردند
چو مه چارده رخسار منور گیرند
گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک
پدر و مادر روحانی دیگر گیرند
چون ببینند که تن لقمهٔ گور است یقین
جان و دل زفت کنند و تن لاغر گیرند
بس کن این لکلک گفتار رها کن پس ازین
تا سخن‌ها همه از جان مطهر گیرند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
آه کان طوطی دل بی‌شکرستان چه کند؟
آه کان بلبل جان بی‌گل و بستان چه کند؟
آن که از نقد وصال تو به یک جو نرسید
چو گه عرض بود بر سر میزان چه کند؟
آن که بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند
چو بجویند ازو گوهر ایمان چه کند؟
نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد؟
در تماشاگه جان صورت بی‌جان چه کند؟
با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست
دل تشنه لب من در شب هجران چه کند؟
دست و پا و پر و بال دل من منتظرند
تا که عشقش چه کند عشق جز احسان چه کند؟
آن که او دست ندارد چه برد روز نثار؟
وان که او پای ندارد گه خیزان چه کند؟
آن که بر پردهٔ عشاق دلش زنگله نیست
پردهٔ زیر و عراقی و سپاهان چه کند؟
آن که از بادهٔ جان گوش و سرش گرم نشد
سرد و افسرده میان صف مستان چه کند؟
آن که چون شیر نجست از صفت گرگی خویش
چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند؟
گرچه فرعون به در ریش مرصع دارد
او حدیث چو در موسی عمران چه کند؟
آن که او لقمهٔ حرص است به طمع خامی
او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند؟
بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو
بی‌دل جمع دو سه حرف پریشان چه کند؟
شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی
عاشق روز به شب قبلهٔ پنهان چه کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید
چون صفیری و ندایی ز سوی غیب شنید
آن مراد همه عالم چو فرستاد رسول
که بیا جانب ما چون نپرد جان مرید؟
بپرد جانب بالا چو چنان بال بیافت
بدرد جامهٔ تن را چو چنان نامه رسید
چه کمند است که پر می‌کشد این جان‌ها را
چه ره است آن ره پنهان که از آن راه کشید
رحمتش نامه فرستاد که این جا بازآ
که در آن تنگ قفص جان تو بسیار طپید
لیک در خانهٔ بی‌در تو چو مرغی بی‌پر
این کند مرغ هوا چون که به چستی افتید
بی قراریش گشاید در رحمت آخر
بر در و سقف همی‌کوب پر این است کلید
تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن
که ره از دعوت ما گردد بر عقل پدید
هر چه بالا رود ار کهنه بود نو گردد
هر نوی کاید این­جا شود از دهر قدید
هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر
فی امان الله کان جا همه سود است و مزید
هله خاموش برو جانب ساقی وجود
که می پاک وی­ات داد درین جام پلید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد
غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند
همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان باد
چون که سرزیر شود توبه کند باز آید
نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان باد
نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان
سایهٔ دولت او بر همگان تابان باد
گم­رهان را ز بیابان همه در راه آرد
مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان باد
آن خیال خوش او مشعلهٔ دل‌ها باد
وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان باد
کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر
دل چون شیشهٔ ما هم قدح ایشان باد
شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول
نام شیرین تو هر گم­شده را درمان باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
هر که از حلقهٔ ما جای دگر بگریزد
همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد
زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است
شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد
دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر
طوطی­یی دید کسی کو ز شکر بگریزد؟
پشه باشد که به هر باد مخالف برود
دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد
هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند
صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد
وان که واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت
سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد
چون قضا گفت فلانی به سفر خواهد مرد
آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد
بس کن و صید مکن آن که نیرزد به شکار
که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
یا رب این بوی که امروز به ما می‌آید
ز سراپرده اسرار خدا می‌آید
بوستان را کرمش خلعت نو می‌پوشد
خستگان را ز دواخانه دوا می‌آید
در نمازند درختان و به تسبیح طیور
در رکوع است بنفشه که دوتا می‌آید
هرچه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد
که ز مستی نشناسد که کجا می‌آید
از یکی روح درین راه چو رو واپس کرد
اصل خود دید ز ارواح جدا می‌آید
رنگ او یافت از آن روی چنین خوش رنگ است
بوی او یافت کزو بوی وفا می‌آید
مست او گشت از آن رو همگان مست وی اند
خوش لقا گشت کزان ماه لقا می‌آید
نی بگویم ز ملولی کسی غم نخورم
که شکر رشک برد زانچه مرا می‌آید
زان دلیر است که با شیر ژیان رو کرده‌ست
زان کریم است که از گنج عطا می‌آید
آن که سرمست نباشد برمد از مردم
تا نگویند کزو بوی صبا می‌آید
بس کن ای دوست که سنبوسه چو بسیار خوری
که ز سنبوسه تو را بوی گیا می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید؟
یا نسیمی‌ست کزان سوی جهان می‌آید؟
یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد؟
یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید؟
عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد؟
عجب این قهقهه از حور جنان می‌آید؟
چه سماع است که جان رقص کنان می‌گردد؟
چه صفیر است که دل بال زنان می‌آید
چه عروسی‌ست چه کابین که فلک چون تتقی‌ست
ماه با این طبق زر به نشان می‌آید
چه شکار است که این تیر قضا پران است
ور چنین نیست چرا بانگ کمان می‌آید؟
مژده مژده همه عشاق بکوبید دو دست
کان که از دست بشد دست زنان می‌آید
از حصار فلکی بانگ امان می‌خیزد
وز سوی بحر چنین موج گمان می‌آید
چشم اقبال به اقبال شما مخمور است
این دلیل است که از عین عیان می‌آید
برهیدیت ازین عالم قحطی که درو
از برای دو سه نان زخم سنان می‌آید
خوش‌تر از جان چه بود؟ جان برود باک مدار
غم رفتن چه خوری؟ چون به از آن می‌آید
هر کسی در عجبی و عجب من این است
کو نگنجد به میان چون به میان می‌آید
بس کنم گر چه که رمز است بیانش نکنم
خود بیان را چه کنی؟ جان بیان می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند
اهل دینار کجا امت دیدار کجا
گر چه دینار بشد لایق دیدار شدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
آن شکرپاسخ نباتم می‌دهد
وان که کشتستم حیاتم می‌دهد
آن که در دریای خونم غرقه کرد
یونس وقتم نجاتم می‌دهد
در صفات او صفاتم نیست شد
هم صفا و هم صفاتم می‌دهد
رخت را برد و مرا درویش کرد
نک ز یاقوتش زکاتم می‌دهد
اسب من بستد پیاده مانده ام
وز دو رخ آن شاه ماتم می‌دهد
کوه طور از شاه ماتش پاره شد
من کم از کاهم ثباتم می‌دهد
ماه عید روز وصلش خواستم
از شب هجران براتم می‌دهد
چون برون از شش جهت بد گنج عشق
زان جهت بی‌این جهاتم می‌دهد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
خلق می‌جنبند مانا روز شد
روز را جان بخش جانا روز شد
چند شب گشتیم ما و چند روز
در غم و شادی تو تا روز شد
در جهان بس شهرها کان‌جا شب است
اندرین ساعت که این جا روز شد
در شب غفلت جهانی خفته‌اند
زافتاب عشق ما را روز شد
هر که عاشق نیست او را روز نیست
هر که را عشق است و سودا روز شد
صبح را در کنج این خانه مجوی
رو به بالا کن به بالا روز شد
بر تو گر خارست بر ما گل شکفت
بر تو گر شام است بر ما روز شد
گر تو از طفلی ز روز آگه نه‌یی
خیز با ما جان بابا روز شد
روز را منکر مشو لا لا مگو
چند لا لا؟ جان لالا روز شد
آفتاب آمد که انشق القمر
بشنو این فرمان اعلا روز شد
پاسبانا بس دگر چوبک مزن
پاسبان و حارس ما روز شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
هر چه آن خسرو کند شیرین کند
چون درخت تین که جمله تین کند
هرکجا خطبه بخواند بر دو ضد
همچو شیر و شهدشان کابین کند
با دم او می‌رود عین الحیات
مرده جان یابد چو او تلقین کند
مرغ جان‌ها با قفص‌ها برپرند
چون که بنده پروری آیین کند
عالمی بخشد به هر بنده جدا
کیست کو اندر دو عالم این کند؟
گر به قعر چاه نام او بری
قعر چه را صدر علیین کند
من بر آنم که شکرریزی کنم
از شکر گر قسم من تعیین کند
کافری گر لاف عشق او زند
کفر او را جمله نور دین کند
خار عالم در ره عاشق نهاد
تا که جمله خار را نسرین کند
تو نمی‌دانی که هر که مرغ اوست
از سعادت بیضه‌ها زرین کند؟
بس کنم زین پس نهان گویم دعا
کی نهان ماند چو شه آمین کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۲
عشق اکنون مهربانی می‌کند
جان جان امروز جانی می‌کند
در شعاع آفتاب معرفت
ذره ذره غیب دانی می‌کند
کیمیای کیمیاساز است عشق
خاک را گنج معانی می‌کند
گاه درها می‌گشاید بر فلک
گه خرد را نردبانی می‌کند
گه چو صهبا بزم شادی می‌نهد
گه چو دریا درفشانی می‌کند
گه چو روح الله طبیبی می‌شود
گه خلیلش میزبانی می‌کند
اعتمادی دارد او بر عشق دوست
گر سماع لن ترانی می‌کند
اندرین طوفان که خون است آب او
لطف خود را نوح ثانی می‌کند
بانگ انانستعین ما شنید
لطف و داد و مستعانی می‌کند
چون قرین شد عشق او با جان‌ها
مو به مو صاحب قرانی می‌کند
ارمغان‌های غریب آورده است
قسمت آن ارمغانی می‌کند
هر که می‌بندد ره عشاق را
جاهلی و قلتبانی می‌کند
سرنگون اندررود در آب شور
هر که چون لنگر گرانی می‌کند
تا چه خورده‌ست این دهان کز ذوق آن
اقتضای بی‌زبانی می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
عمر بر اومید فردا می‌رود
غافلانه سوی غوغا می‌رود
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا می‌رود
گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما می‌رود
مرگ یک یک می‌برد وز هیبتش
عاقلان را رنگ و سیما می‌رود
مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا می‌رود
مرگ از خاطر به ما نزدیک تر
خاطر غافل کجاها می‌رود
تن مپرور زان که قربانی‌ست تن
دل بپرور دل به بالا می‌رود
چرب و شیرین کم ده این مردار را
زان که تن پرورد رسوا می‌رود
چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آن جا می‌رود
حکمتت از شه صلاح الدین رسد
آن که چون خورشید یکتا می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
هر کجا بوی خدا می‌آید
خلق بین بی‌سر و پا می‌آید
زان که جان‌ها همه تشنه‌ست به وی
تشنه را بانگ سقا می‌آید
شیرخوار کرمند و نگران
تا که مادر ز کجا می‌آید
در فراقند و همه منتظرند
کز کجا وصل و لقا می‌آید
از مسلمان و جهود و ترسا
هر سحر بانگ دعا می‌آید
خنک آن هوش که در گوش دلش
ز آسمان بانگ صلا می‌آید
گوش خود را ز جفا پاک کنید
زان که بانگی ز سما می‌آید
گوش آلوده ننوشد آن بانگ
هر سزایی به سزا می‌آید
چشم آلوده مکن از خد و خال
کان شهنشاه بقا می‌آید
ور شد آلوده به اشکش می‌شوی
زانک از آن اشک دوا می‌آید
کاروان شکر از مصر رسید
شرفه گام و درا می‌آید
هین خمش کز پی باقی غزل
شاه گوینده ما می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید؟
جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید؟
جز رنگ‌های دلکش از گلستان چه خیزد؟
جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید؟
جز طالع مبارک از مشتری چه یابی؟
جز نقده‌های روشن از کان زر چه آید؟
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد؟
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید؟
از دیدن جمالی کو حسن آفریند
بالله یکی نظر کن کندر نظر چه آید؟
ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی
زین سان که ما شده ستیم از ما دگر چه آید؟
مستی و مست تر شو بی‌زیر و بی‌زبر شو
بی‌خویش و بی‌خبر شو خود از خبر چه آید؟
چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی
درده می رواقی زین مختصر چه آید؟
چون گل رویم بیرون با جامه‌های گلگون
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید؟
ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت
بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید؟