عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۶۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رخت را آفتاب سایهگستر میتوان گفتن
                                    
خطت را سایهٔ خورشیدپرور میتوان گفتن
میانت را نشاید موی گفت از نارکی اما
دهانت را ز تنگی تنگ شکر میتوان گفتن
رخت را با رخ یوسف مقابل میتوان کردن
دمت را با دم عیسی برابر میتوان گفتن
مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفی
لبش را گفتهام قند و مکرر میتوان گفتن
به آن مه در سرمستی حدیثی گفتهام کین دم
نه ز آن برمیتوان گشتن نه دیگر میتوان گفتن
به سان محتشم داد به شاهی کشور دل را
که او را پادشاه هفت کشور میتوان گفتن
سپهر دین و دولت شهسوار عرصه شوکت
که خاک پای او را تاج قیصر میتوان گفتن
الوالغالب جلال الغروالدین شاه ابراهیم
که نعل توسنش را ماه نور میتوان گفتن
                                                                    
                            خطت را سایهٔ خورشیدپرور میتوان گفتن
میانت را نشاید موی گفت از نارکی اما
دهانت را ز تنگی تنگ شکر میتوان گفتن
رخت را با رخ یوسف مقابل میتوان کردن
دمت را با دم عیسی برابر میتوان گفتن
مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفی
لبش را گفتهام قند و مکرر میتوان گفتن
به آن مه در سرمستی حدیثی گفتهام کین دم
نه ز آن برمیتوان گشتن نه دیگر میتوان گفتن
به سان محتشم داد به شاهی کشور دل را
که او را پادشاه هفت کشور میتوان گفتن
سپهر دین و دولت شهسوار عرصه شوکت
که خاک پای او را تاج قیصر میتوان گفتن
الوالغالب جلال الغروالدین شاه ابراهیم
که نعل توسنش را ماه نور میتوان گفتن
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۷۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فتنه میخیزد از آن ترکانه دامن برزدن
                                    
عشوه میریزد از آن مستانه گل بر سر زدن
ترک چشمش دارد آیا از کدام استاد یاد
دست از تمکین به جنبانیدن خنجر زدن
شیر دلرا کند گرد لشگر حسنش ز جا
نیست آسان خویش را بر قلب این لشگر زدن
قسمی از بیگانگی دارد که میبارد از آن
خانهٔ دل را به دست آشنائی در زدن
باده در خلوت کشیدنهای او را در قفاست
سر ز جائی برزدن آتش به عالم در زدن
یک جهان لطف است ازو بعد از تواضعهای عام
سر ز من پیچیدن اندر حالت ساغر زدن
نرگس خنجرزن او زخم خنجر خورده را
میکشد از انتظار خنجر دیگر زدن
پیش آن چشم ای غزالان عشوهٔ چشم شما
نیست جز بر چشم مردم مشت خاکستر زدن
محتشم پروانه آن شمع گشتی وای تو
نیست کار سرسری گرد سر او پر زدن
                                                                    
                            عشوه میریزد از آن مستانه گل بر سر زدن
ترک چشمش دارد آیا از کدام استاد یاد
دست از تمکین به جنبانیدن خنجر زدن
شیر دلرا کند گرد لشگر حسنش ز جا
نیست آسان خویش را بر قلب این لشگر زدن
قسمی از بیگانگی دارد که میبارد از آن
خانهٔ دل را به دست آشنائی در زدن
باده در خلوت کشیدنهای او را در قفاست
سر ز جائی برزدن آتش به عالم در زدن
یک جهان لطف است ازو بعد از تواضعهای عام
سر ز من پیچیدن اندر حالت ساغر زدن
نرگس خنجرزن او زخم خنجر خورده را
میکشد از انتظار خنجر دیگر زدن
پیش آن چشم ای غزالان عشوهٔ چشم شما
نیست جز بر چشم مردم مشت خاکستر زدن
محتشم پروانه آن شمع گشتی وای تو
نیست کار سرسری گرد سر او پر زدن
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۷۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روز من زان زلف میدانم سیه خواهد شدن
                                    
حال من زان خال میدانم تبه خواهد شدن
قد اگر این است پر تنها ز پا خواهدفتاد
جلوهگر این است پر دلها زره خواهد شدن
ماه نو صد ناز خواهد کرد بر مهر آن زمان
کان چنان نازان به آنطرف کله خواهد شدن
گر خرام این است بس جانها ز پا خواهد فتاد
گر روش این است بس دلها زره خواهد شدن
گر به صید انداختن پردازد آن رعنا سوار
صید پردازنده صد صید گه خواهد شدن
بر نگاهش دوز چشم ای دل که مرهم کاری
در میان تیرباران نگه خواهد شدن
راحتی کز تیغ او دیدم من آن خون خوار را
قتل من کفارهٔ چندین گنه خواهد شدن
محتشم گر بحر غم امواج خواهد زد چنین
سیل اشگ من ز ماهی تا به مه خواهد شدن
                                                                    
                            حال من زان خال میدانم تبه خواهد شدن
قد اگر این است پر تنها ز پا خواهدفتاد
جلوهگر این است پر دلها زره خواهد شدن
ماه نو صد ناز خواهد کرد بر مهر آن زمان
کان چنان نازان به آنطرف کله خواهد شدن
گر خرام این است بس جانها ز پا خواهد فتاد
گر روش این است بس دلها زره خواهد شدن
گر به صید انداختن پردازد آن رعنا سوار
صید پردازنده صد صید گه خواهد شدن
بر نگاهش دوز چشم ای دل که مرهم کاری
در میان تیرباران نگه خواهد شدن
راحتی کز تیغ او دیدم من آن خون خوار را
قتل من کفارهٔ چندین گنه خواهد شدن
محتشم گر بحر غم امواج خواهد زد چنین
سیل اشگ من ز ماهی تا به مه خواهد شدن
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای ابرویت به وقت اشارت زبان حسن
                                    
شهرت ده زبان دگر در زمان حسن
ز آمد شد خیال تو در شاه راه چشم
از یکدگر نمیگسلد کاروان حسن
از تیر عشق اهل زمین پر برآورند
آرد چو غمزهات به کشاکش کمان حسن
خوبی به غایتی که زلیخا نمیبرد
در جنب خوبی تو به یوسف گمان حسن
چندان نیافریده دل اندر جهان مرا
کان بت کند ببردنشان امتحان حسن
عالم ز دل تهی شد و آن مه نمیدهد
از دلبری هنوز زمانی امان حسن
روزی که صدهزار سر از تن بیفکند
باشد به جرم بد مددی سرگران حسن
چشمت که گرم تربیت مرغ غمزه است
شهباز پرور آمده در آشیان حسن
جز بهر پیشکاری حسنت جهان نداد
پیش از تصرف تو به یوسف جهان حسن
میداشت بهر فتنه آخر زمان نگاه
آیینهات زمانه در آیننهدان حسن
از نوبهار حسن چه گلها که بشکفد
روزی که گرد روی تو گردد خزان حسن
تا غارت بهار چمنها کند خزان
بادا دعای محتشمت پاسبان حسن
                                                                    
                            شهرت ده زبان دگر در زمان حسن
ز آمد شد خیال تو در شاه راه چشم
از یکدگر نمیگسلد کاروان حسن
از تیر عشق اهل زمین پر برآورند
آرد چو غمزهات به کشاکش کمان حسن
خوبی به غایتی که زلیخا نمیبرد
در جنب خوبی تو به یوسف گمان حسن
چندان نیافریده دل اندر جهان مرا
کان بت کند ببردنشان امتحان حسن
عالم ز دل تهی شد و آن مه نمیدهد
از دلبری هنوز زمانی امان حسن
روزی که صدهزار سر از تن بیفکند
باشد به جرم بد مددی سرگران حسن
چشمت که گرم تربیت مرغ غمزه است
شهباز پرور آمده در آشیان حسن
جز بهر پیشکاری حسنت جهان نداد
پیش از تصرف تو به یوسف جهان حسن
میداشت بهر فتنه آخر زمان نگاه
آیینهات زمانه در آیننهدان حسن
از نوبهار حسن چه گلها که بشکفد
روزی که گرد روی تو گردد خزان حسن
تا غارت بهار چمنها کند خزان
بادا دعای محتشمت پاسبان حسن
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای تو نکرده جز جفا آن چه نکردهای بکن
                                    
تیغ بکش به خون ما آن چه نکردهای بکن
ای زده عقل و راه دین خواهی اگر متاع جان
بی خبر از درم درا آن چه نکردهای بکن
چند به منتم کشی کز ستمت نکشتهام
ای ستمت به از وفا آن چه نکردهای بکن
ای که ربودهای به رخ صد دل و مایلی بدین
عقدهٔ زلف برگشا آن چه نکردهای بکن
ای که نبوده بر درت مثل من از جفا کشان
میروم این زمان بیا آن چه نکردهای بکن
ای نه نموده روی مه برده هزار دل ز ره
روی به محتشم نما آن چه نکردهای بکن
                                                                    
                            تیغ بکش به خون ما آن چه نکردهای بکن
ای زده عقل و راه دین خواهی اگر متاع جان
بی خبر از درم درا آن چه نکردهای بکن
چند به منتم کشی کز ستمت نکشتهام
ای ستمت به از وفا آن چه نکردهای بکن
ای که ربودهای به رخ صد دل و مایلی بدین
عقدهٔ زلف برگشا آن چه نکردهای بکن
ای که نبوده بر درت مثل من از جفا کشان
میروم این زمان بیا آن چه نکردهای بکن
ای نه نموده روی مه برده هزار دل ز ره
روی به محتشم نما آن چه نکردهای بکن
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون شدم صیدت به گیسوی خودت دربند کن
                                    
تا ابد با خود به این قیدم قوی پیوند کن
ای گل رعنا برای عندلیب بینصیب
نیست گر بوئی به رنگی از خودت خورسند کن
تلخی شیرین لبان ناموس را خوش مایهایست
تا توانی زهر باش ای شوخ و کار قند کن
ای مسیحا دم که صد بیمار در پی میروی
یک نفس بنشین دوای دردمندی چند کن
کعبهٔ مقصودی الحق سر زگمراهان مپیچ
قبلهٔ حاجاتی آخر رو به حاجتمند کن
میرود ای مادر ایام کار ما ز دست
یک سفارش از برای ما به این فرزند کن
اعتمادت نیست گر بر عهدهای محتشم
خیز و هر یک عهد او محکم به صد پیوند کن
                                                                    
                            تا ابد با خود به این قیدم قوی پیوند کن
ای گل رعنا برای عندلیب بینصیب
نیست گر بوئی به رنگی از خودت خورسند کن
تلخی شیرین لبان ناموس را خوش مایهایست
تا توانی زهر باش ای شوخ و کار قند کن
ای مسیحا دم که صد بیمار در پی میروی
یک نفس بنشین دوای دردمندی چند کن
کعبهٔ مقصودی الحق سر زگمراهان مپیچ
قبلهٔ حاجاتی آخر رو به حاجتمند کن
میرود ای مادر ایام کار ما ز دست
یک سفارش از برای ما به این فرزند کن
اعتمادت نیست گر بر عهدهای محتشم
خیز و هر یک عهد او محکم به صد پیوند کن
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا ای عشق تمکین مرا از گرد ره بشکن
                                    
جنون را پیش رو کن عقل را پشت سپه بشکن
مسجد سرو من قدر است کن وز بار عشق آنجا
هزاران زاهد صدساله را پشت دو ته بشکن
حصار دل که شاهانند در تسخیر آن عاجز
تو زیبا دلستان بستان تو رعنا پادشه بشکن
قضا چون بست به رمه طاق ابرویت زبردستی
بیا و طاق دلها را ز ماهی تا به مه بشکن
اگر در وادی عشقت دل از ظلمت کشد لشگر
شکوهٔ لشگر دل را به زور یک نگه بشکن
به بام بارگاه آی و ز برقع طرف رخ بنما
وزان شکل هلالی قدر ماه چهارده بشکن
فراغعت را غنیمت دان غمین منشین قدح بستان
تکلف را اجازت ده کمر بگشا کله بشکن
اگر از کام جویان بر در و دیوار او بینی
سر کیوان به چوب حاجیان بارگه بشکن
اگر این است ساقی محتشم گو پشت زهدم را
به آن رطل گران پیمودن از بار گنه بشکن
                                                                    
                            جنون را پیش رو کن عقل را پشت سپه بشکن
مسجد سرو من قدر است کن وز بار عشق آنجا
هزاران زاهد صدساله را پشت دو ته بشکن
حصار دل که شاهانند در تسخیر آن عاجز
تو زیبا دلستان بستان تو رعنا پادشه بشکن
قضا چون بست به رمه طاق ابرویت زبردستی
بیا و طاق دلها را ز ماهی تا به مه بشکن
اگر در وادی عشقت دل از ظلمت کشد لشگر
شکوهٔ لشگر دل را به زور یک نگه بشکن
به بام بارگاه آی و ز برقع طرف رخ بنما
وزان شکل هلالی قدر ماه چهارده بشکن
فراغعت را غنیمت دان غمین منشین قدح بستان
تکلف را اجازت ده کمر بگشا کله بشکن
اگر از کام جویان بر در و دیوار او بینی
سر کیوان به چوب حاجیان بارگه بشکن
اگر این است ساقی محتشم گو پشت زهدم را
به آن رطل گران پیمودن از بار گنه بشکن
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۷۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن
                                    
گفت اگر یار مکنی شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید
گفت از من بشنو گوش باغیار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم
گفت تا جان شودت درد دل اظهار مکن
گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم
از میان تیغ برآورد که زنهار مکن
گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار
گفت خورد از پی عزت او خوار مکن
                                                                    
                            گفت اگر یار مکنی شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید
گفت از من بشنو گوش باغیار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم
گفت تا جان شودت درد دل اظهار مکن
گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم
از میان تیغ برآورد که زنهار مکن
گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار
گفت خورد از پی عزت او خوار مکن
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون نمودی رخ به من یک لحظه بدخوئی مکن
                                    
شربت دیدار شیرین به ترش روئی مکن
میکنم گر بیخ عیش خویش میگوئی بکن
میکنم گر قصد جان خویش میگوئی مکن
با بدان نیکی ندارد حاصلی غیر از بدی
گر بخود بد نیستی با غیر نیکوئی مکن
غمزهات محتاج افسون نیست در تسخیر خلق
صاحب اعجاز را تعلیم جادوئی مکن
من که خود کم کردهام دل در رهت دادم مده
عاشق بیداد را خوش دل به دلجوئی مکن
گر درین دیوان گناه ما خطای عاشقی است
گو کسی در نامهٔ ما این خطا شوئی مکن
ترک بد خوئی کن اما با گدای پرهوس
گرچه باشد محتشم زنهار خوش خوئی مکن
                                                                    
                            شربت دیدار شیرین به ترش روئی مکن
میکنم گر بیخ عیش خویش میگوئی بکن
میکنم گر قصد جان خویش میگوئی مکن
با بدان نیکی ندارد حاصلی غیر از بدی
گر بخود بد نیستی با غیر نیکوئی مکن
غمزهات محتاج افسون نیست در تسخیر خلق
صاحب اعجاز را تعلیم جادوئی مکن
من که خود کم کردهام دل در رهت دادم مده
عاشق بیداد را خوش دل به دلجوئی مکن
گر درین دیوان گناه ما خطای عاشقی است
گو کسی در نامهٔ ما این خطا شوئی مکن
ترک بد خوئی کن اما با گدای پرهوس
گرچه باشد محتشم زنهار خوش خوئی مکن
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۸۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از آن پیش رقیبان مهر ورزدیار من با من
                                    
که خواهد بیش گردد کینهٔ اغیار من با من
به این بخت زبون و طالع پستی که من دارم
عجب گر سر در آرد سر و گل رخسار من با من
نمیدانم چه میگوید ز بدگویان که میگوید
به این تلخی سخن شوخ شکر گفتار من با من
مرا کز رنجش اغیار دایم دل گران گشتی
چسان بینم که باشد سر گران دل دار من با من
دل زارم چو برد آن شوخ و شد بیگانه دانستم
که میکرد آشنائی از پی آزار من با من
ز کید خصم پیش یار من مقدار من کم شد
نمیدانم چه دارد خصم بیمقدار من با من
به کویش محتشم چون ره برم شبهای تنهائی
اگر همره نباشد آه آتشبار من با من
                                                                    
                            که خواهد بیش گردد کینهٔ اغیار من با من
به این بخت زبون و طالع پستی که من دارم
عجب گر سر در آرد سر و گل رخسار من با من
نمیدانم چه میگوید ز بدگویان که میگوید
به این تلخی سخن شوخ شکر گفتار من با من
مرا کز رنجش اغیار دایم دل گران گشتی
چسان بینم که باشد سر گران دل دار من با من
دل زارم چو برد آن شوخ و شد بیگانه دانستم
که میکرد آشنائی از پی آزار من با من
ز کید خصم پیش یار من مقدار من کم شد
نمیدانم چه دارد خصم بیمقدار من با من
به کویش محتشم چون ره برم شبهای تنهائی
اگر همره نباشد آه آتشبار من با من
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در ملک بودی اگر یک ذره عشق یار من
                                    
در فلک آتش افکندی آه آتش بار من
در تن زارم جگر صدچاک و دل صد پاره شد
بوالعجب گلها شکفت از عشق در گلزار من
چون کند پامالم آن سرو از پی پابوس او
دل برون آید ز چاک سینهٔ افکار من
های و هویم لرزه در گورافکند منصور را
چون زنند از راه عبرت در ره اودار من
خواستم از شربت وصلش دمی یابم حیات
کرد چشم قاتلش زهری عجب در کار من
آن چنان زارم که بر من دشمنان گزیند زار
دوستی آخر تو کمتر کوش در آزار من
محتشم هرگه نویسم شعر عاشق سوز خویش
آتش افتد از قلم در نسخهٔ اشعار من
                                                                    
                            در فلک آتش افکندی آه آتش بار من
در تن زارم جگر صدچاک و دل صد پاره شد
بوالعجب گلها شکفت از عشق در گلزار من
چون کند پامالم آن سرو از پی پابوس او
دل برون آید ز چاک سینهٔ افکار من
های و هویم لرزه در گورافکند منصور را
چون زنند از راه عبرت در ره اودار من
خواستم از شربت وصلش دمی یابم حیات
کرد چشم قاتلش زهری عجب در کار من
آن چنان زارم که بر من دشمنان گزیند زار
دوستی آخر تو کمتر کوش در آزار من
محتشم هرگه نویسم شعر عاشق سوز خویش
آتش افتد از قلم در نسخهٔ اشعار من
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یارب که خواند آیت عجر و نیاز من
                                    
بر شاه بنده پرور مسکین نواز من
یارب که گوید از من مسکین خاکسار
با شهسوار سر کش گردون فراز من
کای نوربخش چشم جهان بین مردمان
ای روشنائی نظر پاکباز من
چشمت که خوش بمن به فکندی خدنگ ناز
اکنون چرا نمینگرددر نیاز من
گوش مبارکت که ز من میشنید راز
بهر چه گوشهگیر شد آخر ز راز من
زلفت مگر ز من کجی دید کز جفا
کوتاه ساخت رشتهٔ عمر دراز من
چون محتشم ز درد تو بیچارهام چه باک
گر چاره ساز من شوی ای چارهساز من
                                                                    
                            بر شاه بنده پرور مسکین نواز من
یارب که گوید از من مسکین خاکسار
با شهسوار سر کش گردون فراز من
کای نوربخش چشم جهان بین مردمان
ای روشنائی نظر پاکباز من
چشمت که خوش بمن به فکندی خدنگ ناز
اکنون چرا نمینگرددر نیاز من
گوش مبارکت که ز من میشنید راز
بهر چه گوشهگیر شد آخر ز راز من
زلفت مگر ز من کجی دید کز جفا
کوتاه ساخت رشتهٔ عمر دراز من
چون محتشم ز درد تو بیچارهام چه باک
گر چاره ساز من شوی ای چارهساز من
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۸۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به زیر لب سخنگویان گذشت آن دلربا از من
                                    
گره گردیده حرفی در دل او گوئیا از من
زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبی
نمیدانم چه در دل دارد آن کان حیا از من
جبین پرچین و دل پرکین سبک کام و گران تمکین
ز پیشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من
مرا هم راز چون با غیر دید و لب گزید آن بت
ندانستم که پاس راز او میداشت یا از من
چنان بیاعتبارم پیش او کز بهر خونریزم
کشد تیغ جفا گر بشنود نام وفا از من
چو هم رازم به کس بیندشود دهشت بر او غالب
دلش از راز داران نیست ایمن غالبا از من
به دریا قوت را چون کرد پنهان این کمان ببردم
که میترسد ز رازش حرفی افتد برملا از من
نهانی مینمایندم بهم خاصان او گویا
به آن بیگانه خو هم گفته حرف آشنا از من
دهد غماز را دشنام پیش محتشم یعنی
تو هم باید دگر حرفی نگوئی هیچ جا از من
                                                                    
                            گره گردیده حرفی در دل او گوئیا از من
زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبی
نمیدانم چه در دل دارد آن کان حیا از من
جبین پرچین و دل پرکین سبک کام و گران تمکین
ز پیشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من
مرا هم راز چون با غیر دید و لب گزید آن بت
ندانستم که پاس راز او میداشت یا از من
چنان بیاعتبارم پیش او کز بهر خونریزم
کشد تیغ جفا گر بشنود نام وفا از من
چو هم رازم به کس بیندشود دهشت بر او غالب
دلش از راز داران نیست ایمن غالبا از من
به دریا قوت را چون کرد پنهان این کمان ببردم
که میترسد ز رازش حرفی افتد برملا از من
نهانی مینمایندم بهم خاصان او گویا
به آن بیگانه خو هم گفته حرف آشنا از من
دهد غماز را دشنام پیش محتشم یعنی
تو هم باید دگر حرفی نگوئی هیچ جا از من
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای خدنگ مژهات عقده گشای دل من
                                    
حل شده از تو به یک چشم زدن مشکل من
خون من ریزد اگر آن گل رعنا بر خاک
ندمد جز گل یک رنگی او از گل من
شادم از بیکسی خود که اگر کشته شوم
نکند کس طلب خون من از قاتل من
آن چنان تنگ دلم از غم آن تنگ دهان
که غمش نیز به تنگ آمده است از دل من
سر من بر سر آن کو فکن از تن که فتد
گاه و بیگاه گذار تو به سر منزل من
داشت در کشتن من تیغ تو تعجیل ولی
زود آمد به سر این دولت مستعجل من
محتشم چون به سخن نیست مه من مایل
چه شود حاصل ازین گفتهٔ بیحاصل من
                                                                    
                            حل شده از تو به یک چشم زدن مشکل من
خون من ریزد اگر آن گل رعنا بر خاک
ندمد جز گل یک رنگی او از گل من
شادم از بیکسی خود که اگر کشته شوم
نکند کس طلب خون من از قاتل من
آن چنان تنگ دلم از غم آن تنگ دهان
که غمش نیز به تنگ آمده است از دل من
سر من بر سر آن کو فکن از تن که فتد
گاه و بیگاه گذار تو به سر منزل من
داشت در کشتن من تیغ تو تعجیل ولی
زود آمد به سر این دولت مستعجل من
محتشم چون به سخن نیست مه من مایل
چه شود حاصل ازین گفتهٔ بیحاصل من
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۸۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای به بالا فتنه سرگردان بالای تو من
                                    
ای سراپا ناز قربان سراپای تو من
با وجود جلوهٔ تو خلق حیران منند
بس که حیران گشتهام برقد رعنای تو من
کرده چشم نیمبازت رخنه در بنیاد جان
این چه چشمست ای شهید چشم شهلای تو من
تا نگردد خواری من برملا پیش کسان
مینوازی بنده را ای بندهٔ رای تو من
من بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر
بند بر دل مانده زلف سمن سای تو من
چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز
پای در گل از خیال نخل بالای تو من
در وصف دیوانگان کوی عشقم جامباد
گر خلاصی جویم از زنجیر سودای تو من
دست من گیر ای گل رعنا که هستم از فراق
خار در پا رفته راه تمنای تو من
محتشم تا خسروان را مجلس آراید به شعر
پادشاه او تو باشی مجلس آرای تو من
                                                                    
                            ای سراپا ناز قربان سراپای تو من
با وجود جلوهٔ تو خلق حیران منند
بس که حیران گشتهام برقد رعنای تو من
کرده چشم نیمبازت رخنه در بنیاد جان
این چه چشمست ای شهید چشم شهلای تو من
تا نگردد خواری من برملا پیش کسان
مینوازی بنده را ای بندهٔ رای تو من
من بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر
بند بر دل مانده زلف سمن سای تو من
چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز
پای در گل از خیال نخل بالای تو من
در وصف دیوانگان کوی عشقم جامباد
گر خلاصی جویم از زنجیر سودای تو من
دست من گیر ای گل رعنا که هستم از فراق
خار در پا رفته راه تمنای تو من
محتشم تا خسروان را مجلس آراید به شعر
پادشاه او تو باشی مجلس آرای تو من
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر شود از دیده نهان ماه من
                                    
دود برآرد ز جهان آه من
از نگه من به تمنای خویش
آه گر افتد به گمان ماه من
آن که به پندست مرا سود خواه
از همه بیش است زیان خواه من
از تو به جان آمدم اندیشه کن
جان من از نالهٔ جانکاه من
بندگیت جان من بینواست
جان من از من مستان شاه من
باش به هوش ای دل غافل که چرخ
در ره او کنده نهان چاه من
محتشم افسرده رهی داشتم
نیک زد آن سرو روان راه من
                                                                    
                            دود برآرد ز جهان آه من
از نگه من به تمنای خویش
آه گر افتد به گمان ماه من
آن که به پندست مرا سود خواه
از همه بیش است زیان خواه من
از تو به جان آمدم اندیشه کن
جان من از نالهٔ جانکاه من
بندگیت جان من بینواست
جان من از من مستان شاه من
باش به هوش ای دل غافل که چرخ
در ره او کنده نهان چاه من
محتشم افسرده رهی داشتم
نیک زد آن سرو روان راه من
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز بس کز توست زیر بارجان مبتلای من
                                    
چو ریگ از هم بپاشد کوه اگر باشد به جای من
به قدر عشق اگر در حشر یابد مرتبت عاشق
بود بر دوش مجنون در صف محشر لوای من
شود مجنون ز لیلی منفعل فرهاد از شیرین
چو با مهر تو سنجد داور محشر وفای من
شود دوزخ سراسر حرف من گر عشق خوبان را
گنه داند خدا وانگه به فعل آرد جزای من
اگر در وادی وصلش بنودی یک جهان درمان
مرا تنها جهانی درد کی دادی خدای من
ز بس کز عاشقی پا در کلم ممکن نمیدانم
که بیرون آید از گل روز محشر نیز پای من
زهر چشمی شود صد چشمه خون محتشم جاری
چو افتد در میان روز قیامت ماجرای من
                                                                    
                            چو ریگ از هم بپاشد کوه اگر باشد به جای من
به قدر عشق اگر در حشر یابد مرتبت عاشق
بود بر دوش مجنون در صف محشر لوای من
شود مجنون ز لیلی منفعل فرهاد از شیرین
چو با مهر تو سنجد داور محشر وفای من
شود دوزخ سراسر حرف من گر عشق خوبان را
گنه داند خدا وانگه به فعل آرد جزای من
اگر در وادی وصلش بنودی یک جهان درمان
مرا تنها جهانی درد کی دادی خدای من
ز بس کز عاشقی پا در کلم ممکن نمیدانم
که بیرون آید از گل روز محشر نیز پای من
زهر چشمی شود صد چشمه خون محتشم جاری
چو افتد در میان روز قیامت ماجرای من
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با وجود وصل شد زندان حرمان جای من
                                    
برکنار آب حیوان تشنهٔ مردم وای من
باغبان کاندر درون بر دست گلچین گل نزد
دست منعش در برون صد تیشه زد بر پای من
سایه بر هر کس فکند الا من دوزخ نصیب
سر و طوبی قد گل روی بهشت آرای من
هست باقی رشحهای از وصل و جان من کباب
من که امروز این چنینم وای بر فردای من
پر گیاه حسرتی خواهد دمانیدن ز خاک
در پی این کاروان اشگ جهان پیمای من
از تفقدهای عامم نیز کردی ناامید
بیش ازین بود از تو امید دل شیدای من
محتشم افغان که مستغنی است از یاد گدا
پادشاه بیغم و سلطان بیپروای من
                                                                    
                            برکنار آب حیوان تشنهٔ مردم وای من
باغبان کاندر درون بر دست گلچین گل نزد
دست منعش در برون صد تیشه زد بر پای من
سایه بر هر کس فکند الا من دوزخ نصیب
سر و طوبی قد گل روی بهشت آرای من
هست باقی رشحهای از وصل و جان من کباب
من که امروز این چنینم وای بر فردای من
پر گیاه حسرتی خواهد دمانیدن ز خاک
در پی این کاروان اشگ جهان پیمای من
از تفقدهای عامم نیز کردی ناامید
بیش ازین بود از تو امید دل شیدای من
محتشم افغان که مستغنی است از یاد گدا
پادشاه بیغم و سلطان بیپروای من
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۹۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سرگرمئی کو تا نهم از کنج عزلت پا برون
                                    
نوبت زنان از عشق تو آیم به صد غوغا برون
چون مرد میدان را زنند از بهر جانبازی صلا
سر بر کف و کف بر دهان آیم من شیدا برون
دهشت شود نو سلسله چون از صف دیوانگان
آشفته خو زنجیر خا ایم من رسوا برون
در لشگر عقل و خرد یک مرده صد صف بر درم
تا آید از بهر جدل مرد از صف هیجا برون
کو آتش در دل که من چون دست در جیب آورم
از پرتو گیرائیش آرم ید و بیضا برون
صحرای شوری کو کزو چون روی در شهر آمدم
صد وحشی اندر پیش پس آیم ازان صحرا برون
دریای شوری کو که من کوشم چو در غواصیش
آخر به جائی در دهم تا حشر ازان دریا برون
خیل بلاصف میکشد میدان دم از خون میزند
همت فرس زین میکند من میروم تنها برون
دل میل دارد کز هوس دردیگی اندازد مرا
کز تن نیاید یک نفس بیآه و واویلا برون
تا کی به دریا جا کنم کز خانه جانانهای
دامان استیلاکشان آید به استغنا برون
بیقید طفلی خواهم و عشقی که بازی بازیم
از خلوت زهدآورد هر دم به غیرتها برون
هان محتشم نزدیک شد کز رستخیز عشق تو
آری قیامت در نظر نارفته از دنیا برون
                                                                    
                            نوبت زنان از عشق تو آیم به صد غوغا برون
چون مرد میدان را زنند از بهر جانبازی صلا
سر بر کف و کف بر دهان آیم من شیدا برون
دهشت شود نو سلسله چون از صف دیوانگان
آشفته خو زنجیر خا ایم من رسوا برون
در لشگر عقل و خرد یک مرده صد صف بر درم
تا آید از بهر جدل مرد از صف هیجا برون
کو آتش در دل که من چون دست در جیب آورم
از پرتو گیرائیش آرم ید و بیضا برون
صحرای شوری کو کزو چون روی در شهر آمدم
صد وحشی اندر پیش پس آیم ازان صحرا برون
دریای شوری کو که من کوشم چو در غواصیش
آخر به جائی در دهم تا حشر ازان دریا برون
خیل بلاصف میکشد میدان دم از خون میزند
همت فرس زین میکند من میروم تنها برون
دل میل دارد کز هوس دردیگی اندازد مرا
کز تن نیاید یک نفس بیآه و واویلا برون
تا کی به دریا جا کنم کز خانه جانانهای
دامان استیلاکشان آید به استغنا برون
بیقید طفلی خواهم و عشقی که بازی بازیم
از خلوت زهدآورد هر دم به غیرتها برون
هان محتشم نزدیک شد کز رستخیز عشق تو
آری قیامت در نظر نارفته از دنیا برون
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۹۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از سپاه حسن آخر یک سوار آمد برون
                                    
کافتاب از شرم رویش شرمسار آمد برون
همچو نخلتر که باد تند ازو ریزد ثمر
پر نگاه و عشوه ریز و غمزه بار آمد برون
کار مرگ آن دم شد آسان کز قد آن نخلتر
از نیام دهر تیغ آبدار آمد برون
بر فلک شد پر نفیر از بانگ پیکانان بلند
غالبا امروز شاه کامکار آمد برون
وضع سرمستانهاش بازار سرمستان شکست
گرچه کم شد نشاء غالب خمار آمد برون
داده تا قتل که را با خود قرار امشب که باز
تیغ بر کف چین بر ابرو بیقرار آمد برون
انتظاری داده بودم بر درش با خود قرار
ناگه آن سرو روان بیانتظار آمد برون
خط رویت خاست یا در عهدت از طوفان حسن
آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون
نقد قلب محتشم در بوتهٔ عشق بتان
رفت بر ناقص ولی کامل عیار آمد برون
                                                                    
                            کافتاب از شرم رویش شرمسار آمد برون
همچو نخلتر که باد تند ازو ریزد ثمر
پر نگاه و عشوه ریز و غمزه بار آمد برون
کار مرگ آن دم شد آسان کز قد آن نخلتر
از نیام دهر تیغ آبدار آمد برون
بر فلک شد پر نفیر از بانگ پیکانان بلند
غالبا امروز شاه کامکار آمد برون
وضع سرمستانهاش بازار سرمستان شکست
گرچه کم شد نشاء غالب خمار آمد برون
داده تا قتل که را با خود قرار امشب که باز
تیغ بر کف چین بر ابرو بیقرار آمد برون
انتظاری داده بودم بر درش با خود قرار
ناگه آن سرو روان بیانتظار آمد برون
خط رویت خاست یا در عهدت از طوفان حسن
آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون
نقد قلب محتشم در بوتهٔ عشق بتان
رفت بر ناقص ولی کامل عیار آمد برون