عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
چه لطف است این که با من مینمائی
لب نازک پرسش می گشائی
البت جانست و جانم میفزاید
سبزی که بر لب می فزانی
خطت بر رخ نکوتر خوانده از مشک
نکر خوانند خط در روشنائی
نه عاشق را بلا آمد ز هر سو
چرا زین سر نبائی چون بلانی
جو قامت راست کردی وقت رفتن
قیامت دیدم از روز جدائی
ملولم زآشناتی رقیبان
چه بودی گر نبودی آشنائی
نمی خواهد کمال از بار جز بار
نیامرزبد درویشان گدانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
دارم ز ابروان تو چشم عنایتی
کر نازم اره کشی نکنندم حمایتی
چشم تو بیگه کش و من زنده همچنین
از غمزه تو نیست جزاینم شکایتی
بیرون از آنکه بیتو نخواهم وجود خویش
از بنده در وجود نیاید جنایتی
رویت که آیتیست ز رحمت بر ابروان
زاهد چو دید خواند به محراب آیتی
آنی که دارد آن به و این غم کرو مراست
آن غایتی ندارد و این هم نهایتی
پیش رقیب قدر سگ کو شناختم
کو می کند بندر گدارا رعایتی
گر بر درت رقیب گدا باش با کمال
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
اگر او یاد من دلخسته کردی
دل آه و ناله را آهسته کردی
نیامد بر سرم چون حیف میرفت
که پای نازک از من خسته کردی
به محراب ار بدیدی زاهة آن روی
دعای ابرویش پیوسته کردی
کجا پروانه با شمعی نشستی
حذر گرز آتش ننشسته کردی
کجا پیش خطش مور سلیمان
که خدمت بامیان بسته کردی
چو بخشش با نبات افتادی و قند
الب او کوزهها را دسته کردی
کمال آن پسته لب گر خواستی نقل
شکرها در دهان بسته کردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
مبارک منزلی خوش سرزمینی
که آنجا سر برآرد نازنینی
براین من که گر باشد جز این نیست
که حوری هست و فردوس برینی
یقین دانی که چشمش عین فتنه است
گرت حاصل شود عین الیقینی
به آن لب ملک دلها شد مسلم
سلیمان ملک راند به انگبینی
جو پیش رخ خط آری سوزیم جان
شد این حرفم درست از پیش بینی
بشوید چشمم از غیرت به صد آب
چو بینم بر درت نقش جبینی
کمال از سینه گل مهر آن سرو
تزید صدر پی بالا نشینی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
مپوشان روی خود ای شوخ خود رای
تو چشمی چشم بر عشاق بگشای
ستم تا کی کتنی فرمانیم جور
کرم فرما دگر اینها مفرمای
از دست ما کجا بگریزد آن زلف
که طاوسیست چندین رشته بر پای
تو ماهی دیده و دل منزل تست
دلت هر جا فرود آید فرود آی
دل ویرانه مأوای تو کردیم
چو در مأوا نباشی وای ماوای
روم گفتی و سایم رخ بر آن در
اگر آسودگی خواهی میاسای
کمال آن استان کردی تمنا
بهشت عدن بادت مسکن و جای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
مرا زیبد به چوگان سر زلفت نظربازی
که سر در بازم و چون گوی نگریزم ز سر بازی
شکسته بسته چوگانیست گوئی زلف شبرنگت
که کس با او نیارد کرد جز باد سحر بازی
چه شیرین حقه بازست آن لب پر عشره کز مردم
دهان ننگ تو چون حقه پنهان کرد در بازی
دلا بر گردن از زلفش ترا طوق آنگهی زیبد
که در دام بلا خود را کبوتروار در بازی
به آن لب هر که بازد عشق از کشتن نیندیشد
مگس گر فکراین کردی نکردی با شکر بازی
چه آموزی به آن طره که چون فرزین فهد بندم
چو کجبازست و ریخ دارد مکن با او دگر بازی
کمال ار عشق بازی و نظر با آن دو رخ اولی
که در لعب محبت نیست خود زین خوبتر بازی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
من کیستم که ورزم سودای چون تو باری
حیف أبدم که گردی مشغول خاکساری
کار خود است ما را بار غمت کشیدن
خوش وقت آنکه دارد زین نوع کار و باری
گفتم به خاک پایت باشم رفیق لیکن
ترسم ازین نشیند بر دامنت غباری
زلفت چو شد پریشان از جمع ما برانش
کاین حلقه را نشاید هر نیره روزگاری
گر سرو پیش قدت آزاد شد به خدمت
گل را چه برگ باشد در معرض نو باری
ساقی ز جام دوشین دیگر می آر ما را
که امروز اگر خم آری هم نشکند خماری
بستیم در هوایت بر خود در هوس را
عاقل کسی که نبود دربند غمگساری
زآن زلف سرکش ای دل نومیدهم نباشی
که کار به روز آید شام امیدواری
گر دست من بگیری گردد قلک غلامت
مه چون کمال گیرد آرندش اعتباری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱
چون سحر از بوی گل گشت معطر هوا
از نفس یار ما داد نشانی صبا
نه چه سخن باشداین چیست صبا تاکنم
نسبت بوی خوشش با نفس یار ما
کرد طلوع آفتاب یار درامد زخواب
روی نگار مراست خسرو انجم گوا
جان چو شنید از صبا بوی سرزلف او
گفت روان می شود در پی آن آشنا
در صور آب و گل جان صفت دوست دید
عشق کهن تازه کشت گرم شداین ماجرا
جام رهاکن در و چشمهٔ خورشید بین
زاینه بگذر نگر عکس رخ یار را
گرنه زعکس رخش گل اثری یافتن
ما گل زکجا وین همه ما یه حسن از کجا
قبله هرملتی هست به سوی دگر
با رخ او فارغیم از همه قبله ها
تیر چو از چشم او بر دل عاشق رسید
گفت که زخم من است صیدمرا خون بها
چشمش اگر می کند میل به سوی همام
نیست مجال سخن عاشق و چون و چرا
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مکن ای دوست ملامت من سودایی را
که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را
صبرم از دوست مفرمایی که هرگز با هم
اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را
مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده
شسته باشد ورق دفتر دانایی را
دیده خون گشت ز دیدار نگارم محروم
بهر خوبان بکشم منت بینایی را
ننگرد مردم چشمم به جمالی دیگر
کاعتباری نبود مردم هرجایی را
گر زبانم نکند یاد تو خاموشی به
عاشقم بهر سخنهای تو گویایی را
آفریده ست تو را بهر بهشت آرایی
چون گل و لاله و نرگس چمن آرایی را
روی ها را همه دارند ز زیبایی دوست
دوست دارم سبب روی تو زیبایی را
چون نظر کرد به چشم و سر زلف تو همام
بافت مستی و پریشانی و شیدایی را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
حسنی که هست روی تورا بی نهایت است
خوب است گل ولی نمک اینجا به غایت است
افسانه های خسرو و شیرین ز حد گذشت
ما و حدیث روی تو کانها حکایت است
من فارغم ز مصر که در دولت لبت
امروز کان قند و شکر این ولایت است
افکند سایه زلف تو بر عارض خوشت
ظلمت نگر که نور مهش در حمایت است
من کیستم که دست به زلفت کنم دراز
بویش صبا اگر به من آرد کفایت است
از بهر عاشقان تو در شرع کفر و دین
اوصاف روی و موی تو محکم روایت است
هشیار کی شود دل سرگشته همام
چون مستیش زنرگس مستت کفایت است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
در شهر بگویید چه فریاد و فغان است
آن سرو مگر باز به بازار روان است
قومی بدویدند به نظاره رویش
وان راکد قدم سست شداز پی نگران است
در هر قدمش از همه فریاد بر آمد
آهسته که بر ره دل صاحب نظران است
از شاهد اگر میل به آن است شما را
این است جمالی که سراسر همه آن است
لب ها به امیدند که یک بار ببوسند
خاکی که برو از قدم دوست نشان است
ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن
گرزان که تو را آرزوی دیدن جان است
رویی و در و چشم جهانی متحیر
زلفی که پریشانی احوال جهان است
چون جان همام است در آن دام گرفتار
گر خاطر پیر است و گر طبع جوان است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
شب دراز که مانند زلف یار من است
چو زلف یار به دست است کار کار من است
ز روزگار همین یک دم است حاصل من
که کار ساز دلم بار ساز گار من است
نخواهم آخر این شب ولی چه شاید کرد
که کارها همه بیرون ز اختیار من است
چو صبح پرده دری می کند شکایت ها
همی کنم بر آن کس که غم گسار من است
میان فصل زمستان تو چون بهار منی
میان خانه گلستان و لاله زار من است
به هیچ رنگی ز دستش نمی توانم داد
ضرورت است که نقش خوشش به کار من است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
مرا دماغ ز بویت هنوز مشکین است
دهان من به حدیث لب تو شیرین است
به باغ می کشدم آرزوی دیدارت
چه جای برگ گل وارغوان و نسرین است
به وقت خنده نظر کرده ام به دندانت
هنوز چشم مرا روشنی ز پروین است
فدای مستی چشم تو باد هستی ما
اگر چه فتنه دنیی و آفت دین است
عجب مدار گر آب دو دیده گلگون شد
خیال روی تو در دید جهان بین است
مباش منکر تمکین من که هست مرا
شراب عشق تو در سر چه جای تمکین است
نظر بر آینه انداز تا شود معلوم
کی عکس روی مهت را چه زیب و آیین است
اگر به روی تو رضوان نظر کند گوید
ما راحتی که بدیدیم در بهشت این است
از وصف روی تو مشهور گشت شعر همام
برای نسبت حسنت سزای تحسین است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مگر سنگین دل است و جان ندارد
هر آن کس کاو چو تو جا نان ندارد
مبادا زنده در عالم دلی کاو
به زلف کافرت ایمان ندارد
مسلمانان مرا دردی ست در دل
کد جز دیدار او درمان ندارد
گل ارچه شاهد و رعناست لیکن
به پیش روی خوبت آن ندارد
چه نسبت می کنم گل را به رویت
که گل جز هفتدایی دوران ندارد
گلستان و گلت در پای میراد
که تو جان داری و گل جان ندارد
برو ای باد و با زلفش بگو تا
مرا زین بیش سرگردان ندارد
همام خسته را چندین مر نجان
گنه دل کرد وی تاوان ندارد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
گرچه سیاحان جهان گردیده اند
مثل رویت کافرم گردیده اند
مهر ورزان پیش نقش روی تو
بر جمال شاهدان خندیده اند
ماه رویان ز اشتیاقت سال ها
پای سرو و روی گل بوسیده اند
شاعران کردند تشبیهت به ماه
زین سخن صاحب دلان رنجیده اند
صبح دانی ناله مرغان ز چیست
بوی زلفت از صبا بشنیده اند
از ره چشمم گرفتی ملک دل
جمله دل ها در بالای دیده اند
سرزنش کردن نمی باید مرا
عشق پیش از عهد ما ورزیده اند
عاشقان را از ملامت باک نیست
کاین کنه دیر است کامرزیده اند
عشق را قومی که پنهان داشتند
شعله آتش به نی پوشیده اند
دوستی زانان نباید ای همام
کز حدیث دشمنان ترسیده اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
اهل دل در هوس عشق تو سرگردانند
زاهدان شیوۀ این طایفه کمتر دانند
ذوق آموختنی نیست که آن وجدانی ست
عقلا جمله درین کار فرو می مانند
این چنین مست که ماییم ز خمخانه دوست
همه خواهند که باشند ولی نتواند
بت پرستان رخت طایفه توحیدند
مست و دیوانه عشق تو خردمندانند
آفتابی تو و اصحاب ملاحت انجم
در حضورت همه از دید ما پنهاند
هر یکی را سخنی در صفت منظوری ست
وصف روی تو که داند که همه حیرانند
مجلس افروز بهشت است جمال خوبان
نی چنان دان به حقیقت که بهشت ایشانند
هست صاحب نظران را هوسی با گل و سرو
کاندکی هردو به رخسار و قدت میمانند
گرمی از ذکر تو یا بند نه از شعر همام
در سماعی که غزلهای وراه میخوانند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
رویت به ازان آمد انصاف که می باید
با روی تو در عالم گر گل نبود شاید
با ما نفسی بنشین کان روی نکو دیدن
هم چشمک کند روشن هم عمر بیفزاید
گر هر سر موی از من صاحب نظری باشد
نظارهٔ رویت را چشمی دگرم باید
در زلف تو آویزم وز بند تو نگریزم
زنجیر کر این باشد دیوانه بیاساید
دیدار چو بنمودی دل ها همه بر بودی
کو آینه تا دل را از دست تو برباید
زنهار غنیمت دان دوران لطافت را
کاین عهد گل خندان بسیار نمی پاید
روزی دو درین منزل از بهر توام خوش دل
بی صحبت منظوران دنیا به چه کار آید
از خاک درت گردی در چشم همام افشان
تا مردمک چشمش یک لحظه بیاساید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
ای سر زلف خوشت سلسله جنبان دل
دل به لبت داده ام جان تو و جان دل
بر رخ زیبای خود زلف مشوش ببین
تا بنماید تو را حال پریشان دل
دل چو گرفتار شد در شکن زلف تو
در عقبش کرد جان میل به زندان دل
فارغم از دیگران مهر تو ورزم که هست
مهر تو آرام جان درد تو درمان دل
دعوت کنفرم کند موی تو هر ساعتی
تازه کند هر نفس روی تو ایمان دل
زان لب همچون نبات منبع آب حیات
شد ز بیانت چکان چشمهٔ حیوان دل
دل چو پیوسد به جان نعل سمند تو را
تارک گردون شود غاشیه گردان دل
هست حیات همام صحبت صاحب دلان
وین سخنش گوهری ست آمده از کان دل
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
من به اومید تو از راه دراز آمده ام
ناز بگذار دمی چون به نیاز آمده ام
رهروان را به شب تار دلیلی باید
من به بوی خوش آن زلف دراز آمده ام
شمع بی زحمت پروانه نباشد بنشان
کامشبی در هوس گفتن راز آمده ام
پیش ازین هر نفسم بود خیالی و اکنون
با تو یک رنگ شدم وز همه باز آمده ام
مرغ دل بر سر زلفت به فغان می گوید
چیست تدبیر که در جنگل باز آمده ام
با دلم سلسله زلف تو گوید خوش باش
منم آن بند که دیوانه نواز آمده ام
عاشقان راست نمازی و دگر محرابی
بیش ابروی تو از بهر نماز آمده ام
جان حقیقت به لب چون شکرت خواهم داد
تا نگویی که به تزویر و مجاز آمده ام
تا فراق تو به غارت نبرد جان همام
به شفاعت ز در وصل تو باز آمده ام
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
من از دنیا و مافیها دل اندر نیکوان بستم
عجب دارم که بشکیبم ز روی خوب تا هستم
مرا باید که در دستم بود زلف پری رویان
چه باشد گر دهد یا نه مریدی بوسه بر دستم
خیال مهر ورزیدن نبود اندر سرم لیکن
چوزلف پر شکن دیدم بد رغبت تو به بشکستم
لب شیرین می گونت سخن می گفت بشنیدم
ز انفاس خوشت بویی هنوز از ذوق آن مستم
ز چشم اشکریزمن روان شد چشمه هاحالی
به زیر سایه سروی چو بیروی تو بنشستم
مرا با هر سر مویت چو پیدا گشت پیوندی
دگر با هیچ دلبندی سر مویی نپیوستم
از شمع عارضت عکسی چودر چشم همام آمده
ز شمع آسمان دیدن دو چشم خویش در بستم