عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را
از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان
من بلبل غریبم این باغ و بوستان را
هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید
آفت مباد هرگز، یکرنگی خزان را
جز چشم او که دارد مسکن به زیر ابرو
مردم نشین ندیده کس خانه ی کمان را
بگذر ای همایم کآورده خنجر او
در قبضه ی تصرف این مشت استخوان را
کردم سلیم آخر، قطع نظر ز خوبان
چون لاله داغ کردم، این چشم خون فشان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
در دوزخ و بهشت نیاسوده ایم ما
هر جا که بوده ایم چنین بوده ایم ما
ما را به مدعای غمت آفریده اند
عشق ترا چو جامه ی فرموده ایم ما
از خصم انتقام به نرمی توان گرفت
بر داغ مدعی نمک سوده ایم ما
از گفتگوی ناصح بیگانه سود نیست
پند پدر به عشق چو نشنوده ایم ما
ما را همین ز قاتل ما بس بود سلیم
کو اضطراب دارد و آسوده ایم ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دیدم آخر به دست، جام طرب
عجب ای دور روزگار، عجب
دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب
از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب
بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب
از جنون این خرابه را همه روز
می کنم همچو آفتاب وجب
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!
شد انالحق سرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
کسی که قسمت او غیر بینوایی نیست
گلش به دست، کم از کاسه ی گدایی نیست
بیا شکسته ی خود را درست کن اینجا
که خاک میکده کمتر ز مومیایی نیست
دراز دستی مژگان به طاق ازان ابروست
کمند طره ی مشکین به این رسایی نیست
به هر کدام نمک لطف می کنی خوب است
که داغ های دلم را ز هم جدایی نیست
توان شناخت ازان دست هر چه می آید
نشان نامه بجز کاغذ حنایی نیست
سلیم، تیرگی از شمع انجمن چه عجب
ز آفتاب مرا چشم روشنایی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
گدای کوی خراباتم و غمم این است
که باده آتش سوزان و کاسه چوبین است
مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق
به جان ازان نبود رغبتم که شیرین است
ز بخت تیره به غیر از زیان مرا چه رسد
هزار زخم بر اعضا و جامه مشکین است
خبر ز ناله ی جانسوز کوهکن دارد
چه شد که صورت شیرین به خواب سنگین است
عجب مدار به زیر فلک ز کثرت خلق
هجوم کرده مگس، بس که خانه شیرین است
سر کسی که بجنبد به دهر، نیست سلیم
دگر ز خواندن شعرم چه چشم تحسین است؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
ز بس اشک نیازم خاکسار است
شود چون خشک، در چشمم غبار است
تنم می بالد از هر زخم خوردن
به طبعم آب تیغش سازگار است
به غیر از زهر حسرت روزی ام نیست
کلید رزق من دندان مار است
همین گل نیست از شوقش پریشان
ز شبنم گریه بر مژگان خار است
سلیم آن گونه افزاید جنون را
که گویی روی او روی بهار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
میان عافیت و روزگار ما جنگ است
مدار شیشه ی ما همچو آب بر سنگ است
ز رازداری ما جمع دار خاطر را
ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است
غبار، آینه ام را حصار عافیت است
غلاف خنجر ما همچو سوسن از زنگ است
به غمزه کرده چنین جای در دلم، چه عجب
اگر چو تیغ، صلاحش همیشه در جنگ است
به بوستان محبت سلیم مرغ دلم
ز شوق طره ی او طایر شباهنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دل رمیده ام از خنده ی تو بیزار است
به دیده موج قدح، می گزیده را مار است
فزود زردی رخسارم از می گلگون
که باده رنگ مرا آب زعفران زار است
مسیح را نگذارد برون ز خانه ی خویش
که آفتاب ز عشقت همیشه بیمار است
به سر نمانده ز پیری مرا هوای لباس
به فرق، موی سفیدم چو شمع دستار است
ز گفتگوی لب او مپرس حال مرا
که پا پر آبله و راه در نمکزار است
دل شکسته ام از جور پاجیان خون شد
چو هند، هر نفر هند هم جگرخوار است
سلیم از بد و نیک جهان همین دانم
که هر چه هست درین کارخانه در کار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
باز برقی را نظر بر خرمنم افتاده است
اشک خونین را رهی بر دامنم افتاده است
یک سر مویم ز آسیب جنون آسوده نیست
چاک بر هر رشته ی پیراهنم افتاده است
آخر از کوتاهی خود، بخیه ی زخمی نشد
رشته ی گوهر ز چشم سوزنم افتاده است
طوطی ام، وز بینوایی همچو طوق فاخته
رفتن هندوستان بر گردنم افتاده است
خواهد از کوی وصال او کند دورم سلیم
آسمان گویا به فکر کشتنم افتاده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دلی که صید بتان گشت فارغ از ستم است
چو مرغ در قفس افتد، کبوتر حرم است
من از کجا و سر و برگ زندگی ز کجا
زمانه هرچه به من می کند، هنوز کم است
ز بس گرفته کناری ز خلق چون عنقا
به خاطر آنچه کسی را نمی رسد، کرم است
هر استخوان به تنش نقش تیر برگیرد
کسی که جوشن او همچو ماهی از درم است
به تلخکامی من مرده هیچ کس هرگز؟
ترا به زندگی خضر، ای جهان قسم است
به قصد کینه ی ایام سر چه جنبانی؟
ز شاخ شانه ی شمشاد، اره را چه غم است؟
نظر به جلوه ی یار است کفر و ایمان را
دو صف به جنگ، ولی چشم ها به یک علم است
سلیم بی سببی نیست شورش ایام
اگر غلط نکنم، وقت کوچ این حشم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
به خاک هند مرا تاب زیستن ز کجاست
که چون حباب مرا زندگی به آب و هواست
چنان مدار معاشم ز پهلوی خویش است
که تا فتیله ی داغم ز بندهای قباست
گریختن ز جفای زمانه ممکن نیست
کجا رویم که خورشید گردنامه ی ماست
به چشم اهل کمال آسمان و خورشیدش
به دست طفل دبستان، کتاب شاه و گداست
ز ننگ خدمت مخلوق همچو سایه به خاک
فتاده ام، که نگویند پیش خود برپاست
نهاده شوق رهی پیش پای من که درو
ز چوب تیر، پر مرغ را به دست عصاست
ز حسن داده ترا روزگار سامانی
که احتیاج تو ای بت همین به نام خداست
کسی سلیم سلامت نرفت در ره عشق
چه خارها که درین راه شعله را در پاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
صاف می از دگران، لای ته شیشه ز ماست
اول کاسه و دردی که شنیدی اینجاست
نیست از قید غم امید خلاصی ما را
خط آزادی ما بر ورق صبح فناست
زور بازو به چه کار کسی آید اینجا
قوت مرد ره عشق تو در پنجه ی پاست
نتوان دفع غمم کرد کز آیینه ی من
ریشه ی سبزه ی زنگار ز جوهر پیداست
جهد بی شوق به جایی نرسد در ره عشق
بال چون نیست چه حاصل که کبوتر پر پاست
خرقه گر در گرو باده کنم، منع مکن
نیست چیزی دگرم، عالم درویشی هاست
زاهدان به که نباشند دعاگوی کسی
از لب اهل ریا، فاتحه تکبیر فناست
نیست در شهر به ما حاجت احباب، سلیم
گذری کن به سوی دشت که مجنون تنهاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
درین چمن هوس عیش، کیمیا طلبی ست
که خنده در دهن غنچه، موج تشنه لبی ست
شکنجه ای بتر از خارخار همت نیست
کرم به دست تهی چون جوانی و عزبی ست
ز فکر حشر عبث نیست گریه ی زاهد
که خوف طفل ز مکتب، دلیل بی ادبی ست
چو من بتان عجم را نبوده مجنونی
به طاق ابروی لیلی که قبله ی عربی ست
قدم ز راه طلب زان کشیده ایم که هست
طلب به مذهب ما کفر، اگر خداطلبی ست
به پیش آنکه ندارد سواد عشق، سلیم
کتاب لیلی و مجنون رساله ی عربی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
خوبرویان را سری با عاشقان پیر نیست
ماهیان تشنه ار ذوقی ز جوی شیر نیست
باعث محرومی ما طالع نااهل ماست
ورنه در اهلیت معشوق ما تقصیر نیست
تا ز آزادی کشیدم دست از کار جهان
خاتم جم بی فغان چون حلقه ی زنجیر نیست
جامه همچون پوست دایم در تنم بی دامن است
بس که ایمن خاطرم زین خاک دامنگیر نیست
سرنوشت خویش را دانسته ایم، از ما مپرس
خواب چون آشفته باشد، صرفه در تعبیر نیست
کی توان اصلاح کردن کار عاشق را سلیم
خانه ی ما از خرابی قابل تعمیر نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هما! نصیب تو از من چنان که خواهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
حاصل سوختگان در ره برق خطر است
لشکری آفتش از مور و ملخ بیشتر است
مگذران نوبت ما ساقی اگر شیفته ایم
نیست این بیخودی از باده، ز جای دگر است
داغ بر پیکرم افزون بود از جوهر تیغ
زخم بر سینه ی من بیش ز موج سپر است
مکن اظهار پریشانی خود پیش کسی
بخیه پیدا چو نباشد ز رفوگر هنر است
بر در کعبه سراغ حرم دل کردم
از درون گفت کسی خانه ی دل پیشتر است
مگذر از مستی اگر دور جوانی بگذشت
پیری و باده ی گلرنگ چو شیر و شکر است
می کنم خدمت او را به سر و چشم، سلیم
که مرا پیر خرابات به جای پدر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
من تشنه ی آن چشمه که آبش همه خون است
سرگرم سبویی که شرابش همه خون است
مستی که کند عیش ز پهلوی دل ما
تنها نه شرابش، که کبابش همه خون است
ساقی بده آن جام که چون شهد محبت
از لب چو فرورفت شرابش، همه خون است
در راه تو بر هر لب جویی که رسیدم
چون جدول زخم دلم آبش همه خون است
بر اسب حنا بسته ز نخجیر فکندن
صیاد مرا تا به رکابش همه خون است
چون موج، سلیم است در انداز کناری
زین بحر که در جام حبابش همه خون است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
در گلستان جهان هر مرغ نالان خود است
هر گلی درمانده ی حال پریشان خود است
آسمان را خوش نمی آید، غم ما را مخور
هر که با ما دوست گردد، دشمن جان خود است
نیست از روی طرب چون موج می خندیدنم
خنده ام چون غنچه بر چاک گریبان خود است
پادشاهان را اگر باشد غروری، دور نیست
هر که را موری برد فرمان، سلیمان خود است
رزق همچون توشه ی ره هر کسی را همره است
بر سر خوان شهان درویش مهمان خود است
در تجرد نیست دل را حاجت تکلیف عشق
زحمت ای رهزن مکش، دیوانه عریان خود است
جام می در کف، نگاهی می کند بر لاله زار
می توان دانست در فکر شهیدان خود است
عاشق از پهلوی دل دایم کشد زحمت سلیم
همچو غنچه زخم های ما ز پیکان خود است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
از بس که تلخکام ازین ناتوان گذشت
آخر همای تیر تو از استخوان گذشت
پایم ز کوی او چه عجب گر بریده شد
تا کی به روی شیشه ی دل ها توان گذشت؟
گفتم حذر ز ناله ی من کن، فلک نکرد
اکنون دگر چه سود که تیر از کمان گذشت
امشب ز شیونی که کشیدند بلبلان
پنداشتم به باغ مگر باغبان گذشت
از بس که خورد خون شهیدان عشق را
کار زمین کوی تو از آسمان گذشت
از شغل عشق نیست سر کفر و دین مرا
دیگر سلیم کار من از این و آن گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
شد عمرها و شورش عشقم ز سر نرفت
بوی گل جنون ز دماغم به در نرفت
هر کس به راه شوق تو چون شعله گرم خاست
همچون شرار، یک دو قدم بیشتر نرفت
گفتم ز ضعف عشق تو دستی به سر زنم
چندان که سعی بیش نمودم به سر نرفت
آن مرغ عاجزم که مرا در تمام عمر
چون زلف او شکستگی از بال و پر نرفت
از بس به حرص دامن دنیا گرفته ای
چون غنچه رفت مشت تو برباد و زر نرفت
راه عدم چو عاقبت کار رفتنی ست
آسوده آن کسی که ز پشت پدر نرفت
رونق ز کعبه بس که خرابات برده است
یک بار هر که رفت در آنجا، دگر نرفت
بر من سلیم آنچه ز عشق بتان گذشت
بر شمع انجمن ز نسیم سحر نرفت