عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
چون دیده به دیدار تو مشتاق ز جانست
ای دیده چرا روی تو از دیده نهانست
گرچه تو ز ما فارغ و ما کشته به هجریم
لیکن همه شب یاد توأم روح و روانست
انصاف ندارد دل سنگین نگارین
کاو با دگران از دل و با مابه زبانست
گر بشنود آهی که کشم از دل محزون
گوید به سر کوی من آخر چه فغانست
هرچند دعا گویمش او روی بتابد
یارب ز دعای منش آخر چه زیانست
از ناله و فریاد چه حاصل دل ما را
چون حال من خسته به پیش تو عیانست
با این همه تا سعی و توانست دلم را
جان می دهد از بهر تو تا او به جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
دردمندیم و لب لعل تو درمان منست
وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست
مشکل آنست که در دست و دلم را در جان
حاصلی نیست چو این دل نه به فرمان منست
دل و دینم بربود او و رخ از من پوشید
بی وفایی چه کنم عادت جانان منست
شب همه شب ز خیال تو نمی یارم خفت
روز تا شب به سر کوی تو افغان منست
زاری ما به فلک رفت و به گوشت نرسید
هیچ شک نیست که از بخت پریشان منست
جور بیگانه به هر حال توانم بردن
مشکل آنست که فریاد ز خویشان منست
شد جهان بی سر و سامان و به غورش نرسید
چه توان کرد چو این خوی جهانبان منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ندانستم که اهلیت گناهست
و یا این ره که می پویم چه راهست
ز جور روزگار و طعن دشمن
جهان پیش جهان بینم سیاهست
نه هر مردی تواند کرد مردی
سواری شیر دل پشت سپاهست
کسان را بر در هرکس پناهست
مرا بر درگه لطفش پناهست
اگر آهی کشم در هم کشد روی
مگر آیینه را تندی ز آهست
خیال آن بت خورشید پیکر
جهان پیما و شب رو همچو ماهست
تو چون در خلوت وصلی چه دانی
که مسکینی ز هجرت دادخواهست
نگار ماه رویم را ز خوبی
هزاران یوسف مصری به چاهست
چرا رحمت نیارد بر گدایان
چو دایم بر جهان او پادشاهست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هر چند دلارام مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست
آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد
میلش سوی یاران وفادار چرا نیست
گفتم که برد نزد دلارام پیامی
کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست
ای پیک سحر از من مهجور بگویش
زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست
بازآی که رنجور غم از درد جدایی
می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست
روزی به علی رغم بداندیش وفا کن
حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست
هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع
کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست
گفتم که غم عشق توأم مونس جانست
گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست
ای دل غم احوال جهان بیش میندیش
کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
به دردم غیر وصل تو دوا نیست
چرا با ما تو را جز ماجرا نیست
ترا گر مهر ما نبود مرا هست
تو را صبر ار بود از من مرا نیست
وفا گر نیست جانا در دل تو
ولی چندین جفا بر ما روا نیست
جفا کردی و دل بردی زهی چشم
تو را شرم و حیا از روی ما نیست
چرا خود را ز ما بیگانه داری
چرا رحمت به حال آشنا نیست
کدامین پیرهن کز دست هجران
که هر دم در غم رویت قبا نیست
چو در عالم بجز تو کس ندارم
نگویی در دلت مهرم چرا نیست
نگارینا تو دانی در جهانم
به جان تو که جز لطف شما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ترا در دل مگر مهر و وفا نیست
و یا آیین تو غیر از جفا نیست
مرا دردیست در دل از فراقت
که جز وصل دلارامش دوا نیست
مکن زین بیش دوری از بر ما
که جان از تن جدا بودن روا نیست
چرا یاد از من مسکین نیارد
چو یک دم یاد او از ما جدا نیست
شکستن عهد یار و بی وفایی
نگارینا چو می دانی ز ما نیست
تو سلطان جهانبانی ولیکن
به هیچت جای پروای گدا نیست
من آن بلبل شدم در گلستانت
که ذکرم غیر اوصاف شما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
جز بوی سر زلف تو با باد صبا نیست
...........................................ا نیست
خون شد دل مسکین من اندر غم رویت
اندر دل خوبان جفاپیشه وفا نیست
از دست ربایند دل خلق جهانی
وانگاه به سر بار بجز جور و جفا نیست
جز مهر و وفا در دل ما نیست همانا
جز جور و ستم قاعده شهر شما نیست
بیداد مکن بر دل عشاق از این بیش
زیرا که ز حد بردن بیداد روا نیست
بالات بلاییست نه بالاست خدا را
کس نیست به عهدت که گرفتار بلا نیست
از خاطرت ای دوست فراموش نشاید
آن بنده که از یاد تو یک لحظه جدا نیست
دل برد ز دستم صنم و قصد جفا کرد
رحمش به من خسته و شرمش ز خدا نیست
چون خاک رهت گشته ام ای سرو گل اندام
میلت سوی ما از چه سبب چون و چرا نیست
هر چند ترا برگ و هوای دگران است
از خان وصال تو مرا برگ و نوا نیست
سلطان جهانی و به خیل تو گداییم
آخر ز چه رویت نظری سوی گدا نیست
چون روی بپیچید ز من هاتف جان گفت
احوال جهان پیش تو بی روی و ریا نیست
ای سرو روان راست بگو تا ز چه معنی
ما را به وصال تو نیازست و ترا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
ما را به غم عشق تو دردست دوا نیست
فریاد دلم رس که بدین نوع روا نیست
گفتم که رساند ز من خسته پیامی
چون محرم رازم بجز از باد صبا نیست
ای باد صبا عرضه کن احوال دلم را
کاخر ز چه رو با من مسکینش صفا نیست
تو پادشه هر دو جهانی به حقیقت
لیکن چه کنم چون نظرت سوی گدا نیست
دل را طلبیدم ز سر زلف تو گفتا
ما را سر و پروای چنان بی سر و پا نیست
گفتم مکن ای دوست جفا بر من مسکین
شرمت ز من خسته و ترست ز خدا نیست
بر اهل جهان جور و جفا چند پسندی
در شهر تو نام کرم و بوی وفا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ما را ز درد عشق تو یک دم قرار نیست
آخر چرا تو را غم این بی قرار نیست
بسیار غم که هست به جانم ز درد عشق
لیکن بتر ز شدّت هجران یار نیست
هر چند سر به سر همه عالم پر از غمست
ما را به غیر بار فراق نگار نیست
عمریست تا که وعده ی وصلم همی دهی
آخر بیا که هیچ بتر ز انتظار نیست
با گل بگو صبا که چرا خاطر مرا
از گلستان وصل تو جز نوک خار نیست
با آنکه سالها نکنی سوی ما نظر
جانم ز طعنه وز جفا رستگار نیست
دادم به اختیار دل خود ز دست و من
یک لحظه ای به وصل توأم اختیار نیست
عشّاق روی خوب تو بسیار در جهان
هستند تا حدی که جهان در شمار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
از مهر منت به دل اثر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دیدم که آن نگار چو بر من وفاش نیست
بر حال زار خسته دلان جز جفاش نیست
دردم به جان رسید ز هجران آن صنم
یک دم نظر به سوی من مبتلاش نیست
من شرح اشتیاق نیارم به صد زبان
گفتن که حسن روی تو را منتهاش نیست
بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد
قطعاً ترحمی به دل آشناش نیست
خون می خورم به هجر تو و جور می کشم
رنجور عشق را بجز این انتعاش نیست
روزم قرار دیدن و شب نیست خواب چشم
ما را به درد هجر تو به زین معاش نیست
مهجور شد دو دیده بختم ز روی دوست
دانم که غیر خاک درت توتیاش نیست
ای دل تو روز وصل غنیمت شمر مراد
هرگز نبود وصل که هجر از قفاش نیست
کُشتی به درد هجر جهانی به انتظار
مشکل که کُشته ی غم تو خون بهاش نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
به درد ما بجز از وصل تو دوا خوش نیست
بیا که جانی و جانم ز تن جدا خوش نیست
دریغ ماه رخت را اگر وفا بودی
چرا که دلبر مه روی بی وفا خوش نیست
به جان رسید دل من ز جور هجرانت
جفا مکن صنما کاین همه جفا خوش نیست
جفا اگر چه ز خوبان طریقه ایست قدیم
نگار من مکن آن را که گوییا خوش نیست
کنند جاهل و نادان جفا به خلق ولی
ستم ز پادشه لطف بر گدا خوش نیست
اگرچه باغ و بهارست و سبزه خرّم
به جان دوست که این جمله بی شما خوش نیست
ز دیده گرچه شدی دور در دو دیده من
به غیر خاک کف پات توتیا خوش نیست
مگر که نیست خوشی در بهار و طوف چمن
اگر خوش است خدا را مرا چرا خوش نیست
بیا که بی تو جهان ناخوش است بر دل من
اگر خوش است ترا بی جهان مرا خوش نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ما را به غیر لطف تو شاها پناه نیست
زیرا که بنده ای چو من و چون تو شاه نیست
چون پایمال عشق شدم در غم فراق
آخر چرا به وصل توأم دستگاه نیست
دردم به دل رسید چرا ای طبیب من
یک دم به سوی خسته دلانت نگاه نیست
ما را ز دست هجر تو سرمایه در جهان
جز خون دیده بر رخ و رنگ چو کاه نیست
ماییم بی گناه و گنه کار پیش تو
شکر آنکه غیر عشق تو ماه را گناه نیست
گم شد دلم ز دست و یقینم که جای دل
بیرون ز طرّه ی سر زلف سیاه نیست
از چشم من خیال رخ تو نمی رود
ما را به غیر مردم دیده گواه نیست
جانا چه شد چه بود چه کردم که بی سبب
ما را به گلستان وصال تو راه نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
مرا به عشق تو جز ناله ای و آهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست
گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست
تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست
مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مرا جز درگه لطف تو می دانی پناهی نیست
اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست
ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر
به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست
چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده
چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست
به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم
چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست
شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره
به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست
بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا
به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست
تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری
گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
دیدی که آن نگار سرو برگ ما نداشت
دل بستد از فلان و به دست غمش گذاشت
آن بس نبود کاو بستد دل ز دست ما
وآنگاه شحنه ای ز جفا بر دلم گماشت
گفتم مگر که ریش مرا مرهمی بود
مسکین دل ضعیف بر او این طمع نداشت
کاو ریش اندرون مرا این نمک زند
یارب چه بود فکرش و با ما سرچه داشت
یک دم وفا نکرد به قولش چو دوستان
تخم جفا به وادی خاطر چرا بکاشت
راه وفا نگیرد و دایم جفا کند
ما را بر او نبود بر این گونه چشم داشت
چشم جهان گشاده به راه امید اوست
از نیمروز تا به شب از صبح تا به چاشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
پشتم ز غم بار فراق تو دوتا گشت
امّید شب وصل توأم جمله هبا گشت
هرگز به سر کوی نگاری نرسیدم
تا مرغ دل خسته ی ما گرد هوا گشت
یکتا شدم اندر غم عشق تو نگارا
بر روی تو تا زلف سمن سات دو تا گشت
آن قد دلارای که صبر از دل ما برد
بالاش نگویید که آن عین بلا گشت
امّید وفا بود مرا از کرم دوست
گویی که همه عهد و وفای تو جفا گشت
از یار نیامد سوی این خسته پیامی
تا محرم راز دل ما باد صبا گشت
گویی که ببرّید ز ما آن بت بی مهر
بگذاشت وفا یک سرو همدست جفا گشت
هر تیر که در کیش دلم بود بیفکند
بر تیر چه از دست دلم چونکه خطا گشت
آخر بده امروز مراد دل تنگم
چون کام دلت از دو جهان جمله روا گشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ز آتش بیداد که بالا گرفت
شعله ی آن در دل خارا گرفت
زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت
آتش جور تو که در ما گرفت
زآنکه همه کار جهان بر خطاست
کار جهان بین که چه یغما گرفت
سایه ی حق بود، چرا بی سبب
سایه ی الطاف ز ما برگرفت
غم بشد و طوف جهان کرد و باز
آمد و در جان جهان جا گرفت
خون دل خلق جهانی ز چشم
بس بچکید و ره دریا گرفت
قصّه ی درد من و جور غمت
چون بدهم شرح که هرجا گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
فریاد کان نگار دل از مهر برگرفت
جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت
ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز
یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت
چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند
دل نیز رفت و دلبرکی خوبتر گرفت
درد دل از طبیب چه پنهان کنی کنون
چون داستان عشق جهان سر به سر گرفت
روزی به رهگذار ز دورم بدید یار
در خشم شد ز ما و به تک راه برگرفت
آهی چنان ز آتش دل در جهان زدم
کز آه من جهان همه از خشک و تر گرفت
چندان ز دیده اشک ببارید مردمک
کز آب دیده ام به جهان ره گذر گرفت