عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
من نه از زلف بتان این سان پریشان روزگارم
باشد از کج گردی چرخ این پریشانی که دارم
چارسوی وشش جهت را هفتخوان کرده است بر من
کرده پنداری گمان روئینه تن اسفندیارم
نیستم اشتر ولی دارم گران باری چو اشتر
بارها با من کشد تا می دد یک مشت خارم
چرخ گویا دردل از من کینه دیرینه دارد
ور نه روز وشب چرا خواهدچنین زار و فکارم
آنچنانم تلخکام از گردش گردنده گردون
کز کف شیرین شکر تلخی دهدچون کوکنارم
از غم روی نگاری شد کنارم لاله زاری
بسکه خون لد همی از دیده ریزد بر کنارم
می کنم دیوانگی تا کس به من الفت نگیرد
باز طفلان راخبر سازد نماید سنگ سارم
من ندانم بعد مردن فارغم از دست گردون
یا که باز از جور او آشفته خاطر درمزارم
بر مرادم گر فلک می کرد گردش چندروزی
چون بلنداقبال می گردید روزی وصل یارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
تو از فرهاد دل بری نه شیرین
توبودی ویس پیش چشم رامین
توکردی وکنی نه اختر و بخت
شکایت نه از آن دارم نه از این
نبیند هر چه بیند جز رخ دوست
اگر باشدکسی را چشم حق بین
مرا دلبر پرستی گشته مذهب
نه از کفرم خبر باشد نه از دین
بود تحسین ز لبهای تودشنام
دعا باشد بگوئی گر تو نفرین
دلم دانی به زلفت در چه حال است
چو گنجشکی است در چنگال شاهین
بلند اقبال از عشق تو شاد است
نباشد عاشق آنکو هست غمگین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
ز مو قیمت مشک وعنبر شکسته
به لب نرخ قند مکرر شکسته
چه پرسی دلم ازچه بشکسته در بر
دلم در بر از دست دلبر شکسته
بت من به هنگام مستی مکرر
سر ساقیان را به ساغر شکسته
به هر جا که بنشسته وخوره صهبا
بسی دست وپا سینه وسرشکسته
به دیوار ودرگاهی از شورمستی
زده خنجر آن سان که خنجر شکسته
بکن شادش آزادی ار خواهی از غم
دلا بینی از غم دلی گر شکسته
مرا گر بلند است اقبال از چه
چنین از غم دلبرم پرشکسته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
چرا تواینهمه ای ماه بی وفا شده ای
به دوستان همه بی مهر یا به ما شده ای
جفاکشی شده ما را شعار ودلشادیم
از آن زمان که به ما مایل جفا شده ای
جدا شود چو نی از غصه بنداز بندم
ببینم ازبر من گر دمی جدا شده ای
به ملک حسن تو شاهنشهی زهی احسان
که همنشین به من خسته گدا شده ای
به من به حالت بیگانگان کنی رفتار
ولیک با همه می بینم آشنا شده ای
هزار درد تو را بی دوا شفا بخشد
اگر به درد دل خسته ای دوا شده ای
دلا چه شد که چو من گشته ای بلنداقبال
مگر به حکم قضا و قدر رضا شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
چرا تو این همه ای ماه بی وفا شده ای
به دوستان همه بی مهر یا به ما شده ای
هزار درد اگر عشق کرده بار دلم
مرا چه غم که تو بر درد ما دوا شده ای
شدیم ازهمه اهل زمانه بیگانه
از آن زمان که به ما یار و آشنا شده ای
به شاهی توچه نقصان رسد اگر گویند
که یار با من بی مایه گدا شده ای
اگر به حرف رقیبان نرفته ای خود گو
ز چیست کز بر من همچو دل جدا شده ای
جدا ز رویتو دانی که روز مرگ من است
رضا به مرگ من از هجر خود چرا شده ای
به روزگار شوی همچو من بلنداقبال
اگر به حکم قضا و قدر رضا شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
چه خورده ای که ز رخ همچوارغوان شده ای
کجا بدی و به بزم که میهمان شده ای
به مو چوسنبلی از رو چو گل ز قدچون سرو
زفرق تا به قدم رشک گلستان شده ای
کنون فزون هوس صحبت است با تومرا
که شعر خوان ولغز سنج و نکته دان شده ای
سراغی از تو و ازمنزلت نداد کسم
که لایری ز نظرها ولامکان شده ای
هنوز بر سر قهری و باز در پی جنگ
مرا گمان که به من یار ومهربان شده ای
مگر نه دامن من بود متکای سرت
چه روی داده ندانم که سرگران شده ای
گناه بخت بد من بود وگرنه چرا
زمن به گفته اغیار بدگمان شده ای
چه غم ندارد اگر جان ودل بلنداقبال
که آفت دل خلق و بلای جان شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
توچرا اینهمه بدخو شده ای
تلخ گوگشته ترش روشده ای
همچو شیری به نظر درگه خشم
اگر ازچشم چوآهو شده ای
بی سبب از من دلداده چرا
رنجه از گفتم بدگوشده ای
برده ای دل ز دو صد پیر وجوان
به یکی غمزه چو جادوشده ای
دل طلبکار تو وغافل از این
که تو درجلوه زهر سو شده ای
تا بنفشه خط وسنبل گیسو
تا سهی قد وسمن بو شده ای
همچومن هر که بلنداقبال است
آفت جان و دل او شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
کند زلف تو گاهی سرکشی گه می کند پستی
بودچشم تومست ومی کند زلف تو بدمستی
دل ازدست چو توماهی کجا کی جان برد سالم
کهگرماهی شود زلف تو او رامی کند شستی
عجب بد عهد و بی مهری چومریخی ومه چهری
به من عهدی که بستی بی سبب بهر چه بشکستی
ز اشک وچهره دارم سیم و زر افزون تر از قارون
دهم گر خرقه رهن باده نبود از تهی دستی
به دل گفتم چه شد کاینسان بلند اقبال گردیدی
بگفتا نیست کردم خویش را بگذشتم از هستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
چه شد که مه بریدی وعهد بشکستی
مرا به بند ببستی خود از میان جستی
زنی به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ
تو را به ما سر جنگ است یا که بدمستی
گناه سستی بخت من است بسکه چنین
توسخت دل دل آزرده مرا خستی
من آنچه گفتم وگویم خلاف نیست در آن
تو هر چه عهد ببستی نبسته بشکستی
توچون به چشم ودلت نیست بخشش وهمت
اگر به دولت قارون رسی تهی دستی
مگر نه ما و تو را راه مرگ در پیش است
بگیر توشه ای از بهر راه تا هستی
دلا که گفته نهی نام خود بلند اقبال
تو کاین چنین ز غم هجر آن صنم پستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ای دوست که ترک دوستان کردی
تاچندبه کام دشمنان گردی
ازما ز چه بی گنه برنجیدی
آخر ز چه بی سبب بیازردی
هرگز لطفی به ما نفرمودی
گاهی یادی ز ما نیاوردی
از طره وخال خودپی صیدم
افشاندی دانه دام گستردی
گفتم دهن تو کونگفتی هیچ
گفتا که مرا به هیچ بشمردی
تو مونس جسم وراحت جانی
تومرهم زخم و داروی دردی
مهرت رود از دلم رود هر گاه
شوری ز نمک ز زعفران زردی
انکار مکن که از لب لعلت
پیداست که خون عاشقان خوردی
پیوسته به عشق تو دلم من چون
آتش با گرمی آب با سردی
برجور نگار ای بلند اقبال
کردی غلط ار به جز وفا کردی
کس در قدم نگار دلبندش
گر جان ندهد بوی ز نامردی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
عجب ای ترک بی وفا بودی
چه شد آن عهدها که بنمودی
چه شد آن لطفها که می بودت
چه شد آن وعده ها که فرمودی
به وفاهر چه ما بیفزودیم
توبه جور و جفا بیفزودی
به توهرگز نمی سپردم دل
گر بدانستم این چنین بودی
دل ودین داشتیم و صبروقرار
ازکف ما به غمزه بربودی
عقده ها می گشودی از دل ما
گره از زلف اگر که بگشودی
اگر ای دل شدی بلند اقبال
یک نفس از چه رونیاسودی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
بینم ای ترک عجب خونخواری
خود بگو بار منی یا یاری
دلم ازدست توخون شد به برم
بسکه بد عهد وجفا کرداری
مشک نارند زتاتار به فارس
که تواز طره دوصدتاتاری
بردی ازیک نگه ازمن دل ودین
بوالعجب حیله گر وسحاری
نیستی از چه نگهدار دلم
آخر ای سنگدل ار دلداری
عهدکردی که به مستی دهمت
بوسه ای هر چه کنم هشیاری
پرسی از حال دلم دل ز کفم
تو ربودی چه عجب عیاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
چرا با دیگران مهر و وفا با من ستم داری
مرا پیوسته خوار و این و آن محترم داری
هر آن حسنی که خوبان راست داری بلکه افزونتر
همی مهر است و بس در دلبری چیزی که کم داری
فریبم می دهی تا کی گهی از نقل و گه از می
بده بوسی اگر با من سر لطف و کرم داری
ز درمان باشدم خوشتر هر آن دردی که هست از تو
ز تریاق آیدم بهتر اگر در دست سم داری
ز سیر باغ و بستان بی نیازی داده یزدانت
که از رخ هر کجا باشی گلستان ارم داری
همی زآن سوره ن و القلم می خوانم از قرآن
که در ابرو و بینی معنی ن و القلم داری
بلند اقبال اگر هستی بلنداقبال از وصلش
چو ابرویش ز بار غم قد از بهر چه خم داری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
وفا گر بگوئیم داری نداری
صفا گر بگوئیم داری نداری
به ما بوسه ای از لب شکرینت
روا گر بگوئیم داری نداری
به هر کس تو را التفات است اما
به ما گر بگوئیم داری نداری
به قتل من بینوای ستم کش
ابا گر بگوئیم داری نداری
طبیبا به درمان دردی که دارم
دوا گر بگوئیم داری نداری
دلا چون شدی عاشق روی دلبر
فنا گر بگوئیم داری نداری
دلبری داری ودلداری نداری
یار من هستی ولی یاری نداری
در نکوروئی نداری نقصی اما
رسم وقانون وفاداری نداری
گر وفا داری به دیگر کس ندانم
لیک با من جز ستمکاری نداری
داری ار دلداری ودلجوئی اما
با دل من جز دل آزاری نداری
تاکی ای زاهد کنی از عشق منعم
همچو من گویا گرفتاری نداری
عاقبت گردی بلند اقبال ای دل
زآنکه با کی از گرانباری نداری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مرا ای آسمان تا کی دمی آسوده نگذاری
نمی دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری
زنی بر خرمن جان دوستان را دائما آتش
به جز بر کشتزار دشمنان جائی نمی باری
غلط می باشدار من از تو درعالم وفا جویم
که جز تخم جفا در مزرع خاطر نمی کاری
مرا هر کس که باشد دوست داری دشمنی با او
کس ار دشمن بود با من ز جان ودل بدو یاری
ز زهر قهر توهرگز نخواهد شد کسی ایمن
چو اندر آستین حضرت خیر البشر ماری
عجب دون پرور و ناکس نوازی الحذر از تو
گلی از بهر هر خار وبرای هر گلی خاری
بلند اقبال را نبودهوای همسری با تو
چرا پیوسته با او از دل و جان خصم خونخواری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
فغان که یار ندارد به ما سر یاری
مگر کندمددی فضل حضرت باری
سفیدگشت مرا موی در سیه بختی
امان ز گردش گردون و چرخ ز نگاری
از آن زمان که ز من گشته یار من بیزار
ز زندگی دل و جانم گرفته بیزاری
به روز وشب نبود مونسم به جز افغان
به سال ومه نشودهمدمم مگر زاری
شنیده ام که بودچشم یار من بیمار
برو طبیب که خوش صحبتی است بیماری
مگو بگفته ناصح چرا ندادم دل
ربوده دل ز کفم طره اش به طراری
از آن زمان که گرفتار عشق گشته دلم
ندیده ام به برگلرخان مگر خواری
بتا بیا وخلاصم کن از غم هجران
چه باک اگر گذری بر سرم به غمخواری
چو لاله زار بود دامن بلند اقبال
ز بسکه خون دل ازدیده می کند جاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
نه همی تنها دل ودین از کف من می بری
دین ودل از دست هر شیخ وبرهمن می بری
دین ودل تنها نه از تن ها بری از هر که هست
هوشش از سر صبرش از دل جانش از تن می بری
ازکف خسرو اگر شیرین ارمن برد دل
دل به شیرینی تواز شیرین ار من می بری
گفته بودم دل به کس ندهم ندانستم که تو
با دوچشم از یک نگه دل را به صد فن می بری
گشته درعهدت حرام آسودگی بر مردوزن
بسکه آرام وقرار از مرد واز زن می بری
دشمنی با دوستان یا دوستی با دشمنان
کآبروی دوست را در پیش دشمن می بری
جا به قصر گلشن فردوس گویا کرده است
گربلنداقبال را باخودبه گلخن می بری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
توعجب سست عهد وسخت دلی
گاه دلبند وگاه دل گسلی
غیرت دلبران چین وتتار
رشک خوبان خلخ وچگلی
من به هجر تو مبتلا نشوم
به دل وجان من چومتصلی
توکجا وقدنگار ای سرو
او چمان آید وتو پا به گلی
ز آن لب و زلف ای بلنداقبال
تا کی آشفته ای وتنگدلی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
دین ودل برده ازکفم صنمی
که به بزمش رهم نداده دمی
گفتمش هیچ نیست در تو وفا
گشت خندان وگفت هست کمی
گفتم از دوریت هلاکم گفت
از هلاک توباشدم چه غمی
گفتم از رهروان عشق توام
گفت چه باشدت به هر قدمی
گفتم او را ستم مکن گفتا
نیست عاشق که ترسد از ستمی
شکوه ها گفتم از قضا وقدر
گفت کم گو سخن ز بیش وکمی
نه عجب گر شوم بلند اقبال
التفاتش اگر کندکرمی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
تنها همی نه با من با هر کس آشنائی
با دشمن خود ای دوست گومهربان چرائی
کس نیست اندرین شهر کز او نبرده ای دل
از بسکه دلفریبی از بسکه دلربائی
گفتم برت نشینم دیدم که لامکانی
گفتم تو را ببینم دیدم که لایرائی
از آدمی پری رخ پنهان همی نماید
هستی توچون پری رخ پنهان همی نمائی
گفتی که قهر دارم دیدم تمام لطفی
گفتی که درد بارم دیدم همه شفائی
گفتی که زود رنجم دیدم نه رنج گنجی
گفتی که گنج بخشم دیدم که با وفائی
گر چون بلنداقبال مائیم از توغافل
لیکن توگاه و بیگاه چون جان به پیش مائی