عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم
                                    
غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم
تو آن صیاد بیقیدی که باقیدم رها کردی
من آن صیدم که هرجا میروم در دام صیادم
اگر روزی غباری آید و گرد سرت گردد
بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم
وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان
که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم
چو بازآئی به قصد پرسشی برتربتم بگذر
که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم
به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما
چنان زارم که هست آهستهتر از ناله فریادم
نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من
ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم
مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیهای همدم
که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم
نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم
که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم
                                                                    
                            غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم
تو آن صیاد بیقیدی که باقیدم رها کردی
من آن صیدم که هرجا میروم در دام صیادم
اگر روزی غباری آید و گرد سرت گردد
بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم
وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان
که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم
چو بازآئی به قصد پرسشی برتربتم بگذر
که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم
به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما
چنان زارم که هست آهستهتر از ناله فریادم
نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من
ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم
مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیهای همدم
که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم
نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم
که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دی به دنبال یکی کبک خرام افتادم
                                    
رفتم از شهر به صحرا و به دام افتادم
مگر این باده همه داروی بیهوشی بود
که من لجهکش از یک دو سه جام افتادم
آن چه قد بود و چه قامت که ز نظارهٔ آن
تا دم صبح قیامت ز قیام افتادم
به اشارت مگر احوال بگویم که چه شد
که ز گویائی از آن طرز کلام افتادم
هیچ زخمی نزد آن غمزه که کاری نفتاد
من افتاده چگویم ز کدام افتادم
من که بودم ز مقیمان سر کوی حضور
از کجا آه به این طرفه مقام افتادم
محتشم بوی جنونم همه کس فاش شنید
چون درین سلسله غالیهٔ فام افتادم
                                                                    
                            رفتم از شهر به صحرا و به دام افتادم
مگر این باده همه داروی بیهوشی بود
که من لجهکش از یک دو سه جام افتادم
آن چه قد بود و چه قامت که ز نظارهٔ آن
تا دم صبح قیامت ز قیام افتادم
به اشارت مگر احوال بگویم که چه شد
که ز گویائی از آن طرز کلام افتادم
هیچ زخمی نزد آن غمزه که کاری نفتاد
من افتاده چگویم ز کدام افتادم
من که بودم ز مقیمان سر کوی حضور
از کجا آه به این طرفه مقام افتادم
محتشم بوی جنونم همه کس فاش شنید
چون درین سلسله غالیهٔ فام افتادم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زخم نگهت نهفته خوردم
                                    
پنهان نگهی دگر که مردم
شد عقل و زمان مستی آمد
خود را به تو این زمان سپردم
تیر نگهم زدی چو پنهان
راهی به نوازش تو بردم
میگشت لبم خضاب اگر دوش
دامن گه گریه میفشردم
از زخم اجل کشندهتر بود
از دست تو ضربتی که خوردم
دل بیتو شبی که داغ میسوخت
تا صبح ستاره میشمردم
ای هم دم محتشم در این بزم
صاف از تو که من حریف دردم
                                                                    
                            پنهان نگهی دگر که مردم
شد عقل و زمان مستی آمد
خود را به تو این زمان سپردم
تیر نگهم زدی چو پنهان
راهی به نوازش تو بردم
میگشت لبم خضاب اگر دوش
دامن گه گریه میفشردم
از زخم اجل کشندهتر بود
از دست تو ضربتی که خوردم
دل بیتو شبی که داغ میسوخت
تا صبح ستاره میشمردم
ای هم دم محتشم در این بزم
صاف از تو که من حریف دردم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۰۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز کج بینی به زلفت نسبت چین ختن کردم
                                    
غلط بود آن چه من دیدم خطا بود آن چه من کردم
اگر از محنت غربت بمیرم جای آن دارد
که بهر چون تو بدخوئی چرا ترک وطن کردم
اگر از تربتم بوی وفا ناید عجب نبود
که خاک پای آن بدمهر را عطر کفن کردم
چو گوی از غم به سر میغلطم و بر خاک میگردم
که خود را از چه سرگردان آن سیمین بد نکردم
به زور غصهام کشت آن که عمری از برای او
گرفتم کوه غم از پیش و کار کوهکن کردم
تواکنون گر دلی داری به سر کن محتشم با او
که من خود ترک آن سنگین دل پیمانشکن کردم
                                                                    
                            غلط بود آن چه من دیدم خطا بود آن چه من کردم
اگر از محنت غربت بمیرم جای آن دارد
که بهر چون تو بدخوئی چرا ترک وطن کردم
اگر از تربتم بوی وفا ناید عجب نبود
که خاک پای آن بدمهر را عطر کفن کردم
چو گوی از غم به سر میغلطم و بر خاک میگردم
که خود را از چه سرگردان آن سیمین بد نکردم
به زور غصهام کشت آن که عمری از برای او
گرفتم کوه غم از پیش و کار کوهکن کردم
تواکنون گر دلی داری به سر کن محتشم با او
که من خود ترک آن سنگین دل پیمانشکن کردم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به مجلس بحث از آن خصمانه اغیار میکردم
                                    
که جانب داری فهم از ادای یار میکردم
ز بختم با حریفان کار مشکل شد که پی در پی
به تعلیم اشارات نهانش کار میکردم
زبان در بحث با اغیار و دل در مشورت با او
من از دل بیخبر نظارهٔ دیدار میکردم
سخن میگفتم اندر بزم با پهلونشینانش
نظر را در میان مشغول آن رخسار میکردم
نوید بزم خاصم دوش باعث بود در مجلس
که بهر زود رفتن کوشش بسیار میکردم
رقیبی بود در بیداری شبگردیم با او
که پی گم کرده امشب سیر با اغیار میکردم
نهان میخواستم چون از حریفان لطف او با خود
بهر یک حرفی از بیلطفیش اظهار میکردم
در افشای جدل با مدعی از مصلحت بینی
به ظاهر گفتگوئی نیز با دلدار میکردم
نمیشد محتشم گر دوست امشب هم زبان من
میان دشمنان کی جرات این مقدار میکردم
                                                                    
                            که جانب داری فهم از ادای یار میکردم
ز بختم با حریفان کار مشکل شد که پی در پی
به تعلیم اشارات نهانش کار میکردم
زبان در بحث با اغیار و دل در مشورت با او
من از دل بیخبر نظارهٔ دیدار میکردم
سخن میگفتم اندر بزم با پهلونشینانش
نظر را در میان مشغول آن رخسار میکردم
نوید بزم خاصم دوش باعث بود در مجلس
که بهر زود رفتن کوشش بسیار میکردم
رقیبی بود در بیداری شبگردیم با او
که پی گم کرده امشب سیر با اغیار میکردم
نهان میخواستم چون از حریفان لطف او با خود
بهر یک حرفی از بیلطفیش اظهار میکردم
در افشای جدل با مدعی از مصلحت بینی
به ظاهر گفتگوئی نیز با دلدار میکردم
نمیشد محتشم گر دوست امشب هم زبان من
میان دشمنان کی جرات این مقدار میکردم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۰۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای شمع بتان تا کی بر گرد درت گردم
                                    
پروانهٔ خویشم کن تا گرد سرت گردم
دست همه از نخلت پرمیوه و بس خندان
گستاخ نیم کز دور گرد ثمرت گردم
من تشنه و تو ساقی هرچند ز وصل خود
محرومترم سازی مشتاقترت گردم
ناز از شکرستانت هر چند مگس راند
من بیشتر از حسرت گرد شکرت گردم
نزدیکم و نزدیکست قطع نظرم از جان
چون مانم اگر روزی دور از نظرت گردم
گر از کرمم خوانی فرش حرمت باشم
ور از نظرم رانی خاک گذرت گردم
بر موی میان هرگه از ناز کمربندی
در زیر زبان صدره گرد کمرت گردم
سوی دل بی رحمت از شست دعا شبها
هم خود فکنم ناوک هم خود سپرت گردم
ای شاه گداپرور من محتشمم آخر
گوشی به سئوالم دار چون گرد درت گردم
                                                                    
                            پروانهٔ خویشم کن تا گرد سرت گردم
دست همه از نخلت پرمیوه و بس خندان
گستاخ نیم کز دور گرد ثمرت گردم
من تشنه و تو ساقی هرچند ز وصل خود
محرومترم سازی مشتاقترت گردم
ناز از شکرستانت هر چند مگس راند
من بیشتر از حسرت گرد شکرت گردم
نزدیکم و نزدیکست قطع نظرم از جان
چون مانم اگر روزی دور از نظرت گردم
گر از کرمم خوانی فرش حرمت باشم
ور از نظرم رانی خاک گذرت گردم
بر موی میان هرگه از ناز کمربندی
در زیر زبان صدره گرد کمرت گردم
سوی دل بی رحمت از شست دعا شبها
هم خود فکنم ناوک هم خود سپرت گردم
ای شاه گداپرور من محتشمم آخر
گوشی به سئوالم دار چون گرد درت گردم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۰۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برای نیم نگاهی چو عذر خواه تو گردم
                                    
هزار بار به گرد سر نگاه تو گردم
ز انتظار شوم کشته تا نشان خدنگی
ز پر کرشمه نگههای گاه گاه تو گردم
بزن به تیغم و پیش از من هلاک گنه خود
به گردن دگران نه که من گواه تو گردم
به این امید که روزی شکاری خورم از تو
هزار سال بگرد شکارگاه تو گردم
به هم زدی ز سبک دستی کرشمهٔ جهانی
اسیر فتنهٔ حسن گران سپاه تو گردم
بکش مرا و میندیش از گنه که همان من
به روز حشر رعقوبت کش گناه تو گردم
مهی برآمد و برنامد این مراد که یکشب
به دیده کام ستان از رخ چو ماه تو گردم
مرا چه محتشم این بس ز باغ وصل که قانع
به نیم نکهتی از عنبرین گیاه تو گردم
                                                                    
                            هزار بار به گرد سر نگاه تو گردم
ز انتظار شوم کشته تا نشان خدنگی
ز پر کرشمه نگههای گاه گاه تو گردم
بزن به تیغم و پیش از من هلاک گنه خود
به گردن دگران نه که من گواه تو گردم
به این امید که روزی شکاری خورم از تو
هزار سال بگرد شکارگاه تو گردم
به هم زدی ز سبک دستی کرشمهٔ جهانی
اسیر فتنهٔ حسن گران سپاه تو گردم
بکش مرا و میندیش از گنه که همان من
به روز حشر رعقوبت کش گناه تو گردم
مهی برآمد و برنامد این مراد که یکشب
به دیده کام ستان از رخ چو ماه تو گردم
مرا چه محتشم این بس ز باغ وصل که قانع
به نیم نکهتی از عنبرین گیاه تو گردم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۰۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم
                                    
نمییابم که مقبولم نمیدانم که مردودم
ز جرمم در گذر یا بسملم کن به کی داری
در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم
به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی
رخی را کزو فاعمری به خاک درگهت سودم
به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود
بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم
چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان
که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم
چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به
که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم
به قول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در
که در خیل سگانت پیش ازین منهم کسی بودم
اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم
چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم
                                                                    
                            نمییابم که مقبولم نمیدانم که مردودم
ز جرمم در گذر یا بسملم کن به کی داری
در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم
به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی
رخی را کزو فاعمری به خاک درگهت سودم
به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود
بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم
چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان
که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم
چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به
که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم
به قول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در
که در خیل سگانت پیش ازین منهم کسی بودم
اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم
چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شبی کان سرو سیم اندام را درخواب میدیدم
                                    
تن خود را عیان از رعشه چون سیماب میدیدم
در آن تاریکی شب از فروغ ماه روی او
ز روزن رفته بیرون شعله مهتاب میدیدم
نمیدیدم تنش را از لطافت لیک روی خود
در آن آئینه چون برگ خزان در آب میدیدم
چه تابان کوکبی بود آن چراغ چشم بیداران
که شمع ماه را در جنب او بی تاب میدیدم
همانا آب حیوان بود جسم نازنین او
که باغ حسن را از وی طراوت یاب میدیدم
تن سیمین او تا بود غلطان در کنار من
کنار خویشتن را پر ز سیم ناب میدیدم
در درج سخن را محتشم زین بیشتر مگشا
که یار این است گفتن آن چه من در خواب میدیدم
                                                                    
                            تن خود را عیان از رعشه چون سیماب میدیدم
در آن تاریکی شب از فروغ ماه روی او
ز روزن رفته بیرون شعله مهتاب میدیدم
نمیدیدم تنش را از لطافت لیک روی خود
در آن آئینه چون برگ خزان در آب میدیدم
چه تابان کوکبی بود آن چراغ چشم بیداران
که شمع ماه را در جنب او بی تاب میدیدم
همانا آب حیوان بود جسم نازنین او
که باغ حسن را از وی طراوت یاب میدیدم
تن سیمین او تا بود غلطان در کنار من
کنار خویشتن را پر ز سیم ناب میدیدم
در درج سخن را محتشم زین بیشتر مگشا
که یار این است گفتن آن چه من در خواب میدیدم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم
                                    
وز آن یک لطف صد بیتابی از اغیار فهمیدم
ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او
حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم
به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل
تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم
چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت
که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم
که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم
به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی
که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی
ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم
نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر
ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم
رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس
نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم
چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی
ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم
که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم
                                                                    
                            وز آن یک لطف صد بیتابی از اغیار فهمیدم
ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او
حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم
به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل
تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم
چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت
که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم
که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم
به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی
که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی
ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم
نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر
ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم
رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس
نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم
چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی
ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم
که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساز خروش کرده دل ناز پرورم
                                    
آماده وداع توام خاک برسرم
زان پیش کز وداع تو جانم رود برون
مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب
نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
بخت نگون نمود گرانی که صیدوار
فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم
خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری
سیلی که سر برآورد از دیده ترم
گر بر من آستین نفشاند حجاب تو
من جیب خود نه دامن افلاک بر درم
ای دوستان چه سود که درد مرا دواست
صبری که من گمان به دل خود نمیبرم
گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست
هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم
                                                                    
                            آماده وداع توام خاک برسرم
زان پیش کز وداع تو جانم رود برون
مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب
نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
بخت نگون نمود گرانی که صیدوار
فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم
خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری
سیلی که سر برآورد از دیده ترم
گر بر من آستین نفشاند حجاب تو
من جیب خود نه دامن افلاک بر درم
ای دوستان چه سود که درد مرا دواست
صبری که من گمان به دل خود نمیبرم
گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست
هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به صلح یار در هر انجمن میخواند اغیارم
                                    
فتد تا در نظرها کز نظر افتاده یارم
نخواهم عذر او صد لطف پنهان گر کند با من
که ترسم بس کند گر از یک گویم خبر دارم
به من چندان گناه از بدگمانی میکند نسبت
که منهم در گمان افتاده پندارم گنه کارم
به بزمش چو نروم تغییر در صحبت کند چندان
که گردد در زمان ببر و نشد زان بزم ناچارم
چو در خلوت روم سویش پی دریوزه کامی
زبان عرض حاجت بندد از تعظیم بسیارم
گرم آزرده بیند پرسد از اغیار حالم را
که آزاری در زان پرسش افزاید بر آزارم
نبینم محتشم تا سوی وی ز اکرام پی در پی
ز پشت پای خجلت دیده نگذارد که بردارم
                                                                    
                            فتد تا در نظرها کز نظر افتاده یارم
نخواهم عذر او صد لطف پنهان گر کند با من
که ترسم بس کند گر از یک گویم خبر دارم
به من چندان گناه از بدگمانی میکند نسبت
که منهم در گمان افتاده پندارم گنه کارم
به بزمش چو نروم تغییر در صحبت کند چندان
که گردد در زمان ببر و نشد زان بزم ناچارم
چو در خلوت روم سویش پی دریوزه کامی
زبان عرض حاجت بندد از تعظیم بسیارم
گرم آزرده بیند پرسد از اغیار حالم را
که آزاری در زان پرسش افزاید بر آزارم
نبینم محتشم تا سوی وی ز اکرام پی در پی
ز پشت پای خجلت دیده نگذارد که بردارم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به سینه داغ نهانی که داشتم ز تو دارم
                                    
نهان ز خلق لسانی که داشتم ز تو دارم
تو لطفها که به من داشتی فغان که نداری
ولی من آه و فغانی که داشتم ز تو دارم
مکش به طعنه بیدردیم که بر دل غمگین
هنوز زخم سنانی که داشتم ز تو دارم
چه سود سرمهٔ آسودگی بدیده کشیدن
که چشم اشک فشانی که داشتم ز تو دارم
بدیدهٔ دگران جام کن به رغم من ای گل
که دیدهٔ نگرانی که داشتم ز تو دارم
به چشم و لطف نهان سوی محتشم نظری کن
که چشم و لطف نهانی که داشتم ز تو دارم
                                                                    
                            نهان ز خلق لسانی که داشتم ز تو دارم
تو لطفها که به من داشتی فغان که نداری
ولی من آه و فغانی که داشتم ز تو دارم
مکش به طعنه بیدردیم که بر دل غمگین
هنوز زخم سنانی که داشتم ز تو دارم
چه سود سرمهٔ آسودگی بدیده کشیدن
که چشم اشک فشانی که داشتم ز تو دارم
بدیدهٔ دگران جام کن به رغم من ای گل
که دیدهٔ نگرانی که داشتم ز تو دارم
به چشم و لطف نهان سوی محتشم نظری کن
که چشم و لطف نهانی که داشتم ز تو دارم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم
                                    
تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم
چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را
که گربندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم
منم نخل بلند قامتت راآن تماشائی
که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم
همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت
ز سودایت به صحرائی که بیگور و کفن میرم
من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی
زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم
نمیدانم که شیرین مرا خصم من از شادی
چسان پرسش کند روزی که من چون کوه کن میرم
چو پا تا سر وجودم شد وجدت جای آن دارد
که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم
مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد
که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم
نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون
به این جان حزین آن به که در بیتالحزن میرم
                                                                    
                            تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم
چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را
که گربندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم
منم نخل بلند قامتت راآن تماشائی
که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم
همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت
ز سودایت به صحرائی که بیگور و کفن میرم
من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی
زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم
نمیدانم که شیرین مرا خصم من از شادی
چسان پرسش کند روزی که من چون کوه کن میرم
چو پا تا سر وجودم شد وجدت جای آن دارد
که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم
مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد
که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم
نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون
به این جان حزین آن به که در بیتالحزن میرم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به بزم او حریفان را ز مستی دست و پا بوسم
                                    
به این تقریب شاید دست آن کان حیا بوسم
دهم در خیل مستان تن به بدمستی که هر ساعت
روم خواهی نخواهی دست آن شوخ بلا بوسم
چو جنگ آغازد آن بدخو نیاید بر زمین پایم
ازین شادی که دستش در دم صلح و صفا بوسم
خون آن مستی که او خنجر کشد من چون گنهکاران
گهش قربان شوم از عجز و گاهی دست و پا بوسم
زمین بوس در آن را گر نیم لایق اجازت ده
که از بیرون دردیوار آن دولت سرا بوسم
دهندم تا ز ماوای سگ کویت نشان تا کی
سر بیگانه گردم خاک پای آشنا بوسم
کبوتر نامه ز آن دلبر چو آرد محتشم شاید
کنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم
                                                                    
                            به این تقریب شاید دست آن کان حیا بوسم
دهم در خیل مستان تن به بدمستی که هر ساعت
روم خواهی نخواهی دست آن شوخ بلا بوسم
چو جنگ آغازد آن بدخو نیاید بر زمین پایم
ازین شادی که دستش در دم صلح و صفا بوسم
خون آن مستی که او خنجر کشد من چون گنهکاران
گهش قربان شوم از عجز و گاهی دست و پا بوسم
زمین بوس در آن را گر نیم لایق اجازت ده
که از بیرون دردیوار آن دولت سرا بوسم
دهندم تا ز ماوای سگ کویت نشان تا کی
سر بیگانه گردم خاک پای آشنا بوسم
کبوتر نامه ز آن دلبر چو آرد محتشم شاید
کنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای هزارت چشم در هر گوشه سرگردان چشم
                                    
آهوی چشم سیه مستان تو را قربان چشم
دردمند از درد چشمت چشم بیماران ولی
درد برچیدن ز چشمت جمله را درمان چشم
خورد تا چشم تو چشم ای نرگس باران اشگ
شوخ چشمان را براند نرگس از بستان چشم
تا دهد چشمم برای صحت چشمت زکوة
نور چشم من پر از در کردهام دامان چشم
چشم بر چشم من سرگشته افکن تا تو را
بهر دفع چشم بد گردم بلاگردان چشم
چشم بر چشم از رقیب محتشمپوشان که هست
چشم بر چشم رقیب انداختن نقصان چشم
                                                                    
                            آهوی چشم سیه مستان تو را قربان چشم
دردمند از درد چشمت چشم بیماران ولی
درد برچیدن ز چشمت جمله را درمان چشم
خورد تا چشم تو چشم ای نرگس باران اشگ
شوخ چشمان را براند نرگس از بستان چشم
تا دهد چشمم برای صحت چشمت زکوة
نور چشم من پر از در کردهام دامان چشم
چشم بر چشم من سرگشته افکن تا تو را
بهر دفع چشم بد گردم بلاگردان چشم
چشم بر چشم از رقیب محتشمپوشان که هست
چشم بر چشم رقیب انداختن نقصان چشم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        افکن گذر به کلبه ما تا بهم رسد
                                    
از گرد رهگذار تو کحلی برای چشم
گر در وثاق خاک نشینان قدم نهی
سازند خاک پای تو را توتیای چشم
بیرون مرو ز منزل مردم نشین خویش
ای منزل تو منظر نزهت سرای چشم
از مردمی اگر به حجاب ای مراد دل
پیدا کنم برای تو جائی ورای چشم
از چشم آفتاب برآید گر افکنی
پرتو به خانه دلم از غرفههای چشم
ناید فرو سرم به فلک گر تو سرفراز
آئی فرو به بارگه دل گشای چشم
بر محتشم گذار فکن کز برای توست
گوهر فشانی مژهاش در سرای چشم
                                                                    
                            از گرد رهگذار تو کحلی برای چشم
گر در وثاق خاک نشینان قدم نهی
سازند خاک پای تو را توتیای چشم
بیرون مرو ز منزل مردم نشین خویش
ای منزل تو منظر نزهت سرای چشم
از مردمی اگر به حجاب ای مراد دل
پیدا کنم برای تو جائی ورای چشم
از چشم آفتاب برآید گر افکنی
پرتو به خانه دلم از غرفههای چشم
ناید فرو سرم به فلک گر تو سرفراز
آئی فرو به بارگه دل گشای چشم
بر محتشم گذار فکن کز برای توست
گوهر فشانی مژهاش در سرای چشم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به دشمن یارئی در قتل خود از یار میفهمم
                                    
اشارتها که هست از هر طرف در کار میفهمم
ازین بیوقت مجلس بر شکستن در هلاک خود
نهانی اتفاق یار با اغیار میفهمم
چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو
که آثار غضب در چهرهاش دشوار میفهمم
به میخوردن مگر هر دم ز مجلس میرود بیرون
که پی پرکاری امشب در آن رفتار میفهمم
چو نرگس بس که امشب یار استغنار کند با من
سرش گرمست از پیچیدن دستار میفهمم
به نامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان
من این صورت ز رنگ آن گل رخسار میفهمم
ز عشق تازه باشد محتشم دیوان نگارنده
چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار میفهمم
                                                                    
                            اشارتها که هست از هر طرف در کار میفهمم
ازین بیوقت مجلس بر شکستن در هلاک خود
نهانی اتفاق یار با اغیار میفهمم
چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو
که آثار غضب در چهرهاش دشوار میفهمم
به میخوردن مگر هر دم ز مجلس میرود بیرون
که پی پرکاری امشب در آن رفتار میفهمم
چو نرگس بس که امشب یار استغنار کند با من
سرش گرمست از پیچیدن دستار میفهمم
به نامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان
من این صورت ز رنگ آن گل رخسار میفهمم
ز عشق تازه باشد محتشم دیوان نگارنده
چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار میفهمم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۳۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به فنا بنده رهی میدانم
                                    
ره به آرامگهی میدانم
سیهم روی اگر جز رخ تو
آفتابی و مهی میدانم
دارد آن بت مژه چندان که درو
هر نگه را گنهی میدانم
نگهی کرد و به من فهمانید
که ازین به نگهی میدانم
گر ره صومعه را گم کردم
به خرابات رهی میدانم
داغهای دل خود را هر یک
سکه پادشهی میدانم
محتشم سایهٔ آن یکه سوار
من فزون از سپهی میدانم
                                                                    
                            ره به آرامگهی میدانم
سیهم روی اگر جز رخ تو
آفتابی و مهی میدانم
دارد آن بت مژه چندان که درو
هر نگه را گنهی میدانم
نگهی کرد و به من فهمانید
که ازین به نگهی میدانم
گر ره صومعه را گم کردم
به خرابات رهی میدانم
داغهای دل خود را هر یک
سکه پادشهی میدانم
محتشم سایهٔ آن یکه سوار
من فزون از سپهی میدانم
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من نه مجنونم که خواهم روی در صحرا کنم
                                    
خویش را مشهور سازم یار را رسوا کنم
تا توانم سوخت پنهان کافرم گر آشکار
خویش را پروانهٔ آن شمع بیپروا کنم
گر دهندم جا بگوی او نه جان خوش دلیست
خوش دل آن که میشوم کاندر دل او جا کنم
اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور
آن قدر بگذار تا منهم دلی پیدا کنم
خاک پای آن پری کز خون مردم بهتر است
چون من از نامردمی در چشم خون مالا کنم
حشمت من محتشم این بس که در اقلیم فقر
بیطمع گردم گدائی از در دلها کنم
                                                                    
                            خویش را مشهور سازم یار را رسوا کنم
تا توانم سوخت پنهان کافرم گر آشکار
خویش را پروانهٔ آن شمع بیپروا کنم
گر دهندم جا بگوی او نه جان خوش دلیست
خوش دل آن که میشوم کاندر دل او جا کنم
اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور
آن قدر بگذار تا منهم دلی پیدا کنم
خاک پای آن پری کز خون مردم بهتر است
چون من از نامردمی در چشم خون مالا کنم
حشمت من محتشم این بس که در اقلیم فقر
بیطمع گردم گدائی از در دلها کنم