عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بلای جان من خسته سرو بالائیست
زخوان عشق مرا نعمتی والائیست
مراد دل طلبیدن زدوست خودکامیست
نه عاشقست که جز دوستش تمنائیست
مرو تو از پی دل گر چه طالب وصلست
که رفتن از پی دل منتهای خود رائیست
چو شمع انجمن افروز خاص و عام مباش
که قدر خود شکند شاهدی که هر جائیست
مرا زصحبت تنها چو جان و تن فرسود
کنون بگوشه عزلت هوای تنهائیست
بگوش تو نرسید ار فغان من شب هجر
زضعف بود مپندار کز شکیبائیست
چو دید دیده زلف و رخت بدل میگفت
محیط مرکز خورشید شام یلدائیست
ببخش بار خدایا بجرم آشفته
که گرچه زشت ولی مدح خوان زیبائیست
زشور عشق علی شهره ام بشیدائی
چو عندلیب که مشهور گل بشیدائیست
بر آستان تو با سر مگر طواف کنم
چرا که وادی ایمن نه جای هر پائیست
زخوان عشق مرا نعمتی والائیست
مراد دل طلبیدن زدوست خودکامیست
نه عاشقست که جز دوستش تمنائیست
مرو تو از پی دل گر چه طالب وصلست
که رفتن از پی دل منتهای خود رائیست
چو شمع انجمن افروز خاص و عام مباش
که قدر خود شکند شاهدی که هر جائیست
مرا زصحبت تنها چو جان و تن فرسود
کنون بگوشه عزلت هوای تنهائیست
بگوش تو نرسید ار فغان من شب هجر
زضعف بود مپندار کز شکیبائیست
چو دید دیده زلف و رخت بدل میگفت
محیط مرکز خورشید شام یلدائیست
ببخش بار خدایا بجرم آشفته
که گرچه زشت ولی مدح خوان زیبائیست
زشور عشق علی شهره ام بشیدائی
چو عندلیب که مشهور گل بشیدائیست
بر آستان تو با سر مگر طواف کنم
چرا که وادی ایمن نه جای هر پائیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
کی در بهاران دیده ای بلبل فرو بندد نفس
یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس
پائی به دامان میکشم، در دیده افغان میکشم
فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس
دیگر به یاد گلستان بیجا بود آه و فغان
صیاد اگر شد مهربان سازیم با کنج قفس
دارم فراغ از بال کشت من با تو ای حورا سرشت
ور بی تو باشم در بهشت، باشد به چشمم چون قفس
از قید هستی رسته ام وز زندگانی خسته ام
تا دل به عشقت بسته ام برکنده ام بیخ هوس
ای هوشمندان الحذر از راه عشق پُر خطر
وهم گمان را زین سفر فرسوده شد پای حرس
دین و خرد در باختم تا توشه ره ساختم
جانان جان بشناختم خود جان نخواهم زین سپس
از کعبه و دیرم مگو زنار و تسبیحم مجو
زین هر دو دارم بر تو رو، محرابم ابروی تو بس
گیتی مرا دشمن بود، دوران به قصد من بود
آشفته ات یک تن بود جز تو ندارد هیچکس
فرمانده کیهان توئی، شاهنشه دوران توئی
چون شحنه امکان توئی، پروا ندارم از عسس
ای صاحب عصر و زمان ای خضر راه گمرهان
من مانده دور از کاروان وین رهزنان از پیش و پس
یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس
پائی به دامان میکشم، در دیده افغان میکشم
فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس
دیگر به یاد گلستان بیجا بود آه و فغان
صیاد اگر شد مهربان سازیم با کنج قفس
دارم فراغ از بال کشت من با تو ای حورا سرشت
ور بی تو باشم در بهشت، باشد به چشمم چون قفس
از قید هستی رسته ام وز زندگانی خسته ام
تا دل به عشقت بسته ام برکنده ام بیخ هوس
ای هوشمندان الحذر از راه عشق پُر خطر
وهم گمان را زین سفر فرسوده شد پای حرس
دین و خرد در باختم تا توشه ره ساختم
جانان جان بشناختم خود جان نخواهم زین سپس
از کعبه و دیرم مگو زنار و تسبیحم مجو
زین هر دو دارم بر تو رو، محرابم ابروی تو بس
گیتی مرا دشمن بود، دوران به قصد من بود
آشفته ات یک تن بود جز تو ندارد هیچکس
فرمانده کیهان توئی، شاهنشه دوران توئی
چون شحنه امکان توئی، پروا ندارم از عسس
ای صاحب عصر و زمان ای خضر راه گمرهان
من مانده دور از کاروان وین رهزنان از پیش و پس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
بغیر من که فتاد است بارم اندر گل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
همه شب هم سفر باد سحرگاه شدم
کز مه خرگهی خویشتن آگاه شدم
تو نسیم سحری آگهیت هست زمن
که من سوخته ات شمع سحرگاه شدم
گفتم از آه من این خیمه نیلی برپاست
ماه میگفت منش قبه خرگاه شدم
تا مگر راه برم در خم آنزلف سیاه
خود زسر تا بقدم همروش آه شدم
شیخ شد هم سفر و برد سوی صومعه ام
دو قدم همره او رفتم و گمراه شدم
رنج کرمان دهدم صحبت اغیار بدل
همچو ایوب زدرد غمت آگاه شدم
پاسبان کرد گمانم که سگ کوی ویم
بس که من در سر کویش گه و بیگاه شدم
تا کجا خیمه زدی کت نبود نام و نشان
که زماهی بطلب بر زبر ماه شدم
دین و دل داده پی عشق بتان آشفته
من چرا مشتری این غم جانکاه شدم
سگ اصحاب رقیم ارچه بخود میبالد
فمر من این که علی را سگ درگاه شدم
کز مه خرگهی خویشتن آگاه شدم
تو نسیم سحری آگهیت هست زمن
که من سوخته ات شمع سحرگاه شدم
گفتم از آه من این خیمه نیلی برپاست
ماه میگفت منش قبه خرگاه شدم
تا مگر راه برم در خم آنزلف سیاه
خود زسر تا بقدم همروش آه شدم
شیخ شد هم سفر و برد سوی صومعه ام
دو قدم همره او رفتم و گمراه شدم
رنج کرمان دهدم صحبت اغیار بدل
همچو ایوب زدرد غمت آگاه شدم
پاسبان کرد گمانم که سگ کوی ویم
بس که من در سر کویش گه و بیگاه شدم
تا کجا خیمه زدی کت نبود نام و نشان
که زماهی بطلب بر زبر ماه شدم
دین و دل داده پی عشق بتان آشفته
من چرا مشتری این غم جانکاه شدم
سگ اصحاب رقیم ارچه بخود میبالد
فمر من این که علی را سگ درگاه شدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
وقتی زفراق رنجه بودم
صبر دل خسته آزمودم
دیدم سر عاشقان کنی گوی
منهم بهوس سری نمودم
خوش آنکه بکار زار عشقت
چوگان تو همچو گو ربودم
از شور لب تو تلخ کامم
وانگشت بر آن نمک نسودم
کام دل خویشتن گرفتم
دشنامی از آن دهن شنودم
صد حکمت اگر بیارمت پیش
چون تو نپسندیش چه سودم
نازد بحرم اگر کبوتر
من پر بحریم تو گشودم
دیریست که عشق نقش جان است
حاشا که رود زسینه زودم
آتشکده شد فسرده و عشق
آتشکده ساخته زدودم
آشفته زخاک میکشان است
هم خاک شوم چنانکه بودم
در جلد سگان تو شدم دوش
بر رتبه خویش میفزودم
نساج غم تو بافت ما را
از مهر علیست تار و پودم
صبر دل خسته آزمودم
دیدم سر عاشقان کنی گوی
منهم بهوس سری نمودم
خوش آنکه بکار زار عشقت
چوگان تو همچو گو ربودم
از شور لب تو تلخ کامم
وانگشت بر آن نمک نسودم
کام دل خویشتن گرفتم
دشنامی از آن دهن شنودم
صد حکمت اگر بیارمت پیش
چون تو نپسندیش چه سودم
نازد بحرم اگر کبوتر
من پر بحریم تو گشودم
دیریست که عشق نقش جان است
حاشا که رود زسینه زودم
آتشکده شد فسرده و عشق
آتشکده ساخته زدودم
آشفته زخاک میکشان است
هم خاک شوم چنانکه بودم
در جلد سگان تو شدم دوش
بر رتبه خویش میفزودم
نساج غم تو بافت ما را
از مهر علیست تار و پودم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
بر آن سرم که بگرد وفا و مهر نگردم
که همچو ذره زمهر تو بر هوا شده گردم
طبیب عشق که گفت آخر الدواء الکی
نشد علاج و شد این داغ درد بر سر دردم
نمانده باده بکاسه نه زر بکیسه خدا را
برفت سرخی و مانده بجای چهره زردم
منه تو دیگ تمنا چو کشتی آتش سودا
که دیگ عشق نیاید بجوش زآتش سردم
بغیر دردسر و صدمه خمار ندیدم
که بود ساقی و این باده از کجاست که خوردم
بیا و پرده بگردان دمی تو مطرب مجلس
که زخم تازه کند زخمهای تار تو هر دم
هوا گرفته دل آشفته را بسان کبوتر
پرم زبام حرم تا که کشتنی گردم
خیال جستن از دام نفس و قید هوا را
کنم بهمت مردان که خود نه آن مردم
که همچو ذره زمهر تو بر هوا شده گردم
طبیب عشق که گفت آخر الدواء الکی
نشد علاج و شد این داغ درد بر سر دردم
نمانده باده بکاسه نه زر بکیسه خدا را
برفت سرخی و مانده بجای چهره زردم
منه تو دیگ تمنا چو کشتی آتش سودا
که دیگ عشق نیاید بجوش زآتش سردم
بغیر دردسر و صدمه خمار ندیدم
که بود ساقی و این باده از کجاست که خوردم
بیا و پرده بگردان دمی تو مطرب مجلس
که زخم تازه کند زخمهای تار تو هر دم
هوا گرفته دل آشفته را بسان کبوتر
پرم زبام حرم تا که کشتنی گردم
خیال جستن از دام نفس و قید هوا را
کنم بهمت مردان که خود نه آن مردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
گمان مدار که من از گزند مار بنالم
مگر زعقرب جرار زلف یار بنالم
مرا که افعی زلفت به پیچ وتاب فکند
عجب مدار که گاهی ززخم مار بنالم
خمار مستیم افزوده شد زنرگس ساقی
که می کشم همه شب باده و زخمار بنالم
بتار زلف ببند و بکش بتیر نگاهم
نیم مبارز عشق ار زکار زار بنالم
مرا بهار و خزان جمله بی تو صرف فغان شد
نیم چو بلبل کز گل بهر بهار بنالم
بناله شب همه شب همدمم بمرغ شب آهنگ
اگر بحلقه آن زلف تابدار بنالم
هر آنکه دور بود از دیار خویش بنالد
خلاف من که غریبانه در دیار بنالم
خبز زخنجر مژگان نداری و خم زلفش
تو را گمان که از آن طفل نی سوار بنالم
اگر که اشتری آشفته از مهار بنالد
بیا به بین که چو بگسستیم مهار بنالم
بلا چه پنجه قوی کرد و نیست قوه دفعش
زدست او ببر دست کردگار بنالم
مگر زعقرب جرار زلف یار بنالم
مرا که افعی زلفت به پیچ وتاب فکند
عجب مدار که گاهی ززخم مار بنالم
خمار مستیم افزوده شد زنرگس ساقی
که می کشم همه شب باده و زخمار بنالم
بتار زلف ببند و بکش بتیر نگاهم
نیم مبارز عشق ار زکار زار بنالم
مرا بهار و خزان جمله بی تو صرف فغان شد
نیم چو بلبل کز گل بهر بهار بنالم
بناله شب همه شب همدمم بمرغ شب آهنگ
اگر بحلقه آن زلف تابدار بنالم
هر آنکه دور بود از دیار خویش بنالد
خلاف من که غریبانه در دیار بنالم
خبز زخنجر مژگان نداری و خم زلفش
تو را گمان که از آن طفل نی سوار بنالم
اگر که اشتری آشفته از مهار بنالد
بیا به بین که چو بگسستیم مهار بنالم
بلا چه پنجه قوی کرد و نیست قوه دفعش
زدست او ببر دست کردگار بنالم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
زآن سرو زلف نافه بگشایم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
بیهده عمری بصرف مهر خوبان کرده ایم
درد بود است آنچه او را فکر درمان کرده ایم
لطمه ها چون گو بسی خوردیم از چوگان زلف
بر سر میدان عشقت تا که جولان کرده ایم
نیست در این شهر طفلی کاو نخوانده درس عشق
خویشتن را تا ادیب این دبستان کرده ایم
ما که پیکان قضا را همچو پستان میمکیم
تا چها در کودکی با شیر پستان کرده ایم
خاتم عشق تو زیب دست نامحرم چراست
اهرمن وش تا خیانت با سلیمان کرده ایم
چون زلیخا تهمتی از عشق بر خود بسته ایم
یوسف خود را عبث در کند و زندان کرده ایم
خود قلندروار داده خرقه تقوی بمی
بر در میخانه بیجا عیب زندن کرده ایم
در هوای آن پری رو کز میان خلق رفت
یکجهان جانرا نثار راه دیوان کرده ایم
تا کشد آن چشم مستم بر سر سیخ مژه
خویش را بر آتشین روی تو بریان کرده ایم
صرف زلف مهوشان آشفته کرده عمر خود
خاطر خود را عبث ایدل پریشان کرده ایم
سبحه بر زنار زلف گیسوان کرده بدل
کفر را آورده ایم و نام ایمان کرده ایم
درد بود است آنچه او را فکر درمان کرده ایم
لطمه ها چون گو بسی خوردیم از چوگان زلف
بر سر میدان عشقت تا که جولان کرده ایم
نیست در این شهر طفلی کاو نخوانده درس عشق
خویشتن را تا ادیب این دبستان کرده ایم
ما که پیکان قضا را همچو پستان میمکیم
تا چها در کودکی با شیر پستان کرده ایم
خاتم عشق تو زیب دست نامحرم چراست
اهرمن وش تا خیانت با سلیمان کرده ایم
چون زلیخا تهمتی از عشق بر خود بسته ایم
یوسف خود را عبث در کند و زندان کرده ایم
خود قلندروار داده خرقه تقوی بمی
بر در میخانه بیجا عیب زندن کرده ایم
در هوای آن پری رو کز میان خلق رفت
یکجهان جانرا نثار راه دیوان کرده ایم
تا کشد آن چشم مستم بر سر سیخ مژه
خویش را بر آتشین روی تو بریان کرده ایم
صرف زلف مهوشان آشفته کرده عمر خود
خاطر خود را عبث ایدل پریشان کرده ایم
سبحه بر زنار زلف گیسوان کرده بدل
کفر را آورده ایم و نام ایمان کرده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
گمان کردم که در هجرت شبی خاموش بنشینم
بر آتش دیگدان دارم کجا از جوش بنشینم
منم آن بلبل شیدا که گلزارم شده یغما
بگو خود ایگل رعنا که چون خاموش بنشینم
بود تا هوشم اندر سر از این سودا بجوشد دل
کرم کن ساقیا رطلی که تا مدهوش بنشینم
کنم چون نی همی ناله بنوشم خون دل چون می
چو بی روی تو یکشب من بنای و نوش بنشینم
مرا نار هوا در دل مرا سودای تو بر سر
سراپایم گرفت آتش کجا از جوش بنشینم
حریم کعبه دل را مقیم آستانستم
بیادت چند در این کشور مغشوش بنشینم
زشوق حلقه گیسوی تو رفتم سوی کعبه
بمحراب از برای قبله ابروش بنشینم
نیارم سر فرود آشفته بر تخت جم و قیصر
اگر با آن سگ کو دست در آغوش بنشینم
در میخانه رحمت بود خاک نجف ایدل
بود با آن سگ کو یکدمک همدوش بنشینم
بر آتش دیگدان دارم کجا از جوش بنشینم
منم آن بلبل شیدا که گلزارم شده یغما
بگو خود ایگل رعنا که چون خاموش بنشینم
بود تا هوشم اندر سر از این سودا بجوشد دل
کرم کن ساقیا رطلی که تا مدهوش بنشینم
کنم چون نی همی ناله بنوشم خون دل چون می
چو بی روی تو یکشب من بنای و نوش بنشینم
مرا نار هوا در دل مرا سودای تو بر سر
سراپایم گرفت آتش کجا از جوش بنشینم
حریم کعبه دل را مقیم آستانستم
بیادت چند در این کشور مغشوش بنشینم
زشوق حلقه گیسوی تو رفتم سوی کعبه
بمحراب از برای قبله ابروش بنشینم
نیارم سر فرود آشفته بر تخت جم و قیصر
اگر با آن سگ کو دست در آغوش بنشینم
در میخانه رحمت بود خاک نجف ایدل
بود با آن سگ کو یکدمک همدوش بنشینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
آتش کیست که من دیگ صفت در جوشم
با همه جوش چرا غنچه صفت خاموشم
قرب شمع است بلی آفت پروانه ولی
سر رود بر سر این کار بجان میکوشم
بنده و بندی عشقت نه من امروز شدم
کز ازل حلقه زلف تو بود در گوشم
گر برم لب بلب جام شبی بی لب تو
گر می صاف بود خون جگر مینوشم
چون از این دلق ریائی نشدم حاصل هیچ
میروم خرقه و سجاده بمی بفروشم
گر رود سر بسر مهر تو چون شمع مرا
کی توانم که بدل آتش عشقت پوشم
من بخود وصف تو گفتن نتوانم چون نی
هر چه نائی بدمد بردم من مینوشم
هر کجا باده کشیدیم بود هوش زدا
می عشق تو بنازم که فزاید هوشم
هست بردوش من آشفته گناه دو جهان
تا مگر دست خدا بار برد از دوشم
با همه جوش چرا غنچه صفت خاموشم
قرب شمع است بلی آفت پروانه ولی
سر رود بر سر این کار بجان میکوشم
بنده و بندی عشقت نه من امروز شدم
کز ازل حلقه زلف تو بود در گوشم
گر برم لب بلب جام شبی بی لب تو
گر می صاف بود خون جگر مینوشم
چون از این دلق ریائی نشدم حاصل هیچ
میروم خرقه و سجاده بمی بفروشم
گر رود سر بسر مهر تو چون شمع مرا
کی توانم که بدل آتش عشقت پوشم
من بخود وصف تو گفتن نتوانم چون نی
هر چه نائی بدمد بردم من مینوشم
هر کجا باده کشیدیم بود هوش زدا
می عشق تو بنازم که فزاید هوشم
هست بردوش من آشفته گناه دو جهان
تا مگر دست خدا بار برد از دوشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
چنان بطره لیلای خویش مفتونم
که در فنون جنون اوستاد مجنونم
زپرده های دورن ای مژه چه میجوئی
که غنچه وش نبود غیر قطره خونم
بیار زآن می گلرنگ ساقی مجلس
که کام تلخ بود عمرها زافیونم
چه احتیاج باین نه سرادق نیلی
که خیمه هاست بسی بر فراز گردونم
مرا که یار بکامست و می بجام امشب
چه شکرها که بگویم زبخت میگونم
که در فنون جنون اوستاد مجنونم
زپرده های دورن ای مژه چه میجوئی
که غنچه وش نبود غیر قطره خونم
بیار زآن می گلرنگ ساقی مجلس
که کام تلخ بود عمرها زافیونم
چه احتیاج باین نه سرادق نیلی
که خیمه هاست بسی بر فراز گردونم
مرا که یار بکامست و می بجام امشب
چه شکرها که بگویم زبخت میگونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
مدد ای عشق که از عقل در آزارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
ما را عبث نبود که از بزم رانده ای
گویا رقیب را ببر خویش خوانده ای
نخل وفای من که ثمر داشت کنده ای
تخم دگر بسینه دل برفشانده ای
زآن لب بجای آب حیات آب خورده ای
ای خضر از آن تو زنده و جاوید مانده ای
مرغ دلم بر آتش غیرت کباب شد
بر غیر تا شراب محبت چشانده ای
دامن کشان روان شده در بزم مدعی
ما را چو مرغ بسمل در خون نشانده ای
گلگون شده سمندت و خونت ززین گذشت
مرکب مگر بخاک شهیدان دوانده ای
صد مرغ دل درافکنی ار در شکنج زلف
ما راگمان مکن که زدامت رهانده ای
راه نظر چو بستی و منظور مردمی
بر خون خویش مردم چشمم نشانده ای
گل رخت برگرفت ببازار و شهری و کوی
ای عندلیب بیهده در باغ مانده ای
یکسر بجا نماند که چوگان تو نبرد
تا تو سمند ناز بمیدان جهانده ای
وحشی غزال من تو شدی رام این و آن
دل را زمن چو آهوی وحشی رمانده ای
آشفته دل ه مرغ شکاریست شد شکار
بازش مجو که باز شکاری پرانده ای
افتاده ای بعقده ی مشکل دلا مگر
نام علی زدفتر معنی نخوانده ای
گویا رقیب را ببر خویش خوانده ای
نخل وفای من که ثمر داشت کنده ای
تخم دگر بسینه دل برفشانده ای
زآن لب بجای آب حیات آب خورده ای
ای خضر از آن تو زنده و جاوید مانده ای
مرغ دلم بر آتش غیرت کباب شد
بر غیر تا شراب محبت چشانده ای
دامن کشان روان شده در بزم مدعی
ما را چو مرغ بسمل در خون نشانده ای
گلگون شده سمندت و خونت ززین گذشت
مرکب مگر بخاک شهیدان دوانده ای
صد مرغ دل درافکنی ار در شکنج زلف
ما راگمان مکن که زدامت رهانده ای
راه نظر چو بستی و منظور مردمی
بر خون خویش مردم چشمم نشانده ای
گل رخت برگرفت ببازار و شهری و کوی
ای عندلیب بیهده در باغ مانده ای
یکسر بجا نماند که چوگان تو نبرد
تا تو سمند ناز بمیدان جهانده ای
وحشی غزال من تو شدی رام این و آن
دل را زمن چو آهوی وحشی رمانده ای
آشفته دل ه مرغ شکاریست شد شکار
بازش مجو که باز شکاری پرانده ای
افتاده ای بعقده ی مشکل دلا مگر
نام علی زدفتر معنی نخوانده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
دلم بهرزه بسودای خام افتاده
زحرص دانه کبوتر بدام افتاده
چگونه طبل نهانی زنم بزیر گلیم
مرا که طشت حریفان زبام افتاده
تو را که کام زحلوای وصل شیرینست
چه غم که دلشده ای تلخ کام افتاده
رمیده گشت زمن دل چو آهوی وحشی
غزال وحشی من با که رام افتاده
کناره میکنم از کوی میکشان گوئی
مرا بسر هوس ننگ و نام افتاده
گرفته محتسب و شیخ گرد عاشق مست
فغان که صحبت خاصان بعام افتاده
اگر چه آه پیام دلم دهد جان گفت
زچیست کار تو را با پیام افتاده
مریز خون دلم زابروان کج ای ترک
که ذوالفقار پی انتقام افتاده
به پیش سنگ دلت ای صنم دلم به نیاز
چو بت پرست به پیش رخام افتاده
بیار ساقی مستان شراب زنگ زدا
مرا که آینه اندر ظلام افتاده
عبث بزلف تو منزل نکرد آشفته
نصیب خیل غریبان بشام افتاده
حذر نمیکنی ای ترک دلشکن هشدار
که داوریت به پیش امام افتاده
ولی و حجت حق صاحب زمان مهدی
که دهر را بکف او زمام افتاده
زحرص دانه کبوتر بدام افتاده
چگونه طبل نهانی زنم بزیر گلیم
مرا که طشت حریفان زبام افتاده
تو را که کام زحلوای وصل شیرینست
چه غم که دلشده ای تلخ کام افتاده
رمیده گشت زمن دل چو آهوی وحشی
غزال وحشی من با که رام افتاده
کناره میکنم از کوی میکشان گوئی
مرا بسر هوس ننگ و نام افتاده
گرفته محتسب و شیخ گرد عاشق مست
فغان که صحبت خاصان بعام افتاده
اگر چه آه پیام دلم دهد جان گفت
زچیست کار تو را با پیام افتاده
مریز خون دلم زابروان کج ای ترک
که ذوالفقار پی انتقام افتاده
به پیش سنگ دلت ای صنم دلم به نیاز
چو بت پرست به پیش رخام افتاده
بیار ساقی مستان شراب زنگ زدا
مرا که آینه اندر ظلام افتاده
عبث بزلف تو منزل نکرد آشفته
نصیب خیل غریبان بشام افتاده
حذر نمیکنی ای ترک دلشکن هشدار
که داوریت به پیش امام افتاده
ولی و حجت حق صاحب زمان مهدی
که دهر را بکف او زمام افتاده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
چو ماه شعشعه ی ماست برق خرمن ما
چو خوشه هیکل عمر است داس گردن ما
ز دست و پنجه ی خورشید بر نمی آید
که همچو داغ، سیاهی برد ز روزن ما
هوای تاج که دارد به سر، که همچون باز
به زور بسته کلاهی جهان به گردن ما
ز دست شوق ز بس چاک گشته، پنداری
که همچو غنچه گریبان ماست دامن ما
چو موج آب که دارد حباب در آغوش
به جای سنگ بود شیشه در فلاخن ما
چه مشکل است که هر گام از سیاهی بخت
چراغپا نشود همچو برق، توسن ما
سلیم، کینه ی دشمن ز ما محبت شد
خزان بهار شود چون رسد به گلشن ما
چو خوشه هیکل عمر است داس گردن ما
ز دست و پنجه ی خورشید بر نمی آید
که همچو داغ، سیاهی برد ز روزن ما
هوای تاج که دارد به سر، که همچون باز
به زور بسته کلاهی جهان به گردن ما
ز دست شوق ز بس چاک گشته، پنداری
که همچو غنچه گریبان ماست دامن ما
چو موج آب که دارد حباب در آغوش
به جای سنگ بود شیشه در فلاخن ما
چه مشکل است که هر گام از سیاهی بخت
چراغپا نشود همچو برق، توسن ما
سلیم، کینه ی دشمن ز ما محبت شد
خزان بهار شود چون رسد به گلشن ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
عشق را در قید دارد پیکر رنجور ما
گشت زنجیر سلیمان، نقش پای مور ما
پوست تخت فقر ما را مسند آزادگی ست
پادشاه وقت خویشیم و جنون دستور ما
بر سر خوان محبت هر چه خواهی حاضر است
نغمه سیر آهنگ شد از کاسه ی طنبور ما
خاطر از آسایش عالم مکن خرم که نیست
سودی از نزدیکی منزل به راه دور ما
بس که در تعمیر ما دارد تغافل روزگار
خشت، ترسم خاک گردد بر سر مزدور ما
آب می گفت آتش و می مرد از لب تشنگی
در مزاجش کار کرد از بس کباب شور ما
معبد عاشق شهادتگاه خود باشد سلیم
دار را محراب طاعت می کند منصور ما
گشت زنجیر سلیمان، نقش پای مور ما
پوست تخت فقر ما را مسند آزادگی ست
پادشاه وقت خویشیم و جنون دستور ما
بر سر خوان محبت هر چه خواهی حاضر است
نغمه سیر آهنگ شد از کاسه ی طنبور ما
خاطر از آسایش عالم مکن خرم که نیست
سودی از نزدیکی منزل به راه دور ما
بس که در تعمیر ما دارد تغافل روزگار
خشت، ترسم خاک گردد بر سر مزدور ما
آب می گفت آتش و می مرد از لب تشنگی
در مزاجش کار کرد از بس کباب شور ما
معبد عاشق شهادتگاه خود باشد سلیم
دار را محراب طاعت می کند منصور ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عشق دیگر در فغان آورده ناقوس مرا
غنچه ی گلبرگ آتش کرده فانوس مرا
کاشکی اندیشه ای از باطن عصمت کند
عشق بر گردن نگیرد خون ناموس مرا
در حریم آستانش، چند منع پاسبان
همچو تبخاله گره سازد به لب بوس مرا؟
خامه ام را کار با معنی خود باشد، که هست
در گلستان پر خود جلوه طاووس مرا
شد نظاره روشناس گلرخان، ترسم سلیم
در دیار حسن بشناسند جاسوس مرا
غنچه ی گلبرگ آتش کرده فانوس مرا
کاشکی اندیشه ای از باطن عصمت کند
عشق بر گردن نگیرد خون ناموس مرا
در حریم آستانش، چند منع پاسبان
همچو تبخاله گره سازد به لب بوس مرا؟
خامه ام را کار با معنی خود باشد، که هست
در گلستان پر خود جلوه طاووس مرا
شد نظاره روشناس گلرخان، ترسم سلیم
در دیار حسن بشناسند جاسوس مرا