عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
زخمی به دو صد جان به کف از ناز تو دیدم
دیدم که بس ارزنده متاعست خریدم
ترسیدم از آلودگی دامن پاکت
در پیش تو ز آن بود که در خون نتپیدم
پرواز گلستان نتوان بی‌مدد ضعف
تا پر نشکستم به مرادی نرسیدم
تا کعبة مقصد قدمی بیش نبودست
میدان ازل تا به ابد هرزه دویدم
رفتم ز در خانقه و مدرسه فیّاض
تا تنگ در آغوش خرابات خزیدم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
ندید کشتِ‌ امل قطره‌ای ز جوی کسم
به آب آینه رو شست چهرة هوسم
نسیم بوی گلی تازه بر مشامم زد
به احتیاط بگیرید رخنة قفسم
فغان که شیونم آخر به گوش کس نرسید
میان قافله گم گشت نالة جرسم
به دست کوتهم اندیشة بلندی هست
هوای جلوة عنقاست در پر مگسم
هزار مطلب سر بسته در دلم گر هست
ولی ز شرم طلب تنگ می‌شود نفسم
کلاه گوشة فقرم به فرق ارزانی
کزو به دولت جاید هست دسترسم
گذشت تیغ وی از ننگ خون من فیّاض
قبول شعله نگردید مشت خار و خسم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
ز داغ لاله چشم آمد به داغم
ز بوی گل پریشان شد دماغم
گل امید از بالندگی‌ها
نگنجد تنگ در آغوش باغم
چه خصمی بود بادردم دوا را
که مرهم شد سَبَل در چشم داغم
درین گمگشتگی ترسم که گیرند
ز آواز پر عنقا سراغم
شبم پروانه بلبل بود در بزم
که کرد این روغن گل در چراغم؟
تو دیر آیی و ترسم بادة عمر
نمی‌باقی نماند در ایاغم
چه منت از هما فیّاض کز بخت
به سر بس سایبان پرِّ زاغم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
هزاران منزلم طی گشت و من در اولین گامم
بود پیدا از آغازم که پیدا نیست انجامم
مرا به پاره کردن جامه عرت به بد نامی
که تنگ آمد لباس نیکنامی‌ها به اندامم
ستم باشد به زهر آغشتن لب در عتاب من
تو کز تحریک ابرویی توانی داد دشنامم
تکلف ترک آدابست ارباب محبت را
همینم بس که گاهی بی‌تکلف می‌بری نامم
ترا بر خاطر آیینه گردی تازه می‌بینم
بگو ای روز روشن چون نباشد تیره ایامم!
فریب سوختن زآن شعله خوردم لیک می‌دانم
که چون خاکستر پروانه آخر می‌کند خامم
ز کف فیّاض دادم دامن وصل محال او
چه سان نومید ننشینم که عنقا جسته از دامم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
ز بس سرگرم شوقم پای کم از سر نمی‌دانم
مغیلان بهر راحت بهتر از بستر نمی‌دانم
مسبّب کاردار و گردش ایام اسبابست
رخ آئینه را ممنون خاکستر نمی‌دانم
مرا این رتبه بس در فضل معراج ترقی‌ها
که از خود هیچ کس را در جهان کمتر نمی‌دانم
مرا از بزم او مانع همین تقصیر خدمت بس
چو خجلت بست ره دیوار را از در نمی‌دانم
تو دایم بد نخواهی کر و ناید جز بدی از من
من از دانش همین دانسته‌ام دیگر نمی‌دانم
درین گلشن دمی از جلوة پرواز ننشینم
قفس رم خورده‌ام، آرام بال و پر نمی‌دانم
من آن آشفته روز و روزگارم در جهان فیّاض
که خورشیدی به جز داغ جنون بر سر نمی‌دانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
تا به کی پیوسته وصف طرّة پر خم کنم
خواهم این سودا دگر از خاطر خود کم کنم
نغمة ساز طرب با من نمی‌سازد دگر
گوش را خواهم که وقف حلقة ماتم کنم
می‌نهم از دور بینی پنبه‌ای در گوش داغ
چون به بیدردان حدیثِ صحبت مرهم کنم
رام خود نتوان شدن با آشنائی‌های غیر
وحشتی دارم کزین بیگانه خویان رم کنم
صحبت این مردمان وحشی کند فیّاض کو
اختلاط وحشیان تا خویش را آدم کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
چون به یاد زلف او زلف غم افشان می‌کنم
می‌کشم آهیّ و عالم را پریشان می‌کنم
گلستان بی‌روی او بر من جهنم می‌شود
من که دوزخ را به یاد او گلستان می‌کنم
دامن وصلش اگر در کف نباشد یک نفس
با گریبان دست را دست و گریبان می‌کنم
می‌شوم از بس بلاگردان نخل قامتش
در میان جلوه نازش را پریشان می‌کنم
تا نیابم لذّت گفتار او را هم ز رشک
گوش را هم بعد ازین چون دیده حیران می‌کنم
دردمندم چون روا داری نمی‌دانم ز خویش
من که درد عالمی را از تو درمان می‌کنم
کام فیّاض از تو گر دشوار باشد غم مدار
می‌شوم نومید و دشوار تو آسان می‌کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
بزم عشرت تا ز خون دل مهیّا کرده‌ام
غصّه‌ها حل کرده و در حلق مینا کرده‌ایم
غیر شرح بیقراری نیست در طومار موج
ته بته این نامة سربسته را وا کرده‌ایم
ما ز خود گم گشته بودیم از تو تا بودیم دور
خویش را امروز در پیش تو پیدا کرده‌ایم
از غبار خاطر آزرده در گلزار عیش
مشت خاکی بی تو در چشم تماشا کرده‌ایم
موج‌ها هر یک به رنگی کام می‌گیرند از او
کشتی خود را سبیل راه دریا کرده‌ایم
خوشه‌بندی‌های کام از کشت زار ما مجو
ما گیاه خویش را با برق سودا کرده‌ایم
شهپر پروازِ‌ اوج همت ما کس نداشت
مشق بال افشانی این جلوه تنها کرده‌ایم
با غُلوی سرکشی‌ها دشمن از ما ایمن است
آتشیم اما به خس عهد مدارا کرده‌ایم
لذّت آوارگی کردیم تا بر خلق فاش
خضر را فیّاض سرگردان صحرا کرده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
چو گوی عرصة آفاق را به سر گشتیم
که تا چو چوگان از هر چه بود برگشتیم
به طول و عرض تمنّای ما جهان کم بود
امید خود به تو بستیم و مختصر گشتیم
به پای آه سحر چون دعای بی‌تأثیر
هزار بار به گردون شدیم و برگشتیم
به هر چه شست گشادند ما هدف بودیم
به هر که تیغ کشیدند ما سپر گشتیم
نزد غیوری ما حلقه بر دری فیّاض
اگر چه در همه آفاق در به در گشتیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
جز داغ جفا بر دل مهجور ندیدیم
جز نقشِ پیِ شعله در این طور ندیدیم
موری به سلیمان ندهد صرفه درین ملک
در کشور می بازوی بی‌زور ندیدیم
بس داغ که ناسوز نمودیم و درین باب
گرمی به جز از مرهم کافور ندیدیم
گفتیم شبی با تو برآریم و یکی صبح
در ناصیة بخت خود این نور ندیدیم
فیّاض تو در صبح زنی غوطه ولی ما
در طالع خود جز شب دیجور ندیدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
دلا هنوز امیدی به چشم تر داریم
گمان صد اثر از آه بی‌اثر داریم
اگر اجازت آهی دهی به قوّت ضعف
امید هست که خود را ز خاک برداریم
پس از شکست به ساحل رسد سفینة موج
شکسته‌ایم و همان بیم صد خطر داریم
در آن چمن که نسیم از حریر گل بیزند
پرند ناله به گل‌دوزی شرر داریم
شرابِ رنگ زند موج در پیالة گل
در آن چمن که به یادت پیاله برداریم
درین هوا که سبکروحی از نسیم پُرست
دماغی از نفس گل شکفته‌تر داریم
درین بهارِ هوس چون نسیم لاله و گل
بدین خوشیم که بر موج خون گذر داریم
شبی به بزم گشودی تو جیب و ما از ذوق
هنوز آینة صبح در نظر داریم
ز ضعف خسته دلی همچو نالة عشّاق
نمی‌رسیم به جایی، ولی اثر داریم
فریب لطف زبانّی او مخور فیّاض
تو از زبانش و ما از دلش خبر داریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
لبی تر یک دم از جام طرب، کم می‌توان کردن
ولی چندان که خواهی مستی از غم می‌توان کردن
دوا نامحرم دردست و مرهم خصم ناسورست
بلی الماس را با داغ محرم می‌توان کردن
ز لطف ظاهری خشم نهانی کم نمی‌گردد
هلاهل داخل اجزای مرهم می‌توان کردن
به دیدارت سجل کردیم خون دین و دنیا را
به نازی قتل عام هر دو عالم می‌توان کردن
همین بس تا قیامت سرخ رویی‌های امیدم
که از خونم حنای عشرتی نم می‌توان کردن
چنان گرد کدورت شست از دل آتش عشقم
که از خاکسترم آیینة جم می‌توان کردن
مدد بخشد اگر عشق آفتابِ‌ قطره دشمن را
چو مادر، مهربانی طفل شبنم می‌توان کردن
فلک گر لخت دل را هم به ما بسیار می‌داند
پشیمانی ندارد، پاره‌ای کم می‌توان کردن
کسی تا چند رام این هوس پروردگان باشد
گهی از چشم مردم چون حیا رم می‌توان کردن
بدل برداشت باری را که گردون برنمی‌تابد
طواف جرئت فرزند آدم می‌توان کردن
به دست افتد دمی گر یار، زنگ از دل بری فیّاض
تلافی‌های غم از صحبت هم می‌توان کردن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
چون گل به چمن خنده دمادم نفروشی
یک غنچه تبسم به دو عالم نفروشی
در کوچة ما جنس دوا سخت کسادست
با داغ‌دلان جلوة مرهم نفروشی
سرمایة غم سخت عزیزست نگه‌دار
هر چند که بسیار خری کم نفروشی
در مشرب غم تشنه لبی مایة ذوقست
این زهر گلوسوز به زمزم نفروشی
فیّاض به جانان نکنی درد دل اظهار
در کوچة راحت‌طلبان غم نفروشی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
تا به کی چون آتش ای گل خانمانسوزی کنی
چشم نیکو را به خونریزی بدآموزی کنی
بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم
همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی
چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت
سرمة بینائیم ز آن خاکِ در روزی کنی
یک زمان با آهوی چشمت سفارش کن بگو
با ضعیفان شکاری تا به کی یوزی کنی؟
از وفایت آن طمع دارم که بعد از سوختن
همچو شمعم بر مزار آیی و دلسوزی کنی
گر پس از عمری توانم شد به بزم او سفید
ترسم ای طالع در آن ساعت سیه‌روزی کنی
ای خوشا فیّاض اقبالی که از یاری بخت
خاک گردی بر در جانان و فیروزی کنی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح سلطان العلما خلیفه سلطان وزیر شاه عباس دوم
اکنون که تازه گشت دلا عهد خرّمی
بر کن سَری ز جیب، نه از دانه‌ای کمی!
هر غنچه‌ای به ذوق غمی در کشاکش است
بی‌غم چرایی ای دل بی‌درد آدمی
دریای انبساط چنین موج‌ریز و تو
فیض کشاکشی نبری طرفه بی‌غمی!
عالم فراخ عیش و تو از غصّه تنگدل
چون گل شکفته دهر و تو چون غنچه درهمی
از اهتزاز عیش جهانی به رقص و تو
افسرده چون مجادلِ از خصم ملزمی
دل موج‌خیز فیض و تو از بیغمی هنوز
چون طفل غنچه تشنة لبِ شیرِ شبنمی
یأجوج فتنه بند وجود تو بشکند
ای شیشه‌طینت این همه بهر چه محکمی!
عمر تو یک دمست شناسای وقت باش
خضری شوی به عمر اگر زندة دمی
در خویش شو فرو چو دم غنچه، تا به کی
در غیر خود فرو شده چو حرف مُدغَمی
بگذر ز خویشتن که بهشتی شوی به نقد
از اختلاط خویش چرا در جهنّمی
آمادة تراوش بحر امید باش
ای ماهی تپیده که بر ساحل یمی
داری گمان که درد به درمان نمی‌رسد
معلوم می‌شود که چه مقدار بی‌غمی
عالم تمام گرم مه عید دیدنند
تو غم‌فزا چرا چو هلال محرّمی
ابنای نوع جمله به عیشی معیّن‌اند
در فصل این‌چنین ز چه چون جنس مبهمی
مستیقظان هوش همه گرم رحلتند
چون بخت خود هنوز تو سرخیل نُومّی
در خوابگاه غفلت ازین بیشتر مخواب
بیدار شو که فیض سحر را تو محرمی
ویرانی تو فال عمارت همی زند
زخمی، ولیک قابل تشریف مرهمی
دریای فیض تشنة دیدار تشنه است
لب‌تشنگیّ خویش چه پوشی، نه ابکمی!
یک ناله در فضای هوا به که در قفس
یک عمر صرف زمزمه کردن ز بیغمی
درگاه رحمتست که بازست در جهان
بیگانه از چه‌ای تو که دیرینه محرمی
صبحی طلوع کرده درین تیره‌شب که نیست
جز آفتاب، هیچ کسش تاب همدمی
صبح شکوه دولت و اقبال پایدار
کز تیرگی رهید ازو روز آدمی
درگاه عرش‌سا که به میزان قدر اوست
چرخ زیاد مرتبه در پلّة کمی
اعنی بلند درگه سلطان علم و فضل
کز وی بهار دولت و دین راست خرّمی
دستور شرق و غرب که بارایش آفتاب
مانند ذرّه است به خورشید منتمی
ایوان قدر اوست که پیشش سپهر پیر
تشریف سجده یافته از دولت خَمی
رای بلند اوست که خورشید را گداخت
چون شبنمی که کرد به خورشید همدمی
ماه از ضمیر او کند ار اکتساب نور
آسوده گردد از غم افزونی و کمی
جاه و جلال مرتبة خویش یافته‌ست
در عهد او که تا ابدش باد محکمی
شوکت به اوج قدر مقدّر رسیده است
در دور او که در گروش باد خرّمی
این جاه و این جلالت و این‌شان و این‌شکوه
هرگز نبوده پایة مقدار آدمی
حاجت به مطلع دگر افتاد طبع را
تا آفتاب مدح تو طالع شود همی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
امروز که دیدار تو ما را عیدست
از داغ تو سینه گلشن امیّدست
گلگونة روی تو ز خون دل ماست
ورنه زردی لازمة خورشیدست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
فیّاض کجایی که مرا حال خوشست
در عشق ویم ماه خوش و سال خوشست
در محنتم ایّام شب تیره نکوست
در آتشم احوال پر و بال خوشست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
نوروز شد و یار به من بست گرو
کز داغ کهن به دل نماند پرتو
گفتم که ندارم چه شود پس گفتا
خوش باش که روز از نو و روزی از نو
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
عمری به جهان چو پایکوبی کردم
در خلق سیاحتی قلوبی کردم
مشنو که نبیند آدمی بد از خوب
من بد دیدم به هر که خوبی کردم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۸ - در شکایت و گله و طلب شفاعت و صله
ای خواجه ای که با تو کسی را قرین کنند
کو را حکایت از بر چرخ برین کنند
بشنو ز فضل خویشتن از بنده یک سخن
تا خلق شکر تو بر جان آفرین کنند
گرچه شد است همت وجودت بر آسمان
بیم است از آنکه هر دو مرا در زمین کنند
آحاد گشت ألوف امیدم ز هر دوان
من طمع کرده تا عشراتم مائین کنند
این شاعران که پای برین آستان نهند
دانی که شعر من علم آستین کنند
ایشان همه به شکر و رهی باشکایت است
آری مگر به شهر شما در چنین کنند
هر روز ناامید چو برگردم از درت
قومی ز به هر خور ز رهی دل حزین کنند
از خویشتن به من نگر ای صدر روزگار
تا اهل روزگار تو را آفرین کنند
چو«ن» در رکیب همت تو دست دل زدم
گفتم مرا ز درگه تو اسب زین کنند
آخر عنایت تو به نزدیک میر چیست
این سرکه را ز بهر چه در انگبین کنند
تو می روی به درگه سلطان امیدوار
تا خواجگان به مهر تو دل را رهین کنند
بنگر که بر دل تو چه آید از آن گروه
گرو العیاذبالله با تو همین کنند