عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
دلدار بمن از همه کس بیش کند ناز
پیوسته بر این عاشق دلریش کند ناز
گه بر تنم از خامه پر نوش دهد جان
گه بر دلم از نامه پر نیش کند ناز
گو ناز کند بر دل مجروحم از یراک
نازش بکشم هر چه از اینبیش کند ناز
ترسم که در آیینه به بیند رخ خود را
گیرد نظر از عاشق و بر خویش کند ناز
درویش بنازد بشهان از کله فقر
وین شاه کله دار به درویش کند ناز
بیگانه در آن خانه محالست برد راه
کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز
نازش همه جا بر دل رنجور امیری است
اما بدو صد غصه و تشویش کند ناز
پیوسته بر این عاشق دلریش کند ناز
گه بر تنم از خامه پر نوش دهد جان
گه بر دلم از نامه پر نیش کند ناز
گو ناز کند بر دل مجروحم از یراک
نازش بکشم هر چه از اینبیش کند ناز
ترسم که در آیینه به بیند رخ خود را
گیرد نظر از عاشق و بر خویش کند ناز
درویش بنازد بشهان از کله فقر
وین شاه کله دار به درویش کند ناز
بیگانه در آن خانه محالست برد راه
کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز
نازش همه جا بر دل رنجور امیری است
اما بدو صد غصه و تشویش کند ناز
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دلم بسته در حکم و فرمان اقدس
تنم خسته از درد هجران اقدس
مرا دست بر سر بود خون بدامان
که دستم جدا شد ز دامان اقدس
فتادم ز پا رفتم از دست و جانم
بیکبارگی گشت قربان اقدس
دلم غرق خون است چون ناردانه
ز هجران سیب زنخدان اقدس
بدست اجل شد گریبان عمرم
چو بگسست دست از گریبان اقدس
اگر سنگ بارد بسر ز آسمانم
نگردد دل از عهد و پیمان اقدس
امیری از این غم بمیری که گردی
فدای سرو برخی جان اقدس
دل سنگ سوزد بحالت ولیکن
نسوزد دل نامسلمان اقدس
تنم خسته از درد هجران اقدس
مرا دست بر سر بود خون بدامان
که دستم جدا شد ز دامان اقدس
فتادم ز پا رفتم از دست و جانم
بیکبارگی گشت قربان اقدس
دلم غرق خون است چون ناردانه
ز هجران سیب زنخدان اقدس
بدست اجل شد گریبان عمرم
چو بگسست دست از گریبان اقدس
اگر سنگ بارد بسر ز آسمانم
نگردد دل از عهد و پیمان اقدس
امیری از این غم بمیری که گردی
فدای سرو برخی جان اقدس
دل سنگ سوزد بحالت ولیکن
نسوزد دل نامسلمان اقدس
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - خطاب به معشوق
دارم سری از خیال در پیش
وز درد فتاده ام به تشویش
کان دلبر شوخ چشم عیار
رانده است مرا ز حضرت خویش
در خانه خود صلا زد آنگاه
کفش ادبم نهاد در پیش
افکند ز طمراق و نازم
خندید مرا بسلبت و ریش
گفتم که ارادتم چند بیند
هر روز محبتش شود بیش
بر عکس مراد خویش دیدم
سلطان نکند نظر بدرویش
ای دل اگر آن نگار طناز
مرهم ننهاد بر دل ریش
زین بیش ز مهر وی مجو کام
زین بیش ز قهر وی میندیش
شاهان را این چنین بود رسم
خوبان را این چنین بود کیش
بیچاره امیریست کو را
جز تیر دعا نمانده در کیش
وز درد فتاده ام به تشویش
کان دلبر شوخ چشم عیار
رانده است مرا ز حضرت خویش
در خانه خود صلا زد آنگاه
کفش ادبم نهاد در پیش
افکند ز طمراق و نازم
خندید مرا بسلبت و ریش
گفتم که ارادتم چند بیند
هر روز محبتش شود بیش
بر عکس مراد خویش دیدم
سلطان نکند نظر بدرویش
ای دل اگر آن نگار طناز
مرهم ننهاد بر دل ریش
زین بیش ز مهر وی مجو کام
زین بیش ز قهر وی میندیش
شاهان را این چنین بود رسم
خوبان را این چنین بود کیش
بیچاره امیریست کو را
جز تیر دعا نمانده در کیش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۶ - جواب از زبان معشوق
ای یاد تو مرهم دل ریش
افتاده ای از چه رو به تشویش
چون قول ببندگیت دادم
پیمان شکنی نباشدم کیش
هر لحظه ارادتم فزون است
هر دم اخلاص بیش از پیش
جان در قدمت نثار سازم
آشفته مدار خاطر خویش
آزرده مشو ز وعده دیر
از طول مفارقت میندیش
لذت ندهد وصال بی هجر
گل با خار است و نوش با نیش
در قهر هزار لطف مخفی است
گر عاشق صادقی میندیش
یا رب بدوشنبه باز بینم
سلطان اندر فضای درویش
ای «بدر» دمی ادب نگهدار
در پیش ادیب دم مزن بیش
افتاده ای از چه رو به تشویش
چون قول ببندگیت دادم
پیمان شکنی نباشدم کیش
هر لحظه ارادتم فزون است
هر دم اخلاص بیش از پیش
جان در قدمت نثار سازم
آشفته مدار خاطر خویش
آزرده مشو ز وعده دیر
از طول مفارقت میندیش
لذت ندهد وصال بی هجر
گل با خار است و نوش با نیش
در قهر هزار لطف مخفی است
گر عاشق صادقی میندیش
یا رب بدوشنبه باز بینم
سلطان اندر فضای درویش
ای «بدر» دمی ادب نگهدار
در پیش ادیب دم مزن بیش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
سه شنبه خواند مرا آن صنم بخانه خویش
که مرهمی نهد از راه مهر بر دل ریش
سه شنبه گشت دوشنبه دوشنبه آدینه
کنون بینم آدینه را چه آید پیش
از آن زمان که هلال دو هفته یعنی بدر
نهفته چهره ز من از دو هفته باشد بیش
درین دو هفته بود گل به پیش چشمم خار
درین دو هفته بود نوش در مذاقم نیش
شدست جسمم چون چشم مست او بیمار
شدست روزم چون طره اش سیاه و پریش
که مرهمی نهد از راه مهر بر دل ریش
سه شنبه گشت دوشنبه دوشنبه آدینه
کنون بینم آدینه را چه آید پیش
از آن زمان که هلال دو هفته یعنی بدر
نهفته چهره ز من از دو هفته باشد بیش
درین دو هفته بود گل به پیش چشمم خار
درین دو هفته بود نوش در مذاقم نیش
شدست جسمم چون چشم مست او بیمار
شدست روزم چون طره اش سیاه و پریش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
فدای بدرو رخ ماه و زلف پر شکنش
حلاوت لب شیرین ملاحت سخنش
سخن چو از لب لعلش برون شود گوئی
بقند و مشک و می آمیخته است در دهنش
قلم چو آهوی چین است و نامه دشت ختن
عبیر و غالیه بارد ز نافه ختنش
چه آیت است ندانم که سجده کرد بر او
بهار و باغ و ریاحین و سنبل و سمنش
اگر چه شد غم عشقش بلای جان و تنم
هزار جان و تن من فدای جان و تنش
عنان صبر رها کرده دل ز غصه آنک
رها نمیکند ایام در کنار منش
کسی که لعل لبش خاتم سلیمان شد
چه باک باشد از آسیب سحر اهرمنش
تو آن نگار دل افروز و شمع تابانی
که کس نیافته پروانه را در انجمنش
بخاکپای عزیزت بود مرا شوقی
که کور بر بصرش یا غریب بر وطنش
غمی که بر دلم از دوریت فراز آمد
نه بیستون متحمل شود نه کوهکنش
چنان نشسته خیال رخت به صفحه دل
که ماه در فلکش یا که شمع در لگنش
ادیب دست بدارد ز دامنت روزی
که خاک تیره کند سوده دامن کفنش
وگرچو پیرهنت تنگ در بغل گیرد
نگنجد این تن نالان درون پیرهنش
امیری از سر کویت همان طمع دارد
که حاجی از حجر و بت پرست از وثنش
حلاوت لب شیرین ملاحت سخنش
سخن چو از لب لعلش برون شود گوئی
بقند و مشک و می آمیخته است در دهنش
قلم چو آهوی چین است و نامه دشت ختن
عبیر و غالیه بارد ز نافه ختنش
چه آیت است ندانم که سجده کرد بر او
بهار و باغ و ریاحین و سنبل و سمنش
اگر چه شد غم عشقش بلای جان و تنم
هزار جان و تن من فدای جان و تنش
عنان صبر رها کرده دل ز غصه آنک
رها نمیکند ایام در کنار منش
کسی که لعل لبش خاتم سلیمان شد
چه باک باشد از آسیب سحر اهرمنش
تو آن نگار دل افروز و شمع تابانی
که کس نیافته پروانه را در انجمنش
بخاکپای عزیزت بود مرا شوقی
که کور بر بصرش یا غریب بر وطنش
غمی که بر دلم از دوریت فراز آمد
نه بیستون متحمل شود نه کوهکنش
چنان نشسته خیال رخت به صفحه دل
که ماه در فلکش یا که شمع در لگنش
ادیب دست بدارد ز دامنت روزی
که خاک تیره کند سوده دامن کفنش
وگرچو پیرهنت تنگ در بغل گیرد
نگنجد این تن نالان درون پیرهنش
امیری از سر کویت همان طمع دارد
که حاجی از حجر و بت پرست از وثنش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
امیر یا غم بدرت بکاست همچو هلال
شدی ز مویه چو موی و شدی ز ناله چو نال
ز بس سرود مناعت نواختی شب و روز
زدی بکشور ناموس کوس استقلال
نگاه ترکی صیدت نمود و زلف کجی
اسیر کرد و سپردت بدست هندوی خال
شدی ذلیل محبت شکار پنجه عشق
شهید غمزه جادو اسیر غنج و دلال
چو مرغ زیرک رفتی بطمع دانه بدام
چو شیر نر شدی از عشق در کمند غزال
کمند عشق ندیدی که تار و پود چسان
بقهر در گسلد از کمند رستم زال
در این کمند گر افراسیاب ترک افتد
چنان بپیچدش از غم بکشند کوپال
شدی ز مویه چو موی و شدی ز ناله چو نال
ز بس سرود مناعت نواختی شب و روز
زدی بکشور ناموس کوس استقلال
نگاه ترکی صیدت نمود و زلف کجی
اسیر کرد و سپردت بدست هندوی خال
شدی ذلیل محبت شکار پنجه عشق
شهید غمزه جادو اسیر غنج و دلال
چو مرغ زیرک رفتی بطمع دانه بدام
چو شیر نر شدی از عشق در کمند غزال
کمند عشق ندیدی که تار و پود چسان
بقهر در گسلد از کمند رستم زال
در این کمند گر افراسیاب ترک افتد
چنان بپیچدش از غم بکشند کوپال
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ای که گفتی ملک درویشی نه بی لشکر گرفتم
با سپاه اشک و فوج آه این کشور گرفتم
همت مردان راه حق ازین صد ره فزون شد
هر چه گوئی بیش از این همتت باور گرفتم
لیک سخت اندر شگفتم زآنکه گفتی از نکویان
ساعتی دلبر گرفتم ساعتی دل بر گرفتم
از کنار خوبرویان سوی بدنامی نرفتم
وز درخت نیکنامی تخم کشتم برگرفتم
بوسه را اقرار داری وز کنار انکار داری
یا چنان اقرار انگاری چنین منکر گرفتم
چون حکیمان جهان گفتند کار، از کار خیزد
ایندو را من لازم و ملزوم همدیگر گرفتم
بوسه مفتاح کنار آمد کنار از وی نشاید
کاین کنار از جویبار خلد من خوشتر گرفتم
گر نمی جستی کنار ایدر چرا برگرد بوسه
گشته ای من عقل را شاهد بر این محضر گرفتم
عقل گوید چون زمام نفس در دست دل آمد
قلب را مشرک شمردم نفس را کافر گرفتم
جز که فرمائی بعون حق زمام نفس مشرک
از کف دل با کمند همت حیدر گرفتم
قل هوالله را بشیطان هیولا بردمیدم
آیت سبح المثانی زال پیغمبر گرفتم
هر کجا منصور بودم عقل را یاور شمردم
هر زمان مغلوب گشتم شرع را داور گرفتم
رهبرم جوع و سهر بودند در سرآء و ضرآء
ایندو تن را در بیابان طلب رهبر گرفتم
بردم از ظلمات کثرت پی بآب خضر وحدت
خاتم از دست سلیمان تاج از اسکندر گرفتم
گاه از سفره شهود اندر غذای روح خوردم
گاه از کوزه وجود اندر می احمر گرفتم
جرعه حیوان ننوشم از کف خضر پیمبر
چون ز دست ساقی کوثر می کوثر گرفتم
با ولای چارده تن ز اولیا هفتاد نوبت
هفت گردون سودم و آهو ز هفت اختر گرفتم
در جوانی مادر رز را بخاک تیره کردم
چون زمان پیری آمد پیش از او دختر گرفتم
دادم از کف طره سیمین بران و اندر پی آن
اشک چون سیماب جاری بر رخ چون زر گرفتم
سبزهای این چمن کمتر ز خضرآء الدمن شد
لاله زار خاکیان را تل خاکستر گرفتم
کی ز خضرآء الدمن روشن شود چشمم که اکنون
بالش از خورشید و فرش از طارم اخضر گرفتم
جلوه دیدار اندر خلوت اسرار دیدم
مرگ را پیش از زمان نیستی زیور گرفتم
سال و ماهم جملگی اردیبهشت و فروردین شد
کی به دل اندیشه از مرداد و شهریور گرفتم
چشمت ای پروانه مات جلوه شمع هدی شد
عنقریب از آتش غیرت تراپی پر گرفتم
با سپاه اشک و فوج آه این کشور گرفتم
همت مردان راه حق ازین صد ره فزون شد
هر چه گوئی بیش از این همتت باور گرفتم
لیک سخت اندر شگفتم زآنکه گفتی از نکویان
ساعتی دلبر گرفتم ساعتی دل بر گرفتم
از کنار خوبرویان سوی بدنامی نرفتم
وز درخت نیکنامی تخم کشتم برگرفتم
بوسه را اقرار داری وز کنار انکار داری
یا چنان اقرار انگاری چنین منکر گرفتم
چون حکیمان جهان گفتند کار، از کار خیزد
ایندو را من لازم و ملزوم همدیگر گرفتم
بوسه مفتاح کنار آمد کنار از وی نشاید
کاین کنار از جویبار خلد من خوشتر گرفتم
گر نمی جستی کنار ایدر چرا برگرد بوسه
گشته ای من عقل را شاهد بر این محضر گرفتم
عقل گوید چون زمام نفس در دست دل آمد
قلب را مشرک شمردم نفس را کافر گرفتم
جز که فرمائی بعون حق زمام نفس مشرک
از کف دل با کمند همت حیدر گرفتم
قل هوالله را بشیطان هیولا بردمیدم
آیت سبح المثانی زال پیغمبر گرفتم
هر کجا منصور بودم عقل را یاور شمردم
هر زمان مغلوب گشتم شرع را داور گرفتم
رهبرم جوع و سهر بودند در سرآء و ضرآء
ایندو تن را در بیابان طلب رهبر گرفتم
بردم از ظلمات کثرت پی بآب خضر وحدت
خاتم از دست سلیمان تاج از اسکندر گرفتم
گاه از سفره شهود اندر غذای روح خوردم
گاه از کوزه وجود اندر می احمر گرفتم
جرعه حیوان ننوشم از کف خضر پیمبر
چون ز دست ساقی کوثر می کوثر گرفتم
با ولای چارده تن ز اولیا هفتاد نوبت
هفت گردون سودم و آهو ز هفت اختر گرفتم
در جوانی مادر رز را بخاک تیره کردم
چون زمان پیری آمد پیش از او دختر گرفتم
دادم از کف طره سیمین بران و اندر پی آن
اشک چون سیماب جاری بر رخ چون زر گرفتم
سبزهای این چمن کمتر ز خضرآء الدمن شد
لاله زار خاکیان را تل خاکستر گرفتم
کی ز خضرآء الدمن روشن شود چشمم که اکنون
بالش از خورشید و فرش از طارم اخضر گرفتم
جلوه دیدار اندر خلوت اسرار دیدم
مرگ را پیش از زمان نیستی زیور گرفتم
سال و ماهم جملگی اردیبهشت و فروردین شد
کی به دل اندیشه از مرداد و شهریور گرفتم
چشمت ای پروانه مات جلوه شمع هدی شد
عنقریب از آتش غیرت تراپی پر گرفتم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دامن دل ز کف صبر رها می بینم
هر که عاشق شده داند که چها می بینم
تا درخشید رخ بدر من از مطلع حسن
شمس روشن بر رویش چو سها می بینم
صنما چون و چرا با من مسکین بگذار
که دلم فارغ ازین چون و چرا می بینم
غیر حرمان تو هر درد که رانی بدلم
خویش را در ره تسلیم و رضا می بینم
تو بمن جور روا داری و من در همه وقت
طاعت امر تو بر خویش روا می بینم
چهره ات آینه حسن الهی باشد
سینه گنجینه اسرار خدا می بینم
زخم تیرت بتن ریش چو مرهم دانم
درد عشقت بدل خویش دوا می بینم
نه ازین ورطه رهائی بدعا بتوانم
نه ازین لجه خلاصی بشنا می بینم
آتشی در دلم افروخته ای این عجب است
که بدل شعله بلب آب بقا می بینم
برخی شعر تو جان کردم و خود را بدرت
تاج عشاق و امیرالشعرا می بینم
هر که عاشق شده داند که چها می بینم
تا درخشید رخ بدر من از مطلع حسن
شمس روشن بر رویش چو سها می بینم
صنما چون و چرا با من مسکین بگذار
که دلم فارغ ازین چون و چرا می بینم
غیر حرمان تو هر درد که رانی بدلم
خویش را در ره تسلیم و رضا می بینم
تو بمن جور روا داری و من در همه وقت
طاعت امر تو بر خویش روا می بینم
چهره ات آینه حسن الهی باشد
سینه گنجینه اسرار خدا می بینم
زخم تیرت بتن ریش چو مرهم دانم
درد عشقت بدل خویش دوا می بینم
نه ازین ورطه رهائی بدعا بتوانم
نه ازین لجه خلاصی بشنا می بینم
آتشی در دلم افروخته ای این عجب است
که بدل شعله بلب آب بقا می بینم
برخی شعر تو جان کردم و خود را بدرت
تاج عشاق و امیرالشعرا می بینم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
گر صد هزار بار گدازی در آتشم
پاکیزه تر شوم که زر ناب بیغشم
از باده امید تو مخمور و جرعه نوش
وز ساغر نوید تو سرمست و سرخوشم
گلگون ز اشک و زرد ز غم نیلی از فراق
بنگر یکی بصفحه چهر منقشم
گهچون دو چشم مست توبیمار و ناتوان
گاهی چو طره تو پریش و مشوشم
قدم چو ابروی تو کمان شد ولی نماند
جز تیر آه و ناله خدنگی بترکشم
جانا تو شاد و خوشدل و بیغم نشین که من
با انده تو شاد و بیاد تو دلخوشم
رویم چو خامه تار و زبانم بریده باد
گر همچو خامه از خط حکم تو سرکشم
سیر سپهر و همسری مهرم آرزوست
کی پای بند مهر غزالان مهوشم
هرگز فرامشت نکنم از دعای خیر
یادت بخیر ای که نمودی فرامشم
این می که ناچشیده مرا مست و خیره کرد
یارب چها رود گر از آن جرعه ای چشم
گفتم شبی بگوش امیری حدیث خویش
گفتا بهوش باش که من نیز بیهشم
پاکیزه تر شوم که زر ناب بیغشم
از باده امید تو مخمور و جرعه نوش
وز ساغر نوید تو سرمست و سرخوشم
گلگون ز اشک و زرد ز غم نیلی از فراق
بنگر یکی بصفحه چهر منقشم
گهچون دو چشم مست توبیمار و ناتوان
گاهی چو طره تو پریش و مشوشم
قدم چو ابروی تو کمان شد ولی نماند
جز تیر آه و ناله خدنگی بترکشم
جانا تو شاد و خوشدل و بیغم نشین که من
با انده تو شاد و بیاد تو دلخوشم
رویم چو خامه تار و زبانم بریده باد
گر همچو خامه از خط حکم تو سرکشم
سیر سپهر و همسری مهرم آرزوست
کی پای بند مهر غزالان مهوشم
هرگز فرامشت نکنم از دعای خیر
یادت بخیر ای که نمودی فرامشم
این می که ناچشیده مرا مست و خیره کرد
یارب چها رود گر از آن جرعه ای چشم
گفتم شبی بگوش امیری حدیث خویش
گفتا بهوش باش که من نیز بیهشم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
دوش بدرالدوله را بوس از جبین برداشتم
با مژه از چهره خوی از زلف چین برداشتم
دست اندر عروة الوثقای زلفش آختم
وز کمند گیسویش حبل المتین برداشتم
پرده ی شرم از نگار مهربان یکسو زدم
برقع ناز از جمال نازنین برداشتم
تا دو دستم بند شد بر گوشه دامان او
دست از دامان خیرالمرسلین برداشتم
پشت پا بر گردن افلاکیان زد آن صنم
تا دو . . . را بگردن از زمین برداشتم
مست بودم کردمش با . . . خود از جا بلند
آنچنان مردم که او را اینچنین برداشتم
ناگهان بدرالملوک از در درآمد دید من
. . . ش را پای بر چرخ برین برداشتم
آفرینم خواند و نوشاندم قدح تا بر سپهر
آفرین از آن لب نوش آفرین برداشتم
گفت باشد مادرم ختم بتان در دلبری
گفتمش این ختم را یک اربعین برداشتم
ژاپن و ماچین بچین ژوپن و پاچین چو داشت
کام دل از ژاپن و ماچین و چین برداشتم
خوشه پروین بدستی داشتم از سنبلش
دست دیگر خرمن سیم . . . برداشتم
پیش . . . گشودم . . . توران الملوک
در بر غلمان نقاب از حور عین برداشتم
چون مسخر گشت در زیر نگینم آن پری
خاتم ملک سلیمان را نگین برداشتم
پیرهن پر لعل و دامان پر ز مرجان شد مرا
تا که مهر از کوزه ماء معین برداشتم
مهر آن گنجینه را برداشتن بیخون دل
او گمان می کرد اما من یقین برداشتم
حق عذرم خواست تابو عذره بر عذرا شدم
آستینش با دم روح الامین برداشتم
گفتمش از آستینت برنخواهم داشت دست
گفت من پیش از تو دست از آستین برداشتم
چرخ . . . دید و دستی بر سرش مالید و گفت
زین سپس دست از سر طغر لتگین برداشتم
اعتضادالملک بود این انگبین را خود مگس
سعی کردم تا مگس را زانگبین برداشتم
چون تکلتو جابجا شد از پی تاریخ آن
گفتمش از اعتضاد الملک زین برداشتم
با مژه از چهره خوی از زلف چین برداشتم
دست اندر عروة الوثقای زلفش آختم
وز کمند گیسویش حبل المتین برداشتم
پرده ی شرم از نگار مهربان یکسو زدم
برقع ناز از جمال نازنین برداشتم
تا دو دستم بند شد بر گوشه دامان او
دست از دامان خیرالمرسلین برداشتم
پشت پا بر گردن افلاکیان زد آن صنم
تا دو . . . را بگردن از زمین برداشتم
مست بودم کردمش با . . . خود از جا بلند
آنچنان مردم که او را اینچنین برداشتم
ناگهان بدرالملوک از در درآمد دید من
. . . ش را پای بر چرخ برین برداشتم
آفرینم خواند و نوشاندم قدح تا بر سپهر
آفرین از آن لب نوش آفرین برداشتم
گفت باشد مادرم ختم بتان در دلبری
گفتمش این ختم را یک اربعین برداشتم
ژاپن و ماچین بچین ژوپن و پاچین چو داشت
کام دل از ژاپن و ماچین و چین برداشتم
خوشه پروین بدستی داشتم از سنبلش
دست دیگر خرمن سیم . . . برداشتم
پیش . . . گشودم . . . توران الملوک
در بر غلمان نقاب از حور عین برداشتم
چون مسخر گشت در زیر نگینم آن پری
خاتم ملک سلیمان را نگین برداشتم
پیرهن پر لعل و دامان پر ز مرجان شد مرا
تا که مهر از کوزه ماء معین برداشتم
مهر آن گنجینه را برداشتن بیخون دل
او گمان می کرد اما من یقین برداشتم
حق عذرم خواست تابو عذره بر عذرا شدم
آستینش با دم روح الامین برداشتم
گفتمش از آستینت برنخواهم داشت دست
گفت من پیش از تو دست از آستین برداشتم
چرخ . . . دید و دستی بر سرش مالید و گفت
زین سپس دست از سر طغر لتگین برداشتم
اعتضادالملک بود این انگبین را خود مگس
سعی کردم تا مگس را زانگبین برداشتم
چون تکلتو جابجا شد از پی تاریخ آن
گفتمش از اعتضاد الملک زین برداشتم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
مهر در بیت الشرف شد ما به زندان اندریم
ماه طالع گشت و ما با نحس کیوان اندریم
غرقه دریای اشگیم از غمش سر تا قدم
لیک از هجران او در نار سوزان اندریم
ای تن آسان مانده در ساحل باستخلاص ما
همتی بگمار کاندر موج طوفان اندریم
پرتوی ای مهر رحمت لطفی ای باد بهار
زانکه ما در دست سرمای زمستان اندریم
ای ز وصل دوستان آسوده در دارالسرور
یاد کن از ما که در این بیت الاحزان اندریم
روزگاری شد که با جمعی پریشان روزگار
بسته در زنجیر آن زلف پریشان اندریم
چون سکندر تشنه آب حیاتیم از لبش
زین سبب دیری است در ظلمات هجران اندریم
گر چه می نالیم چون بلبل ز هجرانش مدام
لیک از یاد رخش در باغ و بستان اندریم
نامسلمانست چشمش ای مسلمانان فغان
کاین زمان در دست ترکی نامسلمان اندریم
دیو در خلوتگه ماره ندارد کآشکار
با یر پرویان غیبی در شبستان اندریم
سرکشی کردیم از فرمان عقل اما بطوع
شهریار عشق را گردن بفرمان اندریم
از امیری خواستم اسرار پیر عشق را
گفت ما با کودکان در یک دبستان اندریم
ماه طالع گشت و ما با نحس کیوان اندریم
غرقه دریای اشگیم از غمش سر تا قدم
لیک از هجران او در نار سوزان اندریم
ای تن آسان مانده در ساحل باستخلاص ما
همتی بگمار کاندر موج طوفان اندریم
پرتوی ای مهر رحمت لطفی ای باد بهار
زانکه ما در دست سرمای زمستان اندریم
ای ز وصل دوستان آسوده در دارالسرور
یاد کن از ما که در این بیت الاحزان اندریم
روزگاری شد که با جمعی پریشان روزگار
بسته در زنجیر آن زلف پریشان اندریم
چون سکندر تشنه آب حیاتیم از لبش
زین سبب دیری است در ظلمات هجران اندریم
گر چه می نالیم چون بلبل ز هجرانش مدام
لیک از یاد رخش در باغ و بستان اندریم
نامسلمانست چشمش ای مسلمانان فغان
کاین زمان در دست ترکی نامسلمان اندریم
دیو در خلوتگه ماره ندارد کآشکار
با یر پرویان غیبی در شبستان اندریم
سرکشی کردیم از فرمان عقل اما بطوع
شهریار عشق را گردن بفرمان اندریم
از امیری خواستم اسرار پیر عشق را
گفت ما با کودکان در یک دبستان اندریم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
در مشهد کویت آمده بود
سرمست دی از خمار باده
مادر زن خویش را گرفت او
چون توپ بیاری عراده
نیمی چو ز شب گذشت دیدم
کامد به سرای رو گشاده
این بنده ز جای جسته گفتم
ای قوم دیگر چه روی داده
گفتند قلی ز عشق لیلی
در مضج قیس رو نهاده
گفتم بزنید آقلی را
کاین پای غلط بجا نهاده
دستش شکنید و مغز کوبید
تا برگردد ازین اراده
یک چند تن از ملازمانم
دیدم که برویش اوفتاده
بیچاره بریز چوب ایشان
می خواند عدیله و شهاده
این نص حدیث و صدق محض است
باور منما ازین زیاده
سرمست دی از خمار باده
مادر زن خویش را گرفت او
چون توپ بیاری عراده
نیمی چو ز شب گذشت دیدم
کامد به سرای رو گشاده
این بنده ز جای جسته گفتم
ای قوم دیگر چه روی داده
گفتند قلی ز عشق لیلی
در مضج قیس رو نهاده
گفتم بزنید آقلی را
کاین پای غلط بجا نهاده
دستش شکنید و مغز کوبید
تا برگردد ازین اراده
یک چند تن از ملازمانم
دیدم که برویش اوفتاده
بیچاره بریز چوب ایشان
می خواند عدیله و شهاده
این نص حدیث و صدق محض است
باور منما ازین زیاده
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
باشد دوشنبه موعد دیدار آن پری
میدان جان فشانی و بازار دلبری
دلال عشق و یار خداوند مالدار
بوسه متاع و هوش ثمن روح مشتری
روزی است بس مبارک و فرخنده آنچنان
کانروز را سزد که تو از عمر نشمری
باد صبا براه عروسان نوبهار
وز سبزه گسترد بزمین فرش عبقری
تا هفته دگر که ببینیم دو هفته بدر
صد سال عمر باید و صد سال صابری
جویم بیاد زلف و رخش در کنار باغ
بوی بنفشه تر و روی گل طری
بینم قد صنوبر و بر یاد قامتش
خون آیدم بدیده ز قلب صنوبری
شعری نگاشت پاسخ شعر من آن نگار
مانند رشته گهر از گفته دری
شیری چو آب خفته که هر نکته از او
از رومی به تخت و به تاج سکندری
بر خاک عنصری اگر این گفته روی
احسنت و آفرین رسد از خاک عنصری
خوبان به غمزه سحر توانند و یار من
از شعر تازه نیز کند ساز ساحری
جانم فدای خامه و قربان نامه ات
کاندر بیان حریری و اندر سخن حری
لاف از سخنوری نتواند کسی دگر
آنجا که داد کلک تو داد سخنوری
چون شد گدای کویت امیری به افتخار
درویشی اختیار کند بر توانگری
میدان جان فشانی و بازار دلبری
دلال عشق و یار خداوند مالدار
بوسه متاع و هوش ثمن روح مشتری
روزی است بس مبارک و فرخنده آنچنان
کانروز را سزد که تو از عمر نشمری
باد صبا براه عروسان نوبهار
وز سبزه گسترد بزمین فرش عبقری
تا هفته دگر که ببینیم دو هفته بدر
صد سال عمر باید و صد سال صابری
جویم بیاد زلف و رخش در کنار باغ
بوی بنفشه تر و روی گل طری
بینم قد صنوبر و بر یاد قامتش
خون آیدم بدیده ز قلب صنوبری
شعری نگاشت پاسخ شعر من آن نگار
مانند رشته گهر از گفته دری
شیری چو آب خفته که هر نکته از او
از رومی به تخت و به تاج سکندری
بر خاک عنصری اگر این گفته روی
احسنت و آفرین رسد از خاک عنصری
خوبان به غمزه سحر توانند و یار من
از شعر تازه نیز کند ساز ساحری
جانم فدای خامه و قربان نامه ات
کاندر بیان حریری و اندر سخن حری
لاف از سخنوری نتواند کسی دگر
آنجا که داد کلک تو داد سخنوری
چون شد گدای کویت امیری به افتخار
درویشی اختیار کند بر توانگری
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
اگر یک تن به گیتی درد یاران را طبیبستی
خداوند محبت شاه مهرویان حبیبستی
ز صوت عندلیب اندر چمن جانها برقص آید
مگر در وصف او سرگرم دستان عندلیبستی
گر او را بر فلک جانیست یا رب از چه رودایم
رخش چون آفتاب و پنجه چون کف الخضیبستی
چنان آویختم در دامن مهرش که پنداری
ز حلق کودکان آویخته عود الصلیبستی
به گیتی هر کسی را حق نصیبی داده است اما
مرا از ملک و مال این جهان مهرش نصیبستی
امیری را از او باید ادب آموختن گرچه
به فرمان مظفر شه ممالک را ادیبستی
خداوند محبت شاه مهرویان حبیبستی
ز صوت عندلیب اندر چمن جانها برقص آید
مگر در وصف او سرگرم دستان عندلیبستی
گر او را بر فلک جانیست یا رب از چه رودایم
رخش چون آفتاب و پنجه چون کف الخضیبستی
چنان آویختم در دامن مهرش که پنداری
ز حلق کودکان آویخته عود الصلیبستی
به گیتی هر کسی را حق نصیبی داده است اما
مرا از ملک و مال این جهان مهرش نصیبستی
امیری را از او باید ادب آموختن گرچه
به فرمان مظفر شه ممالک را ادیبستی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ماه من بر برگ سوری ازغوان ساید همی
وز دل سیمین صدف یاقوت تر زاید همی
بسدین درجش عقیق و لعل و مرجان پرورد
باده گلگون بسیمین جام بپیماید همی
حریتم زان پسته خندان که ماهی چند روز
با دل خونین لب اندر خنده بگشاید همی
حقه سیمش چو چشان منستی کز فراق
بر گل سوری عقیق سوده پالاید همی
شکرستانی است الحق طوطی ما را سزد
برگشاید بال و از این خوان شکر خاید همی
ز آن شراب ارغوانی اندر آن سیمین قدح
در کشد تا شعرهای تازه بسر آید همی
هیچ نشنیدم جز آن سیمین صنم کس بیسبب
بیگناهی را بخون رخساره انداید همی
بسکه خون اندر دل ما کرد از هجران خود
از گریبانش بدامان خون روان آید همی
دامنش پاک است از هر گونه آلایش ولی
خون این بیچاره دامانش بیالاید همی
دلبرا ترکا پریرویا نگارا مهوشا
حق تعالی مر ترا بر ما ببخشاید همی
خونخورم وز دیده خونبارم که ترسم از گلت
خون فزون آید تن پاک بفرساید همی
از امیری خواستم تدبیر این اندیشه گفت
راز دل بر گوی و بنگر تا چه فرماید همی
وز دل سیمین صدف یاقوت تر زاید همی
بسدین درجش عقیق و لعل و مرجان پرورد
باده گلگون بسیمین جام بپیماید همی
حریتم زان پسته خندان که ماهی چند روز
با دل خونین لب اندر خنده بگشاید همی
حقه سیمش چو چشان منستی کز فراق
بر گل سوری عقیق سوده پالاید همی
شکرستانی است الحق طوطی ما را سزد
برگشاید بال و از این خوان شکر خاید همی
ز آن شراب ارغوانی اندر آن سیمین قدح
در کشد تا شعرهای تازه بسر آید همی
هیچ نشنیدم جز آن سیمین صنم کس بیسبب
بیگناهی را بخون رخساره انداید همی
بسکه خون اندر دل ما کرد از هجران خود
از گریبانش بدامان خون روان آید همی
دامنش پاک است از هر گونه آلایش ولی
خون این بیچاره دامانش بیالاید همی
دلبرا ترکا پریرویا نگارا مهوشا
حق تعالی مر ترا بر ما ببخشاید همی
خونخورم وز دیده خونبارم که ترسم از گلت
خون فزون آید تن پاک بفرساید همی
از امیری خواستم تدبیر این اندیشه گفت
راز دل بر گوی و بنگر تا چه فرماید همی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
دوش آن بت سیمین لب آمد ببالینم همی
برداز نگاهی بوالعجب جان و دل و دینم همی
بدرالدجی شمس الحقی در کار دادم رونقی
زان پس که بودم بیدقی بنمود فرزینم همی
چون برگ گل رخساره اش در دشت زرین باره اش
روشن شد از نظاره اش چشم جهان بینم همی
چون دید از جور و ستم افتاده ام در بحر غم
بخشید آن زیبا صنم بر جان مسکینم همی
گفتا غمم فرموش کن گفتارم اندر گوش کن
برخیز و جامی نوش کن از لعل شیرینم همی
نشناختم آن ماه را شمع و چراغ راه را
نادید چشمم شاه را از اشک خونینم همی
برداز نگاهی بوالعجب جان و دل و دینم همی
بدرالدجی شمس الحقی در کار دادم رونقی
زان پس که بودم بیدقی بنمود فرزینم همی
چون برگ گل رخساره اش در دشت زرین باره اش
روشن شد از نظاره اش چشم جهان بینم همی
چون دید از جور و ستم افتاده ام در بحر غم
بخشید آن زیبا صنم بر جان مسکینم همی
گفتا غمم فرموش کن گفتارم اندر گوش کن
برخیز و جامی نوش کن از لعل شیرینم همی
نشناختم آن ماه را شمع و چراغ راه را
نادید چشمم شاه را از اشک خونینم همی
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - چهارده بند ادیب الممالک در مراثی اهل البیت صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین
باد خزان وزید ببستان مصطفی
پژمرد غنچه های گلستان مصطفی
در هم شکست قائمه عرش ایزدی
خاموش شد چراغ شبستان مصطفی
دور از بدن بدامن خاک سیه فتاد
آن سر که بود زینت دامان مصطفی
انگشت بهر بردن انگشتری برید
دیو دغل ز دست سلیمان مصطفی
بیجاده گون شد از تف گرما و تشنگی
یاقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفی
تا چوب کینه خورد به دندان شاه دین
از یاد شد شکستن دندان مصطفی
بوی قمیص یوسف گل پیرهن وزید
زد چاک دست غم بگریبان مصطفی
دارالسلام خلد که دارالسرور بود
شد زین قضیه کلبه احزان مصطفی
یکباره آب کوثر و تسنیم و سلسبیل
خون شد ز اشک دیده گریان مصطفی
طوبی خمید و حور پریشان نمود موی
از آه سرد و حال پریشان مصطفی
در موقع دنی فتدلی که شد دراز
دست خدا ببستن پیمان مصطفی
پیمانه ای ز خون جگر بر نهاد حق
بعد از قبول پیمان بر خوان مصطفی
یعنی بنوش خون که شب و روزت این غذاست
خون خور همی که خون ترا خونبها خداست
چون مصطفی قدح ز کف دوست نوش کرد
اندرز پیر عشق بجان بند گوش کرد
زان باده ساغری بکف مرتضی نهاد
او را هم از شراب محبت خموش کرد
ساقی کوثر از می خمخانه بلا
جامی کشید و جا بدر می فروش کرد
بوسید دست پیر دبستان عشق تا
شاگردیش بمکتب دانش سروش کرد
برداشت پرده از رخ معشوق لم یزل
آن کش خدای بر دو جهان پرده پوش کرد
با تارک شکافته در مسجد اوفتاد
آن کش پیمبر عربی زیب دوش کرد
فواره سان ز جبهت پاکش ز جای تیغ
جوشید خون و قلب جهان بر ز جوش کرد
زد چاک پیرهن حسن و شد حسین بتاب
کلثوم در فغان شد و زینب خروش کرد
آن یک بگریه گفت که هوشم ز سر پرید
کز جوهر نخست که تاراج هوش کرد
گفت آن دگر که ساقی تسلیم و سلسبیل
این باده را ز دست که امروز نوش کرد
شه در میانه پرتو رخسار یار دید
جانرا فدای جلوه روی نکوش کرد
خرگه برون ز خلوت آن جمع برنهاد
پروانه بود و جان بسر شمع برنهاد
آمد بیادم از غم زهرا و ماتمش
آن محنت پیاپی و رنج دمادمش
آن دیده پر آبش و آن آه آتشین
آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش
آن دست پر ز آبله وان شانه کبود
آن پهلوی شکسته و آن قامت خمش
دردی که بود داغ پدر آخرالدواش
زخمی که تازیانه همی بود مرهمش
از دیده ی سرشگ فشان در غم پدر
وز دیده نظاره بحال پسر عمش
یکسو سریر و تخت سلیمان دین تهی
یکسو بدست اهرمن افتاده خاتمش
توحید را بدید خراب است کشورش
اسلام را بدید نگون است پرچمش
مصحف ذلیل و تالی مصحف اسیر غم
بسته بریسمان گلوی اسم اعظمش
ام الکتاب محو و امام مبین غریب
منسوخ نص واضح و آیات محکمش
گه یاد کردی از حسن و هفتم صفر
گه از حسین و عاشر ماه محرمش
آتش زدی بجان سماعیل و هاجرش
خون ریختی ز دیده عیسی و مریمش
از گریه اش ملایک گردون گریستند
کروبیان بماتم او خون گریستند
آه از مصیبت حسن و حال مضطرش
احشای پاره پاره و قلب مکدرش
آن دردها که در دل غمگین نهفته داشت
و آن زهرها که در جگر افروخت آذرش
آن طعنها که خورد ز دشمن بزندگی
وان تیرها که زد پس مردن به پیکرش
یک لحظه ساغرش نشد از خون دل تهی
بعد از شهادت پدر و فوت مادرش
نگشود چهره شاهد دولت بخلوتش
ننهاد پا عقیله صحت ببسترش
الله اکبر از لب آبی که نیم شب
نوشید و سر زد از جگر الله اکبرش
ز الماس سوده رنگ زمرد گرفت سم
یاقوت کرد جزع و چو بیجاده گوهرش
آهی کشید و طشت طلب کرد و خون دل
در طشت ریخت نزد ستمدیده خواهرش
زینب چو دید طشت پر از خون فغان کشید
گوئی بخاطر آمد از آن طشت دیگرش
چندان کشید آه که آتش گرفت چرخ
چندان گریست خون که گذشت آب از سرش
طشت زر و حضور یزید آمدش بیاد
از دست شد شکیبش و از پا در اوفتاد
گر سرکنم مصیبتی از شاه کربلا
ترسم شرر بعرش زند آه کربلا
لرزد زمین ز کثرت اندوه اهل بیت
سوزد فلک ز ناله جانگاه کربلا
ای بس شبان تیره که بالید بر فلک
خاک از فروغ مشتری و ماه کربلا
گر یوسفی فتاد به کنعان درون چاه
صد یوسف است گم شده در چاه کربلا
ای ساربان به کعبه مقصود محملم
گر می بری بران شتر از راه کربلا
وی رهنمای قافله این کاروان بکش
تا پایه سریر شهنشاه کربلا
شادی که من بکام دل خود مشام جام
تر سازم از شمیم سحرگاه کربلا
ای کعبه معظمه فرق است از زمین
تا آسمان ز جاه تو تا جاه کربلا
آه از دمی که آتش بیداد شعله زد
بر آسمان ز خیمه و خرگاه کربلا
گوش کلیم طور ولا از درخت عشق
بشنید بانک انی اناالله کربلا
پرتو فکند مهر تجلی ز شرق عشق
موسای عقل خیره شد از نور برق عشق
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانک الرحیل
کردند از حجاز بسیج ره عراق
گفتند حسبی الله ربی هوالوکیل
با صد هزار آرزو و میل و اشتیاق
می تاختند سوی بلا از هزار میل
غم توشه رنج راحله شان مرگ بدرقه
بخت سیاه همره و پیک اجل دلیل
تیر سه شعبه منتظر حلق شیرخوار
زنجیر کین در آرزوی گردن علیل
میزد فرات موج پیاپی ز اشتیاق
میگفت و داشت دیده پر از خون چو رود نیل
کای قوم مهر فاطمه را کی سزد دریغ
مشتاق حضرت توأم ای سید جلیل
باز آ که مهد پیکر صد پاره ات منم
ای خسروی که مهد تو جنبانده جبرئیل
روز ازل مقدمة الجیش این سپاه
شد نایب امام زمان مسلم عقیل
آن سالک سلیل محبت که مردوار
در کف گرفت جان و نمود از وفا سبیل
روزی که از مدینه روان سوی کوفه شد
آن روز نخل عشرت او بی شکوفه شد
القصه چون بکوفه رسید از صف حجاز
جادوی چرخ شعبده ای تازه کرد ساز
هر چند کار بدرقه در کوفه نیک نیست
اما نخست خوب شدندش به پیشباز
کرد آن یکی غبار رهش توتیای چشم
برد آن دگر به بوسه ی پایش دهان فراز
گفت آن یکی مرا بدر خویش بنده گیر
گفت آن دگر مرا به عطایای خود نواز
گفت آن مرا بخدمت خود ساز مفتخر
گفت آن مرا ز مقدم خود دار سرفراز
اما چو آن غریب به مسجد روانه شد
بهر ادای طاعت دادار بی نیاز
از صد هزار تن که ستادند در پیش
یکتن نمانده بود چو فارغ شد از نماز
دید آن کسان که لاف هواداریش زدند
دارند این زمان ز ملاقاتش احتراز
و آنان که دامنش بگرفتند با دو دست
سازند دست کین به گریبان او دراز
بدخواه در کمین و اجل تیر در کمان
نه چاره ای پدید و نه باب نجات باز
خود را غریب دید فغان از جگر کشید
چون نی بناله در شد و چون شمع در گداز
گفت ای صبا ز جانب مسلم ببر پیام
هر جا رسی بکوی حسین از ره حجاز
کایشه میا بکوفه و سوی حجاز گرد
من آمدم فدای تو گشتم تو باز گرد
در کوفه از وفا و محبت نشانه نیست
وز مهر و آشتی سخنی در میانه نیست
کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه
گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست
یا کوفیان نیافته اند از وفا نشان
یا هیچ از وفا اثری در زمانه نیست
ای شه میا بکوفه که این ورطه هلاک
گرداب هایلی است که هیچش کرانه نیست
این مردم منافق زشت دو رویه را
خوف از خدای واحد فرد یگانه نیست
دارند تیرها بکمان برنهاده لیک
جز پیکر تو ناوکشان را نشانه نیست
بهر گلوی اصغر تو تیر کینه هست
وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست
هشدار ای کبوتر بام حرم که بس
دام است در طریق و اثر ز آب و دانه نیست
بس عذرها بکشتنت آراستند لیک
جز کینه تو در دل ایشان بهانه نیست
جانم فدای خاک قدوم تو شد ولی
مسکین سرم که بر در آن آستانه نیست
این گفت و مست جرعه ی صهبای وصل شد
عکس فروغ دوست بدو سوی اصل شد
چون کاروان غصه به گیتی نزول کرد
اول سراغ خانه آل رسول کرد
مهمان مصطفی شد و هر دم حکایتی
با مرتضی و با حسنین و بتول کرد
از عترت رسول خدا هر کرا شناخت
افسانه ای سرود که او را ملول کرد
تا نوبت ملال شه تشنه لب رسید
آن شاه مرا بباختن جان عجول کرد
در صدر دفتر شهدا آمد از نخست
امضای خود نوشت و شهادت قبول کرد
بار امانتی که فلک ز آن ابا نمود
برداشت تا شفاعت مشتی جهول کرد
آن تن که داشت بر کتف مصطفی صعود
بر خاک قتلگاه ز بالا نزول کرد
و آنگه بخط و خاتم مستوفی قضا
سرمایه ی برات شفاعت وصول کرد
آه از دمی که تاخت ز میدان بخیمگاه
وز خیمه باز جانب میدان عدول کرد
در شان خویش و مرتبت خود بنزد حق
گفت آنچه هیچکس نتواند نکول کرد
اتمام حجت ازلی را بصد زبان
با آن گروه بی خرد بوالفضول کرد
چندی میان معرکه هل من مغیث گفت
چندی بفضل خود، ز پیمبر حدیث گفت
چندان کز این مقوله بر آن قوم بی ادب
برخواند آن ستوده شه ابطحی نسب
یک تن نداند پاسخ وی را وز این قبل
آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب
آمد به قتلگاه ببالین کشتگان
فریاد کرد با جگری خسته از تعب
کای دوستان محرم و یاران محترم
ای همرهان نیک و رفیقان منتخب
ای اکبر جوانم و عباس صف شکن
ای مسلم بن عوسجه ای حر و ای وهب
رفتید جمله در کنف رحمت خدا
خوردید نوشداروی غفران ز فیض رب
من مانده ام غریب در این دشت پر بلا
محزون و داغدیده جگر خون و تشنه لب
خیزید و بر غریبی من رحمتی کنید
کامروز گشته صبح امیدم چو تیره شب
کشتند یاوران مرا جمله بی گناه
خستند کودکان مرا جمله بی سبب
پژمرده از عطش، گل رخسار شیرخوار
بیمار را ز تشنگی افزوده تاب و تب
چون دید پاسخی نرسیدش بگوش جان
ز آن دوستان صادق و یاران با ادب
آهی کشید و گفت خدا باد یارتان
خوش رفته اید آیمتان من هم از عقب
باد این خبر بسوی حرم برد در نهفت
اصغر بگاهواره فغان برکشید و گفت
لبیک ای پدر که منت یار و یاورم
در یاری تو نایب عباس و اکبرم
مدهوش باده خم میخانه غمم
مشتاق دیدن رخ عم و برادرم
آب ار نمی رسد بلب لعل نازکم
شیر ار نمانده در رک پستان مادرم
در آرزوی ناوک تیر سه شعبه ام
در حسرت زلال روان بخش کوثرم
در شوق آن دقیقه که صیاد روزگار
با ناوک کمان قضا بشکسند پرم
خواهم بشاخ سدره نهم آشیان فراز
تا بنگری که عرش خدا را کبوترم
هر چند جثه کوچک و تن لاغر است لیک
از دولتت هوای بزرگیست در سرم
آن قطره ام که سالک دریای قلزمم
آن ذره ام که عاشق خورشید انورم
با دستهای کوچک خود جان خسته را
در کف گرفته ام که بپای تو بسپرم
آغوش برگشای و مرا گیر در بغل
تا گوی استباق ز میدان بدر برم
شاه شهید در طرب از این ترانه شد
او را ببر گرفت و بمیدان روانه شد
آمد میان معرکه گفت ای گروه دون
کز راه حق شدید بیک بارگی برون
از جورتان طپید بخون اکبر جوان
وز ظلمتان لوای ابی الفضل شد نگون
دیگر بس است ظلم که شد از حساب بیش
دیگر بس است جور که گشت از شمر فزون
این طفل شیرخواره سه روز است کز عطش
نوشد بجای شیر ز پستان غصه خون
رنگ بنفشه یافته رخسار چون گلش
بیجاده فام کرده لب لعل لاله گون
گیرم که من بزعم شما باشدم گناه
این بیگنه خلاف نکرده است تا کنون
آبی دهید بر لب خشکش خدای را
کاندر دلش شکیب نه و اندر تنش سکون
گفتار شه هنوز بپایان نرفته بود
کان طفل ناله ای ز جگر زد چو ارغنون
و آنگاه خنده ای برخ شه نمود و خفت
دیگر ز من مپرس که شد این قضیه چون
این قاصد اجل ز کجا بود ناگهان
و آن را بحلق تشنه که بوده است رهنمون
شد پاره حلق اصغر بی شیر و تازه گشت
زخم دل حسین جگرخسته از درون
نظاره کرد شاه برخسار آن صغیر
با ناله گفت نحن الی الله راجعون
ای آهوی حرم بخدا میسپارمت
در حیرتم که چون بسوی خیمه آرمت
آه از حسین و داغ فزون از شماره اش
و آن دردها که کس نتوانست چاره اش
فریادهای العطش آل و عترتش
تبخال های لعل لب شیرخواره اش
آن اکبری که گشت بخون غرقه عارضش
آن اصغری که ماند تهی گاهواره اش
آن جبهه شکسته و حلق بریده اش
آن ریش خون چکان و تن پاره پاره اش
آن ماه چارده که ز خون بست هاله اش
آن آسمان که زخم بدن بد ستاره اش
آن سر که بر فراز نی از کوفه تا بشام
بردند با تبیره و کوس و نقاره اش
آن نوعروس حجله حسرت که دست کین
تاراج کرد زیور و خلخال و یاره اش
آن کودکی که درگه یغمای خیمگاه
از گوش برد دست ستم گوشواره اش
آن بانوی حریم جلالت که چشم خصم
میکرد با نگاه حقارت نظاره اش
آن خسته علیل که با بند آهنین
بردند گه پیاده و گاهی سواره اش
آن دست بسته طفل یتیمی که خسته گشت
پای برهنه از اثر خار و خاره اش
داغی که کهنه شد به یقین بی اثر شود
وین داغ هر زمان اثرش بیشتر شود
یا رب باشک دیده ی گریان اهلبیت
یا رب بسوز سینه ی بریان اهلبیت
یا رب بداغ بی شمر آل فاطمه
یا رب به غصه های فراوان اهلبیت
یا رب بنور آیت والشمس والضحی
یا رب بنص محکم فرقان اهلبیت
یا رب بدان صحیفه که کلک قدر نگاشت
توقیعش از جلالت و از شان اهلبیت
یا رب بدان پیاله پرخون که برنهاد
روز ازل قضای تو بر خوان اهلبیت
شاه جهان مظفردین شاه را بدار
باقی بزیر چتر درخشان اهلبیت
فرمان او به مشرق و مغرب رسان که هست
جانش اسیر چنبر فرمان اهلبیت
هر چند شد برتبه سلیمان عصر خویش
از جان کند غلامی سلمان اهلبیت
سلطان عالمست که نامش نوشته شد
در دفتر موالی سلطان اهلبیت
پاینده دار عم ولیعهد شاه را
کو داده دست عهد به پیمان اهلبیت
روی نیاز سوده بر این کعبه امید
دست ولا فکنده بدامان اهلبیت
همواره شاد دار دلش را که روز و شب
باشد چو گوی در خم چوگان اهلبیت
پاینده دار خسرو گیتی پناه را
منصور کن لوای ولیعهد شاه را
پژمرد غنچه های گلستان مصطفی
در هم شکست قائمه عرش ایزدی
خاموش شد چراغ شبستان مصطفی
دور از بدن بدامن خاک سیه فتاد
آن سر که بود زینت دامان مصطفی
انگشت بهر بردن انگشتری برید
دیو دغل ز دست سلیمان مصطفی
بیجاده گون شد از تف گرما و تشنگی
یاقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفی
تا چوب کینه خورد به دندان شاه دین
از یاد شد شکستن دندان مصطفی
بوی قمیص یوسف گل پیرهن وزید
زد چاک دست غم بگریبان مصطفی
دارالسلام خلد که دارالسرور بود
شد زین قضیه کلبه احزان مصطفی
یکباره آب کوثر و تسنیم و سلسبیل
خون شد ز اشک دیده گریان مصطفی
طوبی خمید و حور پریشان نمود موی
از آه سرد و حال پریشان مصطفی
در موقع دنی فتدلی که شد دراز
دست خدا ببستن پیمان مصطفی
پیمانه ای ز خون جگر بر نهاد حق
بعد از قبول پیمان بر خوان مصطفی
یعنی بنوش خون که شب و روزت این غذاست
خون خور همی که خون ترا خونبها خداست
چون مصطفی قدح ز کف دوست نوش کرد
اندرز پیر عشق بجان بند گوش کرد
زان باده ساغری بکف مرتضی نهاد
او را هم از شراب محبت خموش کرد
ساقی کوثر از می خمخانه بلا
جامی کشید و جا بدر می فروش کرد
بوسید دست پیر دبستان عشق تا
شاگردیش بمکتب دانش سروش کرد
برداشت پرده از رخ معشوق لم یزل
آن کش خدای بر دو جهان پرده پوش کرد
با تارک شکافته در مسجد اوفتاد
آن کش پیمبر عربی زیب دوش کرد
فواره سان ز جبهت پاکش ز جای تیغ
جوشید خون و قلب جهان بر ز جوش کرد
زد چاک پیرهن حسن و شد حسین بتاب
کلثوم در فغان شد و زینب خروش کرد
آن یک بگریه گفت که هوشم ز سر پرید
کز جوهر نخست که تاراج هوش کرد
گفت آن دگر که ساقی تسلیم و سلسبیل
این باده را ز دست که امروز نوش کرد
شه در میانه پرتو رخسار یار دید
جانرا فدای جلوه روی نکوش کرد
خرگه برون ز خلوت آن جمع برنهاد
پروانه بود و جان بسر شمع برنهاد
آمد بیادم از غم زهرا و ماتمش
آن محنت پیاپی و رنج دمادمش
آن دیده پر آبش و آن آه آتشین
آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش
آن دست پر ز آبله وان شانه کبود
آن پهلوی شکسته و آن قامت خمش
دردی که بود داغ پدر آخرالدواش
زخمی که تازیانه همی بود مرهمش
از دیده ی سرشگ فشان در غم پدر
وز دیده نظاره بحال پسر عمش
یکسو سریر و تخت سلیمان دین تهی
یکسو بدست اهرمن افتاده خاتمش
توحید را بدید خراب است کشورش
اسلام را بدید نگون است پرچمش
مصحف ذلیل و تالی مصحف اسیر غم
بسته بریسمان گلوی اسم اعظمش
ام الکتاب محو و امام مبین غریب
منسوخ نص واضح و آیات محکمش
گه یاد کردی از حسن و هفتم صفر
گه از حسین و عاشر ماه محرمش
آتش زدی بجان سماعیل و هاجرش
خون ریختی ز دیده عیسی و مریمش
از گریه اش ملایک گردون گریستند
کروبیان بماتم او خون گریستند
آه از مصیبت حسن و حال مضطرش
احشای پاره پاره و قلب مکدرش
آن دردها که در دل غمگین نهفته داشت
و آن زهرها که در جگر افروخت آذرش
آن طعنها که خورد ز دشمن بزندگی
وان تیرها که زد پس مردن به پیکرش
یک لحظه ساغرش نشد از خون دل تهی
بعد از شهادت پدر و فوت مادرش
نگشود چهره شاهد دولت بخلوتش
ننهاد پا عقیله صحت ببسترش
الله اکبر از لب آبی که نیم شب
نوشید و سر زد از جگر الله اکبرش
ز الماس سوده رنگ زمرد گرفت سم
یاقوت کرد جزع و چو بیجاده گوهرش
آهی کشید و طشت طلب کرد و خون دل
در طشت ریخت نزد ستمدیده خواهرش
زینب چو دید طشت پر از خون فغان کشید
گوئی بخاطر آمد از آن طشت دیگرش
چندان کشید آه که آتش گرفت چرخ
چندان گریست خون که گذشت آب از سرش
طشت زر و حضور یزید آمدش بیاد
از دست شد شکیبش و از پا در اوفتاد
گر سرکنم مصیبتی از شاه کربلا
ترسم شرر بعرش زند آه کربلا
لرزد زمین ز کثرت اندوه اهل بیت
سوزد فلک ز ناله جانگاه کربلا
ای بس شبان تیره که بالید بر فلک
خاک از فروغ مشتری و ماه کربلا
گر یوسفی فتاد به کنعان درون چاه
صد یوسف است گم شده در چاه کربلا
ای ساربان به کعبه مقصود محملم
گر می بری بران شتر از راه کربلا
وی رهنمای قافله این کاروان بکش
تا پایه سریر شهنشاه کربلا
شادی که من بکام دل خود مشام جام
تر سازم از شمیم سحرگاه کربلا
ای کعبه معظمه فرق است از زمین
تا آسمان ز جاه تو تا جاه کربلا
آه از دمی که آتش بیداد شعله زد
بر آسمان ز خیمه و خرگاه کربلا
گوش کلیم طور ولا از درخت عشق
بشنید بانک انی اناالله کربلا
پرتو فکند مهر تجلی ز شرق عشق
موسای عقل خیره شد از نور برق عشق
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانک الرحیل
کردند از حجاز بسیج ره عراق
گفتند حسبی الله ربی هوالوکیل
با صد هزار آرزو و میل و اشتیاق
می تاختند سوی بلا از هزار میل
غم توشه رنج راحله شان مرگ بدرقه
بخت سیاه همره و پیک اجل دلیل
تیر سه شعبه منتظر حلق شیرخوار
زنجیر کین در آرزوی گردن علیل
میزد فرات موج پیاپی ز اشتیاق
میگفت و داشت دیده پر از خون چو رود نیل
کای قوم مهر فاطمه را کی سزد دریغ
مشتاق حضرت توأم ای سید جلیل
باز آ که مهد پیکر صد پاره ات منم
ای خسروی که مهد تو جنبانده جبرئیل
روز ازل مقدمة الجیش این سپاه
شد نایب امام زمان مسلم عقیل
آن سالک سلیل محبت که مردوار
در کف گرفت جان و نمود از وفا سبیل
روزی که از مدینه روان سوی کوفه شد
آن روز نخل عشرت او بی شکوفه شد
القصه چون بکوفه رسید از صف حجاز
جادوی چرخ شعبده ای تازه کرد ساز
هر چند کار بدرقه در کوفه نیک نیست
اما نخست خوب شدندش به پیشباز
کرد آن یکی غبار رهش توتیای چشم
برد آن دگر به بوسه ی پایش دهان فراز
گفت آن یکی مرا بدر خویش بنده گیر
گفت آن دگر مرا به عطایای خود نواز
گفت آن مرا بخدمت خود ساز مفتخر
گفت آن مرا ز مقدم خود دار سرفراز
اما چو آن غریب به مسجد روانه شد
بهر ادای طاعت دادار بی نیاز
از صد هزار تن که ستادند در پیش
یکتن نمانده بود چو فارغ شد از نماز
دید آن کسان که لاف هواداریش زدند
دارند این زمان ز ملاقاتش احتراز
و آنان که دامنش بگرفتند با دو دست
سازند دست کین به گریبان او دراز
بدخواه در کمین و اجل تیر در کمان
نه چاره ای پدید و نه باب نجات باز
خود را غریب دید فغان از جگر کشید
چون نی بناله در شد و چون شمع در گداز
گفت ای صبا ز جانب مسلم ببر پیام
هر جا رسی بکوی حسین از ره حجاز
کایشه میا بکوفه و سوی حجاز گرد
من آمدم فدای تو گشتم تو باز گرد
در کوفه از وفا و محبت نشانه نیست
وز مهر و آشتی سخنی در میانه نیست
کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه
گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست
یا کوفیان نیافته اند از وفا نشان
یا هیچ از وفا اثری در زمانه نیست
ای شه میا بکوفه که این ورطه هلاک
گرداب هایلی است که هیچش کرانه نیست
این مردم منافق زشت دو رویه را
خوف از خدای واحد فرد یگانه نیست
دارند تیرها بکمان برنهاده لیک
جز پیکر تو ناوکشان را نشانه نیست
بهر گلوی اصغر تو تیر کینه هست
وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست
هشدار ای کبوتر بام حرم که بس
دام است در طریق و اثر ز آب و دانه نیست
بس عذرها بکشتنت آراستند لیک
جز کینه تو در دل ایشان بهانه نیست
جانم فدای خاک قدوم تو شد ولی
مسکین سرم که بر در آن آستانه نیست
این گفت و مست جرعه ی صهبای وصل شد
عکس فروغ دوست بدو سوی اصل شد
چون کاروان غصه به گیتی نزول کرد
اول سراغ خانه آل رسول کرد
مهمان مصطفی شد و هر دم حکایتی
با مرتضی و با حسنین و بتول کرد
از عترت رسول خدا هر کرا شناخت
افسانه ای سرود که او را ملول کرد
تا نوبت ملال شه تشنه لب رسید
آن شاه مرا بباختن جان عجول کرد
در صدر دفتر شهدا آمد از نخست
امضای خود نوشت و شهادت قبول کرد
بار امانتی که فلک ز آن ابا نمود
برداشت تا شفاعت مشتی جهول کرد
آن تن که داشت بر کتف مصطفی صعود
بر خاک قتلگاه ز بالا نزول کرد
و آنگه بخط و خاتم مستوفی قضا
سرمایه ی برات شفاعت وصول کرد
آه از دمی که تاخت ز میدان بخیمگاه
وز خیمه باز جانب میدان عدول کرد
در شان خویش و مرتبت خود بنزد حق
گفت آنچه هیچکس نتواند نکول کرد
اتمام حجت ازلی را بصد زبان
با آن گروه بی خرد بوالفضول کرد
چندی میان معرکه هل من مغیث گفت
چندی بفضل خود، ز پیمبر حدیث گفت
چندان کز این مقوله بر آن قوم بی ادب
برخواند آن ستوده شه ابطحی نسب
یک تن نداند پاسخ وی را وز این قبل
آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب
آمد به قتلگاه ببالین کشتگان
فریاد کرد با جگری خسته از تعب
کای دوستان محرم و یاران محترم
ای همرهان نیک و رفیقان منتخب
ای اکبر جوانم و عباس صف شکن
ای مسلم بن عوسجه ای حر و ای وهب
رفتید جمله در کنف رحمت خدا
خوردید نوشداروی غفران ز فیض رب
من مانده ام غریب در این دشت پر بلا
محزون و داغدیده جگر خون و تشنه لب
خیزید و بر غریبی من رحمتی کنید
کامروز گشته صبح امیدم چو تیره شب
کشتند یاوران مرا جمله بی گناه
خستند کودکان مرا جمله بی سبب
پژمرده از عطش، گل رخسار شیرخوار
بیمار را ز تشنگی افزوده تاب و تب
چون دید پاسخی نرسیدش بگوش جان
ز آن دوستان صادق و یاران با ادب
آهی کشید و گفت خدا باد یارتان
خوش رفته اید آیمتان من هم از عقب
باد این خبر بسوی حرم برد در نهفت
اصغر بگاهواره فغان برکشید و گفت
لبیک ای پدر که منت یار و یاورم
در یاری تو نایب عباس و اکبرم
مدهوش باده خم میخانه غمم
مشتاق دیدن رخ عم و برادرم
آب ار نمی رسد بلب لعل نازکم
شیر ار نمانده در رک پستان مادرم
در آرزوی ناوک تیر سه شعبه ام
در حسرت زلال روان بخش کوثرم
در شوق آن دقیقه که صیاد روزگار
با ناوک کمان قضا بشکسند پرم
خواهم بشاخ سدره نهم آشیان فراز
تا بنگری که عرش خدا را کبوترم
هر چند جثه کوچک و تن لاغر است لیک
از دولتت هوای بزرگیست در سرم
آن قطره ام که سالک دریای قلزمم
آن ذره ام که عاشق خورشید انورم
با دستهای کوچک خود جان خسته را
در کف گرفته ام که بپای تو بسپرم
آغوش برگشای و مرا گیر در بغل
تا گوی استباق ز میدان بدر برم
شاه شهید در طرب از این ترانه شد
او را ببر گرفت و بمیدان روانه شد
آمد میان معرکه گفت ای گروه دون
کز راه حق شدید بیک بارگی برون
از جورتان طپید بخون اکبر جوان
وز ظلمتان لوای ابی الفضل شد نگون
دیگر بس است ظلم که شد از حساب بیش
دیگر بس است جور که گشت از شمر فزون
این طفل شیرخواره سه روز است کز عطش
نوشد بجای شیر ز پستان غصه خون
رنگ بنفشه یافته رخسار چون گلش
بیجاده فام کرده لب لعل لاله گون
گیرم که من بزعم شما باشدم گناه
این بیگنه خلاف نکرده است تا کنون
آبی دهید بر لب خشکش خدای را
کاندر دلش شکیب نه و اندر تنش سکون
گفتار شه هنوز بپایان نرفته بود
کان طفل ناله ای ز جگر زد چو ارغنون
و آنگاه خنده ای برخ شه نمود و خفت
دیگر ز من مپرس که شد این قضیه چون
این قاصد اجل ز کجا بود ناگهان
و آن را بحلق تشنه که بوده است رهنمون
شد پاره حلق اصغر بی شیر و تازه گشت
زخم دل حسین جگرخسته از درون
نظاره کرد شاه برخسار آن صغیر
با ناله گفت نحن الی الله راجعون
ای آهوی حرم بخدا میسپارمت
در حیرتم که چون بسوی خیمه آرمت
آه از حسین و داغ فزون از شماره اش
و آن دردها که کس نتوانست چاره اش
فریادهای العطش آل و عترتش
تبخال های لعل لب شیرخواره اش
آن اکبری که گشت بخون غرقه عارضش
آن اصغری که ماند تهی گاهواره اش
آن جبهه شکسته و حلق بریده اش
آن ریش خون چکان و تن پاره پاره اش
آن ماه چارده که ز خون بست هاله اش
آن آسمان که زخم بدن بد ستاره اش
آن سر که بر فراز نی از کوفه تا بشام
بردند با تبیره و کوس و نقاره اش
آن نوعروس حجله حسرت که دست کین
تاراج کرد زیور و خلخال و یاره اش
آن کودکی که درگه یغمای خیمگاه
از گوش برد دست ستم گوشواره اش
آن بانوی حریم جلالت که چشم خصم
میکرد با نگاه حقارت نظاره اش
آن خسته علیل که با بند آهنین
بردند گه پیاده و گاهی سواره اش
آن دست بسته طفل یتیمی که خسته گشت
پای برهنه از اثر خار و خاره اش
داغی که کهنه شد به یقین بی اثر شود
وین داغ هر زمان اثرش بیشتر شود
یا رب باشک دیده ی گریان اهلبیت
یا رب بسوز سینه ی بریان اهلبیت
یا رب بداغ بی شمر آل فاطمه
یا رب به غصه های فراوان اهلبیت
یا رب بنور آیت والشمس والضحی
یا رب بنص محکم فرقان اهلبیت
یا رب بدان صحیفه که کلک قدر نگاشت
توقیعش از جلالت و از شان اهلبیت
یا رب بدان پیاله پرخون که برنهاد
روز ازل قضای تو بر خوان اهلبیت
شاه جهان مظفردین شاه را بدار
باقی بزیر چتر درخشان اهلبیت
فرمان او به مشرق و مغرب رسان که هست
جانش اسیر چنبر فرمان اهلبیت
هر چند شد برتبه سلیمان عصر خویش
از جان کند غلامی سلمان اهلبیت
سلطان عالمست که نامش نوشته شد
در دفتر موالی سلطان اهلبیت
پاینده دار عم ولیعهد شاه را
کو داده دست عهد به پیمان اهلبیت
روی نیاز سوده بر این کعبه امید
دست ولا فکنده بدامان اهلبیت
همواره شاد دار دلش را که روز و شب
باشد چو گوی در خم چوگان اهلبیت
پاینده دار خسرو گیتی پناه را
منصور کن لوای ولیعهد شاه را
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۸
ای بتاراج عقل و دین چالاک
وی بتعذیب جان و دل بی باک
مایه جور و فتنه و بیداد
آفت عقل و دانش و ادراک
جگر نیستی ز هجرت خون
بر سر هستی از فراقت خاک
عقل گوید ترا سقاک الله
فضل گوید ترا جعلت فداک
گر اسیر آوری به بند ستم
یا شکار افکنی بخاک هلاک
این نخواهد رهائی از زنجیر
وان نجوید جدائی از فتراک
بصفا همچو جام جمشیدی
بجفا همچو افعی ضحاک
در حریمت ز نور مستوری
رفته مستی ز یاد دختر تاک
ای دل عافیت ز عشق تو ریش
دامن زندگی ز دست تو چاک
شاد و سرسبز و تازه باش که هست
جایگاه تو این دل غمناک
چند با خون ما بیالائی
پنجه نازنین و دامن پاک
آخر این خانه را خدائی هست
واندرین خانه پادشائی هست
گر ز آشوب فتنه و بیداد
خون ما ریختی حلالت باد
ما به رنج زمانه خو کردیم
گر تو را دل خوشست و خاطر شاد
وصل شیرین نصیب پرویز است
تیشه بر سنگ میزند فرهاد
ای به تقدیم هر هنر ماهر
وی به تعلیم هر فنی استاد
چاکران تو بهمن و دارا
بندگان تو کیقباد و قباد
گلبن همت از کمال تو رست
کودک حکمت از بیان تو زاد
غیر یاد تو هرفسانه چو خواب
غیر ذکر تو هر ترانه چو باد
پنجه با آسمان اگر تابی
آسمان را برآری از بنیاد
شرح سوز درون سوخته را
بشنو از بنده هرچه بادا باد
یاد کن هر دلی که نزدودست
مهرت از سینه و غمت از یاد
بنده چندیست کز طریق وفا
سر طاعت بدرگه تو نهاد
گشت دوشیزگان فکرش را
نوجوانان مدحتت داماد
خواست کز بندگی در این حضرت
باشد از بند آسمان آزاد
خط آزادیش بده زیراک
سرنوشتش به بندگی افتاد
گر برانی برآیدش ناله
ور کشی بر نیایدش فریاد
یا از آن بندگان خاصش کن
یا ز بند ستم خلاصش کن
ایدریغا که سینه محرم نیست
کس در آفاق یار و همدم نیست
هیچ انفال بی برائهنشد
هیچ ذی الحجه بی محرم نیست
جانم از دست غصه فارغ نی
دلم از عیش دهر خرم نیست
دلم از اشک دیده ویران گشت
خانه مور جای شبنم نیست
دست دیوان بریده باد ز ملک
که سرافراز خاتم جم نیست
جز سلیمان که آصفش بر در
کس نگهبان اسم اعظم نیست
غیر روح القدس کسی بر ملک
محرم آستین مریم نیست
باغبان بهشت دهقان نی
نردبان سپهر سلم نیست
گرچه دانم که قدر این مسکین
در ترازوی همتت کم نیست
گر نجویم ترا هلاک شوم
ور نخواهی مرا ترا غم نیست
سر تسلیم پیشت آوردم
که بجز خدمتت مسلم نیست
در دو عالم نشان آن جویم
که نظیرش در این دو عالم نیست
هرکه را شور عشق نیست بدل
جانور خانمش که آدم نیست
اندرین آستان سری دارم
که حریفش کمند رستم نیست
بسپردیم سر که این گردن
جز بدرگاه طاعتت خم نیست
ریسمان قضا و رشته عقل
پیش زنجیر عشق محکم نیست
سر من بسته قضای تو شد
دل من خسته رضای تو شد
بره ابن حاجب تو منم
نوکر بی مواجب تو منم
تو چو خورشید در حجاب خفا
رفته ای لیک حاجب تو منم
آسمان کواکبی اما
نور بخش کواکب تو منم
گرچه با خود برادرم خوانی
بغلامی مناسب تو منم
گرچه مطلوب عالمی هستم
از سر صدق طالب تو منم
قدر دان فضایل تو منم
ترجمان مناقب تو منم
نکته دان حقایق تو منم
راز دار مطالب تو منم
رای تو روشن است و صائب لیک
مایه رای صائب تو منم
حدس تو ثاقب است وراست ولی
مرجع حدس ثاقب تو منم
بر در کردگار اگر تازی
طاعت فرض واجب تو منم
تو خداوند مالک الملکی
لیک در ملک نایب تو منم
تو چو ماه رجب همایونی
لیک لیل الرغائب تو منم
جانب حق اگر نظر داری
معنی حق بجانب تو منم
یادگار گذشتگان توام
دوستدار اقارب تو منم
شمع امید من خموش مکن
دلم از غصه در خروش مکن
پیش من سید مجلل کیست
در بر شیر خرس جنگل کیست
خاک ره چیست نزد مشک و عبیر
چوب گز پیش عود و صندل کیست
نزد کافور چیست آنقوزه
در بر هندوانه حنظل کیست
ظلم را نزد عدل صرف چه جای
جهل در پیش عقل اول کیست
پیش احمد کلاغ اسود چه
نزد حیدر سوار یلیل کیست
کرم شب تاب نزد مه چه کند
پیش خورشید نور مشعل کیست
بر در بارگاه کیخسرو
گیو و گودرز و رستم یل کیست
معجز احمدی چو جلوه کند
مکر و نیرنگ و سحر و تنبل کیست
با بیانات جعفر صادق
گفته احمدبن حنبل کیست
صبح صادق چو پرتو افشاند
شام تاریک و لیل و الیل کیست
توسن من چو گرم سیر شود
آن شتر کره قزعمل کیست
خاک پای من و عمامه وی
خود تو بر گو کز این دو افضل کیست
آنکه وارسته از جهان که بود
آن که در قید غم مسلسل کیست
اندرین خوان شراب و نقل کدام
وندرین سفره شیر و خردل کیست
گفتی آن کس که این حقایق را
با براهین کند مدلل کیست
بنده خاندان مصطفوی
احقرالساده صادق العلوی
گفت صید منت هوس نشود
زانکه عنقا شکار کس نشود
گفتمش آنچه گفته ای صدقست
لیک این بنده باز پس نشود
دام برچین ز ره که باز سپید
طعمه کرکس و مگس نشود
گردن شهریار هفت اقلیم
بسته شحنه و عسس نشود
ماه مفتون آب و گل شده است
لاله در بند خار و خس نشود
حور با دیو همنشین نسزد
کبک با زاغ همنفس نشود
بخدا جز بسینه سینا
موسی اندر پی قبس نشود
آنکه با تیشه کنده بیخ هوس
مست رندان بوالهوس نشود
تا توانی چو سگ بلای که بحر
به دهان سگان نجس نشود
دل مجنون به ناقه لیلی
بیش نالیده چون جرس نشود
گر بمیرد هما ز بی برگی
از کلاغانش ملتمس نشود
بر خر لنک خود نشین ای شیخ
که ترا رام این فرس نشود
ورنه آنجا فتی بخاک سیه
که ترا هیچ داد رس نشود
اندکی از برای تأدیبت
گفته ام سعی کن که بس نشود
سخت بیرون شد از گلیمت پای
جهد میکن کز این سپس نشود
حسبی الله گذشتم از سر جان
یا شوم غرقه یا برم مرجان
وی بتعذیب جان و دل بی باک
مایه جور و فتنه و بیداد
آفت عقل و دانش و ادراک
جگر نیستی ز هجرت خون
بر سر هستی از فراقت خاک
عقل گوید ترا سقاک الله
فضل گوید ترا جعلت فداک
گر اسیر آوری به بند ستم
یا شکار افکنی بخاک هلاک
این نخواهد رهائی از زنجیر
وان نجوید جدائی از فتراک
بصفا همچو جام جمشیدی
بجفا همچو افعی ضحاک
در حریمت ز نور مستوری
رفته مستی ز یاد دختر تاک
ای دل عافیت ز عشق تو ریش
دامن زندگی ز دست تو چاک
شاد و سرسبز و تازه باش که هست
جایگاه تو این دل غمناک
چند با خون ما بیالائی
پنجه نازنین و دامن پاک
آخر این خانه را خدائی هست
واندرین خانه پادشائی هست
گر ز آشوب فتنه و بیداد
خون ما ریختی حلالت باد
ما به رنج زمانه خو کردیم
گر تو را دل خوشست و خاطر شاد
وصل شیرین نصیب پرویز است
تیشه بر سنگ میزند فرهاد
ای به تقدیم هر هنر ماهر
وی به تعلیم هر فنی استاد
چاکران تو بهمن و دارا
بندگان تو کیقباد و قباد
گلبن همت از کمال تو رست
کودک حکمت از بیان تو زاد
غیر یاد تو هرفسانه چو خواب
غیر ذکر تو هر ترانه چو باد
پنجه با آسمان اگر تابی
آسمان را برآری از بنیاد
شرح سوز درون سوخته را
بشنو از بنده هرچه بادا باد
یاد کن هر دلی که نزدودست
مهرت از سینه و غمت از یاد
بنده چندیست کز طریق وفا
سر طاعت بدرگه تو نهاد
گشت دوشیزگان فکرش را
نوجوانان مدحتت داماد
خواست کز بندگی در این حضرت
باشد از بند آسمان آزاد
خط آزادیش بده زیراک
سرنوشتش به بندگی افتاد
گر برانی برآیدش ناله
ور کشی بر نیایدش فریاد
یا از آن بندگان خاصش کن
یا ز بند ستم خلاصش کن
ایدریغا که سینه محرم نیست
کس در آفاق یار و همدم نیست
هیچ انفال بی برائهنشد
هیچ ذی الحجه بی محرم نیست
جانم از دست غصه فارغ نی
دلم از عیش دهر خرم نیست
دلم از اشک دیده ویران گشت
خانه مور جای شبنم نیست
دست دیوان بریده باد ز ملک
که سرافراز خاتم جم نیست
جز سلیمان که آصفش بر در
کس نگهبان اسم اعظم نیست
غیر روح القدس کسی بر ملک
محرم آستین مریم نیست
باغبان بهشت دهقان نی
نردبان سپهر سلم نیست
گرچه دانم که قدر این مسکین
در ترازوی همتت کم نیست
گر نجویم ترا هلاک شوم
ور نخواهی مرا ترا غم نیست
سر تسلیم پیشت آوردم
که بجز خدمتت مسلم نیست
در دو عالم نشان آن جویم
که نظیرش در این دو عالم نیست
هرکه را شور عشق نیست بدل
جانور خانمش که آدم نیست
اندرین آستان سری دارم
که حریفش کمند رستم نیست
بسپردیم سر که این گردن
جز بدرگاه طاعتت خم نیست
ریسمان قضا و رشته عقل
پیش زنجیر عشق محکم نیست
سر من بسته قضای تو شد
دل من خسته رضای تو شد
بره ابن حاجب تو منم
نوکر بی مواجب تو منم
تو چو خورشید در حجاب خفا
رفته ای لیک حاجب تو منم
آسمان کواکبی اما
نور بخش کواکب تو منم
گرچه با خود برادرم خوانی
بغلامی مناسب تو منم
گرچه مطلوب عالمی هستم
از سر صدق طالب تو منم
قدر دان فضایل تو منم
ترجمان مناقب تو منم
نکته دان حقایق تو منم
راز دار مطالب تو منم
رای تو روشن است و صائب لیک
مایه رای صائب تو منم
حدس تو ثاقب است وراست ولی
مرجع حدس ثاقب تو منم
بر در کردگار اگر تازی
طاعت فرض واجب تو منم
تو خداوند مالک الملکی
لیک در ملک نایب تو منم
تو چو ماه رجب همایونی
لیک لیل الرغائب تو منم
جانب حق اگر نظر داری
معنی حق بجانب تو منم
یادگار گذشتگان توام
دوستدار اقارب تو منم
شمع امید من خموش مکن
دلم از غصه در خروش مکن
پیش من سید مجلل کیست
در بر شیر خرس جنگل کیست
خاک ره چیست نزد مشک و عبیر
چوب گز پیش عود و صندل کیست
نزد کافور چیست آنقوزه
در بر هندوانه حنظل کیست
ظلم را نزد عدل صرف چه جای
جهل در پیش عقل اول کیست
پیش احمد کلاغ اسود چه
نزد حیدر سوار یلیل کیست
کرم شب تاب نزد مه چه کند
پیش خورشید نور مشعل کیست
بر در بارگاه کیخسرو
گیو و گودرز و رستم یل کیست
معجز احمدی چو جلوه کند
مکر و نیرنگ و سحر و تنبل کیست
با بیانات جعفر صادق
گفته احمدبن حنبل کیست
صبح صادق چو پرتو افشاند
شام تاریک و لیل و الیل کیست
توسن من چو گرم سیر شود
آن شتر کره قزعمل کیست
خاک پای من و عمامه وی
خود تو بر گو کز این دو افضل کیست
آنکه وارسته از جهان که بود
آن که در قید غم مسلسل کیست
اندرین خوان شراب و نقل کدام
وندرین سفره شیر و خردل کیست
گفتی آن کس که این حقایق را
با براهین کند مدلل کیست
بنده خاندان مصطفوی
احقرالساده صادق العلوی
گفت صید منت هوس نشود
زانکه عنقا شکار کس نشود
گفتمش آنچه گفته ای صدقست
لیک این بنده باز پس نشود
دام برچین ز ره که باز سپید
طعمه کرکس و مگس نشود
گردن شهریار هفت اقلیم
بسته شحنه و عسس نشود
ماه مفتون آب و گل شده است
لاله در بند خار و خس نشود
حور با دیو همنشین نسزد
کبک با زاغ همنفس نشود
بخدا جز بسینه سینا
موسی اندر پی قبس نشود
آنکه با تیشه کنده بیخ هوس
مست رندان بوالهوس نشود
تا توانی چو سگ بلای که بحر
به دهان سگان نجس نشود
دل مجنون به ناقه لیلی
بیش نالیده چون جرس نشود
گر بمیرد هما ز بی برگی
از کلاغانش ملتمس نشود
بر خر لنک خود نشین ای شیخ
که ترا رام این فرس نشود
ورنه آنجا فتی بخاک سیه
که ترا هیچ داد رس نشود
اندکی از برای تأدیبت
گفته ام سعی کن که بس نشود
سخت بیرون شد از گلیمت پای
جهد میکن کز این سپس نشود
حسبی الله گذشتم از سر جان
یا شوم غرقه یا برم مرجان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۵