عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
بجان دور از تو ای شمع از غم شبهای تارم من
مرا شب گشت از غم چند شب را زنده دارم من
مقیم گوشه تنهاییم کارم فغان کردن
چه حالست این که دارم در کجایم در چه کارم من
ترا منع از رخ او کرده ام ای مردم دیده
برویت چون گشایم چشم از تو شرمسارم من
نشد زایل ز من آن بی قراری در غم عشقت
غم عشق تو شد افزون ولی در یک قرارم من
گر از نظاره ام بد می بری مگشا نقاب از رخ
چه سود از منع من در دیدنت بی اختیارم من
ز حالم مردم صاحب نظر دارند آگاهی
چه می دانند بی دردان خراب چشم یارم من
بآب دیده تسکین حرارت چون دهم خود را
فضولی کشته لعل بتان گلعذارم من
مرا شب گشت از غم چند شب را زنده دارم من
مقیم گوشه تنهاییم کارم فغان کردن
چه حالست این که دارم در کجایم در چه کارم من
ترا منع از رخ او کرده ام ای مردم دیده
برویت چون گشایم چشم از تو شرمسارم من
نشد زایل ز من آن بی قراری در غم عشقت
غم عشق تو شد افزون ولی در یک قرارم من
گر از نظاره ام بد می بری مگشا نقاب از رخ
چه سود از منع من در دیدنت بی اختیارم من
ز حالم مردم صاحب نظر دارند آگاهی
چه می دانند بی دردان خراب چشم یارم من
بآب دیده تسکین حرارت چون دهم خود را
فضولی کشته لعل بتان گلعذارم من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
دوش در مجلس نگاری بود همزانوی من
عیشها می کرد دل تا صبح از پهلوی من
یار وحشی طبع و من معتاد الفت چون کنم
آفت من خوی او شد محنت او خوی من
چند می نازی فلک با ماه نو چندین مناز
باش تا پیدا شود ماه هلال ابروی من
بر رهش افتاده ام بگشاده چشم انتظار
وه چه باشد گر کند گاهی نگاهی سوی من
چون توانم بی بلا باشم چنین کز هر طرف
صد بلا آویخته بی زلفت از هر موی من
سوی من مگذر مبادا سر نهم بی اختیار
بر رهت پای تو آزاری کشد از روی من
گفتمش ای شه فضولی هم غلام تست گفت
کیست او کی آمد و جان یافت جا در کوی من
عیشها می کرد دل تا صبح از پهلوی من
یار وحشی طبع و من معتاد الفت چون کنم
آفت من خوی او شد محنت او خوی من
چند می نازی فلک با ماه نو چندین مناز
باش تا پیدا شود ماه هلال ابروی من
بر رهش افتاده ام بگشاده چشم انتظار
وه چه باشد گر کند گاهی نگاهی سوی من
چون توانم بی بلا باشم چنین کز هر طرف
صد بلا آویخته بی زلفت از هر موی من
سوی من مگذر مبادا سر نهم بی اختیار
بر رهت پای تو آزاری کشد از روی من
گفتمش ای شه فضولی هم غلام تست گفت
کیست او کی آمد و جان یافت جا در کوی من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
در غمم گر جان ز جسم ناتوان آید برون
کی غم آن راحت جانم ز جان آید برون
می مده ساقی مکن کاری که ناگه پیش خلق
سر لعل او بمستی از زبان آید برون
خواستم کآرم خدنگش را برون از استخوان
باز ترسیدم که مغز استخوان آید برون
دل ندارد طاقت سوز درونم کاشکی
خون شود وز راه چشم خون فشان آید برون
بر قد خم گشته ام رحمی بکن ز آهم بترس
سرو من مگذار کین تیر از کمان آید برون
دی برون آمد شدم رسوای عالم اینچنین
آه اگر امروز دیگر آنچنان آید برون
چون نمودی رخ فضولی را مران از کوی خود
بلبل گل دیده از گلشن چسان آید برون
کی غم آن راحت جانم ز جان آید برون
می مده ساقی مکن کاری که ناگه پیش خلق
سر لعل او بمستی از زبان آید برون
خواستم کآرم خدنگش را برون از استخوان
باز ترسیدم که مغز استخوان آید برون
دل ندارد طاقت سوز درونم کاشکی
خون شود وز راه چشم خون فشان آید برون
بر قد خم گشته ام رحمی بکن ز آهم بترس
سرو من مگذار کین تیر از کمان آید برون
دی برون آمد شدم رسوای عالم اینچنین
آه اگر امروز دیگر آنچنان آید برون
چون نمودی رخ فضولی را مران از کوی خود
بلبل گل دیده از گلشن چسان آید برون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
ای لاله رخ مرو دلم از هجر خون مکن
بر داغ عشق درد جدایی فزون مکن
اسباب عزم راست مکن سرو من بخود
قد مرا ز بار مصیبت نگون مکن
در هجر آفتاب رخ خویش چون شفق
روی مرا ز خون جگر لاله گون مکن
ای اشک گرم رو پی آن شهسوار گیر
چون می روی جدایی از آن رهنمون مکن
بی او فضولی از هوس زندگیت هست
زنهار فکر او ز دل خود برون مکن
بر داغ عشق درد جدایی فزون مکن
اسباب عزم راست مکن سرو من بخود
قد مرا ز بار مصیبت نگون مکن
در هجر آفتاب رخ خویش چون شفق
روی مرا ز خون جگر لاله گون مکن
ای اشک گرم رو پی آن شهسوار گیر
چون می روی جدایی از آن رهنمون مکن
بی او فضولی از هوس زندگیت هست
زنهار فکر او ز دل خود برون مکن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
تو تیر افکنده ای چرخ مهر خود بماه من
رقیبم گشته مشکل که کردی نیک خواه من
سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت
نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من
چه حالست این گه هر که سوی آن خورشید ره جستم
مرا چون سایه دامن گیر شد بخت سیاه من
مرا در ظلمت غم میل طوف خاک آن در شد
چراغی بر فروز ای آتش دل پیش راه من
نکو رویان ز من برگشته اند آیا چه بد کردم
چه باشد موجب رنجش چه شد یارب گناه من
فلک را گر بلایی هست بر من می شود نازل
چه سلطانم که آسودست عالم در پناه من
فضولی قید عقل از من مجو من بنده عشقم
مطیعم تا چه فرماید چه گوید پادشاه من
رقیبم گشته مشکل که کردی نیک خواه من
سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت
نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من
چه حالست این گه هر که سوی آن خورشید ره جستم
مرا چون سایه دامن گیر شد بخت سیاه من
مرا در ظلمت غم میل طوف خاک آن در شد
چراغی بر فروز ای آتش دل پیش راه من
نکو رویان ز من برگشته اند آیا چه بد کردم
چه باشد موجب رنجش چه شد یارب گناه من
فلک را گر بلایی هست بر من می شود نازل
چه سلطانم که آسودست عالم در پناه من
فضولی قید عقل از من مجو من بنده عشقم
مطیعم تا چه فرماید چه گوید پادشاه من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
درد دل ما را ز ره لطف دوا کن
لطفی بنما چاره درد دل ما کن
عمریست که مشتاق لقاییم خدا را
زین بیش مشو پرده نشین عرض لقا کن
از پای در افتادم و از سر بگذشتم
از بهر خدا فکر من بی سر و پا کن
آزردن دلها اثر نیک ندارد
تا چند جفا پیشه کنی ترک جفا کن
محرومی عشاق روا نیست ز وصلت
بی رحم مشو حاجت عشاق روا کن
ای دل مزن از سلسله زلف بتان دم
بشنو سخن من حذر از دام بلا کن
عاشق روشی دارد و معشوق طریقی
گر یار جفا کرد فضولی تو وفا کن
لطفی بنما چاره درد دل ما کن
عمریست که مشتاق لقاییم خدا را
زین بیش مشو پرده نشین عرض لقا کن
از پای در افتادم و از سر بگذشتم
از بهر خدا فکر من بی سر و پا کن
آزردن دلها اثر نیک ندارد
تا چند جفا پیشه کنی ترک جفا کن
محرومی عشاق روا نیست ز وصلت
بی رحم مشو حاجت عشاق روا کن
ای دل مزن از سلسله زلف بتان دم
بشنو سخن من حذر از دام بلا کن
عاشق روشی دارد و معشوق طریقی
گر یار جفا کرد فضولی تو وفا کن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
اگر چه نیست ترحم ترا بزاری من
نمی شود ز تو قطع امیدواری من
بجور کشت مرا در وفای تو اغیار
ترا چه شد که نکردی بلطف یاری من
شدم فتاده تر از خاک ره نکرد کسی
بخاک پای تو اظهار خاکساری من
ز جست و جوی تو یک دم قرار نیست مرا
قرار یافت بدور تو بی قراری من
فتاده ام برهت سوی من فکن نظری
کجا رسید ببین در ره تو خواری من
مرا ز آتش دوزخ چه باک روز جزا
طریق عشق تو بس راه رستگاری من
غم فراق فضولی مرا رساند بجان
اجل کجاست که آید بغمگساری من
نمی شود ز تو قطع امیدواری من
بجور کشت مرا در وفای تو اغیار
ترا چه شد که نکردی بلطف یاری من
شدم فتاده تر از خاک ره نکرد کسی
بخاک پای تو اظهار خاکساری من
ز جست و جوی تو یک دم قرار نیست مرا
قرار یافت بدور تو بی قراری من
فتاده ام برهت سوی من فکن نظری
کجا رسید ببین در ره تو خواری من
مرا ز آتش دوزخ چه باک روز جزا
طریق عشق تو بس راه رستگاری من
غم فراق فضولی مرا رساند بجان
اجل کجاست که آید بغمگساری من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
می نمایی رخ که خورشید جهان آراست این
می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این
بر رهت افتاده ام یک ره نبینی سوی من
با فقیران خود ای مهوش چه استغناست این
برد راحت قامتت از جان و رفتارت ز دل
وه چه رفتار لطیف و قامت رعناست این
از قد و زلفت دل و جان را خلاصی مشکل است
آفت جانهاست آن دام ره دلهاست این
از تو روزی وعده قتلم نمی یابد وفا
می کشد حسرت مرا امروز یا فرداست این
ای خوش آن ساعت که در محشر مرا خوبان بهم
ترسناک از دور بنمایند کآن رسواست این
دوستان در سر فضولی را هوای عاشقیست
خود نمی گوید ولی از طور او پیداست این
می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این
بر رهت افتاده ام یک ره نبینی سوی من
با فقیران خود ای مهوش چه استغناست این
برد راحت قامتت از جان و رفتارت ز دل
وه چه رفتار لطیف و قامت رعناست این
از قد و زلفت دل و جان را خلاصی مشکل است
آفت جانهاست آن دام ره دلهاست این
از تو روزی وعده قتلم نمی یابد وفا
می کشد حسرت مرا امروز یا فرداست این
ای خوش آن ساعت که در محشر مرا خوبان بهم
ترسناک از دور بنمایند کآن رسواست این
دوستان در سر فضولی را هوای عاشقیست
خود نمی گوید ولی از طور او پیداست این
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
تا بدرد عشق جان از تن نمی آید برون
درد عشق او ز جان من نمی آید برون
دانه اشکم بخوناب جگر پرورده است
اینچنین لعلی ز هر معدن نمی آید برون
نخل قدت را طراوت از ریاض جنت است
اینچنین سروی ز هر گلشن نمی آید برون
گر بگلزاری در آیی تیغ بر کف ز انفعال
گل نمی روید دگر سوسن نمی آید برون
با تبسم می کشم گفتی مرا هر دم ز غم
چون نمیرم زین ادا کشتن نمی آید برون
لب ز شرح سوز دل بستیم و جای حیرت است
سوخت خانه دودی از روزن نمی آید برون
گر فضولی ترک عشق دوست گیرد دور نیست
چون کند از عهده دشمن نمی آید برون
درد عشق او ز جان من نمی آید برون
دانه اشکم بخوناب جگر پرورده است
اینچنین لعلی ز هر معدن نمی آید برون
نخل قدت را طراوت از ریاض جنت است
اینچنین سروی ز هر گلشن نمی آید برون
گر بگلزاری در آیی تیغ بر کف ز انفعال
گل نمی روید دگر سوسن نمی آید برون
با تبسم می کشم گفتی مرا هر دم ز غم
چون نمیرم زین ادا کشتن نمی آید برون
لب ز شرح سوز دل بستیم و جای حیرت است
سوخت خانه دودی از روزن نمی آید برون
گر فضولی ترک عشق دوست گیرد دور نیست
چون کند از عهده دشمن نمی آید برون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
غم لعل ترا در سینه جا کردم که جان است این
تمنای حیات جاودان دارم از آن است این
مکن لیلی وش من گوش بر افسانه مجنون
حدیث درد من بشنو که به ز آن داستان است این
ز شرم صورت خوب تو می گردد پری پنهان
چه حاجت من کنم اظهار این معنی عیان است این
لگدکوب رقیبت شد تن اندوه پروردم
مگو تن پیش سگ افتاده مشتی استخوان است این
هوا از شاخ گل پیکان خونین می کشد گویا
بدل خوردست تیر رشک قدت را نشان است این
قرارم برد رفتارت سرشکم ریخت گفتارت
چه قد دلستان است آن چه لعل درفشان است این
فضولی می رسد هر شب بمه فریاد و افغانت
شبی آن مه نمی پرسد چه فریاد و فغان است این
تمنای حیات جاودان دارم از آن است این
مکن لیلی وش من گوش بر افسانه مجنون
حدیث درد من بشنو که به ز آن داستان است این
ز شرم صورت خوب تو می گردد پری پنهان
چه حاجت من کنم اظهار این معنی عیان است این
لگدکوب رقیبت شد تن اندوه پروردم
مگو تن پیش سگ افتاده مشتی استخوان است این
هوا از شاخ گل پیکان خونین می کشد گویا
بدل خوردست تیر رشک قدت را نشان است این
قرارم برد رفتارت سرشکم ریخت گفتارت
چه قد دلستان است آن چه لعل درفشان است این
فضولی می رسد هر شب بمه فریاد و افغانت
شبی آن مه نمی پرسد چه فریاد و فغان است این
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
شد آن گل چهره باز از خانه با عزم سفر بیرون
مرا صد قطره خونابه شد از چشم تر بیرون
مگر خورشید در عشقت قبایی می درد هر شب
که از جیب دگر می آورد هر صبح سر بیرون
درون پرده شد از شرم رویت آفتاب امشب
ندارد آبرو زین پرده گر آید دگر بیرون
ز حسرت آه آتشناک از دل می کشم هر گه
که آید تیر خون آلوده او از جگر بیرون
خیال نوک مژگانت گر افتد در دل دریا
نخواهد آمدن ناسفته از دریا گهر بیرون
نمی دانم چرا عشاق را کشتند در کویش
نکشتند آنچنان آن قوم را کاید خبر بیرون
فضولی می رسد در دهر هر دم محنتی بر من
بباید رفت زین محنت سرای پر خطر بیرون
مرا صد قطره خونابه شد از چشم تر بیرون
مگر خورشید در عشقت قبایی می درد هر شب
که از جیب دگر می آورد هر صبح سر بیرون
درون پرده شد از شرم رویت آفتاب امشب
ندارد آبرو زین پرده گر آید دگر بیرون
ز حسرت آه آتشناک از دل می کشم هر گه
که آید تیر خون آلوده او از جگر بیرون
خیال نوک مژگانت گر افتد در دل دریا
نخواهد آمدن ناسفته از دریا گهر بیرون
نمی دانم چرا عشاق را کشتند در کویش
نکشتند آنچنان آن قوم را کاید خبر بیرون
فضولی می رسد در دهر هر دم محنتی بر من
بباید رفت زین محنت سرای پر خطر بیرون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
نمی دانم چه بد کردم چرا رنجید یار از من
که افکند از نظر برداشت چشم اعتبار از من
مگر از خاکساریهای من کردند آگاهش
که بنشستست بر آیینه طبعش غبار از من
نسودم بر کف پای لطیفش خار مژگان را
چه باشد موجب رنجیدن آن گل عذار از من
ازو این زهر چشم و چین ابرو نیست بی وجهی
ادای ناخوشی سر زد مگر بی اختیار از من
زنم سر بر زمین هر جا روم چون آب زین غصه
که دامن می کشد آن سرو می گیرد کنار از من
بدادم جان نکردم یار را رسوا بشرح غم
اگر می بود مجنون زنده می آموخت کار از من
فضولی کرد سرگردان مرا بی ماه رخساری
نمی دانم چه در دل داشت دور روزگار از من
که افکند از نظر برداشت چشم اعتبار از من
مگر از خاکساریهای من کردند آگاهش
که بنشستست بر آیینه طبعش غبار از من
نسودم بر کف پای لطیفش خار مژگان را
چه باشد موجب رنجیدن آن گل عذار از من
ازو این زهر چشم و چین ابرو نیست بی وجهی
ادای ناخوشی سر زد مگر بی اختیار از من
زنم سر بر زمین هر جا روم چون آب زین غصه
که دامن می کشد آن سرو می گیرد کنار از من
بدادم جان نکردم یار را رسوا بشرح غم
اگر می بود مجنون زنده می آموخت کار از من
فضولی کرد سرگردان مرا بی ماه رخساری
نمی دانم چه در دل داشت دور روزگار از من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
زدی چو در دلم آتش مکش چو شعله سر از من
چو شمع سوختنم بین مباش بی خبر از من
نشان عشق تو سوز دل من است می سوزم
چنان که هیچ نماند نشان ز تو اثر از من
مرا چو سوختی از بردن دلم حذری کن
من آتشم چه رسانی بدامنت شرر از من
جز این که منع ز نظاره جمال تو کردم
چه کرده ام که بگرداند روی چشم تر از من
مرا ز خواری از آن بیش شد الم که مبادا
بخواریم نگرد یار و کم کند نظر از من
بنیستی شدم آگه ز سر درج دهانت
گمان نبود مرا هم که آید این هنر از من
براه عشق فضولی اگر چه آمده مجنون
نبوده بیشتر از من نرفته بیشتر از من
چو شمع سوختنم بین مباش بی خبر از من
نشان عشق تو سوز دل من است می سوزم
چنان که هیچ نماند نشان ز تو اثر از من
مرا چو سوختی از بردن دلم حذری کن
من آتشم چه رسانی بدامنت شرر از من
جز این که منع ز نظاره جمال تو کردم
چه کرده ام که بگرداند روی چشم تر از من
مرا ز خواری از آن بیش شد الم که مبادا
بخواریم نگرد یار و کم کند نظر از من
بنیستی شدم آگه ز سر درج دهانت
گمان نبود مرا هم که آید این هنر از من
براه عشق فضولی اگر چه آمده مجنون
نبوده بیشتر از من نرفته بیشتر از من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
عاشقم جز عاشقی کاری نمی آید ز من
هست تقوی کار دشواری نمی آید ز من
با تو ای دل کار و بار عشق را بگذاشتم
کار دشواری چنین باری نمی آید ز من
من نمی گویم که ذوقی نیست در قید جنون
عاقلم بیهوده گفتاری نمی آید ز من
نقد جان را صرف خواهم کرد در راه بتان
کرده ام اقرار انکاری نمی آید ز من
هر چه می خواهند می آید ز من در عشق لیک
صبر کردن در غم یاری نمی آید ز من
دل اگر گیرد ره خوبان نخواهم کرد منع
دل نمی رنجانم آزاری نمی آید ز من
مرده ام بی او فضولی حمل بر صبرم مکن
گر دمادم ناله زاری نمی آید ز من
هست تقوی کار دشواری نمی آید ز من
با تو ای دل کار و بار عشق را بگذاشتم
کار دشواری چنین باری نمی آید ز من
من نمی گویم که ذوقی نیست در قید جنون
عاقلم بیهوده گفتاری نمی آید ز من
نقد جان را صرف خواهم کرد در راه بتان
کرده ام اقرار انکاری نمی آید ز من
هر چه می خواهند می آید ز من در عشق لیک
صبر کردن در غم یاری نمی آید ز من
دل اگر گیرد ره خوبان نخواهم کرد منع
دل نمی رنجانم آزاری نمی آید ز من
مرده ام بی او فضولی حمل بر صبرم مکن
گر دمادم ناله زاری نمی آید ز من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
چو شمع ز آتش دل اضطراب دارم من
دل پر آتش چشم و پر آب دارم من
ره نظاره ز غیر تو بسته ام شب هجر
مکن خیال که در دیده خواب دارم من
شهید ساخت مرا جور بی حساب بتان
چه غم ز پرسش روز حساب دارم من
فلک بدور مخالف مرا نترساند
مشوشم چه غم از انقلاب دارم من
ز سایه در پی آن مه رقیب می فکند
هزار داغ بدل ز آفتاب دارم من
چه گونه چاک کنم سینه پیش بی دردان
بتی ز چشم بدان در نقاب دارم من
فضولی از الم بی کسی نخواهم رست
چنین که از همه کس اجتناب دارم من
دل پر آتش چشم و پر آب دارم من
ره نظاره ز غیر تو بسته ام شب هجر
مکن خیال که در دیده خواب دارم من
شهید ساخت مرا جور بی حساب بتان
چه غم ز پرسش روز حساب دارم من
فلک بدور مخالف مرا نترساند
مشوشم چه غم از انقلاب دارم من
ز سایه در پی آن مه رقیب می فکند
هزار داغ بدل ز آفتاب دارم من
چه گونه چاک کنم سینه پیش بی دردان
بتی ز چشم بدان در نقاب دارم من
فضولی از الم بی کسی نخواهم رست
چنین که از همه کس اجتناب دارم من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
حباب نیست ز خون گرد دیده تر من
هوای غیر تو بیرون شده است از سر من
بسوخت آتش حیرت مرا نمی دانم
چه کرده ام ز چه رنجیده است دلبر من
بپای بوس توام ره بهیچ صورت نیست
مگر کشند بخاک ره تو پیکر من
کسی برابری من کجا تواند کرد
کنون که نیست کسی جز تو در برابر من
شدم هلاک ز درد و غم تو رحمی کن
بجان غمزده و چشم درد پرور من
بدور خط تو مشکل توانم آسودن
چنین که هر سر مو گشته خار بستر من
رقیب چند کنی منع او ز آزارم
مگو که قطع شود روزی مقرر من
حریف بزم غمم خون دل بس است میم
شراب وصل فضولی کجاست در خور من
هوای غیر تو بیرون شده است از سر من
بسوخت آتش حیرت مرا نمی دانم
چه کرده ام ز چه رنجیده است دلبر من
بپای بوس توام ره بهیچ صورت نیست
مگر کشند بخاک ره تو پیکر من
کسی برابری من کجا تواند کرد
کنون که نیست کسی جز تو در برابر من
شدم هلاک ز درد و غم تو رحمی کن
بجان غمزده و چشم درد پرور من
بدور خط تو مشکل توانم آسودن
چنین که هر سر مو گشته خار بستر من
رقیب چند کنی منع او ز آزارم
مگو که قطع شود روزی مقرر من
حریف بزم غمم خون دل بس است میم
شراب وصل فضولی کجاست در خور من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
شد واقف از خیال من آن مه بحال من
نگذاشت فرق ضعف ز من تا خیال من
بستم خیال کام دگر زآن دهن ولی
کاری نکرد هیچ خیال محال من
گفتم سگ توام سبب اینست غالبا
کز من چنین گریخته وحشی غزال من
گفتم ز رشک بر ورق لاله نقطه ایست
گفتم این کنایه ایست ز رخسار و خال من
بی خط سبز و زلف سیاه تو شاهدست
بر روی زرد من رقم اشک آل من
سر زد ز چاک سینه من آتش درون
من مرغ آتشین پرم اینست بال من
سودای عقل کرد فضولی مرا ملول
حرفی ز عشق گوی بدفع ملال من
نگذاشت فرق ضعف ز من تا خیال من
بستم خیال کام دگر زآن دهن ولی
کاری نکرد هیچ خیال محال من
گفتم سگ توام سبب اینست غالبا
کز من چنین گریخته وحشی غزال من
گفتم ز رشک بر ورق لاله نقطه ایست
گفتم این کنایه ایست ز رخسار و خال من
بی خط سبز و زلف سیاه تو شاهدست
بر روی زرد من رقم اشک آل من
سر زد ز چاک سینه من آتش درون
من مرغ آتشین پرم اینست بال من
سودای عقل کرد فضولی مرا ملول
حرفی ز عشق گوی بدفع ملال من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
سرم را درد بر بالین محنت سود دور از تو
تنم در بستر بیچارگی فرسود دور از تو
بر آن بودم که چون دور از تو کردم کم شود در دم
ندانستم که خواهد محنتم افزود دور از تو
بلای هجر بسیارست و ما بسیار کم طاقت
نمی دانیم حال ما چه خواهد بود دور از تو
مرا گفتی که خواهی مرد در هجران من بی شک
محالست این سخن کی می توان آسود دور از تو
نماند از ناله تاب صحبت ما همنشینان را
کجا شد آن که ما را صبر می فرمود دور از تو
تو آتش پاره من خار ره بر من چو بگذشتی
اثر مگذار کز من بر نیاید دود دور از تو
جهان شد تیره در چشم فضولی بی مه رویت
فلک هرگز ره راحت باو ننمود دور از تو
تنم در بستر بیچارگی فرسود دور از تو
بر آن بودم که چون دور از تو کردم کم شود در دم
ندانستم که خواهد محنتم افزود دور از تو
بلای هجر بسیارست و ما بسیار کم طاقت
نمی دانیم حال ما چه خواهد بود دور از تو
مرا گفتی که خواهی مرد در هجران من بی شک
محالست این سخن کی می توان آسود دور از تو
نماند از ناله تاب صحبت ما همنشینان را
کجا شد آن که ما را صبر می فرمود دور از تو
تو آتش پاره من خار ره بر من چو بگذشتی
اثر مگذار کز من بر نیاید دود دور از تو
جهان شد تیره در چشم فضولی بی مه رویت
فلک هرگز ره راحت باو ننمود دور از تو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
کرد ناصح منع من از گریه بی رخسار او
خنده ام آمد میان گریه بر گفتار او
او نه سرمست است من مدهوش محو حیرتم
هست او در کار من حیران و من در کار او
نیست دور از نسبتی گر هست حسن التفات
بر دل بیمار من از نرگس بیمار او
عالمی را ناله آم در ناله دارد روز و شب
نیست مخصوص من بی دل همین آزار او
دور کج رو خورد چون می خون من تا مست شد
مستی او می شود معلوم از رفتار او
دوش پیش چشم پرخون داشتم آیینه
دیدمش خونین جگر از حسرت دیدار او
بر فضولی بیش ازین مپسند بیداد ای صنم
رحم کن بهر خدا بر نالهای زار او
خنده ام آمد میان گریه بر گفتار او
او نه سرمست است من مدهوش محو حیرتم
هست او در کار من حیران و من در کار او
نیست دور از نسبتی گر هست حسن التفات
بر دل بیمار من از نرگس بیمار او
عالمی را ناله آم در ناله دارد روز و شب
نیست مخصوص من بی دل همین آزار او
دور کج رو خورد چون می خون من تا مست شد
مستی او می شود معلوم از رفتار او
دوش پیش چشم پرخون داشتم آیینه
دیدمش خونین جگر از حسرت دیدار او
بر فضولی بیش ازین مپسند بیداد ای صنم
رحم کن بهر خدا بر نالهای زار او
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
دل که پنهان است شوق لعل محبوبان درو
غنچه بشگفته است اوراق گل پنهان درو
با خیال لعل جان بخش سواد دیده ام
هست آن ظلمت که باشد چشمه حیوان درو
شد بسودای سر زلف تو جسمم رشته ای
صد گره افتاد از تاب غم دوران درو
بحر محنت راست گردابی پر از خاشاک و خس
وادی عشقت که عشاقند سرگردان درو
ناوکت بگذشت از جسمم چه جای راحت است
با چنین جسمی که آرامی ندارد جان درو
در غم درج دهانت چون نباشم تنگ دل
حقه گم کرده ام صد درد را درمان درو
نیست راحت بی غم جانان فضولی را دمی
دم بدم آن به که افزاید غم جانان درو
غنچه بشگفته است اوراق گل پنهان درو
با خیال لعل جان بخش سواد دیده ام
هست آن ظلمت که باشد چشمه حیوان درو
شد بسودای سر زلف تو جسمم رشته ای
صد گره افتاد از تاب غم دوران درو
بحر محنت راست گردابی پر از خاشاک و خس
وادی عشقت که عشاقند سرگردان درو
ناوکت بگذشت از جسمم چه جای راحت است
با چنین جسمی که آرامی ندارد جان درو
در غم درج دهانت چون نباشم تنگ دل
حقه گم کرده ام صد درد را درمان درو
نیست راحت بی غم جانان فضولی را دمی
دم بدم آن به که افزاید غم جانان درو